October 23, 2020, 9:32 pm
گفتوگوی اما براکس با مارتین ایمیس، گاردین — در رمان جدید مارتین ایمیس، داستانِ درون۱، خاطره با داستان در هم میآمیزد و ایمیس خود شخصیت اصلی است. در کنار او، شخصیتی با نام مستعار جولیا حضور دارد که معشوقۀ سابق اوست و از کتابهایی به قلمِ نویسندگان مرد شکایت میکند که در آنها همیشه «مردها همۀ کارها را انجام میدهند». در میان بُکُشبُکُشهای نویسنده در کتاب –مثلاً حین بحث از یهودستیزی، پای ازرا پاوند، ویندهام لوئیس و تی.اس. الیوت را وسط میکشد و آنها را «دو دیوانه و یک سلطنتطلب» مینامد- لذتبخشترین بخشها جاهایی است که ایمیس به نقد خود مینشیند. این رمان بازبینی است از دلمشغولیهای نویسنده: کریستوفر هیچنز، پدر خودش، کینگزلی، لارکین، ناباکوف، بلو، بخش مرور کتاب مجلۀ نیواستیتسمن در اواسط دهۀ ۱۹۷۰. در طول کتاب، مجموعهای از زنها -از جمله نسخۀ تخیلی همسر ایمیس، نویسندهای به نام ایزابل فونسکا- مدام به او میگویند: «باورم نمیشود هنوز داری دربارۀ آنها حرف میزنی».ایمیس هفتاد و یک ساله است، و هنوز اهل صحبت و بسیار خوشمشرب، از یک سو چون علاقمندیهایش با نگرانیهای جهانی همسو است و از سوی دیگر، چون وجه خاطرهنویسی رمان، زمینهای فراهم کرده است تا جذابیتهای قلم او در مقام داستاننویس به خوبی ظهور کند. هرچند برخی نامها در کتاب واقعی هستند، بیشتر دیالوگها زاییدۀ ذهن نویسندهاند. چند سال پیش، آنه اینرایت گفت در نوشتههای ایمیس فقط صدای خودش به گوش میرسد. اما داستانِ درون با رمانهای دیگر او کاملاً متفاوت است، کمتر نمایشی است، چالاکتر است و بیشتر اهل گشت و گذار است، اگرچه چند عنصر ظاهرفریب هم دارد، از جمله شخصیتی محوری و (از نظر من) کاملاً ساختگی به نام فیبی فلپس (دوستدختر سابقی که از قضا تجلیِ معنایِ زن برای نویسنده است، یک همراه و مراقب). نویسنده دربارۀ مشغولیتهای طول زندگی خود نگرانیهایی دارد و میخواهد بداند دقیقاً نقش خودش چه بوده است. شخصیت ایمیس میپرسد: «فایدۀ رمان چیست؟ چه میکند؟ هدفش چیست؟» از این رو، برایش این سؤال مطرح میشود که اصلاً به چه درد میخورد؟ آنگاه رمان میکوشد از دریچۀ عشق، مرگ و فقر پاسخ این سوالات را بدهد.روی پشت بامِ پنتهاوسِ ایمیس در مرکز بروکلین نشستهایم؛ او و فونسِکا سالها پیش، پس از آتشسوزی خانۀ ویلاییشان در بروکلین، به این آپارتمان آمدهاند. شب قبل از دیدارمان، او از خانۀ دیگرشان در ایست همپتون به شهر آمد، آنها و دو دختر بزرگشان، سلیو و فرناندا، دوران قرنطینه را پشت سر میگذاشتند. (دیگر فرزندان او در لاس وگاس، لندن و استانبول زندگی میکنند). پنت هاوس ایمیس بسیار مجلل است، اما نه در منطقهای اعیانی. در کنار ساختمان آنها یک دفتر وکالت قرار دارد و از بالای پشتبام، چشماندازی وسیع از بروکلین قابل مشاهده است. مجمتع زندان بروکلین از دور پیداست و میتوان مجسمۀ آزادی را دید، اما گویی صدای هر آژیری در نیویورک نیز از قیف بزرگی رد میشود و در این نقطه روی پشت بام پخش میشود، جایی که ایمیس نشسته است، با حالتی کاملاً شق و رق که نشان میدهد کمردرد دارد، کمردردی که باعث میشود حرکاتش آرام و خودنمایانه جلوه کند. او که از اساس فردی خوشبین است، اکنون امید چندانی ندارد. میگوید: «سر و کلۀ ترامپ که پیدا شد، دلهره داشتم اما با خود گفتم، خوبه، جالب خواهد شد. اما حالا... وحشتزدهام».چند ماه قبل، وقتی همهگیری کرونا برای اولین بار وارد نیویورک شد، ایمیس و همسرش تصمیم گرفتند به بریتانیا بازگردند. الان خوشحال است که برنگشتند. «نمیتوان گفت بریتانیا بهتر از پس این ویروس برآمده است». بهعلاوه، همانطور که در رمانش مینویسد: «ترامپ دلیلی برای رفتن نیست، دلیلی برای ماندن است». اما انتخابات ریاست جمهوری نوامبر نوید تحولات بزرگی را با خود دارد و «خدا میداند چه اتفاقی قرار است بیفتد».ایمیس با طنزی تلخ میگوید که در سالهای اخیر سیاستمداران را، از هر قوم و تیرهای، اشتباه گرفته است: «دربارۀ برکسیت اشتباه کردم، دربارۀ ترامپ اشتباه کردم،» نهتنها فکر نمیکردم پیروز بشود، بلکه دربارۀ اینکه چطور رئیسجمهوری خواهد شد هم اشتباه میکردم. میگوید: «فکر میکردم آدم پست احمقی است که از خوششانسی به اینجا رسیده است. رأیی سبکسرانه به مردی سبکسر، آن هم در دوران آسانی. حالا دوران گرفتاری فرا رسیده و آدمی سبکسر به کارتان نمیآید. به سیاستمداری جدی نیاز دارید که بتواند رایزنی کند و کارها را به انجام برساند و سامان دهد».میگوید، «وقتی ابعاد واقعیِ همهگیری خودش را نشان داد، با خودم فکر میکردم: ’دیگر امکان ندارد که ترامپ بتواند مثل آب خوردن دروغ بگوید. تردیدی نیست. آخر مسئلۀ مرگ و زندگی است‘». البته، چیزی تغییر نکرد و آنچه ایمیس را به شگفت میآورد این است که همهگیری زیرکی ترامپ در درک طرفدارانش را خیلی خوب نشان داد. «او میداند که دیگر دورویی معناداری در کار نیست. دروغگویی، گوشبری و لاشخورصفتی از نظر مردم مایۀ افتخار است؛ آنها به وفاداری در ازدواج همانقدر اهمیت میدهند که به مختصری کسری بودجه. این انتخابات رفراندومی برای سنجش شخصیت آمریکاییها است و نه عملکرد ترامپ».در این فضا، رفتن سراغ بحرانهای قدیمی و داستانهای قدیمی آرامشبخش است، کاری که ایمیس در این رمان جدید انجام میدهد. زمانهایی که در ظاهر تلخترین دورانها بودهاند و بااینوجود آدم آنها را پشت سر گذاشته است: مرگ خواهرش سالی، هیچنز، و روابط عاطفی رنگارنگش. به نوعی این رمان برشی از یک دورۀ زندگی او است، و آنقدر آگاهانه است که نمیتوان آن را فقط حاصل نوستالژی دانست. اما هر چه باشد، آرامشبخش است. ایمیس وقتی از رفاقت کینگزلی و لارکین، الیزابت جین هواردِ رماننویس، تسلیبخشیِ شعر، یا نامادریاش مینویسد، آنقدر دلگرمکننده و درخشان است که گشت و گذار، شانه به شانۀ او، مسرتبخش است. صحنههایی که در آن گفتوگوهایش با هیچنز در دهۀ ۷۰ را شرح میدهد، شخصی و کسالتآورترند؛ نهارهایی طولانی و پر از نوشیدن، در دورهای که هر دو مرد در استیتسمن کار میکردند. این بخشها هدفی ندارند جز یادآوری خاطرات نویسنده از رفیق قدیمیاش. با این همه، نمیتوان از آنها لذت نبرد.ایمیس ابتدا ده سال پیش تصمیم گرفت این کتاب را بنویسد ولی کار خوب پیش نرفت. «زیادی سرد بود. زندگی در آن جاری نبود. حدود ۱۸ ماه عمرم را تلف کردم و بعد خودم را مجبور کردم از اول آن را بخوانم و انگار سرتاسر آن خاکستر مرده پاشیده بودند. همۀ آدمهایش آن موقع هنوز زنده بودند؛ لارکین نه، ولی کریستوفر زنده بود. و سال [بلو که یکی از شخصیتهای رمان هم هست] هنوز سرحال بود. آن نوشتهها را به کلی کنار گذاشتم و رمان دیگری نوشتم که خیلی خوب پیش رفت».مشکل آن کتابِ مرده چه بود؟ «یکی دو باری چنین حسی داشتهام، به بنبست میرسید، انگار همه چیز از ناخودآگاه سرچشمه میگیرد، اما در خودزندگینامه، ناخودآگاه جایی ندارد. به درد نمیخورد. اما یاد میگیرید کاری کنید که ناخودآگاهتان به دلخواه شما عمل کند. اگر وقتی به بنبست میرسید، واقعاً بتوانید ناخودآگاهتان را ورزیده کنید...». ژست او طوری است که میشود فهمید منظورش وضعیت موجود جهان است. «زیدی اسمیت در این باره نوشته است،» این را که میگوید کمی ناراحت به نظر میرسد؛ مجموعه جستارهایی که اسمیت در دوران قرنطینه نوشته، با عنوان اشارات۲در آگوست منتشر شد. «این زکاوت زیدی را میرساند که در این باره در قالب جستار نوشته است، زیرا دو سه سالی طول میکشد تا داستانهای پختهای از دل اتفاقات در بیایند، در حادثۀ یازده سپتامبر هم همینطور بود. در ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ رمانهای متعددی دربارۀ یازده سپتامبر منتشر شد؛ دن دلیلو، کلیر مسعود، جِی مکاینرنی؛ این کار زمان لازم دارد. هوارد یاکوبسن را که یادتان است- او را دوست دارم- اما او آن رمان پیشی۳ را دربارۀ ترامپ نوشت. آخ. ۲۰۱۶ یا ۲۰۱۷ بود که آن را نوشت و من با خودم فکر کردم، آخر مگر نمیدانی اینطور مسائل چطور پیش میرود؟»مانند بیشتر افراد، تجربۀ قرنطینه برای ایمیس هم بالا و پایینهایی داشته است. «اینکه چطور از خواب بیدار میشوید، به شکلی ترسناک –یا شوم- پرمعنی و عمیق است؛ اولین فکرهایی که به سرتان میزند. عادت داشتم بیدار شوم و بلافاصله ترکیبی از حرص و کنجکاوی من را از تخت بیرون میکشید. حالا بیدار میشوم و گاهی فکر میکنم: ’خوب، بپذیر که تو افسردهای. رسماً افسردهای.‘ به حرف میشل اوباما فکر میکنم که میگفت همۀ ما سطح پایینی از افسردگی را داریم و شاید باید حق این مقدار افسردگی را برای خودمان قائل باشیم. برایم خیلی دشوار بوده که منظم کار کنم و گاهی میگویم: ’خب، دارم استراحت میکنم.‘» این اوضاع که همیشگی نیست. «اخلاق کاری پروتستان با این حرف مخالف است. در خانهای که من بزرگ شدهام از واژۀ ’خدا‘ خبری نبود اما اخلاق در سراسر آن نفوذ کرده بود. یادم است یک بار با همسرم و دوست مشترکمان در پاریس مشغول نوشیدن بودم؛ و واقعاً معذب بودم فکر میکردم یک ایرادی هست».نابودکننده است. «همینطور است. واقعاً مزخرف است».ایمیس نوعی ستیزهجویی در خود دارد که نمیتوان تصور کرد برای مدت زیادی مهار شود. در ژانویه، متنی را امضا کرد که امروز به نامۀ هارپر معروف است، تقاضانامهای علیهِ فرهنگ فسخ۴ که در آن بسیاری از نویسندگان و متفکران به چپگرایان هشدار دادند که دست از ادامه و تقویتِ «یکرنگیِ ایدئولوژیک» بردارند. این نامه طوفانی ناتمام را در رسانههای اجتماعی بر پا کرد. اینکه خود ایمیس گرفتار فرهنگ فسخ نشد، بیشک فقط به خاطر زمانبندی است؛ همۀ تخطیهای او خیلی زود اتفاق افتادند.بااینحال، اینطور نیست که انتظار چنین برخوردارهایی را نداشته باشد. این روزها هر وقت بتواند بنویسد، روی داستان کوتاهی درباره زجرکشی کار میکند. میگوید: «آنچه بر سر احمد آربری آمد نمونهای کامل از زجرکُشکردن بود». به مرد سیاهپوست بیستوپنج سالهای اشاره دارد که وقتی برای پیادهروی از خانه بیرون رفته بود، دو مرد سفیدپوست به او شلیک کردند و او را کشتند، حادثهای که در ماه فوریه در شهری در ایالت جورجیا رخ داد. «’دستگیری یک شهروند‘ به این خاطر که چهرۀ او شبیه ’توصیف چهره‘ مظنونی سیاهپوست بوده است. در نتیجه آن دو اسلحهشان را درمیآورند، سوار وانتشان میشوند و به دنبال او میروند. خب این زجرکشی است دیگر. ماجرای تریوان مارتین به یقین زجرکشی بود. اتفاقی که برای جورج فلوید افتاد زجرکشی نبود؛ قتل به دست پلیس بود که خودش تراژدی بزرگ دیگری است. فیلم کاوین، همان افسر پلیس، را دیدیم که زانویش را روی گردن او گذاشته و صورتش را تماشا میکند. ظاهراً کارش عمدی است. نُه دقیقه طول میکشد؛ چقدر بیرحمانه. این لکه ننگ آمریکا است و به این سادگی هم پاک نمیشود. کسی بردهداری را جنایتی اولیه نامیده بود؛ شما مالک روح و جسم فرد میشوید. این کار سفیدپوستان اهل جنوب را هم نابود کرد.» ایمیس میگوید امیدوار است یک مجموعه داستان کوتاه در این باره بنویسد هرچند «پسر، یعنی عمرم قد میدهد؟»شاید حق با او باشد. بسته به اینکه داستانها چطور قوام پیدا کنند، مجموعه داستانی درباره بردهداری به قلم ایمیس شاید مستعد تهمت تصاحب فرهنگی۵ باشد، چیزی که «تمام اجزای وجودم در برابرش مقاومت میکنند. چنین چیزی یک بیانیۀ ضدهنری است. ضدخلاقیت است. تصاحب به معنای بدون اجازه برداشتن است، اما خب از چه کسی باید اجازه بگیرید؟ از هر طرف بروید به همینجا میرسید. من برای نوشتن دربارۀ طبقۀ کارگر در لیونل آسبو۶به بنبست رسیدم. با اینکه از وقتی شروع به نوشتن کردهام همواره دربارۀ آنها نوشتهام».اتهامات دیگری هم در کار بودهاند. ایمیس اشاره میکند که سی سال پیش، او به خاطر برخی وجوه رمانش، میدانهای لندن۷، به درد سر افتاده، بهویژه بهخاطر شخصیت نیکولا سیکس، که ترتیب قتل خود را داده است: «دو داور جایزۀ بوکر به شدت مخالفت کردند و گفتند این ایده جنسیتزده بوده است». اما به گفتۀ ایمیس، موریال اسپارک همین ایده را در صندلی راننده۸ به کار گرفت و هیچ کس خم به ابرو نیاورد. بسیاری بحث میکنند که دلیلی ندارد مردی نتواند مانند یک زن بنویسد، یا سفیدپوستی مانند یک سیاهپوست، اما وقتی کار درست انجام نشود، شکست تخیل اغلب فراتر از ملاحظات ادبی درگیر ملاحظات سیاسی هم میشود، به ویژۀ سیاست امتیازخواهی.آدم شک میکند که نکند ایمیس مانند بیشتر موضوعات دیگر، دوست دارد نظر رفیق قدیمیاش کریستوفر هیچنز را بشنود. هیچنز در سال ۲۰۱۱ بر اثر سرطان فوت کرد و ایمیس هنوز هم با او صحبت میکند. «هر روز نه. بعضی روزها دوست دارم چیزی به او بگویم. بپرسم نظر او چیست». تصور میکند هیچنز هنوز همین اطراف است، انگار هالهای از او را حس میکند، از آن نشانههایی که هیچنز کلاً قبول نداشت. «هیچ چیز فراطبیعیای را برنمیتافت». اما این تصور آرامش خاصی به ایمیس میدهد و خودش هم از آن در شگفت است.در این رمان جدید، بین توصیفات دوستی پدرش کینگزلی با لارکین و رابطۀ ایمیس با هیچنز نوعی تقارن است، البته رابطۀ ایمیس و هیچنز، به قول خودش از برخی جهات بسیار سالمتر بود. «لارکین از شدت حسادت [به پدرم] داشت جان میداد؛ حسد جنسی هم در میان بود». میان ایمیس و هیچنز به هیچ وجه حسادت حرفهای نبود، اما از سوی ایمیس نوعی رشک عاطفی در کار بود. ایمیس خاطرۀ دردناک زمانی را به یاد میآورد که هیچنز با یک رفیق گرمابه و گلستان جدید بیرون میرفت، با الکساندر کاکبرن، «یک چپگرای هیکلی که تازه به آمریکا آمده بود و هیچنز اشتیاق زیادی به او نشان میداد». ایمیس آنقدر عصبی بود که انگار دوست دخترش او را سر قرار قال گذاشته. «اصلاً منکر این حقیقت نیستم که جذابیت جسمی بخشی از رفاقت میان مردان است، حتی بین لارکین و کینگزلی. کینگزلی همیشه میگفت وقتی در یک جای عمومی با لارکین قرار دارد، طوری دستپاچه میشود که انگار بناست به دیدار یک زن برود. چون این افراد شما را سر ذوق میآورند، وقتی با آنها هستید حس سرزندگی بیشتری دارید. من حس عاطفی به هیچنز نداشتم؛ اما حس مالکیت داشتم. و آسیب دیدم. برای خودم متأسفم. حس او به من عاطفیتر بود». هیچنز در خاطرات خود نوشته است که ایمیس را دوست داشته. ایمیس میگوید: «افسوس میخورم که این حس او را اصلاً جدی نگرفتم؛ به آن احترام نگذاشتم».آخر با این حس چه کار میتوانسته بکند؟ «هیچ کاری با آن نمیتوانستم بکنم. اما میتوانستم بگویم: ’ببخش که این حس برایت دردناک است.‘ مطمئنم دردناک بود، کمی دردناک». ایمیس این را ملایم میگوید و ملایمت همان چیزی است که از رمان جدید او به ارمغان میبرید، اگرچه این در ادبیات داستانی او نامتعارف است. این رمان مدتها قبل از دورۀ ترامپ و همهگیری آغاز شد و در جهانی متحول پایان یافت که در آن دغدغۀ همه -و نه تنها رماننویسان- این بود که بفهمند چه چیزهایی در حقیقت مهم هستند. «چشم که باز میکنید ۱۵ مقاله دربارۀ آخرالزمان میخوانید و بعد انتظار دارند خیلی عادی بروید سراغ درس و مشقتان...» او کم کم ساکت میشود. شاید حکمت این ماهها این باشد که ارزش اکنون را دریابیم و نعمت اندیشیدن به فردا را. اشکالی ندارد آدم یک روز را تعطیل اعلام کند. «چرا این فرصت را به خودم ندهم؟»فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:.Amis,Martin.Inside Story: A novel.Knopf,2020پینوشتها:• این مطلب گفتوگویی است با مارتین ایمیس و در تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Martin Amis: I was horrified that Trump got in. Now it’s looking scary» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «وقتی به بنبست میرسیم، رفتن سراغ بحرانهای قبلی آرامبخش است» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• اما براکس (Emma Brockes) نویسنده و روزنامهنگاری بریتانیایی است. ترس و لذت (Panic and Joy) از جمله کتابهای اوست. براکس یکی از ستوننویسهای گاردین است. [۱] Inside Story[۲] Intimations[۳] Pussy [۴] Cancel culture: در سالهای اخیر جریان بسیار قدرتمندی برای لغو سخنرانیها و برنامههای محافظهکاران یا راستگرایان یا هر گروهی که از طرف دانشجویان اندیشههای غیرقابلدفاع دارند، در دانشگاههای آمریکا به وجود آمده است. نام این فرایند را که این روزها ابعاد گستردهتری هم پیدا کرده است، فرهنگ فسخ گذاشتهاند [مترجم].[۵] cultural appropriation: جریان فرهنگی جدیدی در آمریکا که سفیدپوستان را از استفاده از مؤلفههای فرهنگی دیگر فرهنگها منع میکند [مترجم].[۶] Lionel Asbo[۷] London Fields[۸] The Driver’s Seat |
![]() |
↧
October 26, 2020, 9:43 pm
آلن جیکوبز، هارپرز — زندگیکردن در عصر اینترنت بسیار شبیه تریاژ۱ در میدان جنگ است. روزهایی هستند که، بدون هجوم تبلیغاتی که با صدایی گوشخراش همهجا جار زده میشوند، حتی نمیتوانیم اتومبیلمان را برای بنزینزدن بیرون ببریم. بنابراین یاد میگیریم، در اینکه به چه چیزی توجه کنیم و به چه نکنیم، بیرحم باشیم. موارد توجهبرانگیز بسیار زیادند و اغلب باید درلحظه تصمیم بگیریم که آیا به آنها توجه کنیم یا نه. اگر بخواهیم دیوانه نشویم، باید یاد بگیریم درخواستهایی که میخواهند وقتگیر شوند را رد کنیم، آنهم بیدرنگ و بدون ترحم.به این مشکلِ اضافهبار اطلاعات، چیزی را اضافه کنید که هارتموت روزا، جامعهشناس آلمانی، «شتاب اجتماعی» میخواند: این اعتقاد گسترده که «’گام و سرعت زندگی‘ و، بهدنبالش، استرس و مشغله و کمبود وقت افزایش یافته است». روزا میگوید تجربۀ روزمره ما از این شتاب سرشتی عجیب و متناقض دارد. از یک طرف، احساس میکنیم همهچیز خیلی سریع در جنبوجوش است، اما درعینحال احساس میکنیم در ساختارها و الگوهای اجتماعی گرفتار و زندانی شدهایم و از انتخاب معنیدار محروم گشتهایم. دانشجوی دانشگاهی را تصور کنید که برای آمادهشدن در شغلی که ممکن است یکدهۀ دیگر اصلا وجود نداشته باشد کلاس برمیدارد. گویا هیچ راه فراری ندارد از اینکه بخواهد از خود تصویری حرفهای ارائه دهد، اما به نظر هم نمیرسد برای دانستن اینکه آن تصویر بایستی چهشکلی به خود بگیرد هیچ وسیلۀ قابل اعتمادی در کار باشد. نمیتوانید بازی را متوقف کنید، اما قواعد بازی مدام تغییر میکنند. فرصتی برای فکرکردن دربارۀ چیزی غیر از اکنون وجود ندارد و نااکنون بهطور فزایندهای سرشتی ناخوشایند به خود میگیرد و در غیریتش حتی به سرباری پریشانکننده تبدیل میشود.ویلیام جیمز در قولی مشهور گفته است: «چشمها، گوشها، بینی، پوست و امعا و احشا بهیکباره کودک را درمانده میکنند و او همۀ آنها را بهصورت یک سردرگمیِ بزرگ و شکوفا و پرشور احساس میکند». اما این تجربۀ کسانی است که پهنای باند زمانیشان به همین لحظه محدود شده باشد.منظور من از «پهنای باند زمانی» چیست؟ من این عبارت را از یکی از پیچیدهترین و دسترسناپذیرترین رمانهای قرن بیستم، رنگینکمان جاذبه۲ اثر تامس پینچن اخذ کردهام. خوشبختانه، برای درک نکتۀ اساسیای که یکی از شخصیتهای رمان بیان میکند، لازم نیست کل رمان را بخوانید:«’پهنای باند زمانی‘ پهنای زمان حال ماست: اکنونتان... هرچه بیشتر در گذشته و آینده زندگی کنید، پهنای باند شما ضخیمتر و شخصیت شما محکمتر میشود. اما هرچه حس اکنونتان باریکتر باشد، لطیفتر و ضعیفتر خواهید بود. ممکن است به جایی برسید که در بهیادآوردن کاری که پنج دقیقه پیش انجام دادید، به مشکل بربخورید».افزایش پهنای باندِ زمانی به ما کمک میکند شرایط بنبستی جنونآمیز۳ را با کمکردن سرعت و درعینحال آزادی عمل بیشتر دادن به ما جبران کند. این مرهمی است برای روحهای مضطرب.گرتگونتر فوس،جامعهشناس آلمانی، توسعۀ سه شکل «ادارۀ زندگی» را، در طول قرنها، طرح و ترسیم کرده است. اولینشان شکل سنتی است: در این مدل، زندگیِ شما همان شکلی را به خود میگیرد که زندگانی افراد فرهنگ و طبقۀ شما بدان شکل است، حداقل تا زمانی که کسی به یاد میآورد. «امنیت و نظم» ارزشهای کلیدی در مدیریتِ سنتیِ زندگیاند. مدل دوم مدیریت استراتژیک است: افرادی که از این مدل پیروی میکنند اهداف مشخصی در ذهن دارند (اول ورود به دانشگاهی نخبگانی، بعدا رادیولوژیستشدن یا شرکت خود را راهانداختن یا بازنشستگی در پنجاه سالگی) و برنامۀ استراتژیکِ دقیقی برای رسیدن به آن اهداف طرح میکنند. اما فوس میگوید این دو مدل، اگرچه در بخشهای مختلف جهان وجود دارند، بهطور فزایندهای با مدل سومی برای اداره زندگی جایگزین میشوند: مدل وضعیتمحور. مدل وضعیتمحور از نظامهای اجتماعی جدیدی ناشی شده است که بهطوری بیسابقه پویا و سیالاند. افراد وقتی بشنوند ممکن است کامپیوترها جایگزین رادیولوژیستها بشوند، کمتر برای رادیولوژیستشدن برنامه میریزند. این افراد کمتر برای راهاندازی یک شرکت برنامهریزی میکنند وقتی هر تجارتی که بدان متمایل باشند، ممکن است تا یک دهۀ دیگر اصلا وجود نداشته باشد یا شاید دچار تحولاتی شود که نمیتوان آنها را پیشبینی کرد. آنها کمتر برای بچهدارشدن برنامهریزی میکنند، وقتی نمیدانند این بچهها قرار است در چگونه جهانی (از نظر آبوهوا و به هماناندازه از نظر جامعه و فناوری) بزرگ شوند. آنها حتی ممکن است نخواهند برای جمعۀ هفتۀ بعد برنامۀ شامخوردن با دوستشان را هماهنگ کنند، زیرا چه کسی میداند از حالا تا آن وقت چه گزینۀ بهتری ممکن است پیدا شود؟اگرچه مدیریت وضعیتمحورِ زندگی بهوضوح از مدل استراتژیک متمایز است، اما بااینحال آن هم نوعی استراتژی است: روشی برای کنارآمدن با شتاب اجتماعی. اما این مدل همچنین تأمل جدی دربارۀ ارتقادهندههای زندگی را کنار میگذارد یا دستکم نوید کنارگذشتن آن را میدهد. شما نهایتاً بتوانید فقط لحظه را مدیریت کنید. رزا یادآوری میکند که رابطۀ نزدیکی وجود دارد بین اضطراب و افسردگی با این تجربههای جاریِ مشترک: تجربۀ شتاب اجتماعی، تجربۀ اینکه زمان بهنحوی از دست دررفته، تجربۀ محدودشدن مدیریت زندگی در مدل وضعیتمحور. احساسِ بودن در «بنبستی جنونآمیز» بهشدت مشخصۀ شخص افسرده است.بنا دارم ادعا کنم یکی از بهترین کارها، هنگام مواجهه با این اندوه متناقضنما، گوشدادن به کسانی است که در گذشته یا دورند: همسفرهشدن با مردگان. نمیخواهم اینجا پیشنهاد کنم که خواندن کتابهای قدیمیْ درمانی برای افسردگی است، اما گسترش پهنای باند زمانیمان، که خواندن کتابهای قدیمی میتواند سهم مهمی در آن داشته باشد، میتواند محافظی باشد در برابر گرایشهای اندوهزا: ساحلی بههنگامِ طوفان، هرچند کوتاهمدت.زیرا وقتی طوفان -طوفانی که میتواند، بهقول رویارد کیپلینگ، «خدایان بادخیز بازار» را هم بلند کند، خدایانی که به ما فشار میآورند و خودشان بهدست نیروهای بزرگتری تحتفشار قرار میگیرند، نیروهایی که آن خدایان کنترلشان نمیکنند- لنج شکنندۀ شما را در آن دریای بزرگ به تلاطم میاندازد، یک روز از خواب بلند میشوید و تعجب میکنید که چگونه سر از جایی درآوردید که اکنون آنجایید، جایی که هیچوقت نمیخواستید آنجا باشید، جایی که ترجیح می دادید آنجا نباشید. نه، فکر میکنید مدل کاملاً وضعیتمحور راهی برای زندگی نیست. نمیتوانید از این ضرورت فضیلتی بیرون بکشید، مهم نیست چقدر سریع چیزها تغییر کنند، زیرا آن جریانها همواره از ما چابکترند و همچنین هدفمندتر؛ افرادِ بسیار بسیار زیادی وجود دارند که حقوق خیلی خوبی میگیرند تا کدی بنویسند که تعیین کند موقعیت ما چهطور بشود و چگونه به آن واکنش نشان دهیم. آنها مسلماً در میان خدایان بازار قرار دارند. خواندن کتابهای قدیمی صرفاً راهی نیست برای فرار از وضعیت فعلیِ بنبست جنونآمیزمان، سیل دادهها، و اقتضای مدیریت لحظه به لحظه (اگرچه، به نظر من، فرار گاهی اصلاً چیز بدی نیست). بلکه این کار نوعی عقبنشینی منطقی است؛ چندبار نفسکشیدن قبل از اینکه دوباره وارد میدان شوید. فرصتی است برای تأمل، با وام گرفتن عبارتی از ترومن کاپوتی، یادآوری وجود «دیگر صداها، دیگر اتاقها»: افرادی با نگرانیها، امیدها و ترسهایی کاملاً متفاوت با ما اما با قابلیتِ این تشخیص که احساساتشان انسانی است، درست به همان اندازهای که احساسات ما انسانی است. در مواجهه با گذشته، ما خود را از صحنه به در میکنیم، تا اینکه بهناچار دوباره میانِ صحنه بودن را از سر بگیریم، شاید با درکی بهتر. میدانم که استدلال به نفع کتابهای گذشتگان کاری دشوار است. اما میخواهم بگویم نمیتوانید مکان و زمانی که در آن هستید را با غوطهوری در آن درک و فهم کنید، بلکه عکس این مطلب درست است. باید به بیرون و دور و عقب و جلو گام بردارید و مرتباً این کار را تکرار کنید. آنوقت به همنیجا و اکنون بازگردید و بگویید: «اَه، همین است که هست».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Jacobs, Alan. Breaking Bread With the Dead: A Reader’s Guide to a More Tranquil Mind. Penguin,2020پینوشتها:• این مطلب را آلن جیکوبز نوشته و با عنوان «No Time But the Present» در شمارۀ اکتبر ۲۰۲۰ مجلۀ هارپرز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «شاید راه نجات در دست مردگان باشد» و ترجمۀ حمیدرضا کیانی منتشر کرده است.•• آلن جیکوبز (Alan Jacobs) نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات انگلیسی است. او تابهحال چندین کتاب دربارۀ کتابخوانی نوشته است. لذت خواندن در عصر حواسپرتی یکی از کتابهای اوست که انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را ترجمه و منتشر کرده است.••• این نوشتار برشی است از کتاب سر سفرۀمردگان که انتشارات پنگوئن آن را منتشر کرده است.[۱] واژهٔ تریاژ از فعل فرانسوی trier به معنای جداکردن و سواکردن مشتق شده و به زمانی برمیگردد که، در جنگ، بیماران بدحال را از کسانی که می توانستند به نبرد بازگردند جدا میکردند [مترجم].[۲] Gravity’s Rainbow[۳] frenetic standstill |
![]() |
↧
↧
November 20, 2020, 8:34 pm
گروه نویسندگان،گاردین — داگلاس استوارت، شاگی بِین۱من بچهننهام. همیشه همینطوری بودهام. هیچوقت پدرم را ندیدم.مادرم زنی جذاب و باهوش و نترس و سرسخت بود. قلب مهربانی داشت و به زندگیاش افتخار میکرد. او زخمهایی خورده بود که عشقِ من نمیتوانست درمانشان کند. مادرم الکلی بود و نوشیدن در تمام خاطراتی که از او دارم حضور دارد. یک روز، وقتی شانزده سالم بود و مدرسه بودم، تک و تنها در خانه، از دنیا رفت. برای آن روحِ آتشینمزاج و پرشور و شر، خروجی غیرمنتظره و نامحسوس بهشمار میرفت.وقتی با والدی الکلی بزرگ شوید، سازوکارها، راهبردها و ترفندهایی پیدا میکنید تا هم از رفتارهای بیمارگون آنها جان سالم بهدر ببرید، هم تا آنجا که میتوانید خودِ آنها را حفظ کنید. وقتی هنوز خیلی کوچک بودم، وقتی مستیاش به جای ناجور یا ترسناکی میکشید، تلاش میکردم تا با منشیبازی حواسش را از نوشیدن پرت کنم. قلم و کاغذی برمیداشتم و خاطراتی که او بالا میداد را مینوشتم. او همیشه اول صحبتهایش را به حرفهای رسواییآمیزی دربارۀ الیزابت تیلور اختصاص میداد. و هرگز هم خیلی از این قضیه جلوتر نمیرفتیم. اگرچه غالب بخشهای شاگی بین داستان است، اما در قلب آن، خاطراتی نشسته است که از مادرم دارم، از درگیریاش با نوشیدن، با مردها، با رؤیاهای معصومانهاش. حالا سی سال گذشته و هنوز هر روز دلم برایش تنگ میشود.من قرار بود که وقتی بزرگ شدم، طراح پارچه شوم. ولی دلم میخواست ادبیات انگلیسی بخوانم و نویسنده شوم، اما در دنیای کودکی من، پسربچهها چنین کارهایی نمیکردند. ادبیات انگلیسی مخصوص طبقۀ متوسط بود؛ حتی کلمۀ ادبیات انگلیسی در منتهای شرقیِ گلاسکو، گوشخراش و خطرناک بهشمار میرفت. بهعنوان پسربچهای که در خانههای مساعدتیِ شهر زندگی میکرد، فرو کردنِ سرتان توی یک کتاب، به معنی این بود که خودتان را گرفتهاید و مثل زنها رفتار میکنید؛ و اگر منصف باشیم، واقعاً هم همینطور بود. من در کارخانههای نساجی کار یاد گرفته بودم –صنعتی سخت و اسکاتلندی- و در نهایت کارم در نیویورک ختم شد به طراحی لباسهای کشباف برای برندهای بزرگ آمریکایی. آنجا دنیایی بود سراسر متفاوت از دنیایی که از آن آمده بودم. به خودم افتخار میکردم پیشرفت کردهام، اما ناراضی بودم. نیاز داشتم که بنویسم. زندگیام به دو قسمتِ متمایز از هم تقسیم شده بود که نمیتوانستم آنها را با هم آشتی بدهم. دلم برای بچگیام در گلاسکو تنگ شده بود، هنوز دوستش داشتم. برای همین تصمیم گرفتم شاگی بین را بنویسم به امید اینکه بتوانم به او برگردم.حقیقت انکارناپذیر این است که گلاسکوییها خونگرمترین، شوخترین و دلسوزترین آدمهای روی زمیناند که در سرسبزترین، نامحترمانهترین و زمینیترین شهرِ دنیای مسیحیت زندگی میکنند (گفتم که خیلی هم خوشقیافه هستیم؟) اما این هم راست است که ممکن است اعتمادبهنفس نداشته باشیم و تحقیر و توهینهایمان میتواند فلجکننده باشد. بهدلیلِ نوع تربیتم، احساس میکردم خیلی شبیهِ شارلاتانهایی هستم که مخفیانه مینویسند و به هیچکس چیزی نمیگویند (به غیر از همسرم). آخر هفتهها، کل ساعتهای صبح، چندخطی توی مترو؛ زندگیام حولِ شغلی سریع میگشت که ملزومات زیادی داشت و من تلاش میکردم تا خودم را سازگار کنم و هر چه در حاشیههای زندگیام وقت گیر میاورم، صرفِ نوشتن کنم. سفرهایی به کارخانههایی در شرقِ دور ترتیب میدادم، چون ۱۴ ساعتِ بدون مزاحمت در هواپیما، برای من، حکمِ غارِ نویسندهها را داشت.مردانی که در ساحل غربی اسکاتلند زندگی میکنند، به ابراز احساسات لطیف شهره نیستند. ادبیات داستانی به من اجازه میدهد دست به تجربۀ چیزهایی بزنم که در دیگر ساحتهای زندگی نمیتوانم ابرازشان کنم. ده سال طول کشید تا این رمان را بنویسم، چون دنیایی که داشتم میآفریدم برایم بسیار آرامشبخش بود. عاشق وقتگذراندن با این شخصیتها بودم، حتی شرورترین حرامزادههایشان. نمیخواستم ایامی که با آنها میگذرانم به پایان برسد. نامزد شدن در جایزۀ بوکر همهچیز را عوض کرد. دروغ نگویم، واقعاً شگفتزده شدم. بعد از آرام گرفتن شوک این خبر، عمیقاً احساس قدردانی میکردم. فوقالعاده است که یکدهه کار من تأیید شده است. اما از آن مهمتر، امیدوارم نامزد شدن شاگی در دنیای وارونۀ صنعتِ نشر، یادآور این باشد که هنوز جایی برای داستانهایی از هر پسزمینه و طبقۀ اجتماعیای وجود دارد.اونی داشی، شکر سوخته۲هشتسال قبل، نوشتنِ شکر سوخته را تکه تکه شروع کردم، قایقهای کوچکی برای فرارکردن از کار دیگری که مشغول انجامدادن آن بودم. به هند رفته بودم تا بهعنوان مدیر هنری مشغول به کار شوم و دربارۀ هنر بنویسم. اما در آخر، این داستانی بود که جمع کردم.واقعیت این است که من کاملاً احساس آوارگی و سردرگمی میکردم. همه این را میدانستند، فقط دربارهاش حرفی نمیزدیم.نوشتن دربارۀ هنر برایم شبیهِ نمایشی مضحک جلوه میکرد؛ متن هیچوقت نمیتوانست بهدرستی دربارۀ خودِ موضوعات حرف بزند، و هیچوقت نمیتوانست روی پای خودش بایستد. من علاقه داشتم تا چیز دیگری را به زبان بیاورم؛ نوعی از نوشتن که با هنر از در گفتوگو درآید یا، در برابر آن دست به مقاومت بزند.داستاننویسی شکلی بود که مقاومت من به خود گرفت. اولین واژهها را در خانۀ مادربزرگم در شهر پون روی کاغذ آوردم، شهری که در نهایت محلِ وقوع اتفاقات داستان شد. تصاویری که در ذهنم داشتم روشن بودند. مادری و دختری، زنی با انعکاسی در هم شکسته، نقاشیای که بخشی از آن پاک شده است.در فرایند نوشتن هر جمله لذتی را کشف کردم، نوعی اخلاصِ اینجهانی. میتوانستم در داستان ناپدید شوم، بیآنکه این تجربه را با کس دیگری قسمت کنم. خیلی زود فهمیدم که دارم یک رمان مینویسم، اگرچه رمان خیلی خوبی نبود. پیشنویس اول، به چندین و چند پیشنویس رسید، و رفته رفته یاد گرفتم که چطور از خلال اشتباهاتم بنویسم.خاطرات همیشه یکی از اصلیترین درونمایههای رمان بوده است، اما وقتی چهارسال پیش، تشخیص دادند که مادربزرگم به آلزایمر مبتلا شده است، به ضرورتی عاجل تبدیل شد. شروع کردم به تحقیقکردن دربارۀ فراموشی و چیزهایی که در این زمینه آموختم راهشان را به کتاب باز کردند.دستنویسی که در نهایت قرار بود به چاپ برسد را در دوبی نوشتم، هفتسال بعد از آنکه کار را آغاز کردم. احساس میکردم در مقایسه با آن کسی که اینهمه سال قبل، نوشتن را شروع کرده، به آدم متفاوتی تبدیل شدهام.وقتی ویراستارم با من تماس گرفت و خبرِ نامزدشدن کتابم در جایزۀ بوکر را داد، لذتی نیابتی بردم، مثل رضایتی که به آدم دست میدهد وقتی کسی که خیلی دوستش دارید، مورد تمجید و تحسین واقع میشود. فکر میکنم دلیلش این باشد که بین من و آن کتاب فاصلهای در حال بازشدن است، میان کسی که آن را نوشته است، و کسی که الان هستم. احساس میکنم روزی خوانندگانِ رمان این فاصله را پر خواهند کرد و راهی پیش پایم خواهند گذاشت تا دوباره به آن بازگردم.برندون تیلور، زندگی واقعی۳من زندگی واقعی را وقتی شروع کردم که در یک آزمایشگاه تحقیقاتی کار میکردم. در آن دوران، تمرکز روی نوشتنِ داستانهای کوتاه بود، اما کارگزار ادبیِ آن زمانم، توصیه کرد که بهتر است یک رمان بنویسم. خودم هیچوقت نمیخواستم رمان بنویسم، اما به نظر میرسید نمیتوانم در آرامش داستان بنویسم، مگر آنکه یک رمان هم نوشته باشم. به همین خاطر بود که فکر کردم که چطور کتابی میخواهم بنویسم و به ایدۀ نوشتن رمانی دانشگاهی رسیدم، چون علاقۀ زیادی به این ژانر داشتم و بیشتر زندگیام را نیز در دانشگاه یا اطراف آن گذراندهام. ایدۀ اینکه کتاب در دنیای علم بگذرد، از این مسئله هم نشئت میگرفت که این چیزها دمِ دستم بود. تصمیم گرفته بودم که وقت زیادی را صرفِ رماننویسی نکنم. میخواستم برگردم به نوشتنِ داستانهای کوتاه؛ به آن راهِ سریعتر داستانیکردنِ اتفاقاتی که به نظر میرسید بخشهایی از زندگیام را ساختهاند یا چیزهایی که همیشه دربارۀ آنها فکر میکردم.البته رمان در فرایند نوشتنش تغییر کرد، داستانها همیشه همینطور میشوند. کم کم شخصیتها و گرفتاریهایشان واقعاً برایم مهم شدند. پنجهفتۀ فشرده را روی کتاب گذاشتم، و در آن روزها جز نوشتن و انجامدادن کارهای آزمایشگاه هیچکار دیگری نکردم، و گاهی این دو تا کار را همزمان انجام میدادم. از صفحۀ نرمافزار وُرد میرفتم سراغِ زنجیرۀ دادههای میکروسکوپ و دوباره برمیگشتم، در هر ساعت، بارها این کار را تکرار میکردم. زندگیام در آن روزها همین بود و بس.وقتی کارم تمام شد، ارتباطم با آن کارگزار قطع شد و فکر میکردم که رمانم هیچوقت منتشر نخواهد شد. بعد هم، وقتی کتاب را به ناشرم فروختم، گمان میکردم عمرِ خیلی کوتاهی خواهد داشت. بنابراین وقتی به هر قدمی فکر میکنم که برداشته شده است تا کتاب به دست خوانندگان برسد، شگفتزده میشوم که مردم کتاب را خواندهاند و از آن لذت بردهاند و خودشان را در آن دیده و تصدیق کردهاند. احساس میکنم کتابم حیاتی مستقل از من خواهد داشت، و حالا دیگر به خوانندگان تعلق دارد.دیان کوک، برهوت تازه۴وقتی نوشتن آن چیزی که در نهایت به رمانم، برهوت تازه، تبدیل شد را شروع کردم، دو مشغولیت فکری داشتم. یکی اینکه دربارۀ رابطۀ میان دنیای طبیعی و دنیای متمدن بنویسم و دیگری اینکه دربارۀ مادرها و دخترها بنویسم. با ایدههای بزرگی دربارۀ تغییر اقلیم شروع نکردم، میلی هم برای نوشتنِ داستانی ویرانشهری و دندانگیر نداشتم. آرزوهایم سادهتر از اینها بود. میخواستم نشان بدهم که چطور طبیعت روی مردم اثر میگذارد و رابطهها را تغییر میدهد.کتاب در فضایی تخیلی آغاز میشود. باریکهای وسیع و خالی از سکنه. یک بیابان. آخرین بیابان از نوعِ خود. من این ایده را از همان ابتدای کارم داشتم، وقتی هنوز مشغول نوشتن داستانهایی بودم که اولین کتابم، یعنی انسانها در برابر طبیعت۵ را ساخت. یک روز را صرف نوشتن یادداشتهایی دربارۀ این مکان خیالی کردم، و اینکه داستان چطور میتواند باشد، دربارۀ چه کسانی باید باشد و بعد هم آن را کناری گذاشتم. و با وجود اینکه خیلی زیاد به آن فکر میکردم، چند سال گذشت تا دوباره آن را دستم گرفتم.در دورانی که برهوت تازه را مینوشتم، بهندرت دربارهاش حرف میزدم، اما وقتی چیزی میگفتم آن را رمانی «پساآخرالزمانی» توصیف میکردم. در ذهن من، دنیای آینده خیلی شبیه دنیای امروز ماست، ولی به شکلی بدتر. دنیایی که در آن همۀ چیزهایی که از نظر سیاسی، فرهنگی و زیستمحیطی نگران آنها هستیم، پیشاپیش رخ دادهاند چرا که نمیتوانستیم یا نمیخواستیم جلوی آنها را بگیریم. اما برای آدمهای کتاب من، هیچ لحظۀ تعیینکنندهای وجود ندارد. فاجعهای رخ نداده است که زندگیِ آشنای آنها را زیر و زبر کرده باشد. نه حملهای، نه ویروسی، نه کودتایی. فرسایشی طولانی در جریان است. زورهای آنها مثلِ روزهای ما خواهد بود، مملو از ناخشنودیها و لذتها، لحظههایی که احساس بیقدرتی و افسردگی میکنند، اما در کنار آن، همیشه دلایلی برای زندهماندن و نجاتیافتن هست. این چیزی بود که در فرایند نوشتن به آن علاقه داشتم. پیداکردنِ چیزی که به زندگی ارزش زیستن در دنیایی را میبخشد که به شکل روزافزونی خصومتبار و پرخاشگر میشود.در همان حین که این کتاب را مینوشتم، قایقِ سوگواری برای مادرم را پیش میراندم که در این دوره از دنیا رفت. چندینبار از این سوی کشور، به آن سو رفتم تا شاید جایی را پیدا کنم که شبیه خانه باشد، حتی اگر شده، برای مدتی کوتاه. و بعد از اضطراب و جراحت روحیای که به خاطرِ ناباروریام کشیده بودم، مادر یک دختر شدم و به شکلی تازه برای مادر خودم هم سوگواری میکردم. رمانها فُرمی از کار هنریاند که وقتی در حال نوشتهشدناند، زمان را در خودشان جذب میکنند و وقتی دارند خوانده میشوند هم چنین میکنند. شاید گروه دیگری از داوران جایزۀ بوکر، که در سال دیگری رمانها را میخوانند، توجهی به رمانی آیندهنگر دربارۀ مادرها و دخترها و زمین و قدرت و تغییراقلیم و دنیای طبیعی و فقدان نداشته باشند. خوشحالم که این داوران این توجه را داشتهاند.سیتسی دانگرمبگا، این بدنِ عزاخواه۶در اوایل نوجوانی، تنها کتابی که خوانده بودم و داستان دختر آفریقایی سیاهپوستی را بازمیگفت، بچۀ آفریقایی۷کامارا لین بود. وقتی خواندمش، مسحور دیدنِ دختری سیاهپوست مثل خودم در ادبیات داستانی شدم. دنبال دیگر داستانهایی گشتم که دربارۀ دختران سیاهپوست باشد، اما چیزی پیدا نکردم. از آنجا که آدم عملگرایی هستم تصمیم گرفتم خودم این شکاف را پر کنم. برایم مهم بود که شخصیتِ زن جوان سیاهپوستی را روایت کنم که چیزی میخواهد، فکر میکند میتواند آن را داشته باشد و آماده میشود تا وارد عمل شود و به دستش آورد، حتی اگر اتفاقات عجیبوغریبِ قابلِ ملاحظهای بیفتد.این بدنِ عزاخواه جلد سوم یک سهگانه است. نوشتن آن را در سالهای دهۀ ۱۹۸۰ آغاز کردم، یعنی چندسال بعد از به استقلالرسیدن زیمباوه. امید به این کشور جدید الهامبخش داستانم بود. بعد از آنکه جلد اول، شرایط عصبی۸، در سال ۱۹۸۸ به انتشار رسید، ناشر از من خواست تا دنبالهای برای آن بنویسم. من کتابِ نه۹ را در سال ۲۰۰۶ منتشر کردم، اما برایم روشن بود که داستان هنوز ناتمام است.وقتی کار روی این بدنِ عزاخواه را شروع کردم، امید به آن کشور جدید، دود شده و به هوا رفته بود. روشن بود که ما در مسیری رو به قهقهرا گام برمیداریم و این تنزل انسانها را به پرتگاه خواهد کشاند. میخواستم ببینم چه شد که زیمباوهایها به چنین وضعیتی دچار شدند. طرح من این بود که هر ملتی از مردمانش تشکیل شده است، بنابراین هیچ ملتی نمیتواند سالمتر از مردمانش باشد. در همان حال، میخواستم به مسئولیت فردی آدمها در انتخابهایی که انجام میدهند هم اشاره کنم. میخواستم زنان را به مرکزِ بحث دربارۀ عاملیتِ فردی بکشانم. نامزدی در فهرست نهایی جایزۀ بوکر باعث شد احساس کنم تلاشها و آرزوهای من بجا بوده است.مازا منیسته، شاه سایه۱۰تصور کنید: جنگجویانِ سرسخت اتیوپیایی، پابرهنه و لباسهای سفید بر تن، با تفنگهای عهد بوق به سمت تانکهای ایتالیایی شلیک میکنند. در آسمانی که از بمبافکنهای موسولینی رو به سیاهی رفته بود، پیداکردنِ آنها وقتی داشتند از تپههای سنگلاخی پایین میرفتند و سرودهای جنگی میخواندند آسان بود. آنها بهشدت آسیبپذیر بودند، اما تقریباً کشتنِ آنها ناممکن بود. در تخیل من، انگار جنگ تروا بود که دوباره در خاک آفریقا بازسازی شده بود. این مردها، که بعضی از آنها خویشاوندان من بودند، نیمهخدایانِ هومری بودند و همچون آنها شکستناپذیر و تابناک. بهعنوان دختر جوانی در آمریکا، که آفریقایی و گاهی مضحک جلوه میکرد، میتوانستم چشمانم را ببندم و آنها را ببینم که دورم جمع شدهاند: هزار آشیل خشمگین، که از زخمهای کشندهای که برداشتهاند به خود میلرزند، اما جلوی دشمنان ما میایستند.شاه سایه از این الهامات دوران کودکی نشئت گرفت. وقتی داشتم اولین رمانم را مینوشتم، کلاس زبان ایتالیایی رفتم. وقتی زیر نگاه شیر۱۱ به انتشار رسید، میتوانستم به این زبان حرف بزنم. به رم رفتم تا در بایگانیها جستجو کنم، بعد طولی نکشید که فهمیدم در حال خواندن گذشتۀ سانسورشدۀ یک ملت هستم، پرترهای دقیق و پرجزئیات از جنگ. به اجداد سربازانی رسیدم که به اتیوپی فرستاده شده بودند. بازار کهنهفروشها را زیر و رو کردم تا عکسهایی از دوران استعمار پیدا کنم. هر کدام از آن عکسها مرا بیشتر در آن گودالهای تاریخ فرو میبرد که ارواح آنجا پنهان شده بودند. من از آن عکسها الهام گرفتم تا آنچه را که به زعم خودم در مردهها میدیدم بنویسم.بعد از نزدیک به پنجسال نوشتن، اولین پیشنویس کاملشدۀ شاهِ سایه مرا اندوهزده کرد. آن نسخه را دور انداختم. آن عکسهای قدیمی را دوباره بیرون آوردم. کنار هم چیدمشان و به اتیوپیاییهایی که در آنها به تصویر کشیده شده بودند، نگاه دقیقتری انداختم. زندگیهایی که روزی ساکت و نادیده گرفته شده بودند، همچون سایههایی به حرکت درمیآمدند و کلماتشان را به من قرض میدادند. آنها جهتهای تازه را به من نشان میدادند و مرا به سوی جنگ خودشان میکشاندند.عکس زنی را پیدا کردم که یونیفورم نظامی پوشیده بود. بعد یک نوشته یافتم: زنی که ارتشی را در میدان نبرد هدایت میکند. یکی پس از دیگری، سر و کلۀ زنهای دیگر هم پیدا شد، زنهایی که باید شنیده میشدند. یادگرفتم که بشنوم و دوباره نوشتن را شروع کردم. تقریباً به پایان کتاب رسیده بودم که فهمیدم مادر مادربزرگ خودم هم برای شرکت در جبهه نامنویسی کرده بود. خانواده در برابر سکوتهای خودش ایمن نیست.تصور نمیکردم کتابم به فهرست نهایی جایزۀ بوکر راه پیدا کند. این سال، و چندسال گذشته، این کتاب پناهگاه من بوده است. از تاریخ آن درسها و نکتههایی آموختهام. بعضی روزها، روبهرو شدن با این واقعیت که کتاب را تمام کردهام و حالا اینجایم، مرا تکان میدهد. عمیقاً و خاضعانه قدردانم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Stuart,Douglas.Shuggie Bain. Picador , 2020Doshi,Avni.Burnt Sugar. The Overlook Press, 2020 Taylor,Brandon.Real Life. Daunt Books , 2020 Cook,Diane.the new wilderness. Oneworld Publications , 2020 Dangarembga,Tsitsi.This Mournable Body. Faber & Faber, 2020 Mengiste,Maaza.The Shadow King.Norton Trade Titles, 2020پینوشتها• این مطلب در تاریخ ۱۳ نوامبر ۲۰۲۰ با عنوان «on the brink of a booker ۲۰۲۰s shortlisted authors on the stories behind their novels» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «نگاهی به داستان نوشتهشدن رمانهای فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰» و ترجمۀ محمد ملاعباسی منتشر کرده است.[۱] Shuggie Bain[۲] Burnt Sugar[۳] Real Life[۴] The New Wilderness[۵] Man V Nature[۶] This mournable Body[۷] The African Child[۸] Nervous Conditions[۹] The Book of Not[۱۰] The Shadow King[۱۱] Beneath the Lion’s Gaze |
![]() |
↧
November 27, 2020, 8:08 pm
مایکل پراجر، نیواستیسمن — رابرت هریس قرنطینۀ خوبی را سپری کرده است. وقتی قرنطینه در اواخر ماه مارس شروع شد؛ او ۲۰ هزار کلمه در آخرین کتابش گنجانده بود، و وقتی به ماه ژوئن رسیدیم، رمانی کامل در دست داشت.وی-۲ در زمانی عجیبوغریب و با ترتیب زمانیِ عجیبوغریبی نوشته شده است. این رمان داستان تعقیب و گریزی است که در روزهای جنگ جهانی دوم روایت میشود، روزهایی که بوی مرگ میداد. همان دورهای که هیتلر تلاش میکرد تا با بمباران لندن با «سلاحی کینهتوز» برتری خود را بازیابد، این سلاح شمایل یک موشک بالستیک مافوقصوت را داشت و در اصل موشکی فضایی بود که کاربریاش را تغییر داده بودند. هریس حالا ۶۳ ساله است و علیرغم اینکه ستوننویس، سردبیر سیاسی خبرگزاری فلیت استریت و نویسنده ۱۳ رمان بوده است، در اوایل چندان مطمئن نبود که بتواند این کتاب را تمام کند. با توجه به شرایط، او از خودش میپرسید: «چه کسی ممکن است به این داستان علاقه داشته باشد؟» و هر روز ۱۰۰ کلمه مینوشت. هریس از طریق زوم به من گفت: «جداً فکر نمیکردم بتوانم این کار را به پایان برسانم». اما در ادامه، پس از مجموعهای از شبهای مملو از رؤیا، برنامهای منظم تهیه کرد و روزانه ۴ ساعت برای این رمان کار میکرد، هر چند «ظهرها سراغ یک نوشیدنی هم میرفتم».این رمان در کنار دیگر رمانهای هریس که درمورد جنگ جهانی دوم هستند قرار میگیرد. مثل کتاب پرفروش سرزمین پدری۱(۱۹۹۲) و داستان جاسوسی بلچی پارک، اِنیگما۲(۱۹۹۵)، رمان وی-۲ نیز ترکیبی است از تحقیقات دقیق (مثلاً نکاتی مانند ظرفیت موشکی، مکانهای پرتاب متحرک و تقطیر و تبدیل سوخت وی-۲ به مشروب الکلی به دستِ سربازان آلمانی) با توصیفاتی از حال و هوای لندن مخوف و جنگلهای ساحلِ هلند که در آن موشکها پرتاب میشدند.در عین حال شخصیتهای رمان، چنانچه در همهی کتابهای هریس این رویه وجود دارد، به یک اندازه با اعتقادات و ضعفهایشان به پیش رانده میشوند: در این مثال کِی کاتن والش، افسری در بخش امدادی زنان نیروی هوایی بریتانیا (دابلیوایایاف)۳، با عبور از کانال مانش و زدن به دل خطر خود را از رابطه با یک هُمافر متأهل نیروی هوایی کنار میکشد، یا دکتر رودی گرَف، همکار خیالیِ ورنر فون براون که دانشمندی موشکی در دنیای واقعی است، بر پرتاب موشکها از هلند نظارت دارد.جرقه این رمان به سال ۲۰۱۶ برمیگردد، زمانی که هریس اعلامیۀ ترحیم آیلین یانگهازبند را خواند. او یکی از افسران دابلیوایایاف بود که در زمستان ۱۹۴۴ برای ردیابی سایتهای پرتاب وی-۲ به شهر مشلان در بلژیک فرستاده شده بود. با الهام از آیلین شخصیت کِی زاده شد، یکی از هشت زن جوانی که کمی بعد از آزادی مشلان از اشغال آلمانها برای امنیت خود زیر سقف بانکی پناه گرفته بودند.کِی به یک خطکش مهندسی مجهز است، کارش این است که با استفاده از زمان پرتاب و زمان انفجار موشکها، قطع مخروطی۴ مسیر پرواز و همچنین نقطۀ دقیق پرتاب آنها را محاسبه کند. زنِ قصۀ ما تنها شش دقیقه زمان دارد تا محاسبات خود را تکمیل کند و به آر.ای.اف (نیرو هوایی سلطنتی) زمان بدهد که هواپیماها را به پرواز درآورند و موقعیتها را قبل از اینکه پرتاب صورت بگیرد، بمباران کنند.هریس میگوید، «فکر اولیۀ من این بود که داستان عالیای میشود اگر هشت زنْ قدرت ارتش آلمان را به دست بگیرند، اما دست آخر کتابی از کار درآمد که به بیهودگی جنگ میپرداخت». به یانگهازبند گفته شده بود که کار وی منجر به نابودی دو سایت پرتاب شده است، هرچند، در واقع هیچ یک از آنها اصلاً مورد اصابت قرار نگرفت.به هر تقدیر، «موشکهای وی-۲ تسلیحاتی بیهدف بودند، اما نمیشد آنها را مهار کرد». از سپتامبر ۱۹۴۴ بیش از ۳۰۰۰ تا از آنها شلیک شدند، عمدتاً روی لندن، آنتورپ و لیژ (نوریچ و ایپسوییچ هم بینصیب نماندند). این موشکها حدود ۲۷۰۰ غیرنظامی را در لندن کشتند، یکی از بدترین تلفات هنگامی رخ داد که فروشگاه وولورث در نیوکراس، واقع در جنوب لندن، با خاک یکسان شد و ۱۶۰ کشته برجای گذاشت. موشکهای وی-۲ وحشت آفریدند ولی جنگ را تغییر ندادند.البته، آنها صلح را تغییر دادند. بخشی از کتاب در پنمونده، ساحل بالتیک آلمان، اتفاق میافتد. در آنجا بود که نازیها تأسیسات عظیم فنی و تحقیقاتیای برای توسعۀ موشکها ساختند. وقتی فون براون و تیمش آزمایشهای خود را در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ آغاز کردند، هدفشان این بود که موشکی برای رفتن به فضا بسازند (فون براون در این رمان میگوید، «اولین انسانی که روی کره ماه قدم خواهد گذاشت، مدتی است که به دنیا آمده»). اما آنها به بودجه نیاز داشتند و وقتی هیتلر تأمینشان کرد، این پروژۀ آرمانی رنگ نظامی به خود گرفت.هریس مینویسد، «اگر حکومتی پشت یک ایده قرار بگیرد و منابع هم نامحدود باشد و بتوانید همه متخصصان را یک جا جمع کنید، در این صورت نوعی جهش کوانتومی در فناوری رخ خواهد داد».این پدیده در طول جنگ در مکانهای مشخصی اتفاق افتاد: پنمونده۵، بلچی پارک۶ و لس آلاموس در نیومکزیکو۷. او میگوید، «دنیای مدرن ما در این سه مکان ساخته شد». باور هریس این است که، «ما هنوز هم با پیامد پیشرفتهای زمان جنگ دستوپنجه نرم میکنیم. هیچ تردید اخلاقیای در مورد بلچی وجود نداشت، اما مسلماً تردیدهای اخلاقیای درمورد آنچه در پنمونده و لس آلاموس میگذشت، وجود داشت».پیشرفتهای فناورانه امروزی در سیلیکونولی، که بر پایۀ دستاورهای بلچی ساخته شدهاند، نگرانیهای خود را دارند. این بخشی از دلیلی است که هریس با اتکا بر آن میگوید سخت است که نسبت به جهان خوشبین بود: «چیزهایی که بنا بود اوضاع را بهتر کنند، با تأثیری معکوس، دارند آن را بدتر میکنند. چیزهایی مثل اینترنت، رسانههای اجتماعی و ارتباطات که قرار بود کنار هم جمعمان کنند، در واقع، دارند از یکدیگر جدایمان میکنند».هریس فکر میکند، ما باید «به الگویی از عصر خِرد تبدیل میشدیم، الگویی که در هر جا باشیم توسط گوشیهایمان به معرفت جهانی دسترسی پیدا میکردیم. باید به دورۀ جدیدی از روشنگری قدم میگذاشتیم و اما چه عایدمان شده؟ مشتی تئوری توطئه و تعصب. ما به عصر بیخردی پا گذاشتهایم و در مستی خود سرگردانیم».از هریس پرسیدم که آیا این جوشوخروشهای سیاسی هیچگاه وسوسهاش کرده که به روزنامهنگاری سیاسی برگردد؟ (او قبلاً در بیبیسی و آبزرور خبرهای حوزۀ سیاست را پوشش میداده) خیلی واضح جواب داد: «بسیار خوشحالم که از آن فضا بیرون آمدم. وقتی ستونی را مینوشتم، که بیشتر برای روزنامههای محافظهکار بود، حسی از این داشتم که میشود با کسانی که با من مخالفاند، وارد گفتوگو شوم. میشد تقریباً اینطور فکر کرد که دارم ذهن کسی را تغییر میدهم. الان احساس نمیکنم که ذهنیت کسی دارد تغییر میکند».برآورد او این است که رابطۀ امروزینش تماماً بر مبنای صدق است: «شما مطالب ستوننویسانی را میخوانید که با شما موافق هستند و آنها اعتماد شما به خودتان را تقویت میکنند و از ستوننویسانی که تنها میخواهند دلخورتان کنند، رو برمیگیرید. من هم بهاندازۀ بقیه مقصر هستم. من هم دوست ندارم بشنوم که برکسیت شاهکار از آب درآمده یا اینکه دومینیک کامینگز برنامهای دارد».هریس دیگر نوشتنِ تحلیلهای سیاسی را بیاهمیت میداند. «حدود ۱۸ سال پیش، سرانجام این عینک را انتخاب کردم و رماننویس شدم»، و دیگر قصد برگشت هم ندارد.دیگر حتی بر سر اخبار تلویزیون هم فریاد نمیکشد. میگوید، «تا یک سال پیش به این چیزها اهمیت میدادم». و ادامه میدهد، اما «همه چیز برایم بعد از انتخابات سال گذشته عوض شد. با توجه به گزینههای موجود، انتخاباتی دیوانهوار بود. تا آن موقع چارهای نداشتم جز اینکه فکر کنم مردم نظرشان را دربارۀ برکسیت عوض خواهند کرد یا اتفاق خردمندانهای میافتد. اما وقتی کشور به بوریس جانسون ۸۰ کرسی اکثریت را داد، با خودم گفتم، بسیارخوب، تو در اوایل دهه ۶۰ زندگیات هستی و اگر این چیزی است که مردم میخواهند، خیلی هم عالی. برای همین، حالا کل مسائل را با نوعی بیاعتناییِ کلبیمسلکانه دنبال میکنم، صرفاً برای سرگرمی».او هنوز به یک کلبیمسلک تمامعیار تبدیل نشده، فلسفهای که بهخاطر رمانهای سهگانهاش دربارۀ سیسرو و جمهوری روم بهخوبی با آن آشناست. «واقعاً حیرانم که چطور این کشور کارش به نخستوزیری جانسون کشید. فکرش را نمیکردم که چنین اتفاقی بیفتد». هریس فکر میکند زندگی سیاسی «به کمدی هولناکی تبدیل شده است. من در ۱۲ انتخابات عمومی شرکت کردهام و تنها سه بار در طرف پیروز بودهام، بعد از هر بار از شکست احساس میکردم در آنچه رأیدهندگان انگلیسی تصمیم گرفته بودند نوعی حکمت وجود داشته، حکمتی تودهای. چیزی که من کمابیش از دستش دادهام».هریس یکی از حامیان برجستۀ حزب کارگر جدید و از مدافع تونی بلر تا زمان جنگ عراق بود. او سپس از حزب جدا میشود و بلر را در رمان روح۸ (۲۰۰۷)، به نحوی استعاری، در نقش آدام لنگ به تصویر میکشد، نخستوزیر سابقی که زنی موذی دارد و به نحوی غیرطبیعی چاپلوس، حقبهجانب و از خود مطمئن است. بااینحال، زمانی که دربارۀ سیاستهای میانهروی پیش از سال ۲۰۱۶ صحبت میکند، حرفش کمی بوی نوستالژی دارد. «زمانی که بلر، میجر، کامرون، کلینتون و بوش سرکار بودند، شکایت ما این بود که چرا همه چیز یکنواخت است، خستهکننده بود. خوب، باید مواظب چیزهایی بود که آرزو میکنیم. حالا هر روز از خواب بیدار میشویم و مثل این است که داریم در یک رمان تخیلی زندگی میکنیم».آیا کییر استارمر۹ میتواند نقشی اصلاحی داشته باشد؟ هریس فکر میکند، «اگر بازی طبق قوانین قدیمی جلو میرفت، امکانش وجود داشت. اما نگرانی من این است که قوانین قدیمی دیگر کار نمیکند. در اردوی چپ، از زمانی که ما وارد مبارزات فرهنگی شدیم، همه چیز بغرنج شده است، زیرا رأی کافی وجود ندارد و مبارزات فرهنگیْ مردم زیادی را به هیجان وا نمیدارد. این چیزها باعث میشود دستراستیها نسبت به چپهای میانهرو جذابتر باشند. با این اوصاف؛ استارمر مشکل بزرگی پیش رو دارد».در این فکر بودم که هریس شاید بتواند با نوشتن نسخهای دیگر از رمان روح که در آن جانسون شخصیت اصلی است، این تنگناها را به فرصت تبدیل کند. «این یک کلیشه است که میگویم اما زمانی که سیاستمداران به چنین شخصیتهای شگفتآوری تبدیل میشوند، رمان در برابر آنها خجل میشود و میمیرد. رمانی که من مینویسم باید باورپذیر باشد: اگر من سعی کنم رمانی بنویسم که در آن دونالد ترامپ رئیسجمهور شده و همین مشی را در پیش گرفته و یا در جایی جانسون به نخستوزیری رسیده، همه میگویند نه، این از هیچ قانون باورپذیری پیروی نمیکند».باورپذیری یکی از دلایل دیگری است که هریس را وارد وادی رمانهای تاریخی میکند. او اذعان دارد که «رمانهای تاریخی همواره به دنیای معاصر ربط دارند»، برخی مطمئناً ماجرا را اینطور میبینند: اروپایی شرور که بر سر بریتانیایی شجاع و تنهامانده موشک میریزد، اما گذشتۀ نزدیک چیزهای دیگری هم برای تسلیخاطر دارد. هریس میگوید، «معمولاً مسائل اخلاقی در گذشته واضحتر هستند»، سپس ادامه میدهد، «شما از تعصبها و پیشفرضهای مردم فرار میکنید. رضایتخاطر عمیقی، در حد نوعی شعف، در این وجود دارد که فکر کنیم گذشته میتوانست چنین باشد: زمانی که آلمانها موشکها را شلیک میکنند، در جنگلها باشیم و زمانی که فرود میآیند در لندن».برای هریس، دلانگیزی این احساسِ بدیل از نظم امور به این معنا نیست که از وظیفۀ زندگیکردن در لحظۀ حال غافل شود. «گمان میکنم مارتین ایمیس یک بار گفته است: چگونه میشود با واقعیت بلاواسطه زندگی کرد؟ در رمان قوانین سفت و سختِ باورپذیری، منطق و اخلاق میتوانند در جریان باشند، به همین دلیل است که مردم به رمان روی میآورند. چیزی که در واقعیت از دستش دادهاند». این چیزی است که هریس تلاش میکند بسازد، برای خوانندگانش و بیش از آنها، برای خودش.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Harris, Robert. V2: A novel of World War II. Hutchinson, 2020پینوشتها:• این مطلب را مایکل پراجر نوشته و در تاریخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «We have moved into the age of irrationali ty: Robert Harris on a world being driven apart» در وبسایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «در دورانهای طوفانزده، رمان طعم جهانی معنادار را به ما میچشاند» و ترجمۀ مهدی صادقی منتشر کرده است.•• مایکل پراجر (Michael Prodger) استاد تاریخ دانشگاه باکینگهام، ویراستار ادبی و یکی از سردبیران نیواستیتسمن است.[۱] Fatherland[۲] Enigma[۳] WAAF[۴] parabola[۵] شهری آلمانی در حاشیۀ دریای بالتیک که محل ساخت اولین موشک با سوخت مایع – همان وی-۲ – در انتهای جنگ جهانی دوم بود [مترجم].[۶] روستایی انگلیسی که محلِ اجرای یکی از مهمترین عملیاتهای کشفِ رمزِ متفقین در جنگ جهانی دوم بود. این عملیات را یکی از آغازگاههای ساخت کامپیوتر میدانند [مترجم].[۷] محل ساخت اولین بمب اتمی [مترجم].[۸] The Ghost[۹] سیاستمدار بریتانیایی که سال ۲۰۲۰ رهبری حزب کارگر را بر عهده گرفت [مترجم]. |
![]() |
↧
November 30, 2020, 9:52 pm
آملیا تیت،گاردین — سالی مکنامارا از مدتها پیش به چهار فرزندش گفته اگر دیدند خانهاش در سیاتل آتش گرفته، اول باید اُلگا را نجات دهند. الگا فرزند کوچک خانواده یا یک حیوانی خانگی و دوستداشتنی نیست؛ درحقیقت، مکنامارا خودش هم هرگز الگا را ندیده است. «الگا»، که برای این صاحب ۶۳سالۀ فروشگاه آنلاین بسیار ارزشمند است، دفتر خاطراتی ۱۱۸ساله است که نویسندهاش زنی با همین نام بوده. این دفتر خاطرات از ۱۹۰۲ آغاز میشود و تجربیات مهاجر جوانی را در خود جای داده که در فضای مذهبیِ سختگیرانهای در آمریکا بزرگ شده است. مکنامارا میگوید: «برای او مهم نبوده چه مینویسد و به همین خاطر دوستش دارم». او، در سال ۲۰۰۵، این دفتر خاطرات را آنلاین خرید و اکنون یکی از ارزشمندترین داشتههایش است.در ۳۵ سال گذشته، مکنامارا بیش از هشتهزار دفتر خاطرات افراد غریبه را خوانده است. بچه که بود، مادرش او را برای «پیداکردن زبالههای بازیافتی» همراه خود میبرد؛ یک روز تکهکاغذی قدیمی و دستنویس را در میان زبالهها دید. بلافاصله، توجهش جلب شد. وقتی سیزدهساله بود، پدرش خودکشی کرد و یک صندوق پر از کاغذ بر جای گذاشت که همه گم شدند. میگوید: «دلم نمیخواست این اتفاق برای کس دیگری بیفتد و به همین خاطر شروع کردم به جمعکردن خاطرات و نامههای مردم. عاشق مردمی میشوم که هرگز آنها را ندیدهام».مکنامارا ابتدا از مغازههای عتیقهفروشی دفتر خاطرات میخرید، اما در ۱۹۹۸ که دوستی او را با ایبِی آشنا کرد، کمکم یادگرفت از این سایت حراجی برای خرید و فروش استفاده کند. او نام کاربری ساده و رشکبرانگیزی دارد: «خاطرات». ۸۰۶۲ بازخوردی که در پروفایلش دارد ثابت میکند ادعای او دربارۀ تعداد کاغذپارههای شخصیِ جمعکردهاش صحت دارد. البته هرچند مکنامارا بیشتر از دو دهه مشغول خریدوفروش رازهای غریبهها بوده، تفریح او اخیراً گستردهتر شده است. در یوتیوب، ویدئوهایی با عنوان «من دفتر خاطرات یک غریبه را خریدم» بهغایت رایج هستند؛ در اکتبر ۲۰۱۹، این ویدئو سیصدهزار بازدید داشت، درحالیکه ویدئوی آغازگر این ترند در دسامبر ۲۰۱۷ بیش از ۶.۴ میلیون بازدید داشت.عکس:سالی مکنامارا تاکنون بیش از هشتهزار دفتر خاطرات را خوانده و میگوید: «عاشق افرادی میشوم که تابهحال آنها را ندیدهام».واضح است که خواندن تاریخچۀ زندگیِ آدمها آنقدری رمزآلود و پرکشش است که آدم را برانگیزاند. اما آیا این کار که ازاساس فضولی است اشکالی دارد؟ یا آنطور که کیت کِلِوی منتقد ادبی آبزرور میگوید، «افرادی که خاطرات خود را مینویسند در دل آرزو دارند کسی نوشتههایشان را بخواند؟».ژوانا بورنز، ۳۵ساله، نویسندهای اهل نیویورک است که دههزار عضو یوتیوب دارد. بورنز بود که، سه سال پیش، جریان خواندن دفتر خاطرات دیگران را در یوتیوب راه انداخت. از آن زمان، او پنج دفتر خاطرات خریده است که هر یک بین ۲۰ تا ۴۰ پوند قیمت داشتند. بورنز میگوید: «دیدن میزان شباهت خود به فردی کاملاً غریبه جذاب است. چشمچرانی و سرککشیدن در افکار خصوصی دیگران برای آدمها جذاب است. در یوتیوب، مردم استوری را دوست دارند، روایت را دوست دارند، حتی یک خاطرۀ روزانۀ معمولی میتواند به نمایشی کوچک تبدیل شود».بورنز دربارۀ «وجوه اخلاقی» ویدئوهای خود «بسیار» اندیشیده است و میگوید تمام دفترهای خاطراتی که آنها را به اشتراک گذاشته، بهجز یک مورد، نوشتۀ افرادی بوده که از دنیا رفته بودند. میگوید «اصلاً دلم نمیخواهد اطلاعات فردی کسی را منتشر کنم»؛ او همچنین از افکار «تاریک» دفترهای خاطرات دوری میکند. برای مکنامارا اهمیت دارد که سرانجام خاطرات به کجا میرسد. اما بهشوخی میگوید: «وقتی بمیرم، این افراد [در آن دنیا] به سراغم میآیند و میگویند من دفتر خاطراتشان را خواندهام و آن وقت من میگویم ’ای وای من! من خواندهام؟! واقعاً خود من؟‘».دقیقاً سرنوشت دفترهای خاطرات قدیمی در ایبی چه میشود؟ بورنز میگوید گویا بیشتر این دفترها در فروش املاک به دست میآیند. ویکتوریا زنی ۵۸ساله از چلتنهام است که از ۲۰۰۴ مشغول فروش آنلاین دفترخاطرات و نامههای عاشقانه بوده (او خواسته فقط نام کوچکش ذکر شود). او دفترهای خاطرات را از سمساریها و ماشینهای دورهگرد حداکثر ۲۰ پوند میخرد و آنها را آنلاین بین ۳۰ تا ۶۰ پوند میفروشد. میگوید «میروید سراغ یکی از این ماشینهای دورهگرد و جعبهای را پیدا میکنید که خیلی به چشم نمیآید و نامرتب و نمکشیده است، آن را باز میکنید و میبینید پر است از نامههای زردشدهای که رُبانی هم دورشان پیچیدهاند. گل از گلتان میشکفد». دفتر موردعلاقۀ او خاطرات زنی خلبان و غیرنظامی طی جنگ جهانی دوم بود که آن را چندصد پوند به فردی در آمریکا فروخت.البته، کم نیستند افرادی که دفتر خاطرات خود را هم میفروشند. در ایبی، دفتر خاطراتی را دیدم که ۲۰۰ پوند قیمت داشت؛ خاطرات او از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۹ در آن بود اما حاضر نشدند بگویند برای چه آن را میفروشند. اما دربارۀ ماریکا، دختری ۱۶ ساله از لهستان، شانس با من یار بود. او اخیراً دفتر خاطرات یکی از اقوامش را ۴۵ پوند فروخته و میگوید: «متوجه شدیم خیلی از آمریکاییها دوست دارند چنین چیزهایی را بخرند... این فامیل ما هم گفت روش خوبی است که پولی به جیب بزنیم». این دفتر خاطرات بسیار بهروز است؛ خاطرات فرد از ۲۰۱۹ تا ۲۰۲۰ در آن نوشته شده است. میگوید «اجازه نداد من دفتر خاطراتش را بخوانم. دوست نداشت من رازهایش را بدانم. اما اینکه یک غریبه در قارهای دیگر آن را بخواند اهمیتی نداشت. آن دو احتمالاً هیچوقت همدیگر را نمیبینند».مردی از ویرجینیا دفتر خاطرات نوجوانی لهستانی را خرید. معلوم نیست برای چه؟ هرچند نمیتوان منکر شد که ماجرا همان جریان داغِ فضولیکردن است، بسیاری از جمعکنندگان هدفی بزرگتر دارند. پولی نورت، مدیر ۴۱سالۀ «طرح بزرگ دفترخاطرات» است. از ۲۰۰۷، بیش از دههزار دفتر را نجات داده است. نورت میگوید «بسیاری از مردم از قدیم از اهمیت این دفترهای خاطرات غافل بودهاند». او معتقد است تاریخدانها با خواندن مجلات میتوانند چیزهای بسیاری دربارۀ افرادِ در حاشیه بفهمند. اما خاطرهنویسهای مدرن هم کمک زیادی به نورت کردهاند، این افراد میتوانند انتخاب کنند که دفترهای خاطرات روزانۀ خود را خیلی سریع در دسترس قرار دهند یا چندین و چند سال آنها را پنهان کنند (جالب آنکه بسیاری از مردم دوست دارند دفتر خاطرات خود را بیدرنگ به اشتراک بگذارند تا افراد دیگر آن را بخوانند). دفتر خاطرات موردعلاقۀ نورت دفتر زنی «کمابیش بیسواد» است که تمام عمر خود را در ماشین کاروانی در کالیفورنیا گذرانده و هنوز زنده است. «نه از پاراگرافبندی خبری است و نه از علائم نگارشی... مستقیم از ذهن روی کاغذ آمده؛ خام است؛ در هیچ یک از تقسیمبندیهای متداول ادبی، جا نمیگیرد اما چیزی جادویی در خود دارد».مکنامارا دفترهای خاطرات را به برخی موزهها و دانشگاهها فروخته است. ارزشمندترین دفتر خاطرات او نوشتۀ یک واعظ بود که در دهۀ ۱۹۶۰ با سیتینگ بول، رهبر بومیان آمریکا، ملاقات کرد (او این دفتر را هشتهزار پوند فروخت). او همچنین دفتر خاطرات «دوست دختر یک گانگستر» از ۱۹۳۴ را دارد. با همۀ اینها، مکنامارا هم مانند نورت از دفتر خاطراتی بیشتر لذت میبرد که در نظر دیگران بیاهمیتاند.«یکی از جذابترین دفترخاطراتی که به دستم رسید دفتر مردی بود در سال ۱۹۲۷ که زنش را از دست داده بود. متوجه شدم، آن سالی که همسرم در یک سانحۀ ساختمانی از دنیا رفت، دقیقاً احساساتی مشابه این مرد را از سر میگذراندم». دفترخاطرات گمشده معمولاً غمبارند. مکنامارا دفتر خاطراتی از سال ۲۰۰۰ دارد که زنی از عذاب آزارهای جنسیاش در آن گفته است. در پایین یکی از یادداشتها، با خطی خرچنگقورباغه، نوشته بود: «واقعاً امیدوارم زندگیام به یک انباری ختم نشود». مکنامارا از فروشنده پرسید آن دفتر را کجا پیدا کرده بوده. پاسخ او چه بود؟ «یک انباری».اخیراً تعدادی دفتر خاطرات را از ایبی خریدهام تا این پدیده را دستاول تجربه کنم. همان حسی را به آدم میدهد که ماجراهای کمیک استریکس قدیمی، اما شاید بهتر باشد آن را به گوشۀ خاکگرفتۀ مغازۀ عتیقهفروشی تشبیه کنم: بوی چرم و کاغذ و ازیادرفتگی. همچنین مجموعهای دفتر خاطرات از دهۀ ۵۰ تا دهۀ ۹۰ را خریدم که همگی را یک مرد نوشته بود.دفتر خاطرات تکههای تصادفی و جذابی از تاریخ اجتماعی را در خود دارند، حرفهایی دربارۀ کلاس انجیلخوانی، استخراج معدن و یک «واااایِ» خرچنگ قورباغه، بعد از دیدن قیمت ۱.۷۵ پوندی بلیت سینما در ۱۹۸۱. دفتر خاطرات نازک و قرمزرنگی از ۱۹۹۲ دارم که آن را بیش از همه دوست دارم، تنها به این دلیل که با فهرستی با عنوان «مهمانی: بیستوسوم فوریه» آغاز میشود. هری و جین، آرنولد و سو، و راجر و پم، کنار اسمشان تیک خورده و نشان میدهد میتوانند به مهمانی بروند؛ مایک هم همینطور، البته تکی. اما چرا اسم دیوید این قدر بالای فهرست آمده و بعد رویش را خط زدهاند؟ میتوانم در علامت سؤالی که کنار اسم الن گذاشته شده، اوج اضطراب نویسنده را ببینم.وقتی دفتر خاطرات روزانهای مربوط به ۱۹۶۲ را میخوانم، جذابیت دفتر خاطرات غریبهها را درک میکنم. یک ساعت تمام پای یادداشتهای ژانویه تا مۀ مردی به نام جورج مینشینم که از گفتن جزئیات شخصیِ نوشتههایش خودداری میکنم، اما جزئیات خیلی شخصیتر او را با شما در میان میگذارم.جورج سال ۱۹۶۲ را با هشدار پلیس دربارۀ سرعت بالا آغاز میکند و در طول ژانویه زن جوانی به نام پنلوپه را مرتب به تئاتر و سینما میبرد. اما همهجا صحبت از روت است که گویا هرگز نمیتواند با او خلوت کند. اما، در ۲۶ ژانویه، در مهمانی رزماری با باربارا جفت میشود. من این دفترچۀ کمبرگ قرارها را طوری میخواندم که انگار دارم رمان میخوانم. ۲۹ ژانویه، یان هم به این معادله اضافه شده اما اول فوریه پنلوپه جورج را ترک میکند.در ۲۲ فوریه، جورج با زن جدیدی به نام ماری میرقصد و از روی عمد به یان بیتوجهی میکند؛ فردای همان روز، با باربارا قرار تئاتر دارد. وقتی دو روز بعد ساندرا تلفن میکند و با هم دعوایشان میشود، با حالتی تهدیدآمیز مینویسد: «هرگز با او تئاتر نمیروم». گویا تا ۱۰ مارس، ساندرا و جورج به «توافقی دوطرفه» رسیدهاند که همۀ قرار و مدارها را به هم بزنند (راستی کی قرار و مدار گذاشته بودند؟). در ۱۹ مارس، قهرمان داستان ما «اوقات بسیار هیجانانگیزی» را با زنی به نام سو گذرانده است.صفحۀ موردعلاقۀ من خرچنگقورباغههای روز بعد است: «از یان پرسیدم دوست دارد به مهمانی رقص بیاید، اما او از جوابدادن طفره رفت». بعد تلاشهای ناکام او را میبینیم که برای تحتتأثیر قراردادن خانوادۀ سو، سطل زغال را برایشان پر میکند و ناگهان سو شروع میکند به لغوکردن قرارهایشان. در ۲ آوریل، وقتی جورج و سو به بازار میروند و آنجا سو میگوید تصمیم گرفته دیگر برای همیشه با پیتر باشد، نفسهایم به شماره افتاده بودند!این دفتر خاطرات یکی از مجموع دفترهای خاطرات همان مرد است که گفتم: دلنگران سراغ دفتر آخرش، مربوط به دهۀ ۱۹۹۰، میروم تا ببینم آخر کار این خاطرهنویس به کجا میرسد. اگر نگرانید که با افزایش سن شاید از اعتبار بازیگری جورج کم شده باشد، نگران نباشید. یادداشتی در ۲ مۀ ۱۹۹۲ دربارۀ تعطیلات تنریف اینطور است: «یک وعدۀ غذای خیلی معمولی در رستورانی خاص و درعوض یک جفت پای کشیده و ترازاول در مقابلم».آیا جورج خوشحال میشود که من این خاطرات را خواندهام؟ این نوع آدمی که درگیریهای عاطفی خود را ثبت کرده احتمالاً خرسند میشود که ۵۸ سال بعد، کسی از زیرکیهایش در شگفت آید. البته، شاید از اساس به اشتراکگذاری ماجراهای او کار درستی نباشد (به همین دلیل، در بازگویی بالا، تمام نامها جایگزین شدهاند). بسیاری از دفترهای خاطراتی که آنلاین به فروش میرسند متعلق به افرادیاند که سالها پیش از دنیا رفتهاند، اما موضوع همیشه همین نیست. مکنامارا توانست دختری را به دفتر خاطرات مادرش از سال ۱۹۴۲ برساند. مادر او دچار آلزایمر و ساکن آسایشگاه سالمندان بود. «خاطراتش را برایش خوانده بودند و، در آن دقایق محدود، حافظهاش دربارۀ آن زمان خاص بازگشته بود».اولگا سالها پیش از دنیا رفته است. چند سال قبل مکنامارا سر مزار او در ویسکانسین رفت. اما، بهواسطۀ دفتر خاطرات این زن، دختر مهاجر جوانی زندگیاش را ادامه داد. مکنامارا میگوید «پس بسیاری از افراد زندگی خود را با رسانه مقایسه میکنند و فکر میکنند واقعاً زندگی نمیکنند. تابهحال هیچ دفتر خاطراتی نخواندهام که داستانی شگفت در آن نباشد. همۀ ما داستان خود را داریم: همهمان سختیهایی در زندگی داریم، همه لحظاتی سرشار از خوشی داریم. آدم فکر میکند در جهان تنهاست، اما اینگونه نیست».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب را آملیا تیت نوشته و در تاریخ ۱۸ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان «The secret world of diary hunters» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «شکارچی خاطرات: زندگی آدمهای معمولی چه هیجانی میتواند داشته باشد؟» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• آملیا تیت (Amelia Tait) نویسندۀ گاردین است که دربارۀ مسائل اینترنت و تکنولوژی مینویسد. |
![]() |
↧
↧
December 5, 2020, 8:36 pm
جاناتان فریدلند،گاردین — پدرخواندۀ ماریو پوزو کارکردی شبیه به داستانهای کتاب مقدس یا قصههای پریان پیدا کرده است؛ بدل شده است به روایتی بنیادین که عمیقاً در روان جمعی جای گرفته است و بهکرات در فضاهایی بسیار متفاوت بازسازی میشود و از آن اقتباس میکنند. تنۀ اصلی داستان، بدون درنظرگرفتن شاخوبرگها، جانشینیِ ناخواسته است: وارث تاجوتختی که میخواهد از سرنوشت خود بگریزد. پوزو مینویسد: «مایکل نمیخواست خودش را درگیر این مناسبات بکند؛ میخواست خودش زمام زندگیاش را در دست بگیرد». اگر نخستین فصل سریال تاج را ببینید، خیلی زود میفهمید که روایت پدرخوانده است که دارد آشکار میشود: الیزابتی جوان که ناخواسته وارث تاجوتخت شد و مثل مایکل کُرلئونه «تا پایان بحران نتوانست از خانوادهاش ببُرد». مایکل، پسر رئیس مافیا، دُن کُرلئونه، شاهزادهای مثالی است که نمیتواند آزاد باشد و سرانجام بهواسطۀ وظیفهاش تغییر میکند و سختدل میشود.اما پدرخوانده الگویی است که آن سوی قلمروِ هنر هم وجود دارد. هرکه در سیاست کار کرده باشد تصدیق خواهد کرد که این داستان برای نامزدهای انتخاباتی، مشاورانشان، و آنهایی که به تماشایشان مینشینند متنی ضروری است و بهخاطر درسهای بیزمانومکانش دربارۀ قدرت و اقتدار تحسین شده است؛ دربارۀ اینکه چه زمانی باید از قدرت و اقتدار خود دفاع کرد، و کی باید خویشتندار بود. چه بسیارند مشاوران تندگویی که -در وستمینستر یا واشنگتن- در تیم کارزار یا دور میز کابینه، حلقهرابط ضعیفی مثل فردو، پسر میانی کُرلئونه، را میشناسند یا تهدیدی درحالظهور را تشخیص میدهند که باید مثل مُو گرین با او رفتار کرد. سیاستمداری بریتانیایی را سراغ دارم که همۀ کارمندان جدید را با مثال آمریگو بوناسرا آموزش میدهد، مأمور کفنودفنی که داستان با او شروع میشود. نتیجۀ اخلاقی داستان او این است که از هرکس تقاضای آن مقدار لطف و مساعدتی را باید داشت که میتواند انجامش بدهد و خوب هم انجامش میدهد.استفاده از پدرخوانده بهمثابۀ کتابچۀ راهنمای سیاسی در سال ۲۰۰۹ به اوج خود رسید، هنگامی که دو تحلیلگر سیاست خارجی ایالات متحده کتابچهای را منتشر کردند به نام آموزۀ پدرخوانده۱. این کتابچه در پایان نخستین دهۀ طوفانی قرن بیستویکم نوشته شد؛ دوران «جنگ با ترور» و درگیریهای عراق و افغانستان. جان سی. هالزمن و ای. وس. میچل در این کتابچه میگویند ایالات متحده پس از یازدهم سپتامبر با گزینشی روبهرو شد شبیه به گزینشی که خانوادۀ کُرلئونه، پس از تیراندازی به دُن، با آن روبهرو بود، هنگامی که قدرتش در میان خاندانهای خلافکار رقیب در دنیایی ناآشنا و خطرناک به محاق میرفت. مؤلفان شرح میدهند که یک دسته نهادباوران لیبرالاند که سرمشقشان برادرخوانده تام هاگن است. آنها بر این باورند که نظم قدیم به قوت خود باقی است و چارۀ کارْ مذاکره است. در مقابلشان، تندروهای نئومحافظهکاری هستند که مثل پسر بزرگتر، سانی کُرلئونه، معتقدند که تنها راه حفظ برتری خود در این چشمانداز جدید قدرتنمایی همهجانبه است. در آخر، واقعگرایاناند که، درست مثل مایکل، میفهمند که تنها آمیزهای از بهکارگیری عاقلانۀ قدرت و تدبیر بُردبارانه موجب امنیتی بادوام خواهد بود. حتی اگر این شباهت یا قیاس را نپذیرید، نمیتوانید منکر این واقعیت شوید که تنها یک داستان فوقالعاده میتواند، چهار دهه پس از نشر، مبنای تکنگاریای درباب سیاست خارجی شود.اگر روراست باشیم، میپذیریم که عمدۀ دوام این علاقه، بیشتر مرهون فیلم است تا کتاب. درواقع، هالزمن و میچل بیشتر به «داستان حماسی کاپولا» ارجاع میدهند و نامی از پوزو نمیبرند، و این اشتباهی است رایج. خیلی از طرفداران پدرخوانده هم که فرق آل نریها و پاولی گاتوها را میدانند، هرگز کتاب را نخواهندخواند. اینجا یک پرسش مطرح میشود: اگر «پدرخواندۀ» مارلُن براندو و آل پاچینو اثری است جاودانی، پس چرا کتاب را هنوز چاپ میکنند؟ چرا پس از نیمقرن هنوز اعتبار دارد؟ایراداتی در کتاب هست، از جمله ایرادی که شاید هنگام اولین چاپ کتاب در سال ۱۹۶۹ غیرعادی به نظر نمیرسیده است. کتاب آنقدر زنستیز است که آدم شاخ در میآورد. زنی در کتاب نیست که یکی از این سه نباشد: ۱. ستارۀ سینما، ۲. مامان یا همان دلبرکی بیسروصدا، ۳. عاشقی شیدا که همان عروس بینهایت باگذشت است.هیچجا این ویژگی مردسالارانه آشکارتر از آنجا نیست که داستان دور میزند تا «نقص» زنانۀ لوسی منچینی، معشوقۀ قبلی سانی، را توضیح بدهد، صحنهای که برای بسیاری از خوانندگان زننده است: دوستپسر دکترِ لوسی و جراحش پیش از عمل ترمیم با هم تبادل نظر میکنند که کدام شکل و قیافۀ جدید، بیشترین لذت را به سانی، نه به لوسی، میدهد.موارد مشابهی هم هست که حساسیتهای نژادی عصر ما را برمیانگیزد. اما اگر چنین معایبی را برتافتهایم، تاحدی بخاطر آن کیفیتی است که متخصصان سیاست خارجی در این کتاب یافتهاند: این رمان بیشک یک حماسه است. کتاب به نُه «کتاب» تقسیم میشود: ویژگی رایج کتابهای پرفروش آن دوره، اما در این مورد چنین فرمی شایسته به نظر میرسد. زیرا مقیاس داستانگویی بسیار وسیع است. پدرخوانده قصۀ نیمقرن است از سیسیل تا نیویورک و هالیوود و لاسوگاس و بازگشت به سیسیل: چرخهای حماسی.بخشی از این تأثیر ناشی از امکانی است که پوزو داشته و کاپولا نداشته است. نویسنده میتواند برای همۀ شخصیتها، نه فقط شخصیتهای اصلی فیلم، پیشینهای داستانی به دست دهد. حتی کاپیتان مککلاسکی، مأمور فاسد ادارۀ پلیس نیویورک که دندانهای مایکل را خُرد میکند و بعداً تاوان سنگینی پس میدهد، تربیت خاص خود را دارد و بهعنوان فرزند و نوۀ مأموران پلیسی ظاهر میشود که او را بزرگ کرده بودند تا فساد را جزئی از نظم طبیعی ببیند. پدرخوانده سفری است به دور جهان زیرین۲، و پوزو نقش «ویرژیل»۳ را دارد.این رمان، در ژانرِ داستانیِ دیگری، نیز اثری کلاسیک شده است: داستان مهاجرت. ویتو تازهواردی است که بیستوچهارساعته زحمت میکشد تا جاپایش را در وطن جدیدش محکم کند، درحالیکه بعداً پسر مرفهتر و تحصیلکردهترش آرزو دارد که مثل یک فرد بومی بتواند پیشرفت کند. مایکل رؤیای همگونی با جامعۀ جدید را دارد. او با واسپِ۴ترکهایِ زیبایی ازدواج میکند که خانوادهاش اصالتاً از نیوانگلندیهای میفلاور هستند. یونیفرم ارتش ایالات متحده را میپوشد. اصرار دارد که «فرزندانش در دنیایی متفاوت رشد کنند و دکتر و هنرمند و دانشمند شوند؛ دولتمرد، رئیسجمهور؛ اصلاً هرچه».طبعاً این آرزوها با پافشاری نسل سنتگذار بر سنتی که حیاتبخش آن نسل است، در تقابل قرار میگیرد. دُن کُرلئونه و همسرش و اقرانشان در آمریکا زندگی میکنند، اما متعلق به آن نیستند. هنوز خود را ایتالیایی میدانند و از دیدن اینکه کشور جدید، فرزندانشان را در خود میبلعد دچار اندوه فقدان میشوند. چون خانوادهای خلافکارند، این نوستالژی و احترام به آداب و سنن بهطرقِ نامتعارفی بروز میکند. پیتر کلمنزا، که به سانی تعلیم نبرد میدهد، شاهد این مدعاست: «سانی علاقهای به فوتوفن ایتالیایی نداشت؛ خیلی آمریکازده شده بود. سلاح ساده و مستقیم و غیرشخصی آنگلوساکسونی رو ترجیح میداد، و این کلمنزا را ناراحت میکرد». این صدای همۀ نسلهای مهاجری است که نگران فراموشی راهورسمهای قدیماند.تازه میرسیم به انحراف رمان از هنجار قصههای مهاجرت: بهخصوص در فرهنگ مردمپسند آمریکایی نقش مهاجر این است که به کشور جدیدش عشق بوزد و از آن حظ کند، اما دُن کُرلئونه حاضر نیست از این نسخه پیروی کند. برعکس، هیچ احترامی برای آمریکا قائل نیست و آن را عملاً تحقیر میکند. در یک تکۀ تکاندهنده، پوزو به ما میگوید که کُرلئونه بهعنوان کسی که دستش توی بازار سیاه است از جنگ علیه هیتلر سود میبرد؛ او به مردان جوان کمک میکند که قبل از معاینات پزشکی سربازی دارو مصرف کنند تا فاقد صلاحیت لازم برای خدمت تشخیصشان دهند؛ او متعجب و عصبانی میشود از اینکه بفهمد افراد تحتالحمایهاش داوطلبانه میخواهند یونیفرمپوشیده به کشورشان خدمت کنند.پوزو، که خودش فرزند مهاجرانی ایتالیایی است، باید خیلی جرئت به خرج داده باشد که اقلیتشان را از این زاویه نشان داده است: بسیار دور از کهنالگوی تازهوارد سپاسگزاری که با دیدن مجسمۀ آزادی صلیب میکشد. بله، شاید تاوان گناهان پدر را پسر میدهد؛ مایکل هم درست مثل پوزو میکوشد جنگ را ببرد. ممکن است در دفاع از کُرلئونهها بگویید که آنها تجسم ارزشهای آمریکایی و حتی شاید رؤیای آمریکاییاند: آنها با سختکوشی و سعی و اراده ثروتی به هم میزنند، و همیشه خانواده برایشان اولویت دارد.تا حدی همین است که پدرخوانده را رمانی چنین استثنایی و موفق کرده است. چیزی نمانده خواننده به ساحتی از اخلاق اعتقاد پیدا کند که در آن یک رئیس مافیا، که جان افراد بسیاری را گرفته، درعینحال مردی شدیداً اخلاقی است. این تنش تضمین میکند که پدرخوانده تنها یک رمان پرفروش گیرا نیست. رمانی است پر از ظرائف و سایهروشنهای دورازانتظار. افسانهای کلاسیک از آمریکای قرن بیستم، از پدران و پسران، از شهوت و ثروت و جاهطلبی، که تا زمانی که مردم مسحور خانواده و قدرتاند خوانده خواهد شد.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب را جاناتان فریدلند نوشته و در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان «The Godfather: how the Mafia blockbuster became a political handbook» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «پدرخواندهها خوب میدانند بازی را چگونه ببرند» و ترجمۀ پدرام شهبازی منتشر کرده است.•• جاناتان فریدلند (Jonathan Freedland) روزنامهنگار گاردین و مرورنویس نیویورک ریویو آو بوکس است. او همچنین پادکست «دید بلند» را برای رادیو چهار بیبیسی میسازد. فریلند کتابهایش را با نام مستعار سم بورن مینویسد. قتل رئیسجمهور (To Kill the President) محبوبترین کتاب اوست.[۱] The Godfather Doctrine[۲] Underworld: جهان مردگان، جهان تبهکاران و جنایتکاران [فرهنگ معاصر هزاره].[۳] راهنمای دانته در دوزخ و برزخ در کتاب کمدی الهی [مترجم].[۴] White Anglo-Saxon Protestant: پروتستان آنگلوساکسون سفیدپوست [مترجم]. |
![]() |
↧
December 7, 2020, 8:41 pm
الکس پرستون، گاردین — مروری بر سکوت: بکت در عصر فیسبوکبهنظر من تصادفی نیست که دو رماننویس بزرگ، امسال کتابهایی منتشر کردهاند که آلبرت آینشتاین در آنها نقشی برجسته ایفا میکند. در داستان تابستان نوشتۀ اَلی اسمیت، رابرت گرینشا، پسرمدرسهایِ جوجهفاشیست۱در جستوجوی نشانههای حضور آینشتاین در انگلیس است و از رهگذر خواندن آثار آینشتاین، به درک بهتری از جایگاه خود در مکان و زمان دست مییابد. حال، دان دِلیلو در هجدهمین رمانش، سکوت، شخصیت مارتین دِکِر را به ما عرضه میکند، مرد جوان پرشور و مرموزی که در «خواندنِ بیاختیار کتاب آینشتاین، دستنویس نظریۀ نسبیت خاص سال ۱۹۱۲، غرق شده است». هر دو رمان از ما میخواهند تا به این بیندیشیم که آینشتاین از غرابت بیهمتای جهان فناورانۀ ما ممکن بود چه برداشتی داشته باشد، بهخصوص دربارۀ این مسئله که اینترنت چگونه رابطۀ ما با زمان را دگرگون کرده است.داستان سکوت در یک هواپیما آغاز میشود. جیم کریپس و تِسا بِرِنز در حال بازگشت از اروپا هستند که هواپیمایشان از آسمان سقوط میکند. این نخستین نشانۀ یک «فاجعۀ ارتباطی» است که باعث شده تمام فناوریها به نقطۀ توقفی ناگهانی و دهشتناک برسند. جیم و تسا با چند خراش از سقوط جان به در برده و -در منطق غریب و خوابگونۀ این رمان کمعمق و سورئال- راه خود را به خانۀ مکس اِستِنِر و دایان لوکاس در نیویورک پیدا میکنند. سال ۲۰۲۲ است و روز برگزاری سوپر باول۲پنجاه و ششم، زمانیکه اکثر آمریکاییها جلوی تلویزیونهایشان جمع شدهاند. درعوض، هیچ تلویزیونی در کار نیست، اینترنت هم نیست و بنابراین مکس و دایان همراه با شاگرد سابق دایان، مارتین، مینشینند و انتظار میکشند. جیم و تسا از راه میرسند، روز میگذرد، مارتین از آینشتاین نقلقول میکند. داستان بدون هیچ نتیجه و توضیحاتی ناچیز دراینباره که چه چیز باعث این خاموشی شده، به پایان میرسد.روشن است -دستکم برای مارتینِ اسرارآمیز که ظاهراً «به رویدادهای جهان دسترسی دارد»- که این خرابی فناوری یکی از نخستین انفجارها در فرایندِ چیزی است که میتواند جنگ جهانی سوم باشد. سراسر رمان گویی تلاشی است برای پاسخ به پرسشی که در نقلقول آغازینش، جملهای از آینشتاین، مطرح شده است: «من نمیدانم چه تسلیحاتی در جنگ جهانی سوم به کار خواهد رفت، اما تسلیحات جنگ جهانی چهارم چوب و سنگ خواهد بود». دلیلو از ما میخواهد تا دراینباره تأمل کنیم که در حال حاضر چه اندازه از زندگیهایمان را آنلاین به سر میبریم و، اگر از دسترسی به اینترنت ناتوان باشیم، چه مقدار از وجودمان را از دست میدهیم. در بخشی از رمان، دایان حیران است که «چه بر سر مردمی میآید که توی گوشیهایشان زندگی میکنند؟» گویی ایندست وارسیها دربارۀ فناوری و خویشتنِ ما، از رمان قبلی دلیلو، زیرو کِی۳، نشئت میگیرند که به بررسی خواب زمستانی۴ و امکان «بارگیری» ذهن شخص پیش از مرگ میپردازد.این کتاب که بهزحمت ۱۰ هزار کلمه است، جایی میان یک داستانکوتاهِ بلند و یک رمانک۵ قرار میگیرد و شاهد دیگری است بر آن تُنُکی که نوشتههای دورۀ متأخر نویسندگی دلیلو را متمایز میسازد. او که سابقاً بهخاطر حجم نفسگیر رمانهایش شهره بود، پس از جهانِ زیرین۶ در سال ۱۹۹۷، کتابی بیش از ۳۰۰ صفحه ننوشته است. شخصیتهای حاضر در آپارتمانِ داستان سکوت ممکن است بهسادگی در نوعی جهنم گرفتار آمده باشند، جاییکه تلاشهایشان برای صحبت با یکدیگر تنها بر انزوای وحشتناکی تأکید میکند که هر یک درون آن سکنا گزیده است. انگار دلیلو تصمیم گرفته تا ساموئل بکت را به زمانۀ فیسبوک بیاورد. این امر راه به کتابی داده است که بهنحوی عجیبْ نامهربان است و در کفۀ مقابلِ شقاوتِ نفسگیرِ جهانی که خلق کردهایم (چه آنلاین و چه غیرازآن)، چیز زیادی نمیگذارد. خواندن آثار دلیلو پس از جهان زیرین، ماجرایی غریب و محزون بوده است، همچون نگریستن به شیء بسیار درخشانی که بهآرامی در دوردستها محو میشود.ریچل کوک، گاردین — «به این فکر کردم که اگر برق همهجا برود، چه اتفاقی میافتد»دوستداران دان دِلیلو، بعد از هفده رمانی که او نوشته است، بهمرور احساس میکنند که او میتواند امواجی را دریافت کند که از ادراکات سایر نویسندگان، بسیار فراتر است؛ و نتیجه آنکه پیشآگاهی هراسناک او بخشی از کل این ماجرای مرموز است. اما حتی براساس استانداردهای او نیز زمانبندی کتاب جدیدش، سکوت، خارقالعاده است. دِلیلو نوشتن آن را در ماه مارس به پایان رساند، همزمان با قرنطینهشدن نیویورک، شهری که در آن زاده شده و هنوز آنجا زندگی میکند؛ زمانیکه واقعیت و داستان، باعجلهای ناشایست، تنگ به آغوش یکدیگر در غلتیدند. این داستان که در سال ۲۰۲۲ رخ میدهد، جهانی را به تصویر میکشد که در آن خاطرۀ «ویروس، طاعون، رژه در پایانههای فرودگاهی، ماسک صورت، خیابانهای تهیشدۀ شهر» هنوز تازه است؛ بنابراین جهانی است که مردم آن نصفهونیمه در انتظار این «شبه تاریکی» جدیدند که در صفحات آغازین داستان سر میرسد، پیادهروها دوباره در سکوت فرو میروند و بیمارستانها همه پر شدهاند. هرچند اینبار علت آن پاندمی نیست، بلکه «قطع برقی» شگرف است. آیا آنطور که یکی از شخصیتهای داستان میگوید، کار چینیهاست؟ آیا آنها «آخرالزمانِ اینترنتِ گزینشی را کلید زدهاند»؟ هیچکس نمیداند، عمدتاً بهایندلیل که هیچ راهی برای دانستن ندارند. خطوط ارتباطی قطع شدهاند. نمایشگرها خالیاند. فناوری خاموش شده است. حالا حتی نظریهپردازان توطئه نیز بهدشواری میتوانند مخاطبی پیدا کنند.برای اینکه بتوانیم دربارۀ دستاورد غریب او حرف بزنیم، قرار شده که دِلیلو به تلفن ثابت من زنگ بزند؛ بهقول خودش در سکوت، آن «یادگار احساسی». آیا تصور شنیدن صدای بیبدن دان دلیلو، در کشاکش پاندمی آرامشبخش است یا هولانگیز؟ طی روزهای منتهی به گفتوگویمان، نتوانستم دراینباره تصمیم قطعی بگیرم. اما زمانیکه بالأخره زنگ تلفن به صدا در آمد -بلند میشوم تا گوشی را بر دارم و بهنوعی دیگر موفق نمیشوم دوباره بنشینم- در صدای او هیچ نشانهای از سرنوشتی شوم نیست. وقتی میپرسم که آیا باید رمانش را بهمنزلۀ نوعی هشدار بخوانیم، درحالیکه وابستگیمان به فناوری در زمانۀ کووید-۱۹ حتی بیشتر شده است؟ بهآرامی میگوید «اوه، از دید من اینطور نیست. فقط داستانی است که ازقضا در آینده اتفاق میافتد. بهگمانم همۀ اینها با ایدۀ سوپر باول شروع شد». تصاویر همیشه برای او اهمیت داشتهاند و برای این کتاب، این تصویرِ نمایشگری خالی بود که در ذهن او جای گرفته بود. «به این فکر کردم که چه اتفاقی میافتد اگر برق همهجا قطع شود، هیچچیز کار نکند... یک قطعی برق جهانی».قطعیِ برقْ خیلی ساده ممکن است مسئلهای خانگی بهنظر برسد، انگار فقط باتری کنترل از راه دور را باید عوض کنیم. اما در سکوت، این قطع برق هیچ شباهتی به امور معمول ندارد. در آپارتمانی در منهتن، دایان لوکاس، استاد بازنشستۀ فیزیک، شوهرش مکس اِستِنر که طرفدار فوتبال و قمارباز است، و شاگرد سابقش، مارتین دِکِر، جلوی تلویزیون نشستهاند و منتظرند دوستانشان، جیم و تسا از راه برسند. دوستانشان دارند با هواپیما از پاریس باز میگردند. قرار است پنج نفری بازی بزرگ را با هم تماشا کنند. اما ناگاه... تصاویر میلرزند و اعوجاج پیدا میکنند و سکوت، سکوتِ وصفناپذیر، حاکم میشود. مثل این است که، بهگفتۀ مارتین، انگار صفحۀ تلویزیون دارد چیزی را از آنها پنهان میکند.مسئله فقط این نیست که تلاشِ این افراد برای قوتقلبدادن به یکدیگر، تنها چند لحظه پس از ازکارافتادن گوشیهایشان، خالی از اشتیاق است (آنها نیویورکیاند و بلافاصله رواقیگریِ ستیزهجویانۀ خاصی آغاز میشود). بهمحضاینکه ترس به جانشان میافتد، هر تلاشی در این راستا نیز محکوم به شکست است. مکس به صفحۀ نمایشگرش نگاه میکند و نمیتواند از خاکستری گسترندۀ آن چشم بردارد؛ درهمانحال، مارتین بارها از آلبرت آینشتاین نقلقول میکند، تکرار مسخگونهای که با این جمله به اوج خود میرسد: «من نمیدانم چه تسلیحاتی در جنگ جهانی سوم به کار خواهد رفت، اما تسلیحات جنگ جهانی چهارم چوب و سنگ خواهد بود». (این نقلقول آغازین کتاب نیز هست). درهمینحین، در کابینِ بیزنسکلاسِ هواپیمای جیم و تسا نیز نمایشگرهای کوچکتر رو به خاموشیاند. حالا دیگر هیچ کاناپهای، هیچ پتوی نرم یا مرطوبکنندۀ گرانقیمتی به آنها کمک نخواهد کرد.سکوت کتاب کوتاهی است. تنها به ۱۱۷ صفحه میرسد، ایجازی که روی صفحه بر آن تأکید میشود، صفحاتی که در آنها متن دِلیلو گاه شباهتی به صفحات یکی از نمایشنامههای متأخرِ مثلاً ادوارد البی پیدا میکند. اما فریب نخورید. کار طاقتفرسایی در جریان بوده است. او میگوید «حواسپرتیهای زیادی بودند. اما من نیز بسیار کندتر شدهام. پیرتر و عاقلتر نیستم. فقط پیرتر و کندترم». دلیلو خلق این رمان را به دو چیز نسبت میدهد. «اول اینکه سوار هواپیمایی از مبدأ پاریس شدم که نامعمول بود؛ دستکم برای من. نمایشگرهایی بالای سرمان زیر محفظههای چمدان قرار داشت و مدت زیادی از پرواز نشسته بودم و به آنها نگاه میکردم. دیدم دفترچۀ کهنهای را که با خودم دارم، بیرون کشیدهام و جزئیات را یادداشت میکنم؛ آنها را به همان زبانی که روی نمایشگر ظاهر میشدند مینوشتم: دمای هوای بیرون، ساعت بهوقت نیویورک، زمان رسیدن، سرعت، زمان باقیمانده تا رسیدن به مقصد و ازاینقبیل. وقتی به خانه رسیدم به این دفترچه نگاهی انداختم و شروع کردم به اندیشیدن دررابطهبا آنچه تبدیل به فصل اول کتاب شد.عامل مهم دیگر، کتابی بود که مدتی میشد آن را داشتم: دستنوشتۀ تئوری نسبیت خاص آلبرت آینشتاین. کتابی است بزرگتر از معمول و بخش عمدۀ آن برای من بیشازحد فنّی است. اما آنچه را میتوانستم بفهمم با ترجمۀ انگلیسی خواندم و سپس شروع کردم به نگاهکردن به کتابهای دیگری دربارۀ زندگی و آثار آینشتاین، و دیدم که دارد وارد روایت میشود. رفتهرفته داشت ذهنم را اشغال میکرد. هر دوی اینها مرا در سکوت همراهی کردند». آیا پیوند میان آنها زمان است که هیچگاه متناقضتر از مدت پروازی طولانی نیست؟ «بله. زمان چیز قدرتمندی است: بهقول شما، فرّار است».سکوت به شکل هراسانگیزی شبیه دوران ماست، و نهتنها بهایندلیل که خواننده خودش را در صفحات آن میبیند که بهنحو رقتانگیزی میکوشد تا ایمیلهایش را بخواند و ناکام میماند. بلکه به خاطر خیابانهایی که در ابتدا ساکتاند و سپس، هنگامیکه وحشت از راه میرسد، شلوغ میشوند. این اندیشۀ شرمآور که ممکن است بتوانیم راحتتر با ویروسی مرگبار زندگی کنیم تا بدون گوشیهای همراهمان. شایعه و حدسیاتی که خیلی زود تبدیل به تئوریهای توطئه میشوند. همۀ اینها باعث میشوند تا سکوت شبیه به اوجِ عجیبِ دستکم یک جنبه از هنر دِلیلو باشد: گوی بلورینی در میان جلدهای سخت. او با آرامش میگوید «خب، بگذارید ببینیم در این دو سال چه اتفاقی میافتد. امیدوارم که چنین اتفاقی نیفتد. نمیدانم این [همهگیری] کی قرار است تمام شود. هیچکس نمیداند. پیشبینیهایی هست، اما کسی آنها را باور نمیکند».اما، بله، پیشنهاد من مبنیبراینکه یک ویروس، خواه زیستشناختی، خواه فناورانه، مستقیماً به دلمشغولی رمانهای اولیۀ او برمیگردد اشتباه نیست: «نمیتوانم درست توضیح دهم چرا، اما همیشه به این فکر کردهام. توطئهها. بهگمانم وقتی شروع کردم به فکرکردن به رمانی دربارۀ ترور رئیسجمهور کندی [لیبرا۷ که سال ۱۹۸۸ منتشر شد] به اوج رسید. ایدۀ توطئه، بهجای آدمکشیِ خشکوخالی، در آن سالها در این کشور بهشدت نیرومند و قانعکننده بود و چندین دهه دوام آورد. من هنوز هم قفسهای پر از کتاب دارم -که همین الآن پشت سرم معلوماند- دربارۀ این ترور و بسیاری از آنها براساس احتمال توطئه نوشته شدهاند، دیدگاهی که هرگز کاملاً از میان نرفت».کووید-۱۹ آدمکشیِ خشک و خالی است: قاتلی که فقط ممکن است با گلولهای که علم شلیک میکند، شکست داده شود. اما این همهگیری نیز متأثر از آن حرفهاست: تمام آن حرفهای شوم دربارۀ چین، دربارۀ آزمایشگاههای پنهانی و واکسنهایی که از عرضهشان ممانعت میشود. دِلیلو میگوید «بهشدت پیچیده است. بخشی به این دلیل که فناوری در زندگیِ همه بسیار رایج است. مردم میتوانند بهنحوی مؤثر افکارشان را مخابره کنند و دیگر پایانی برای این داستانها متصور نیست». در نویز سفید۸، رمان سال ۱۹۸۵ دِلیلو که برایش جایزۀ نشنال بوک پرایز و در کنار آن، جمعیت کاملاً جدیدی از خوانندگان را به ارمغان آورد، «یک اتفاق مسمومکنندۀ هوایی» که مسبب آن تصادفی صنعتی بوده است نیز استعارهای از تلویزیون بود؛ بهقول مارتین ایمیس، استعارهای از «فراگیری کشندۀ هاگهای رسانهای». در سکوت، قطع برق شاید استعارهای از اعتیاد ما به فناوری باشد، استعارهای از طریقت اینترنت، که حتی وقتی مدعی متصلکردنِ ماست، منزویمان میکند و از انسانها و مکانهایی که بیشازهمه دوست داریم جدایمان میکند.نه اینکه دلیلو خودش چنان اعتیادی داشته باشد، یا مردی باشد که میکوشد ترک کند. با خنده دربارۀ رابطهاش با فناوری میگوید «اصلاً رابطهای [از سر احتیاج] نیست». او از این تماس چندان لذت نمیبرد؛ اینکه همان ابتدای کار تماسمان قطع شد نیز نورعلینور بود، تقریباً مثل این بود که داشتیم یکی از صحنههای کتاب را بازسازی میکردیم؛ و آری، او هنوز با ماشین تحریر دستی کار میکند: «من از المپیای دستدومی استفاده میکنم که سال ۱۹۷۵ خریدم. چیزی که دارد و من ازش لذت میبرم حروف درشت است و این به من اجازه میدهد تا بهوضوح به کلمات روی صفحه نگاه کنم و بنابراین ارتباطی تصویری میان حروف درون کلمه و کلمات درون جمله پیدا کنم؛ این چیزی است که همیشه برایم اهمیت داشته، و وقتی روی نامها۹ [رمانی منتشرشده در سال ۱۹۸۲، که وقایع آن در یونان و خاورمیانه اتفاق میافتد و ظاهراً دربارۀ آدمهای تجارتپیشهای است که در حرکت ابدیاند، اما دغدغۀ واقعیاش ابهام و خاصبودگی توأمان زبان است] کار میکردم. همان موقع تصمیم گرفتم که در هر صفحه فقط یک پاراگراف باشد تا چشمها بتوانند کاملاً درگیر شوند».«این را هم باید به شما بگویم که بهدلیلاینکه اینطور کار میکنم، و بهاینخاطر که کندتر شدهام، از این رمان کوچک نیم تُن کاغذ پیشنویس دارم که توی کمدم مدفون شده است». آیا اندازۀ این کتاب آزارش میدهد؟ آیا این درست نیست که بخش عمدۀ قدرت آن در متمرکزبودن آن نهفته است؟ میگوید «خب، امیدوارم که اینطور باشد. این را میگویم که هر چه در توان داشتم برای این کتاب گذاشتم». آیا هنوز شور و شوق دارد؟ هنوز برای نوشتن انگیزه دارد؟ «سوال خوبی است. در ۸۳ سالگی از خودم میپرسم خب بعدش چه خواهد شد؟ و جوابی ندارم. در حال حاضر، دارم دربارۀ این کتاب با مترجمان و دیگران صحبت میکنم. وقتی این کار تمام شد و من، فرضاً، ذهن روشنتری داشتم، خواهیم دید که آیا چیز دیگری آن بالا جریان دارد یا نه. اما دربارۀ سکوت، بله، من همان اشتیاق را داشتم برای فشردن کلیدها، برای نگاهکردن به کلمهها، برای ادامهدادن فارغ از اینکه چقدر طول میکشد».دِلیلو، فرزند مهاجران ایتالیایی، در سال ۱۹۳۶ در محلۀ برانکس متولد شد؛ مادربزرگش هرگز انگلیسی یاد نگرفت. پس از دریافت مدرکی در «هنرهای ارتباطی»، در مقام آگهینویس در آژانس تبلیغاتی اُگیلوی اند مَتِر مشغول به کار شد؛ شغلی که رهایش کرد تا نویسنده شود. نخستین رمانش، آمریکانا۱۰ در سال ۱۹۷۱ منتشر شد، اما تا سالهای ۱۹۸۰ طول کشید تا مردم رفتهرفته نام او را بهعنوان نویسندهای بزرگ، در کنار نامهایی مثل تامس پینچن، بیاورند.انتشار نویز سفید در سال ۱۹۸۵ او را، بهقول ریچار پاورز، نویسندۀ آمریکایی برندۀ جایزۀ پولیتزر در مقدمهای که برای نسخۀ ۲۵سالگی رمان نوشته، «در مرکز تخیل معاصر جای داد؛ تنها تعداد اندکی کتاب به ذهنم میرسند که در طول عمر من نوشته شدهاند و چنین تحسین سریع و گستردهای نصیبشان شده، و درعینحال تأثیر عمیقی بر دههها پسازآن بر جای گذاشتهاند» دیوید رمنیک، سردبیر نیویورکر، مجلهای که داستانهای دِلیلو اغلب در آن ظاهر شده، به او لقب استاد میدهد. «اگر کتابهایی باشند که زمانۀ ما را بهتر از جهان زیرین، نویز سفید، لیبرا و مائوی دوم۱۱توصیف میکنند، من واقعاً آنها را نمیشناسم. او تا عمقِ کیستی ما را میبیند و درعینحال، پیشبینی میکند که در حال تبدیل شدن به چه کسانی هستیم. او استعداد ادبی شگفتانگیز و بیهمتاییست».کولم توبین، نویسندۀ ایرلندی که حدوداً ۳۰ سال است دِلیلو را میشناسد، میگوید «او چیزی را که در هوا جریان داشت گرفت. نوعی بدگمانی، درک اینکه چیزها دارند به پایان میرسند، این ایده که چیزی نبود که متصل نباشد و اینکه خیلی چیزها نوعی توهم بود. این توهم توجهاش را جلب کرد و شروع کرد به یافتن لحنی که تطابقی با جریان پنهانی این جهان داشته باشد، نیروی پنهانی که جایگزین واقعیت شده بود و خودْ واقعیتی شده بود که بیشتر شبیه به پژواک بود تا صدا».«جملههای او نیاز داشتند تا در طعنه غوطه بخورند، زیرا بسیاری از کلمات و عبارات در تبلیغات و سخنرانیها استفاده شده بودند، بخش زیادی از زبان خوار شده بود. بهنظرم او درکی از شکنندگی فناوری دارد که شبیه به هیچ رماننویس دیگری نیست و شیفتگیای نسبت به قدرت و محدودیتهای فناوری دارد که بینظیر است. دلیلو رمان روانشناختی نمینویسد، دربارۀ احساسات هم نمینویسد، بلکه نویسندهای است که درکی از واقعیتی دارد که پنهان است و میتوان با عرضۀ اشارتها و سرنخها و تصاویر آن را احضار کرد. او تسلط خارقالعادهای نه تنها بر لحن، بلکه بر نیمپرده دارد، نه فقط بر صدا، بلکه بر چیزی که تقریباً آشکار است، تقریباً به زبان آمده است». تأثیر او بر دیگر نویسندگان جوانتر چشمگیر بوده است: ریچل کوشنر، جاناتان لِتِم و دینا اسپیوتا همگی از دینی که به او دارند گفتهاند.دِلیلو ارتباطی میان بیلبوردهای زمان کودکیاش در برانکس، حرفهاش در تبلیغات و داستانهایش نمیبیند. معتقد است که ردّ وابستگیاش به تصاویر -هم شکل کلمات روی صفحه و هم تصاویری که گاه در ذهنش شناور میشوند- را میتوان تا فیلمهایی دنبال کرد که هنگامِ نوشتنِ آمریکانا تماشا کرده است، بهخصوص فیلمهای سیاه و سفید. (توبین میگوید «او واقعاً دربارۀ فیلمها میداند»). آیا رهاکردن شغلش برای رماننویسشدن ترسناک بود؟ «نه، آسودگی خیال بزرگی بود. در آپارتمانی زندگی میکردم که اجارهاش فقط ماهی ۶۰ دلار بود. میتوانستم پول پسانداز کنم. یک روز صبح بیدار شدم و گفتم: امروز استعفا میدهم و همین کار را کردم. خاطرۀ روشنی از آن روز دارم. خیلی آهسته، شروع کردم به کارکردن روی اولین رمانم و بعد از دو سال، عزمم را جزم کردم که حتی اگر هیچکس این کتاب را منتشر نکند، این راه را ادامه دهم. و همین کار را کردم و شانس آوردم -اولین ناشری که آن را دید، قبولش کرد- و از همان موقع خوششانس بودهام. کودکی من در برانکس گذشت. همهجور چالشی داشتیم. اما احساس میکردم وضعم خوب است و وضعم خوب خواهد بود مادامیکه کاری را بکنم که شمّم دیکته میکرد».احتمالاً شمّش این را نیز به او میگوید که شهرت، وقتی به رماننویس برگردد، مختل پذیرش خود اثر است. مسلماً کمحرفی او از روی کارکشتگی است و بهدقت با وقار و ادب سنتی پوشیده شده است. دربارۀ انتخابات پیشرو هیچ نظری نمیدهد. میگوید «لبهای من مهر شدهاند،» هرچند به لبخندی در صدایش پی میبرم. کل حرفی که دربارۀ همهگیری میزند این است که خودش و همسرش، باربارا بِنِت، در طول قرنطینه در نیویورک ماندهاند و احساس میکنند که از اغلب افراد خوشاقبالتر بودهاند؛ و هنوز «شگفتزده» میشود از اینکه هر بار از در خانه قدم بیرون میگذارد، در کنار کلاه، ماسک نیز میپوشد: «خیلی سینمایی است».اما از او، مثل من پیشازآنکه تلفن را قطع کند، دربارۀ رؤیای آمریکایی بپرسید و او کمی نرم میشود. آیا معتقد است که دورۀ آن سر آمده؟ «من در این کتاب به آن فکر نمیکردم، اما هرچه پیرتر شدهام، بیشتر به آن آغازها فکر میکنم: والدینم، چیزهایی که مجبور بودند به آن تن بدهند. ما در خانهای در برانکس ایتالیایی زندگی میکردیم. سه نسل بودیم: ۱۱ نفر. فقط همانجا را میشناختیم. من هنوز به برانکس برمیگردم تا رفقایی را که با آنها بزرگ شدهام، آنهایی که هنوز زندهاند را ببینم. در محلۀ قدیمی قرار میگذاریم و غذایی میخوریم، حرف میزنیم و خاطره میگوییم و میخندیم». برای اولینبار، صدایش سبکتر بهنظر میرسد، عاقبت احساس -یا بههرحال نوعی نیرو- به همراه دارد. میگوید «اوه، خیلی شگفتانگیز است. واقعاً شگفتانگیز است». برایم آرزوی موفقیت میکند و بعد -تق- ناپدید میشود.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:DeLillo, Don. The Silence. Picador, 2020پینوشتها:• این مطلب را الکس پرستون و ریچل کوک نوشته و ترکیبی است از دو نوشته در گاردین: «The Silence by Don DeLillo review – Beckett for the Facebook age»که در تاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۲۰ و «Don DeLillo: 'I wondered what would happen if power failed everywhere'»که در تاریخ ۱۸ اکتبر ۲۰۲۰ منتشر شدهاند. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «و ناگهان برق برای همیشه قطع شد» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است. •• الکس پرستون (Alex Preston) نویسنده و روزنامهنگار بریتانیایی است. نخستین رمان او این شهر خونچکان (This Bleeding City) برندۀ چندین جایزه شد و آخرین رمانش در عشق و جنگ (In Love and War) نام دارد.••• ریچل کوک (Rachel Cooke) روزنامهنگار و نویسندۀ بریتانیایی است. او کارش را در مقام گزارشگر ساندی تایمز آغاز کرد. نوشتههای او همچنین در نشریاتی چون نیو استیتسمن و آبزرور منتشر شده است.[۱] proto-fascist[۲] Super Bowl مسابقۀ سالانۀ قهرمانی لیگ ملی فوتبال (NFL) آمریکا [مترجم].[۳] Zero K[۴] cryogenics[۵] Novella یک رمان کوتاه یا داستانکوتاه بلند؛ معادل رمانک پیشنهاد مترجم است [مترجم].[۶] Underworld[۷] Libra [۸] White Noise این رمان در ایران با عنوان برفک منتشر شده است [مترجم].[۹] The Names [۱۰] Americana [۱۱] Mao II |
![]() |
↧
December 17, 2020, 10:44 am
♦ برای مطالعۀ هر یک از مطالب پرونده، بر روی تیتر آنها کلیک کنید.• چرا با استخدام «بهترین» افراد، کمترین خلاقیت نصیبتان خواهد شد؟تاریخ مصرف شایستهسالاری گذشته است، اما هنوز فکر میکنیم راهی بهتر از آن وجود نداردآیا برای حل مشکل ترافیک از دست یک زیستشناس کاری برمیآید؟ یک ریاضیدان میتواند پیشنهادی برای کاهش مصرف سیگار داشته باشد؟ اگر معتقد به شایستهسالاری باشید، احتمالاً خواهید گفت «نهچندان». اما واقعیت این است که مسائل جوامع امروزی چنان پیچیده و چندوجهی هستند که هیچکس نمیتواند آنها را بهتنهایی حلوفصل کند. ما نیاز به تیمهایی با تخصصهای متنوع و چهبسا «غیرمرتبط» داریم تا بتوانیم مسائل را از منظرهایی پیشبینینشده بنگریم.• برای خلاقبودن، بیخیالِ نوآوری شویدوسواس اصالت و ابتکار میتواند چشممان را به راه حقیقی زندگی ببنددتصورِ اینکه ابتکار به خرج بدهی، و زندگیِ منحصربهفرد خودت را داشته باشی، واقعاً وسوسهانگیز است. آدمها به خلاقیت غبطه میخورند. چه عالی میشود که آن فرد خلاق تو باشی و آدمها، بهجای استیو جابز و مارک زاکربرگ، جملات انگیزشی تو را دستبهدست کنند. اما اگر در یک مسیری فقط استثناها پیروز شوند، نکند آن راه بیراهه باشد. جولیان چانگ با الهام از فلسفۀ چینی میگوید خلاقیت اصلاً به معنای نوآوری نیست؛ کافی است بتوانید با ورزیدنِ مهارتهایتان از دل شرایط سخت و متعارض سربلند بیرون بیایید.• بوروکراسی دشمن خلاقیت است، آیا راهحلی برای این مشکل وجود دارد؟نوآوری بیش از آنکه یک ویژگی فردی باشد، روحیهای جمعی است که باید آن را تقویت کرداگر در یک سازمان بوروکراتیک بزرگ کار کرده باشید، با خصومت مدیران سازمانی با نوآوری به خوبی آشنایید. کسانی که سالهای سال در منصب مدیریت نشستهاند، معمولاً فکر میکنند در همۀ مسائل مربوط به سازمانشان بیشتر از بقیه اطلاعات دارند و هر کس که با آنها مخالفت یا از عملکردشان انتقاد میکند، به اندازۀ کافی تجربه ندارد. این رویه، در عمل، ادارهها را تبدیل میکند به مکانهایی راکد، ناکارآمد و فاسد. آدام گرنت، روانشناس سازمانی مشهور، در این زمینه پیشنهاداتی دارد.• «خلاقیت» را باید از دست «مشاوران خلاقیت» نجات دادچگونه خلاقیت به موتور محرک رشد اقتصادی و ضرورتی جمعی بدل شد؟خلاقیت محصول دوران جنگ سرد بود. نمادی بود از آزادی و فردگراییِ آمریکایی در مقابلِ ایدئولوژیهای دیگری که همه را به همرنگی با جماعت تشویق میکردند. روانشناسان و متخصصانِ منابع انسانی تلاش فراوانی کردند تا بتوانند این مفهوم را از مفاهیمِ مبهمی مثل «نبوغ» جدا کرده و آن را از موهبتی الهی به دستاوردی سکولار تبدیل کنند. چیزی که میشود آن را شناخت، درجهبندی کرد، آموخت و به دیگران هم آموزش داد. استیون شیپین، در این یادداشت، تاریخِ ظهور و همهگیرشدنِ خلاقیت را نوشته است.• خلاقیت به نبوغ فردی ربطی نداردمطالعات نشان میدهد که قدرت ابداع و ابتکار اغلب از عواملی غیر از نیاز سرچشمه میگیرداز قدیمالایام گفتهاند که «نیاز مادرِ اختراع است». اما این رابطۀ مادروفرزندی همیشه هم برقرار نیست. مطالعاتِ جدید نشان میدهد که عوامل دیگری وجود دارند که میتوان آنها را نیز در نوآوری دخیل دانست. بهاینترتیب شاید بهتر باشد، بهجای باهوشدانستنِ نوآوران، آنها را افرادی بدانیم که فرصت و امنیت کافی را در اختیار داشتهاند و توانستهاند با جمعبندیِ دانش و تجربیاتِ دیگران دست به نوآوری بزنند.• چطور وقتمان را خوب تلف کنیمحواسپرتیهای درست میتوانند خلاقیتساز باشندنتایج چندین تحقیق روانشناختی نشان میدهد که حدی از حواسپرتی میتواند عملکرد ذهن را در حوزههای مختلف بهبود بخشد. مثلاً اگر در موقعیتی هستید که میخواهید تصمیمگیری مهمی انجام دهید، احتمالاً بهتر است برای مدتی ذهنتان را از تمرکز بر موضوعِ تصمیمگیریتان منحرف کنید و چند تا کلیپ خندهدار ببینید. اما چطور چنین چیز تناقضباری میتواند درست باشد؟• اگر فکر میکنید نابغهاید، شاید دیوانه هم باشیدهم نابغهها و هم دیوانهها به چیزهایی توجه دارند که دیگران توجه ندارندتصویری که بسیاری از ما از نابغه در ذهن داریم، چیزی شبیه دکتر هانیبال لکتر در فیلم «سکوت برهها» است. روانشناسی استثنایی، نقاشی چیرهدست و دیوانهای جنایتکار و آدمخوار. پیوند نبوغ و جنون پیوندی تاریخی است، اما بیشتر وجهی اسطورهای دارد تا آنکه واقعیتی اثباتپذیر باشد. چرا هم نوابغ بسیاری سراغ داریم که هیچ نشانی از دیوانگی ندارند و هم دیوانگان فراوانی که بهرهای از نبوغ نبردهاند؟ پژوهشی جدید، این پیوند را از منظری تازه نگریسته است.• هر چیز «نو» باید تا اندازهای «قدیمی» باشدآیا آدمها، فناوریها یا محصولات نو واقعاً قرار است زندگی ما را بهتر کنند؟آدمهای نوگرا دستههای مختلفی دارند: آدمهایی که با هیجان و اضطراب منتظر معرفی رنگ سال هستند، تا لباسهایشان مد روز باشد. آدمهایی که جلوی فروشگاههای اپل صف میکشند تا آخرین مدل آیفون را بخرند، آدمهایی که وقتی نویسندۀ مورد علاقهشان خبر از انتشار کتاب تازهای میدهد، دل توی دلشان نیست تا آن را بخوانند. چرا ما اینقدر به چیزهای نو علاقه داریم؟ اساساً یک چیز «نو» چگونه چیزی است؟• نوآوری چیست؟ هنوز کسی نمیداندمت ریدلی، روزنامهنگار مشهور، در کتاب جدید خود سراغ دنیای شلوغ نوآوری رفته استاگر به روایت رایج از تاریخ پیشرفتهای بزرگ علمی فکر کنیم، احساس میکنیم مهمترین نوآوریهای بشر حاصل پیشامدهایی تصادفی یا ایدههایی شخصی بوده است که برای انسانهایی فوقالعاده باهوش رخ داده. سیبی روی سر نیوتون افتاده، یا فکرِ ساختن یک موتور جستجوی اینترنتی در سر بنیانگذاران گوگل درخشیده. این روایت اگرچه جذاب است، اما احتمالاً ما که در کوران پاندمی کرونا گرفتار شدهایم، خیلی راحت میتوانیم ایراد آن را درک کنیم: حل مشکلات به تلاش جمعی و تدریجی دانشمندان نیاز دارد، نه ایدههای تصادفی نابغههای منزوی. |
![]() |
↧
December 21, 2020, 9:03 pm
شیلا هتی، لیترری هاب — چند سال پیش، اولین فصلهای پیشنویس رمانی از دوستم را خواندم. دربارۀ کتاب قبلی او نقدی را در لندن ریویو آو بوکس منتشر کرده بودم و آن زمان او را نمیشناختم. هشت سال پیش بود و پس از آن، ارتباط میان ما شکل گرفت. من از او میپرسیدم کتاب جدیدش در چه حالی است و او هم حال آثار مرا میپرسید. همیشه هم (برای هر دویمان) کار یا بهغایت بد پیش میرفت یا بهغایت خوب.همیشه روند کار دیگر نویسندگان برایم بسیار جذاب بوده، شاید تاحدی از این جهت که مطمئن میشوم مثل هم هستیم: لحظاتی از شعف و پس از آن لحظاتی از نومیدی و در دل این لحظات میدانیم هیچ یک از این احساسات درحقیقت مشخص نمیکنند کتاب ما دستآخر خوب از آب در میآید یا بد (هرچند آن زمان این احساسات حتماً بر تمام زندگیمان سایه انداختهاند).به همین دلیل، یک هفتۀ پیش، از او پرسیدم میتوانم نوشتههای جدیدش را بخوانم یا نه، چون کنجکاو بودم و فکر میکردم میتوانم کمک کنم؛ حس کردم شاید یک خوانندۀ تازه نیاز داشته باشد. چند فصل را برایم فرستاد، آنها را خواندم، در پاسخ یک ایمیل طولانی نوشتم، او هم پاسخی طولانی برایم نوشت و حالا در خلق کتاب جدیدش، ذهن من هم به ذهن او اضافه شده است. دیروز پیشنویس کتاب فعلیام را برای دو تن از دوستانم فرستادم و منتظر شنیدن نظر آنها هستم، اینکه به نظرشان خوب است یا بد، یا اصلاً به نظرشان معنا دارد یا نه. همیشه مهم است همزمان کاری را که در دست داریم به بیش از یک نفر نشان دهیم تا نظرات هیچکس بیشازحد موثر نباشد. اگر کار را تنها به یک نفر نشان دهید و او از آن متنفر باشد، چه؟ و شما هم نظر او را باور کنید! یا عاشق آن باشد؟ و شما هم باور او را قبول کنید! بهتر است آن را برای دو، سه یا چهار نفر بفرستید تا بتوانید حقیقت آن پیشنویس را جایی در میان طیف نظرات متفاوت آنها بیابید.از نظر من، دوستانی که پیشنویس کتابهایم را میخوانند، گرانمایهترین خوانندگان من هستند. فکر میکنم انگار آنها از هر منتقدی حساسترند یا از هر خوانندهای که کتابِ تمامشده را میخواند. میدانند باید دربارۀ آن با من صحبت کنند، و من برایشان مهم هستم. درنتیجه، میدانم کتاب من برایشان مهم است. در مقابل وضع همینطور است: من هم هیچوقت بهاندازۀ زمانی که دارم پیشنویسِ کتاب دوستی را میخوانم، خوانندهای دقیق، ژرفاندیش یا روشنفکر نیستم. مجبورم تبدیل شوم به بخشی از ذهن آنها. ذهن خودم را به ذهنشان پیوند بزنم. به همین خاطر، نمیتوانم سرسری با علایق و امیال زودگذر خود وارد متن شوم و از آن عبور کنم.فکر کنم کسانی که خود دستبهقلم نیستند به ذهنشان هم نمیرسد که نویسندهها تا کجا آثار ناتمام خود را با یکدیگر به اشتراک میگذارند. شاید تعداد افرادی که پیشنویس کتابهای من را قبل از چاپ میخوانند کمتر از ۴۰ نباشد. بیشتر کار در مکالمۀ با همین نویسندهها انجام میشود: کار حمایت اخلاقی، کار پاسخگویی به استانداردهای بسیار بالای همکارانِ نویسندهام و نوشتن با آگاهی به این نکته که این کتاب بناست در دست افرادی قرار بگیرد که آنها را میشناسم و برایشان احترام قائلم. این بسیار ترسناکتر از تصور خوانندهای است که هرگز او را ندیدهاید.حتی پیش از آنکه آنها به اثرم واکنش نشان دهند، مدام خیالبافی میکنم که کتابم چطور در تخیلشان مینشیند. اغلب حتی نیاز نیست دوستم آن را بخواند تا مفید باشد؛ اغلب، همین که آن را برای نویسندهای دیگر میفرستم، ناگهان کتاب را (آنگونه که خود خیال میکنم) از منظر آنها میبینم. میتوانم تمام اشکالات آن را ببینم، جاهایی را که درست از آب در نیامده است، جاهایی را که درست توی خال زدهام و برای هر یک این بخشها خجالتزده، سرافراز، و عذرخواه میشوم.بیشتر اوقات، حتی پیش از آنکه دوستِ گیرنده فرصت کند متن را باز کند، برایشان مینویسم: «این را نخوانید! تمام نشده!». ارسال بهخودیخود کافی است. آن وقت است که ناگهان کامل دستم میآید که کتابم خوب است یا بد و کتاب را از نگاهی تازه میبینم و میتوانم برای چند هفتۀ دیگر با انرژی روی آن کار کنم.خوانندۀ کتاب منتشرشدۀ نهایی آن را در چارچوب ذهنیای میخواند که سراسر به چنین چیزهایی مشغول است: آیا الان دوست دارم چنین کتابی بخوانم؟ اگر نه، (خوشبختانه) آن را به کناری میاندازد. من هم همینطورم. در قبال کتابهایی که آنها را از کتابفروشیخریدهام، هیچ مسئولیت اخلاقیای حس نمیکنم. بهنوعی کتابی که منتشر شده فقط یک مرده است. دیگر برای آن کتاب اهمیتی ندارد دوستش داشته باشم یا نه؛ دیگر نمیتواند خود را تغییر دهد. او به شکل نهاییاش رسیده است.من در مقابل نویسندهای که او را نمیشناسم مسئولیتی ندارم. خودخواهانهتر میخوانم. تنها با توجه به لذت خودم میخوانم. اما در هنگام خواندن یک پیشنویس، وقتی همکار نویسندهای منتظر پاسخ من است، مجبورم تا آنجا که ممکن است از خودخواهی دور باشم. لذتْ مرکز توجه من نیست، بلکه تمام فکر و ذکرم این نوشتۀ کوچکی است که دارد رشد میکند. من یکی از نیروهایی هستم که سبب میشوند این موجود شکل نهایی خود را پیدا کند، یا نکند.باید با گشودگی کامل بخوانم، با حساسیت به اینکه این موجود بناست به کجا برسد. لزومی ندارد از آن خوشم بیاید. کار من غیرشخصیتر از این حرفهاست؛ مهم این است که باید سلیقۀ خود را کنار بگذارم و بکوشم به این بیندیشم که نویسنده میخواهد به کجا برسد که تا کنون نرسیده.ما هنوز بر این باوریم که هنر را تنها هنرمند میسازد، اما طبق دیدههای من هنر همیشه حاصل کار مجموعهای از رفقاست، افرادی که انتخاب میشوند و نقش چندان کوچکی هم ندارند؛ نقشی دارند که در سطح گستردهای روی کار اثرگذار است. این دوستان اولین مخاطبان کتابهای فرد هستند. مخاطبان برگزیدهاند. اگر این افراد از آن راضی نباشند، آدم خیال میکند هیچکس راضی نمیشود. اما فقط نویسندهها نیستند که در جمعی از نویسندگان دیگر دست به قلم میبرند. تمام هنرمندها اینگونهاند.منتقدان ضرورت صنعت نشرند، خوانندگان نیز، البته فقط در سطح نظریه، چون بالأخره کتابها برای آنها هستند. اما هیچ کتابی برای خوانندهای ناشناخته نیست، کتاب برای کسی است که با بیم و امید و سؤالی دلهرهآور آن را برایش ارسال میکنید. بدین ترتیب، میتوان گفت هنر بهتمامی برای دیگر هنرمندان و در پاسخ به درک و حساسیت آنها ساخته میشود. آنها روشنفکرترین مخاطباناند، آخر میدانند که هنر میتواند -و باید- در قالبهای متکثری در آید؛ و آنها از همه بادرایتترند. آخر چه کسی بیش از یک نویسنده به هنر رماننویسی اهمیت میدهد؟ چه کسی بیش از یک نقاش به آنچه بر سر نقاشی میآید اهمیت میدهد؟ اینکه آن اثر به زیباییِ اعجابانگیز میرسد یا به زشتیِ اعجابانگیز.دیروز در کارگاه نقاشی دوستم، مارگوس ویلیامسون، بودم. یک گروه کوچک نویسندگان داریم؛ حدود شش نفریم که یکهفتهدرمیان دور هم جمع میشویم و هر کدام چیزی را که نوشتهایم میخوانیم و بعد نظراتمان را با هم در میان میگذاریم و میگذاریم نویسنده (کسی که همان زمان اثرش را بلند خوانده است) سؤالات مهم خود را بپرسد: به نظرتان جملۀ آغازین عجیب و غریب نیست؟ به نظرتان این بخش با باقی کتاب همخوانی دارد؟ اینجا کسلکننده است؟ وقتی آن را میخواندم به نظرم کسلکننده آمد...ما در کارگاه مارگوس بودیم و پنجتایمان جلسۀ دو ساعتۀ خود را به پایان برده بودیم و کارمان تمام شده بود. هنرمند دیگری هم آنجا بود، جوبال براون که او نیز هماکنون روی یک رمان کار میکند. او دور تا دور کارگاه راه میرفت و موذیانه و از سر شیطنت میپرسید «پس اینجاست که جادوگری میکنید؟». مارگوس داشت یک مجموعه نقاشی را برای نمایش تمام میکرد و جوبال جلوی یکی از نقاشیهای مورد علاقۀ من ایستاد، بوم بزرگی پر از برگهایی روی تنه و شاخۀ درختان، که بیشترشان سبز بودند، اما کمی قهوهای و نقاط کوچک صورتی هم در میانشان به چشم میخورد.از مارگوس پرسید «این کار ناتمام است؟». میدانستم تمام است و نگران شدم. پاسخ داد، نه، تمام شده. گفت آن را دوست ندارد. زیادی زیباست. زیادی تبلیغاتی است. بعد همه رفتیم بیرن کارگاهِ او و سیگار کشیدیم. جوبال که رفت، مارگوس گفت این کارش برایم خیلی آرامشبخش بود. عاشق این هستم که افراد راحت نظرشان را بگویند. برایش اهمیتی نداشت که جوبال آن را دوست نداشته. هرچه نباشد، ماه گذشته دهدوازده تا آدم برای بازدید از کارگاهش دعوت شده بودند: او آن را دوست نداشت و یک موزهدار هم آن را نپسندید، اما بقیه دوستش داشتند و مارگوس هم نظر خود را داشت، و همین نظر انگیزۀ درونی کارش بود و دیدگاه دیگران هم چاشنی کارش شده بود.مارگوس و جوبال هر دو میدانند این نوع صداقت بسیار مهم است و شاهد نوعی عشق و توجه است. آنگونه نبود که او از نقاشی طوری بدش بیاید که فردی بیتوجه به نقاشیها بدش میآید، طوری که سبب شود هنرمند از کوره به در برود، طوری که من وقتی نظر آنلاین خوانندهای را میخوانم که کتابم را دوست نداشته، از کوره به در میروم چون حس میکنم کتاب را منصفانه نخواندهاند و حتی مطمئن نیستم آنها هرگز کتابها را با گشودگیای که باید کتاب خواند خوانده باشند. اما هرگز از دست کسی که برایم مهم است و نوشتههایم را دوست ندارد، عصبانی نشدهام.اکتبر گذشته این اتفاق رخ داد: پیشنویس رمانم را به کسی نشان دادم که بسیار دوستش میدارم و او گفت ببینم برگهها را توی هوا ریختی و هر طور که فرود آمدهاند آنها را جمع کردهای و اینطوری ترتیب مطالبت را مشخص کردهای؟ البته من هم زدم زیر گریه. دو روز تمام سراسر نومیدی بودم و دو ماه نتوانستم سر کارم برگردم. آن را به او نشان داده بودم که فقط بگوید فوقالعاده است و دیگر نیازی نیست دست تویش ببرم. آخر حتی از بین ما کسانی که عاشق نوشتناند نیز تنبلی دارند و دلشان میخواهد کار زودتر تمام شود.اما آن کتاب تمام نشده بود. او متوجه آن شد. دلم نمیخواست متوجه شود اما شد. شاید هم واقعاً دوست داشتم متوجه شود و حقیقت را به من بگوید. هرچه باشد، ما فقط کتابهایمان را بیرون نمیدهیم؛ آنها را برای افراد خاص میفرستیم. وقتی بخواهم کسی آن را دوست داشته باشد، میدانم آن را برای چه کسی بفرستم. اگر نیاز داشته باشم کسی آن را بخواند و دوستش نداشته باشد، میدانم باید آن را برای فرد دیگری بفرستم.بالأخره توانستم دوباره روی آن کار کنم و بهترش کنم و احتمالاً او این لطف را به من نمیکرد که وانمود کند کتاب را دوست دارد. آن نوع نقدی که ما را آزرده میکند -از طرف کسانی که دستبهدامن آنها شدهایم که اظهار نظر کنند- همان نوع نقدی است که لازم داریم، حتی اگر پذیرفتن آن دشوار باشد. این نوع نقد با حرف دیگر منتقدان فرق دارد، کسانی که اثر را به سخره میگیرند و صرفاً چون از کتابی خوششان نیامده از آن انتقاد میکنند. نقد دوستی که پیشنویس اثر را خوانده نقد کسی است که میخواهد شما در حد استانداردهای خودتان و نه آنها زندگی کنید و نقد آنها بیجا نیست، چون هنوز امکان تغییر کتاب فراهم است.این کار لگد زدن به میت نیست. بلکه تلاشی است برای زندهکردن چیزی که هنرمند نتوانسته به آن حیات ببخشد. این خوانندگان اولیه منتقد نیستند، پزشکاند. کسی از پزشکی که میگوید بیمار درست نفس نمیکشد دلخور نمیشود. پزشک میخواهد بیمار نفس بکشد، اما برای منتقد اهمیتی ندارد. پزشک رو به نویسنده سخن میگوید، ولی منتقد نه. و درستش هم همین است، نباید غیر این باشد.اما روی سخن نویسنده هم با آنها نیست. نویسنده، پیش از هر کس دیگری، با دوستانی سخن میگوید که کتابهایش را برای آنها میفرستد و آن دوستان هم در مقابل پاسخ میدهند و کمک میکنند نویسنده تردستی خود را تمام کند. آنها همه دغدغۀ آن چیزی را دارند که در میان است و اغلب دوستیهای هنرمندان همه بر این محور استوار است: چیزی دوطرفه میان آنها –ادبیات و نقاشی- که همه کمک میکنند رشد کند. ویرجینیا وولف هم کسانی را داشت که این نقش را برایش بازی کنند. من هرگز هنرمند یا نویسندهای را ندیدهام که چنین دوستانی نداشته باشد.هنر در فضای میان هنرمند و خوانندگانِ منتخب اولیۀ او شکل میگیرد، فضایی مملو از عشق و همراه با لذت حل دقیق دونفریِ یک پازل و درک این موضوع که وقتی امروز کسی به دیگری کمک کند، دیگری هم روزی دست او را خواهد گرفت. این اقتصادی بدون جریان پول است، فقط دلمشغولیِ جمعیِ افرادی است که به هنری مشترک دل دادهاند.خوانندگانی هستند که جهان هرگز از آنها حرفی نمیزند، اما برای من آنها مهمترینها هستند. من وقتی کتابی را میخوانم هرگز احساس نمیکنم مهمتر از زمانی هستم که دارم پیشنویسِ دوستم را میخوانم و این لذت بسیار عمیقی است که فکر کنم خواندن من میتواند کتابی را تغییر دهد و نهتنها اینکه آن کتاب بتواند من را متحول کند.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب را شیلا هتی نوشته و در تاریخ ۱۶ نوامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Sheila Heti on the Importance of Finding Trusted Readers» در وبسایت لیترری هاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲ دی ۱۳۹۹ با عنوان «نظر کدام خواننده برای نویسندۀ کتاب از همه مهمتر است؟» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• شیلا هتی (Sheila Heti) نویسندۀ هشت کتاب داستانی و غیرداستانی است، از جمله رمانهای تیکنر (Ticknor)، مادری (Motherhood) و انسان چطور باید باشد؟ (?How should a person be) و مجموعهداستان داستانهای میانه (The Middle Stories). منتقدان نیویورک تایمز کتاب او را جزو کتابهای «ونگارد جدید» شمردند که فهرستی است از کتابهای پانزده نویسندۀ زن در سراسر جهان که شیوۀ داستانخوانی و داستاننویسی ما را در قرن ۲۱ شکل دادهاند». کتابهای او را به ۲۲ زبان دنیا ترجمه کردهاند.••• این مطلب مقدمۀ شیلا هتی است بر چاپ جدید کتاب ویرجینیا ولف به نام آدم باید چگونه کتاب بخواند؟ (?How should one read a book).•••• نوشتۀ دیگری از شیلا هتی را با عنوان «از خانه بیرون نرو: دلایلی برضد دیدوبازدید» در پروندۀ اختصاصی دهمین فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی بخوانید. |
![]() |
↧
↧
January 21, 2021, 8:37 pm
♦ برای مطالعۀ هر یک از مطالب پرونده، بر روی تیتر آنها کلیک کنید.• رولف دوبلی: کمتر بخوانید ولی دوباره بخوانید برخی از کتابها در قفسه هستند که نمیتوانم با اطمینان بگویم که آیا تا به حال آنها را خواندهام یا نهپس از مدتی سر وقت کتابخانه و کتابهایمان که میرویم اکثرشان دیگر با هم تفاوت زیادی نمیکنند، چون تقریباً چیز زیادی از آنها یادمان نمیآید؛ محتوای هر کتاب صرفاً بهصورتی مبهم و آشفته از ذهن ما عبور میکند. در چنین مواقعی ابتدا پریشان میشویم که مشکل از حافظۀ ضعیف خودمان است یا شاید کتابها تأثیر اندکی بر ما داشتهاند. اما وقتی میفهمیم بسیاری از دوستانمان هم همین تجربه را دارند کمی احساس آسودگی میکنیم. اگر محتوای کتابها تا بدین حد کم به خاطر میمانند، اساساً اهمیت مطالعه در چیست؟ رولف دوبلی، نویسندۀ کتاب «هنر شفاف اندیشیدن»، پیشنهادهایی دارد.• چرا بیشتر کتابهایی را که میخوانیم فراموش میکنیم؟ مردم اغلب بیش از آنچه بتوانند در مغز خود نگه دارند، اطلاعات وارد آن میکنندبعضیها هر کتاب را فقط یکبار میخوانند و بعد از گذشت مدتها تقریباً بیهیچ کموکاستی همۀ آن را به یاد میآورند. اما بیشتر ما اینطور نیستیم و این موضوع خیلی ناراحتمان میکند و مدام خودمان را بابت روش مطالعهمان ملامت میکنیم یا حافظۀ ضعیفمان را مقصر میدانیم. زمانی که کتابی را خریدیم، اسم کتابفروشی، اینکه چاپ چندم بوده و خیلی جزئیات دیگر را خیلی راحت بهخاطر میآوریم اما آنچه برایمان مهمتر است، یعنی محتوای کتاب را نه. آیا در عصر اینترنت اینهمه وسواس و عذاب روحی برای به خاطر سپردن اطلاعات ضروری است؟• چرا کتابهایی که دوستشان دارم را دوباره و دوباره میخوانم؟ وقتی کتابهایی که قبلاً خواندهایم را دوباره میخوانیم، خودِ گذشتهمان را بار دیگر ملاقات میکنیموقتی آدمهای کتابخوان میبینند کس دیگری میخواهد یکی از کتابهایی که تأثیر زیادی روی آنها گذاشته را شروع کند، معمولاً با حالتی حسرتزده به او میگویند: «خوشبهحالت که برای بار اول آن را میخوانی». بااینحال، چنین نیست که اگر دوباره سراغ کتابهای محبوبمان برویم، از خواندنشان لذتی نبریم. ناتالی جنر، نویسندهای که عادت دارد کتابهای مورد علاقهاش را دوباره و دوباره بخواند، میگوید وقتی سراغ کتابهای قدیمیمان میرویم، دیگر اتفاقات برایمان مهم نیست، چرا که دنبال چیزهای دیگری میگردیم.• غرق شدن در کتابها چه بر سر مغزتان میآورد؟ آناکارنینا خودش را پرتاب میکند جلوی قطار، و همراه با او شما هم همینکار را میکنیدهرکس میخواهد ما را به کتابخواندن ترغیب کند، معمولاً چند حرف کلیشهای برای گفتن دارد: کتاب دیدت را وسیع میکند یا تجربۀ دیگران را در اختیارت میگذارد. اما واقعیت این است که این حرفها فایدهای ندارد، مگر آنکه یکبار، هنگام خواندن یک کتاب، آن صاعقه به عمق جانتان بنشیند. صاعقهای که باعث میشود با شخصیت کتابی که میخوانید، گریه کنید، بخندید یا خشمگین شوید. مطالعات عصبشناختی جدید یافتههای شگفتآوری را دربارۀ حالات مغزی ما هنگام خواندنِ عمیقِ یک کتاب کشف کردهاند.• چرا فکر میکنیم دوباره انجامدادن کارها کسلکننده است؟ ممکن است لذتهای غیرمنتظرهای در دیدن دوبارۀ فیلمها یا خواندن دوبارۀ کتابها نهفته باشدیکی از تفاوتهای آشکار بچهها با بزرگسالان در نحوۀ فیلمدیدنشان است. بچهها یک انیمیشن را صد بار هم که دیده باشند، باز میخواهند آن را ببینند. با اینکه صحنه به صحنهاش را حفظ شدهاند، همچنان با لذت تماشایش میکنند. اما انگار یکی از اصول دنیای بزرگسالی این است که هر فیلمی را فقط یکبار باید دید، یا هر کتابی را فقط یکبار باید خواند. این تفاوت ناشی از چیست؟ آیا بچهها هنوز درکی از کسالت ندارند، یا ما فراموش کردهایم که چطور باید از تجربههای تکراری لذت ببریم؟ |
![]() |
↧
January 22, 2021, 8:40 pm
الیزابت سوبودا، ایان — بیشتر آدمها وقتی دارند برای بهبود شخصیشان برنامهریزی میکنند، پا به دنیای خودیاری میگذارند، انگار این کتابها یکجور بخارشوی روح هستند. من اما اشتباهاً وارد این دنیا شدم. در واقع شاید اشارهای به شعری مشهور، در سنین نوجوانی باعث شد تا کتاب راههای کمتر پیمودهشده۱، نوشتهٔ مورگان اسکات پک را از کتابخانهٔ پدر و مادرم بردارم. بههرحال، خواسته یا ناخواسته، گرفتار شدم. آن روزها از انواع مشکلات معمول در مدارس عادی، از جمله قلدری همکلاسیها، دوستان بیوفا و روحیهٔ خجالتی خودم عذاب میکشیدم و به همین خاطر، حرفهای این روانپزشک اهل کنتیکت تأثیری چشمگیر روی من گذاشت. او در این کتاب میگوید که درد و رنج ممکن است دلایلی حیاتی و ارجمند داشته باشد، البته تا زمانی که برای رویارویی با مسائل پیش رو، شهامت کافی نشان دهیم. به تعبیر پک «زمانی که از رنج سودمند و مشروعی که ناشی از مواجهه با مشکلات زندگی است، رویگردان شویم، خود را از رشدی که برآمده از این مشکلات است نیز محروم ساختهایم».به عنوان شکاکی نوپا که طیف وسیعی از نظامهای اعتقادی را جلوی خودم میدیدم، حس میکردم که تأکید پک بر وفاداری به حقیقت، به من کمک خواهد کرد تا بنیادی برای زندگی خودم پیدا کنم. وقتی که وسوسه میشدم تا شکستهای عشقی را با نوشیدن تسلی دهم، پِک آنجا بود تا یادآوری کند که عشق حقیقی با انتخاب آگاهانه برای تأمین رفاه و شادمانی طرف مقابل در پیوند است. شاید جویندگانِ نسل قبل پناه خویش را در اشعار راینر ماریا ریلکه یا کتاب مقدس مییافتند، اما من به حمایت پدرانهٔ پِک روی آوردم که از دور حضوری نیرومند در زندگیام داشت و انضباط فردی را بهعنوان راه رشد و شادمانی پیشنهاد میکرد.در سالهای بعدی، بسیاری از انجیلهای نوجوانان آن زمان را به کار بستم که احیای اُفلیا: نجات روان دختران نوجوان۲ نوشته روانشناسی به نام مری پیفر از آن جمله بود. او در این کتاب فرهنگ مسموم و جنسیتزدهای را توصیف کرده است که پیشرفت دختران را «محدود» میکند و یکپارچگی آنها را تکهتکه میکند. و ایدئالهای فرهنگی جدیدی را معرفی میکرد که برای تمام استعدادهای زنان جوان ارزش قائل باشد. من در این دوران بارها با وسواس آن کتاب را با انگیزهٔ خودیاری خواندم تا از ذهن و بدن تازهام که نسبت به آن احساس بیگانگی داشتم، شناخت بیشتری پیدا کنم. بهعلاوه این پیام هم من را دلخوش میکرد که ظاهرم بنا نیست سرنوشتم را تعیین کند.پرچمدارانی همچون پک و پیفر این توانایی را در من ایجاد کردند که راهم را به سوی زندگی بهتر بیابم و این باورهای نوجوانانه چندان از واقعیت فاصله نداشتند. مطالعات نشان دادهاند که کتابهای خودیاری واقعاً میتوانند خلقوخوی افسردهٔ خوانندگان را بهبود ببخشند، الگوهای ژرف تفکر را تغییر دهند و رفتهرفته میل جدیدی برای زندگی ایجاد کنند؛ البته تا آنجا که توصیههای پیشنهادی آنها در چارچوب علمی و معقول باقی بماند.بسیاری از بیماران این گونه «کتابدرمانی»۳ را مانند گفتوگودرمانی و داروهایی مانند پروزاک۴ مؤثر میدانند. از دید جان نورکراس، روانشناس دانشگاه اسکراتون، در وضعیت ایدئال، کتابهای خودیاری در مراحل ابتدایی درمان قابل استفاده هستند و دارودرمانی و معالجات سنگینتر بهعنوان آخرین راهحل در موارد جدیتر به کار گرفته میشوند. حقیقت این است که در مشکلاتی همچون روانپریشی، خودکشی و موارد اضطراری دیگر فوراً به متخصصان روانپزشکی مراجعه میکنیم، اما چرا نتوانیم برای اغلب افراد و مشکلات سادهتر آنها، درمان را با یک کتاب شروع کنیم؟کتابهای خودیاری جدای از جذابیتهای عصر جدید۵، در طول چند هزار سال به تدریج تکامل یافتهاند. کتابهای کانونی و محوری در تمام فرهنگها از پندهایی دربارهٔ چگونگی زیست اخلاقی و خشنودکننده آکنده است. اوپانیشادها که در جامعهٔ رنگارنگ هندوستان به قلم خردمندان هندو نگاشته شده، بر اهمیت رفتار توأم با احترام و رواداری با دیگران تأکید کرده است. بهطور مثال، در یکی از بخشهای این کتاب به این نکته اشاره شده است که «برای آنها که بزرگوارانه میزیند، سراسر جهان چیزی جز خانواده نیست». بر اساس همین توصیه است که خواننده رنگ و بوی جامعهٔ متکثر هند امروزی را در گذشتهٔ تاریخی این سرزمین خواهد یافت. متألهان یهودیِ مفسرِ عهد قدیم نیز در قرن هفتم پیش از میلاد، مسیر باریک و درعینحال پربارِ پیروی از فرامین خداوند را پیشنهاد کردهاند که برای مردمانی که اغلب با حملات پیاپی امپراطوریهای آن روز رویارو بودند، پیشنهادی وحدتبخش و متناسب به نظر میرسد.یکی از نخستین متون راهنمای خودیاری جهان، در باب وظایف۶ نوشتهٔ مارکوس سیسرو است که در دورانی دراز بسیار خوانده شده است. این کتاب در واقع نامهٔ آن خطیب و سیاستمدار رومی به پسر خویش است. او به مارکوس جوان توصیه میکند که تکالیف خود را نسبت به دیگران، حتی اگر این کار نیازمند فداکاری بسیار باشد، به انجام رساند و به پسرش هشدار میدهد که از لذتهای گذرا و سطحی بپرهیزد. به نوشتهٔ سیسرو «بیگمان شجاعت آن نیست که رنج را شر اعظم به شمار آوریم و لذت را خیر عظیم». این توصیه در واقع بازتابی از سنت باستانی روم یعنی موس مایوروم۷ است که بر اهمیت وفاداری به امپراطور، بالاتر از هر گونه گرایش به رفاه شخصی تأکید میکرد و چارچوب استواری برای تأمین نیازهای امپراطوری فراهم میساخت.قرنها پس از سیسرو، کشاورزان، بازرگانان و سیاستمداران در گوشهٔ دیگری از جهان به سختی میکوشیدند تا ایالات متحده جوان را به قدرتی اقتصادی و اجتماعی بدل سازند. شهروندان کشور جدید که اغلب خارج از شهرها میزیستند و به خودبسندگی و استواری خودشان میبالیدند، همراه و همزاد خویش را در سخنگویان آن روز خودیاری، از جمله هنری دیوید ثورو و رالف والدو امرسون یافتند که هر دو بر اهمیت فداکاری و مبارزه در معنابخشی به زندگی تأکید میکنند. چنانکه امرسون در مقالهای به سال ۱۸۴۱ مینویسد: «بزرگمرد همواره در پی کوچکی است. زیر فشار قرارگرفتن، رنجبردن و شکستخوردن، بختِ آموختن چیزی تازه را به او میدهد».اما در اواسط سدهٔ بیستم میلادی، این فرهنگ ایثار دیگر رایج نبود. اقتصاد ثروتمند غربی نسلی فرصتطلب را تغذیه میکرد که تنها بر حداکثرساختن و بهنمایشکشیدن استعدادهای خود متمرکز بود. موج جدید کتابهای خودیاری برای چنین شرایط جدیدی از راه رسیدند که آیین دوستیابی دیل کارنگی از آن جمله است.گویی عاملیت فردی و خودآگاهی، در کنار روانکاوی فرویدی که در آن دوران رواج داشت، یک شبه به کالاهایی جذاب بدل شدند. موج جدیدی از عناوین خودیاری به بازار آمدند که ظاهراً میانبری آسان و بیدردسر برای نوع خاصی از تغییر پایدار شخصی را پیشنهاد میکردند و بر تغییر آگاهانهٔ الگوهای تفکر استوار بودند. در سال ۱۹۵۰، نورمن وینسنت پیل با کتاب قدرت تفکر مثبت۸ بر فهرست پرفروشها سیطره داشت. پیل در این کتاب وعده میداد که تغییر تکگویی درونی میتواند کیفیت زندگی را به نحو شایان توجهی بهبود بدهد. به نوشتهٔ پیل «مثبت بیاندیشید و آنگاه نیروهای مثبتی را به راه خواهید انداخت که نتایج مثبتی را برای شما به ارمغان میآورند».من خوبم، تو خوبی۹ اثر کلاسیک توماس هریس، به خوانندگان میآموخت که اگر افکارشان دربارهٔ ارزشمندی خودشان را با واقعبینی ارزیابی کنند، زندگی و روابطشان بهبود خواهد یافت. هریس تا آنجا پیش رفت که مدعی شد با تغییر روابط میان انسانها و گفتوگوی آنها با یکدیگر بهعنوان افرادی بالغ و عاقل، به جای اجازهٔ بروز نابخردانهٔ زخمهای دوران کودکی و رنگآمیزی زندگی روزمره با آنها، بسیاری از مسائل جهانی راحتتر برطرف خواهند شد.اما با افول خوشبینی و فرهنگ هیپیگری افراطیِ آن دوران، رویکرد کتابهای خودیاری نیز تغییر کرد. در دههٔ عبوس و عملگرای هشتاد میلادی، راههای کمتر پیمودهشده توجه بیشتری را برانگیخت و برای نخستین بار، به فهرست پرفروشترینها در نیویورک تایمز راه یافت. پک اثر خود را با جملهای بیپرده آغاز کرد: «زندگی دشوار است». بهاینترتیب پیام باستانیِ انضباط و محدودیت در این کتاب بار دیگر و البته در تراز و بافتی نوین طرح شده بود.این روزها عرصهٔ کتابهای خودیاری ظاهراً به دو بخش تقسیم شده است. در یکی از این دو بخش، تأکید قاطع فرهنگ امروزی بر اصالت حس و تجربه، نشان خود را بر این ژانر باقی گذاشته است. روزگار آثاری چون آیین دوستیابی و حتی راههای کمتر پیمودهشده سپری شده بود؛ آثاری که به جای نظریات علمی یا مکاتب فکری خاص، عموماً دیدگاههای شخصی نویسندگان خود را بازتاب میدادند. حال جای این دست متون را آثاری همچون از حال بد به حال خوب۱۰ نوشته دیوید برنز، خوشبینی آموختهشده۱۱ اثر مارتین سلیگمن و روانشناسی نوین موفقیت۱۲ به قلم کارول دُوِک گرفتهاند که تمام آنها برای پشتیبانی از توصیههای خود، پژوهشهای علمی را یکی پس از دیگری مورد استناد قرار میدهند. از سوی دیگر بسیاری از کتابهای علمی نیز امروزه به تبلیغ گونهای از خودیاری میپردازند که داوود و جالوت۱۳ نوشته مالکوم گلدول از آن جمله است. در این کتاب چگونگی تبدیل نقطه ضعفی خاص در فرد (به طور مثال پریشانخوانی یا آسیبهای دوران کودکی) به نقطهٔ قوت به بحث گذارده شده و پیشنهادی اختصاصی برای جستوجوگران خودبهسازی به شمار میرود.بااینحال در کنار این گونه آثار مبتنی بر پژوهش علمی، دستهٔ دیگری از کتابهای خودیاری نیز به بازار آمدهاند که بر ادعاهای غیرعلمی و بلکه بیپایه و اساس مبتنی هستند. بر اساس مدعای مطرح در کتاب پرفروش راز که نویسندهای تلویزیونی به نام روندا بایرن آن را نوشته است، افکار ما ارتعاشاتی را به سراسر کیهان ارسال میکنند و رویدادهای زندگی را تحت تأثیر قرار میدهند. بدینقرار، افکار خوب به نتایج مطلوب و افکار بد به نتایج نامطلوب میانجامند. به نوشته بایرن «اگر رویدادها و لحظات مطابق میل شما پیش نمیرود، آنها را در ذهن خود آنگونه که میخواهید به تصویر درآورید. بهاینترتیب از طریق بازتولید دقیق آن رویدادها مطابق خواست خود، میتوانید فرکانس ارتعاشی امروز را در خصوص آن موضوع پاک کنید و سیگنال و فرکانس جدیدی را برای فردا به جهان ارسال نمایید».البته پژوهشگران این جادو و جمبلها را در سالهای اخیر با دقت ارزیابی کرده و اثبات کردهاند که فراگیری و شهرت اصول خودیاری، لزوماً کارآمدی آنها را تضمین نمیکند. به عنوان نمونه، در پژوهشی که سال ۱۹۹۹ در دانشگاه کالیفرنیا به انجام رسید، دانشجویانی که کسب نمرات بالا را تخیل و تصور کرده بودند، در واقعیت نمرات پایینتری به دست آوردند، چراکه نسبت به افرادی که زمان خود را صرف خیالپردازی نکرده بودند، وقت کمتری را صرف آماده کردن خودشان کرده بودند. در سال ۲۰۰۹ نیز روانشناسی به نام جوآن وود در دانشگاه واترلو دریافت که آدمهایی که عزت نفس پایینی دارند، با تکرار عبارات تأکیدی مثبت دربارهٔ خودشان، احساس بدتری پیدا میکنند. ازاینرو، تفکر مثبت از آن گونه که در آثاری همچون راز طرح میشود، سرابی بیش نیست. به گفتهٔ وود «نتیجهگیری بر مبنای توفیق این روش در تجربهٔ شخصی، مبنای دقیقی را برای پژوهش فراهم نمیآورد».به گفتهٔ جرمی دین، روانشناس، بقیهٔ توصیههای کتابهای خودیاری (از جمله اینکه خشم خود را با فروخوردن آن کنترل کنید، یا اگر حس بدی دارید، ذهنتان را با افکار شاد پر کنید) مانند مورد پیشین در برآوردن معیارهای علمی ناکام میمانند. اما با وجود ویژگیهای نامطلوب برخی آثار راهنمای خودیاری، این ژانر توصیههای را نیز در بر دارد که به نحو شگفتآوری مؤثر و بلکه دگرگونکننده هستند. اغلب پژوهشهای اخیر امکانات بالقوهٔ کتابدرمانی را در آثاری با اصول و مبانی معقول، برای کمک به ایجاد تغییرات مثبت در زندگی نادیده گرفتهاند. در پژوهشی که در سال ۲۰۱۰ در دانشگاه نوادا صورت پذیرفت، افراد افسرده حین مطالعهٔ از حال بد به حال خوب موفق شدند از طریق فرایند درمانِ شناختی-رفتاری افکار منفی خود را شناسایی کنند، تحریفشدگی این افکار را ارزیابی نمایند و آنها را با افکاری منطقیتر و مبتنی بر واقعیت جایگزین سازند. شرکتکنندگان در این گروه کتابدرمانی بهبودی مشابه با اعضای گروه دیگری را نشان دادند که معالجات معمولی همچون داروهای ضدافسردگی را دریافت کرده بودند.در همین زمینه، پژوهش دیگری در سال ۲۰۱۳ و در دانشگاه گلاسکو بیماران افسردهای را که از راهنمای کریس ویلیامز برای غلبه بر افسردگی استفاده کرده بودند با گروه دیگری مقایسه کرد که تحت درمانهای متداول، از جمله داروهای ضدافسردگی، ارجاع به روانشناس و نظارت درمانی قرار گرفته بودند. چهار ماه پس از آغاز این پژوهش، افراد گروه کتابدرمانی در مقایسه با اعضای گروه درمان استاندارد، بر اساس پرسشنامهٔ افسردگی بک، امتیازات به مراتب کمتری را دریافت کردند که از اثربخشی این روش حکایت داشت.جان نورکراس بر این باور است که کتابهای خودیاری مناسب میتوانند برای برخی بیماران بارها بهتر از داروهای ضدافسردگی و دیگر شیوههای دارودرمانی عمل کنند، بدون آن که عوارض جانبی مانند افت خلق، بیخوابی و اختلالات جنسی را به همراه آورند. به گفتهٔ او «داروهای ضدافسردگی به نحو ترسناکی بیش از حد تجویز میشوند. در مورد مشکلاتی با شدت کمتر که از اثربخشی خودیاری در آنها آگاهیم، رویکرد خوددرمانی را تائید میکنیم. چراکه بیمار با شیوهای کمهزینه و در دسترس روند درمان را آغاز میکند».البته نوکراس به خوبی از این نکته آگاه است که مجموعهٔ کتابهای خودیاری بیشتر به صنعت درمانی در اواخر قرن هفدهم شباهت دارد که پر از محصولاتی بود با وعدهٔ دگردیسی شخصی که در ارائهٔ دلایل اثربخشی خود ناتوان بودند. بر این اساس آیا کتابهای خودیاری باید با گونهای استاندارد علمی سنجیده شوند؟ نورکراس چنین میاندیشد. به گفته او «بدون شک باید نوعی مقررات برای این زمینه در کار باشد. من یکی از کسانی هستند که باور دارم امروز به مرکزی همچون ادارهٔ غذا و داروی آمریکا برای این عرصه نیاز داریم».اما نورکراس این نکته را نیز آشکارا میداند که انتظار تشکیل دادگاههای کلینیکی برای کتابهای خودیاری، خواستی محال است. از این رو کوشیده است تا شیوهای سادهتر را بدون نیاز به دخالت افراد برای ارزیابی ماهیت واقعی این کتابها ارائه دهد. او در این راستا از بیش از ۲۵۰۰ روانشناس خواسته است تا اثربخشی عناوین خودیاری مورد استفادهٔ بیماران خود را ارزیابی کنند. بر اساس نتایج این بررسی، از حال بد به حال خوب با کسب امتیاز ۱.۵۱ در بازه ۲+ تا ۲- در رأس فهرست قرار گرفت. مجموعه زندگینامههای خودنوشت نیز امتیاز مشابهی را به دست آورد که از آن جمله میتوان به تاریکی مرئی۱۴، اثر ویلیام استایرون و ذهن ناآرام۱۵ نوشتهٔ کی جیمیسون اشاره کرد. شاید بتوان علت قرارگرفتن این آثار را در فهرست برترینها، در راهبردهای انضمامی برای مواجهه با مسائل جستوجو کرد. بهعلاوه خوانندگانِ دارای اختلال خلقی، با خواندن زندگینامهٔ دیگران در مییابند که تنها نیستند.از زمانی که نورکراس بررسی خود را منتشر کرده است، خدمات بهداشت ملی بریتانیا مسیری علمی را برای بررسی کتابدرمانی ارائه کرده است. در برنامهای با نام تجویز کتابخوانی، بیمارانی با مشکلات جزئی تا متوسط کتابهایی مانند از حال بد به حال خوب دیوید برنز یا چگونه نگرانی را متوقف سازیم۱۶، اثر فرانک تالیس را به تجویز پزشک امانت میگیرند. مدیران بهداشت و درمان تمام کتب ارائهشده در این برنامه را بر اساس مزایای اثباتپذیر آنها در سلامت روانی فرد و بازخورد مناسب از سوی جامعه خوانندگان تائید کردهاند. در یکی از بخشهای این برنامه در منطقهٔ واریکشایر، از هر چهار پاسخدهنده سه نفر «کاملاً موافق» بودهاند که برنامهٔ تجویز کتابخوانی، شادمانی و احساس رضایت آنها را بهبود بخشیده است.پژوهش نورکراس و برنامهٔ تجویز کتابخوانی نشان دادند که تفکیک خوانندگان کتابهای خودیاری و الزام آنها به ارائهٔ دستِکم چند شاهد برای اثبات تحقق وعدههای کتاب انتخابی، مزایای روانی این آثار را به حداکثر میرساند. این کار میتواند شامل تائید مبانی کتاب و اعتبار آنها توسط متخصصان، ارجاع نویسنده به مطالعات معتبر برای پشتیبانی از نکات کلیدی یا اثبات تأثیر درمانی کتاب در گروه قابل توجهی از مخاطبان باشد. (البته بررسی نورکراس نشان داد که هیچ ارتباطی میان اقبال عمومی به کتاب و اثربخشی آن وجود ندارد. از این رو او دربارهٔ کاربرد معیارهای سطحی مانند آمار فروش و پیشنهاد چهرههای مشهور هشدار میدهد). در حقیقت اگر کتابدرمانی با راهنمایی درمانگری مجرب انجام گیرد، احتمال موفقیت آن بیشتر است. این درمانگر باید بتواند به خواننده در ارزیابی تأثیر رویکرد کتاب کمک کند، توصیههایی را دربارهٔ کاربرد اصول خودیاری در زندگی ارائه نماید یا در صورت نیاز، درمانهای جدیتر را تجویز کند.زمانی که یکی از کتابهای خودیاری معیارهای اولیهٔ اثربخشی را برآورده ساخت، داوری نهایی بیشتر به احساسات خاص هر درمانجو وابسته است. چرخش کتابهای خودیاری به سوی معیارهای تجربی، مزیتی آشکار در بر دارد و اینک خوانندگان با تکیه بر این مزیت میتوانند با اطمینان بیشتر به نتایج نهایی و ارزشمندیِ تلاش و سرمایهگذاری خود در این مسیر گام بردارند. درعینحال، این چرخش به انتشار کتابهایی انجامیده است که به جای ارائهٔ توصیههای کلی دربارهٔ شیوههای زندگی، با هدف کمک به رفع مشکلات خاص افراد و مسائل بیشماری همچون افسردگی، بدبینی، مشکلات ارتباطی و اضطراب اجتماعی نوشته شدهاند. دههها پیش از این، زمانی که آدمهای فرهیخته رواندرمانی را همچون ابزاری بنیادین برای دستیابی به تکامل وجودی مینگریستند، به طور طبیعی آثاری همچون کتابهای هریس و پک بر زمانه تسلط داشت و افراد را به کسب رضایتی ژرف از زندگی و آنچه ارسطو «یودیمونیا» یا خوشروانی مینامید، برمیانگیخت. اما امروز، روندهای درمانی بیشتر بر حل و فصل آسیبشناسانه در موارد خاص متمرکز است و کتابهای خودیاری نیز از این گرایش عمومی پیروی میکنند.اما علیرغم تمام تغییرات در گرایشهای فکری، میل به خوشروانی همچون همیشه نیرومند و استوار بر جای مانده است. نورکراس در نوشتههای خود جنبش خودیاری را به عنوان بخشی از «اهتمام بشر به درک و غلبه بر مشکلات رفتاری» طرح میکند. اما بسیاری از خوانندگان این دست آثار چنین تعریفی را ناکامل میدانند. اغلب ما در جستجوی دقیق و مداوم عناوین خودیاری، صرفاً در پی حل یکبهیک مشکلات، بر اساس فهرستی از بایدها و نبایدها نیستیم، بلکه برای چیزی اساسیتر به خواندن این متون روی میآوریم؛ این که زندگی پرزحمت خود را با بافت و معنایی جدید رنگآمیزی کنیم.از همین رو است که سوزان کراس وایتبورن، روانشناس دانشگاه ماساچوست، مواجهه با عناوین خودیاری را بر اساس چشمانداز شخصی نسبت به ژرفا و سطح مطالب آن ضروری میداند. به نوشتهٔ او «احتمالاً بپرسید آیا این کتاب مؤثر است و محتوای آن با شرایط شخصی من ارتباط دارد؟» به باور وایتبورن همین معنای از ارتباط با کتاب است که امکان بهرهگیری از همراهی نویسنده را در روند درمان برای خوانندگان فراهم میآورد. برخوردی میان دو ذهن در قلمرو متن که به نوبهٔ خود شانس تغییرات اصیل را به شدت افزایش میدهد.بهشخصه میتوانم شهادت دهم که ارزیابی کتابهای خودیاری با معیارهای تجربی مزایایی واقعی را در پی خواهد داشت. به طور مثال متقاعد شدهام که از حال بد به حال خوب با روشهای اثباتشده برای مقابله با تفکر منفی، در مبارزه با افسردگیهای سرسخت و دیرپا به من کمک کرده است. به عنوان فردی با گرایش به سقوط مداوم در چرخههای منفیاندیشی، از توصیههای همکار برنز، یعنی آرون بک و دعوت به ثبت روزانهٔ افکار مختلکننده نیز بهره گرفتهام. با نوشتن فکرهای مبالغهآمیز خودم توانستهام خطاهای موجود در آنها را شناسایی کنم و افکاری منطقیتر را برای رفع مشکلات پیش رو جایگزین آنها کنم. این تمرینها حقیقت انتقادی را در من تحکیم بخشیده است و دیگر ناچار به تأمین خواستههای مغز پرشورم نیستم. اینک باور دارم که مسیر خودیاری مبتنی بر کتاب، در سطحی مشابه با جلسات رواندرمانی مؤثر واقع میشود.اما علیرغم تمام نکات پیشین، زمانی که در آینده با بحرانی روحی رویارو شوم، کتاب بسیار کاربردیِ از حال بد به حال خوب تنها متنی نخواهد بود که در پی آنم و بار دیگر راههای کمتر پیمودهشده را نیز با حکمت آزمونشدهاش در باب یافتن معنا در کشمکش و رویارویی، از قفسهٔ کتابهایم بر خواهم داشت. البته ممکن است تاریکی مرئی را نیز بخوانم، با آن گواهی فراموشنشدنی از سوی نویسندهای که راه خود را از جهنم درون خویش باز یافته است. وقتی از دستیابی به خوشروانی سخن به میان آید، همهٔ ما به فضانوردانی بیتجربه و تنها میمانیم. آثاری که برای راهنمایی برمیگزینیم، نه تنها مستلزم اندرزهایی اثباتشده است که بتوانیم به آنها اعتماد کنیم، بلکه باید آن گونه که فرانتس کافکا مینویسد همچون «تبری برای شکستن دریای یخزده درونمان» عمل کنند و با ضربهای غافلگیرکننده چشمانمان را به فراسوی امر روزمره بازگشایند.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب را الیزابت سوبودا نوشته و در تاریخ ۱۶ نوامبر ۲۰۱۵ با عنوان «Saved by the book» در وبسایت ایان منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «آیا هیچ کتابی میتواند ما را از تاریکیهای درونمان نجات دهد؟» در پروندهٔ اختصاصی دوازدهمین شمارهٔ فصلنامهٔ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی حاتمیان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ بهمن ۱۳۹۹ با همان عنوان منتشر کرده است.•• الیزابت سوبودا (Elizabeth Svoboda) دربارهٔ موضوعات متنوعی از کلاسهای زیستشناسی آفرینشگرا در گالاپاگوس تا ارتباط میان رنج و بیخویشی مینویسد. چه چیزی یک قهرمان را میسازد؟ (What Makes a Hero?) یکی از کتابهای اوست.[۱] The Road Less Travelled[۲] Reviving Ophelia: Saving the Selves of Adolescent Girls[۳] bibliotherapyProzac[۴] : یکی از برندهای تولیدشده بر اساس فرمول داروی فلوکسیتین [مترجم].[۵] New Age: جنبشی برای بازگرداندن معنویت، معنا و کلباوری به زندگی مدرن [مترجم].[۶] De Officis[۷] mos maiorum[۸] The Power of Positive Thinking[۹] I’m OK, You’re OK[۱۰] The New Mood Therapy[۱۱] Learned Optimism: How to Change Your Mind and Your[۱۲] Mindset: The New Psychology of Success[۱۳] David and Goliath[۱۴] Darkness Visible[۱۵] An Unquiet Mind[۱۶] How to Stop Worrying |
![]() |
↧
January 28, 2021, 8:57 pm
♦ برای مطالعۀ هر یک از مطالب پرونده، بر روی تیتر آنها کلیک کنید.• وضع دنیا نه بدتر شده نه بهتر، نه همان است که بودبررسی سه کتاب دربارۀ پیشرفت در عصر تشویش«بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم». چارلز دیکنز با این جملات اوضاع سالهای آخر قرن هجدهم را توصیف کرد؛ و این توصیف بی شباهت به آنچه امروز پیش رویمان میبینیم نیست:عدهای مطمئن از چشمانداز روشن پیشرفتها هستند و عدهای فجایع ویرانگر و زوال نهایی را هشدار میدهند. بالاخره در نهایت اوضاع بهتر میشود یا بدتر؟• روانرنجوری عصر ما: خودشیفتگیبررسی کتاب «پناهگاهی در دنیای بیعاطفه: خانوادۀ محاصرهشده» نوشتۀ کریستوفر لشعنوان کتاب جنجالی کریستوفر لش، «پناهگاهی در دنیای بیعاطفه»، بسیاری از منتقدان او را به اشتباه انداخت. فمینیستها گفتند که این کتاب داستانی نوستالژیک بیش نیست و خانوادۀ سنتی هرگز چنین خوش و خرم نبوده است. اما جورج سایلابا، جستارنویس سرشناس، ضمن بررسی این کتاب میگوید لش بهجای آنکه خانوادۀهستهای را ایدئال بداند، آن را نوعی سازگاری ناگزیر با پیشرفتهای صنعتی میدانست.• چند دقیقه این ماشین تبلیغات را خاموش کنیدبررسی کتاب «جهان فراتر از ذهن شما: دربارۀ فردشدگی در عصر پریشانی» نوشتۀ متیو کرافوردپیش از این از متیو کرافورد سخن گفتهایم. کتاب تحسینشده و پرفروشِ او، جهان فراتر از ذهن شما، خیلیها را واداشته تا چیزی دربارۀ آن بنویسند. در این یادداشت جورج سایلابا میگوید برای کرافورد، هجومِ بیوقفۀ تبلیغات، مثلِ آلودگیِ زیستمحیطی است و مبارزه با آن، اقدامی جدی و جمعی طلب میکند. |
![]() |
↧
ترجمان — خیلی از رمانبازها فهرستی کتاب نمیخوانند. اما نوبت به جایزۀ بوکر که میرسد همهچیز فرق میکند. «منبوکر اینترنشنال» جایزهای است مخصوصِ خطشکنهای ادبیات جهان. البته این نویسندگان شاخص برای بردنِ این جایزه به مترجمی در قد و قامت خودشان نیاز دارند، زیرا کتاب آنها همگی باید به انگلیسی ترجمه شده باشند. جایزۀ ۵۰هزار یورویی نیز بین مؤلف و مترجم بهطور مساوی تقسیم میشوند. فهرست اولیۀ جایزۀ بوکر سه هفته پیش اعلام شد و هفتۀ گذشته نیز داوران بر سر فهرست نهایی نیز به توافق رسیدند. «آثاری که واقعاً مرزها را جابهجا کردهاند و حجم عظیمی از ابتکار و اصالت» را به نمایش گذاشتهاند. این تعبیری است که لوسی هیوزهالت، رئیس هیئت داورانِ جایزۀ بینالمللی بوکر، دربارۀ نامزدهای نهایی به کار برده است. بوکرِ امسال با ۱۲۵ رمان آغاز شد، ۱۲ نفر در فهرست اولیه قرار گرفتند و اینک فهرست نهایی نامزدها پیشروی ماست. چهار نویسندۀ این فهرست، بهرغم اینکه در کشورهای خود سرشناساند، تابهحال متنی به زبان انگلیسی منتشر نکرده بودند.کتابهای امسال کمی متمایزترند: آنها را بهراحتی نمیتوان در قفسۀ کتابهای داستانی یا جستارهای غیرداستانی دستهبندی کرد. هیوزهالت میگوید رمانهایی که داستان را سرراست و با نظمی زمانی برای ما تعریف کردهاند چندان به چشم داروان نیامدهاند. درعوض، آنهایی نظر داوران را جلب کردهاند که از معیارهای سنتی فاصله گرفتهاند و با چاشنی جستار، فکتهای تاریخی، و روایت شخصی داستانپردازی کردهاند.از آینشتاین نقل میکنند که «خداوند تاس نمیاندازد». لاباتو، یکی از نامزدهای نهایی، در کتاب وقتی از فهم جهان درماندیم، میگوید: «خداوند نه، اما شیطان این کار را میکند». اثر لاباتو «رمانی غیرداستانی» است که مجموعه همکاریهای واقعیِ بنیانگذاران دانش کوانتوم و آتشافروزان دو جنگ جهانی را با قدرت تخیل خود به تصویر کشیده است. داوران میگویند «لاباتو روی مرز تاریخ و داستان قدم برداشته است».رمان هشتادصفحهایِ اریک وویا، جنگ فقرا، قصۀ پیچیدۀ شخصیتی تاریخی است بهنام توماس مونتسر. داوران دربارۀ اثرش میگویند «نوشتهای است خیرهکننده که تاریخ را به یاد میآورد و بهشکلی انقلابی سخن میگوید. اثر او نکوهش بیرحمانۀ نابرابری است. شاید برای هر چه در جنگ فقرا نوشته شاهدی از تاریخ پیدا کنید، اما چنین خاصیتی بههیچوجه از قدرت تخیل کتاب کم نکرده است».ماریا استپانو امسال جان تازهای به ادبیات روسیه دمیده است. او با رمان به یاد خاطره شگفتیسازِ بوکر امسال شده و، همچنین، با این کتاب جایزۀ «کتاب بزرگ» روسیه را نیز از آن خود کرده است. رسانهها میگویند استپانوی روسی، در آینده، همترازِ سوتلانا آلکسیویچِ بلاروس خواهد شد. او، علاوهبر این رمان، دفتر شعری نیز به زبان انگلیسی منتشر خواهد کرد که جنگ دام و ددان نام دارد. استپانو مجموعه جستار و اشعار دیگری به نام صدایی بر فراز نوشته است که همین امسال انتشارات دانشگاه کلمبیا آن را روانۀ بازار میکند.دیوید دیوپ نیز با کتاب شبها، هر خونی سیاه است به این رقابت پا گذاشته است. داستان او روایت کهنهسربازی سنگالی است که خاطرات جنگ جهانی اول دست از سر او برنمیدارند. «توصیفهای دیوپ رعبآورند و کتابش تلفیقی جادویی است از خشونت و دلرحمی».الگا خائو با رمان حقوقبگیران ما را سوار سفینهای فضایی میکند و حرفهای کوبندهاش را از زبان مسافران میزند. «او میتواند وحشتی بیافریند که سرتاپای آدمی را فرابگیرد، و لحظۀ بعد ما را به آسایش هرروزهمان برگرداند و، دوباره، در اندوهی شخصی بیندازد».ماریانا انریکز آخرین نامزد این فهرست نهایی است. رمان او، خطرات سیگارکشیدن روی تخت، مجموعه داستانهای کوتاهی است که خواننده را به گذشتههای آرژانتین میبرد. ماجراهایی که انریکز در این کتاب آورده یادآور دلهرهای است که از روزهای استبداد در جان آرژانتینیها مانده است.سال گذشته، ماریکه لوکاس رینهفلت، شاعر و نویسندۀ هلندی، برای کتاب رنج غروب، برندۀ جایزۀ بینالمللی بوکر شد. برندۀ نهایی امسال نیز دوازدهم خردادماه اعلام خواهد شد.پینوشتها:• این مطلب با استفاده از مجموعه گزارشهای خبری و مرور کتابهای وبسایت گاردین دربارۀ جایزۀ بینالمللی بوکر ۲۰۲۱ نوشته شده است و وبسایت ترجمان آن را با عنوان «از فهرست اولیۀ جایزۀ بینالمللی بوکر، چه کسانی فینالیست شدند؟» در تاریخ ۱۰ اردیبهشتماه ۱۴۰۰ منتشر کرده است.•• علیرضا صالحی دبیر تحریریۀ وبسایت و فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است. |
![]() |
↧
↧
گفتوگوی ریچارد لاسکم با جیمز پترسون،گاردین — ظاهراً رفتوآمد با حداقل دو تن از رؤسای جمهور سابق امریکا شرط رسیدن به مقام یکی از چندین نویسندۀ پرفروش جهان است. اما رفیق گرمابه و گلستان این روزهایِ جیمز پترسون «آن دوست سابقمان» که کمی آنطرفتر برِ بلوار کلاسبالایِ «اوشن»۱ زندگی میکند، یعنی دونالد ترامپ، نیست. بلکه بیل کلینتون، سَلَف دونالد ترامپ است که معتمد، محرم راز و شریک تجاری جیمز شده است.اجازه دهید کمی به عقب بازگردیم و از این موضوع بگذریم. پترسون با فروش جهانی بیش از سیصد میلیون نسخه از رمانها، قصههای کودک و نوجوان و انواع و اقسام داستانهای واقعی خودش، خانهای در شهرک پام بیچ خرید و دستکم پیش از آنکه ترامپ ناآرامترین دوران ریاستجمهوری تاریخ معاصر را رقم بزند با او دوست و همسایه بود.پترسون ماجرای برخورد چند سال پیش خود با ترامپ را تعریف میکند که ترامپ شادمان از خواندن مقالهای در روزنامه از او پرسید: «نتیجۀ نظرسنجیها را دیدهای؟»پترسون میگوید: «در میان همۀ جمهوریخواهان، مردم بیشتر میخواستند او نامزد حزب جمهوریخواه بشود، درحالیکه هنوز رسماً نامزد انتخابات نشده بود و هیچکس مواضعش را نمیدانست. بعد ترامپ رو به من کرد و گفت: دنیای عجیبی است، نه؟»پترسون اذعان میکند از لحاظ سیاسی مستقلِ متمایل به چپ است و طرفدار دولت ترامپ نبوده و پس از آن گفتوگو هم دیگر او را ندیده است. در آخر میگوید «در آن دولت اتفاقات خیلی بدی افتاد. سر در نمیآورم. بهتر است این موضوع را همینجا درز بگیریم».کاملاً پیداست که پترسون تمایلی به ادامۀ بحثِ ترامپ ندارد. ولی وقتی صحبت از همکاری (دستکم مختصر) او با کلینتون در کتاب پرفروش رئیسجمهور گم شده است۲ (۲۰۱۸) میشود گل از گلش میشکفد. او میگوید پس از اولین همکاری که «نقطۀ اوج زندگی حرفهای من» بود، کلینتون ماهی چند بار به من زنگ میزند. رمان دوم آنها با عنوان دخترِ رئیسجمهور۳ در ماه ژوئن منتشر خواهد شد که یکی از چندین پروژۀ مشترک معروف پترسون خواهد بود.من در خانۀ پترسون به دیدن او میروم؛ خانهای ویلایی در شهرک پام بیچ. او شلوار جین پوشیده و دکمۀ بالای پیراهنش را باز گذاشته است. به استقبال من میآید و با هم به ایوان پشتیِ خانه میرویم و پشت میز سادهای مینشینیم. جلوی خانۀ پترسون خبری از لامبورگینی و فِراری نیست - ماشینهایی که دائم در بلوار اوشن دوردور میکنند. در پارکینگ، یک تِسلای معمولی پارک شده و میگوید خیلی خوشحال است که دوباره میتواند آزادانه گردش کند چون دیگر ترامپ رئیسجمهور نیست و مأموران امنیتی هر روز خیابانها را نمیبندند.در ایوانی پوشیده از درختان سرسبز نارگیل و انبه به گفتوگو مینشینیم و پترسونِ هفتادوچهار ساله میگوید «من و بیل خیلی با هم دوست شدیم و این برای من لذتبخش است». بهعنوان کادوی کریسمس به من بازیِ فکری مونوپولی داد که بازی جالبی است. سال قبلش، برای تولدم جعبۀ مرطوبکنندۀ سیگار داد؛ خودش میداند سیگاری نیستم. به او گفتم: «بیل، تو که خودت سیگارشناس قهاری هستی بگو ببینم در این جعبهای که به من دادهای پاستیل با طرحِ سیگار بگذارم یا شکلات با طرح سیگار؟ جواب داد: شک نکن پاستیل! پیرمردهایی به سنوسال ما باید دندانهایشان را نرمش بدهند».«به هر حال من اینطوری هستم. از دریچۀ شهر کوچک نیوبرگ در شمال نیویورک [زادگاه پترسون] جهان را میبینم؛ به نظرم معرکه است که این بچۀ اهل نیوبرگ با رئیسجمهور سابق حرف میزند!»جنبۀ کاریِ ارتباط آنها، که اغلب پشت شوخی و مطایبه گم میشود، به این صورت است که معمولاً پترسون داستان را در ذهنش ترسیم میکند و نقش نویسنده را بر عهده دارد. مثلاً میگوید «فرض کن واقعاً دختر رئیسجمهور را دزدیدهاند و شبکههای خبری یکریز در موردش حرف میزنند» و کلینتون تجربۀ خود و جزئیات ماجرا را به داستان اضافه میکند.«حالا اگر رئیسجمهور کلینتون را کنار خود داشته باشید که به داستان سندیت ببخشد، یعنی مثلاً بگوید سازمان پلیس مخفی در این شرایط واقعاً چه میکند، قسمت هیجانانگیز ماجرا فرا میرسد ... داستانهای خوبی هستند، سندیت دارند و طرح آنها هم تا اندازهای غیرواقعی است، اما در این دوره و زمانه هر چیزی ممکن است. مثلاً اگر در داستان میگفتید مردمْ ساختمان کنگرۀ امریکا را تسخیر میکنند، به شما میگفتند: دست بردار، ما که باور نمیکنیم! چنین چیزی ممکن نیست! اما دیدیم که اتفاق افتاد».پترسون میگوید از جمله دلایل انتخاب نویسندگانِ همکار، مثل کلینتون، این است که میتوانند دانش و جزئیات فراوانی را وارد داستان کنند.تازهترین رمان مشترک او به نام کتاب قرمز۴، که دنبالۀ رمان پلیسی کتاب سیاه۵ (۲۰۱۷) است، پنجمین همکاری او با دیوید الیس محسوب میشود. طبق برنامهریزیهای انجامشده، «گروه تولیدی پترسون»۶ (به قول نیویورک تایمز) از حالا تا ماه سپتامبر دستکم پانزده کتاب دیگر در ژانرهای بسیار متنوع و با نویسندگان مختلف منتشر خواهد کرد.پترسون میگوید «آنقدر طرح داستانی دارم که هیچوقت تمام نمیشوند. چندتا پوشه دارم که رویشان نوشتهام ’طرحهای ابتکاری‘ هر کدام این هوا» - با دست خود ضخامت پوشهها را نشان میدهد.«هنوز بعضی از داستانها را خودم بهتنهایی مینویسم. ولی معدود افرادی هم هستند که خیلی دوست دارم با آنها کار کنم؛ از جمله مکسین پایترو که مجموعهرمان باشگاه قتل زنان۷ را با هم نوشتیم. همکاری ما در این مجموعه طولانی بود و من با مکسین خیلی راحت بودم». «تعدادی از همکاران، مثل برندن دوبویس، جدیدتر هستند. اتفاقی که باعث آشنایی من با بعضی از این نویسندگان شد طرح مجموعهای تقریباً هفتاد جلدی با عنوان بوکشاتس۸ بود که یکدفعه مجبورم کرد تعدادی نویسنده پیدا کنم». بوکشاتس مجموعه رمانهای کوتاه پترسون بود (حداکثر ۱۵۰ صفحه) برای خواندن در دستگاههای الکترونیکی و با قیمت پنج دلار.«نویسنده مثل مربی فوتبالی است که میگوید: این بازیکن نه، آن یکی. دلیل تصمیمهایش را نمیداند. من همیشه اول یک طرح چهل تا هفتاد صفحهای مینویسم. این طرحها برای هر کتاب به دو، سه یا چهار پیشنویس تبدیل میشوند. یادم هست آن زمان که مشغول مجموعۀ بوکشاتس بودم کسی برای مصاحبه به دفترم آمده بود. همینطور که کشوهای پر از پیشنویس را بیرون میکشیدم ناگهان گفت: باورنکردنیست، باورنکردنیست؛ تو دیوانهای جیمز». پترسون میگوید گاهی همزمان تا سی پروژه را در دست انجام دارد. «چند کار هالیوودی، چند کتاب کودک و چندتایی هم کار غیرداستانی. ولی هرگز از پا نمیافتم».منتقدان هم بر همین خطتولیدِ پرکار و سبک نگارش سریع پترسون انگشت گذاشتهاند. در سال ۲۰۰۹، استیون کینگ در اظهارنظری مشهور پترسون را «نویسندهای مزخرف» خطاب کرده بود. هفت سال بعد پترسون کتابی داستانی با عنوان قتل استیون کینگ۹ نوشت -که برخی گمان کردند محض تلافیِ آن اظهارنظر نوشته شده است- ولی از انتشار آن صرفنظر کرد.پترسون میگوید «چه دنیای گندی میشد اگر همه یکجور فکر میکردند. من از بیشتر کتابهای استیون کینگ خوشم میآید. البته گاهی اعصابم را خرد میکند، اما در کل مشکل خاصی با آثارش ندارم. به نظرم گاهی بیدلیل جدی میشود؛ مسأله این نیست که من نویسندۀ مزخرفی هستم، دیدگاهم به زندگی این است: مشکلی نیست، همهچیز مرتب است».«میگویند کسی که بفهمد چه کاری را دوست دارد خوششانس است، ولی کسی که از آن کار پول هم دربیاورد خوششانستر است. کار من چنین چیزی است. عاشقش هستم. خیلی سریع کار میکنم و هر قدر هم که داستاننویس خوبی باشم، دوست ندارم در یک شاخه بمانم».بنا به گزارش مجلۀ فوربس درآمد پترسون از فروش کتابهایش حدود هشتاد میلیون دلار بوده، اما جز عمارت اعیانیِ «نامعقول» و ۲۰۰۰ متریاش در مجاورت اقیانوس اطلس، نشانی از ولخرجی و تجمل در زندگی او دیده نمیشود. او و همسرش سوزان در این خانه زندگی میکنند و جک پسر بیستوسه سالهشان -که اکنون در نیویورک به کارهای مالی اشتغال دارد- در همینجا بزرگ شده است. پترسون میگوید «بزرگی این خانه واقعاً نامعقول است. ولی ما میخواستیم کنار اقیانوس باشیم و، دستکم در این شهر، خانههای نزدیک اقیانوس همه همینطور بزرگ هستند». پترسون از صرف هزینههای کلان برای ارتقای سطح عمومی سواد بیشتر لذت میبرد. سال گذشته و همزمان با شروع کرونا پانصدهزار دلار به کتابفروشیهای محلی کمک کرد.اما سطح سواد کودکان امریکایی بیش از هر چیز دیگر او را نگران میکند و به او انگیزه میدهد تا انواع و اقسام داستانهای مصوّر، رمانها و مجموعه داستانهای کوتاه معروف به جیمی بوکز۱۰ را خلق کند. او سایت «رید کیدو رید»۱۱ را هم به همین خاطر راه انداخته است.«هدف مجموعۀ جیمی بوکز این است که وقتی بچهها یک کتاب را تمام کردند بگویند: باز هم میخواهیم. برخلاف میلیونها کودک دیگر در این کشور که خودشان میگویند به عمرشان یک کتاب هم نخواندهاند. تنها حدود چهلوشش درصد از کودکان امریکایی میتوانند متناسب با پایۀ تحصیلیشان کتاب بخوانند. این وضعیت اسفبار است».«موضوعات برای نوشتن فراوانند. مثلاً گرمایش زمین ... ممکن است چیزی که من دربارۀ گرمایش زمین مینویسم را همۀ کتابخوانها بدانند و به قول معروف پیش واعظ وعظکردن باشد. اما با مجموعۀ جیمی بوکز واقعاً میتوانم منشاء تغییر شوم و افراد زیادی را به کتاب علاقهمند کنم... اگر بشود کاری کنیم که هفتاد درصد کودکان امریکایی بتوانند متناسب با پایۀ تحصیلیشان کتاب بخوانند، کارستان کردهایم. غیرممکن نیست. راهش را بلدیم. باید به معلمهایمان بیاموزیم که خواندن را بهتر آموزش دهند».به همین منظور پترسون از پنج سال پیش همکاری خود را با دانشسرای تربیت معلم دانشگاه فلوریدا آغاز کرده و از جمله فعالیتهای او اعطای کمکهزینههای تحصیلی به دانشجویان این دانشسرا بوده است. سال گذشته نیز مبلغ دو و نیم میلیون دلار به کتابخانههای مدارس کمک کرد. به این ترتیب، تاکنون مجموعاً بیش از یازده میلیون دلار برای تحقق هدف خود هزینه کرده است.او میگوید «افزایش زیاد دانشآموزان دبیرستانی به معنی افزایش زیاد تعداد کسانی است که مدرسه را تمام میکنند و مشغول کار میشوند و دیگر لازم نیست برای گذران زندگی خود دست به دامان دولت شوند». «به هر صورتی که قضیه را نگاه کنید -از منظر انسانی، اقتصادی یا هر شکل دیگر- منطقی و بهصرفه است. ما باید کاری کنیم کودکان کشورمان بتوانند در سطح قابلقبولی بخوانند، مسائل ریاضی را حل کنند و تفکر کنند. این موضوع خیلی مهم است». پترسون به خود میبالد که فعالیتهای عامالمنفعهاش را تنهایی اداره میکند. «من هیچ کارمندی ندارم. خودم هستم و خودم. با دانشگاهی تماس میگیرم و میگویم: ما از مشی دانشگاه شما در آموزش معلمان استقبال میکنیم و حاضریم سالی ده کمکهزینۀ تحصیلی به دانشجویان شما بدهیم. تنها خواستۀ ما این است که هر سال چندصفحهای دربارۀ برنامۀ تدریس آیندهشان به دانشآموزان بنویسند».پترسون علاوه بر آفرینش شخصیتهای داستانیِ معروف، مثل الکس کراس در رمان عنکبوت۱۲(که پترسون میگوید «به نظرم خیلی شبیه او هستم: خانوادهدوست، وظیفهشناس و چیزهای دیگر»)، به خلق داستانهای جذابِ واقعی برای مخاطبانِ گستردهتر نیز علاقمند است.وی رمان خرپول۱۳ را با همکاری جان کانلی و تیم ملوی نوشت. داستان کتاب، سرگذشت واقعی جفری اپستین، محکوم به تجاوز جنسی، است (اپستین نیز از قضا در پام بیچ زندگی میکرد ولی پترسون با او آشنا نبود). این رمان که در فهرست پرفروشترینهای نیویورکتایمز قرار گرفت، در قالب سریال تلویزیونی نیز به یکی از پربینندهترینهای شبکۀ نتفلیکس تبدیل شد. اما اپستین اولین ساکن پام بیچ نبود که توجه پترسون را به خود جلب کرد. سال گذشته، رمان خانۀ کندی۱۴ را با همکاری سینتیا فیجن منتشر کرد. این رمان که هنوز در فهرست پرفروشترینهای بریتانیا قرار دارد به کندوکاو موضوع «نفرین کندیها»۱۵ میپردازد. و بعد رمان آخرین روزهای جان لنون۱۶ (۲۰۲۰)، بیتل۱۷ مشهوری که سرگذشتش هرگز از یادها نمیرود.پترسون میگوید «من معتاد موسیقی راکاندرول هستم. خانۀ ما با یک پُل به خانۀ بعدی وصل میشود. لنون و یوکو اونو صاحب آن خانه بودند. لنون دوست داشت در آبهای اینجا با بچههای گروه قایقسواری کند».«آن موقع که او را با تیر زدند من در سنترال پارک غربی زندگی میکردم و از ساختمان داکوتا۱۸ تا آپارتمان من ده بلوک فاصله بود. آن شب خودم به محل حادثه رفتم». پترسون با سبک بینظیر خودش اتفاقات آن شب را به یک ماجرای جنایی پرفروش بدل کرد. دست آخر، پترسون میگوید مخاطب داستانهایش همه هستند. از هر سنوسالی آثارش را میخوانند و باز بیشتر میخواهند. پیادهروی با پوتینهای جنگی۱۹ عنوان مجموعه مصاحبههای جذاب او با سربازانی است که وحشت شدید جنگ را با گوشت و پوست خود احساس کردهاند. در وبسایت آمازون زیرِ شمارۀ امسالِ این مجموعه کهنهسربازی نوشته بود که او دیگر «داستانهای سبُک» پترسون را دنبال نمیکرده، ولی به خاطر این اثر دوباره به کارهای او علاقهمند شده است. پترسون میگوید «آدم خیلی خوشحال میشود وقتی میبیند کسی که از کتاب فراری شده دوباره کتاب میخواند یا کسی میگوید: شما باعث شدید شوهر من برای اولین بار کتاب بخواند».«یکدفعه میگویند: کتاب را تمام کردم، خیلی کِیف داد، یکی دیگر میخواهم».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب گفتوگویی است و با جیمز پترسون در تاریخ ۲۶ آوریل ۲۰۲۱ با عنوان «Bill and I got pretty friendly: James Patterson on writing with Clinton and clashing with Trump» در وبسایت گاردین منتشر شده است. و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ خرداد ۱۴۰۰ با عنوان « گفتوگو با جیمز پترسون، نویسندهای که کتابهایش بیشتر از تالکین میفروشد» و ترجمۀ عرفان قادری منتشر کرده است.•• ریچارد لاسکوم (Richard Luscombe) نویسندهای ساکن میامی است که به صورت آزادکار با گاردین و دیگر مطبوعات کار میکند.[۱] Ocean Boulevard: بلوار مشهور «اقیانوس» در شهرک اعیاننشین پام بیچ [مترجم].[۲] The President is Missing[۳] The President’s Daughter[۴] Red Book[۵] Black Book[۶] Patterson Inc: عبارت طعنهآمیزی که نویسندۀ نیویورکتایمز در مورد پُرکاری جیمز پترسون بهکار برده است [مترجم].[۷] Women’s Murder Club[۸] Bookshots[۹] The Murder of Stephen King[۱۰] Jimmy Books[۱۱] به معنی «کتاب بخوان بچهجان» [مترجم].[۱۲] Along Came a Spider[۱۳] Filthy Rich[۱۴] The House of Kennedy[۱۵] Kennedy curse: باوری عمومی در آمریکا وجود دارد که برای خانوادۀ کندی بدبیاریها و مشکلات عجیب ایجاد میشود [مترجم].[۱۶] The Last Days of John Lennon[۱۷] جان لنون یکی از اعضای گروه موسیقی معروف بیتلز بود [مترجم].[۱۸] The Dakota: ساختمانی معروف در محلۀ منهتنِ شهر نیویورک که محل زندگی جان لنون بود [مترجم].[۱۹] Walk in My Combat Boots |
![]() |
↧
ترجمان — خیلی از رمانبازها فهرستی کتاب نمیخوانند. اما نوبت به جایزۀ بوکر که میرسد همهچیز فرق میکند. «منبوکر اینترنشنال» جایزهای است مخصوصِ خطشکنهای ادبیات جهان. البته این نویسندگان شاخص برای بردنِ این جایزه به مترجمی در قد و قامت خودشان نیاز دارند، زیرا کتاب آنها همگی باید به انگلیسی ترجمه شده باشند. جایزۀ ۵۰هزار یورویی نیز بین مؤلف و مترجم بهطور مساوی تقسیم میشوند. فهرست اولیۀ جایزۀ بوکر سه هفته پیش اعلام شد و هفتۀ گذشته نیز داوران بر سر فهرست نهایی نیز به توافق رسیدند. «آثاری که واقعاً مرزها را جابهجا کردهاند و حجم عظیمی از ابتکار و اصالت» را به نمایش گذاشتهاند. این تعبیری است که لوسی هیوزهالت، رئیس هیئت داورانِ جایزۀ بینالمللی بوکر، دربارۀ نامزدهای نهایی به کار برده است. بوکرِ امسال با ۱۲۵ رمان آغاز شد، ۱۲ نفر در فهرست اولیه قرار گرفتند و اینک فهرست نهایی نامزدها پیشروی ماست. چهار نویسندۀ این فهرست، بهرغم اینکه در کشورهای خود سرشناساند، تابهحال متنی به زبان انگلیسی منتشر نکرده بودند.کتابهای امسال کمی متمایزترند: آنها را بهراحتی نمیتوان در قفسۀ کتابهای داستانی یا جستارهای غیرداستانی دستهبندی کرد. هیوزهالت میگوید رمانهایی که داستان را سرراست و با نظمی زمانی برای ما تعریف کردهاند چندان به چشم داروان نیامدهاند. درعوض، آنهایی نظر داوران را جلب کردهاند که از معیارهای سنتی فاصله گرفتهاند و با چاشنی جستار، فکتهای تاریخی، و روایت شخصی داستانپردازی کردهاند.از آینشتاین نقل میکنند که «خداوند تاس نمیاندازد». لاباتو، یکی از نامزدهای نهایی، در کتاب وقتی از فهم جهان درماندیم، میگوید: «خداوند نه، اما شیطان این کار را میکند». اثر لاباتو «رمانی غیرداستانی» است که مجموعه همکاریهای واقعیِ بنیانگذاران دانش کوانتوم و آتشافروزان دو جنگ جهانی را با قدرت تخیل خود به تصویر کشیده است. داوران میگویند «لاباتو روی مرز تاریخ و داستان قدم برداشته است».رمان هشتادصفحهایِ اریک وویا، جنگ فقرا، قصۀ پیچیدۀ شخصیتی تاریخی است بهنام توماس مونتسر. داوران دربارۀ اثرش میگویند «نوشتهای است خیرهکننده که تاریخ را به یاد میآورد و بهشکلی انقلابی سخن میگوید. اثر او نکوهش بیرحمانۀ نابرابری است. شاید برای هر چه در جنگ فقرا نوشته شاهدی از تاریخ پیدا کنید، اما چنین خاصیتی بههیچوجه از قدرت تخیل کتاب کم نکرده است».ماریا استپانو امسال جان تازهای به ادبیات روسیه دمیده است. او با رمان به یاد خاطره شگفتیسازِ بوکر امسال شده و، همچنین، با این کتاب جایزۀ «کتاب بزرگ» روسیه را نیز از آن خود کرده است. رسانهها میگویند استپانوی روسی، در آینده، همترازِ سوتلانا آلکسیویچِ بلاروس خواهد شد. او، علاوهبر این رمان، دفتر شعری نیز به زبان انگلیسی منتشر خواهد کرد که جنگ دام و ددان نام دارد. استپانو مجموعه جستار و اشعار دیگری به نام صدایی بر فراز نوشته است که همین امسال انتشارات دانشگاه کلمبیا آن را روانۀ بازار میکند.دیوید دیوپ نیز با کتاب شبها، هر خونی سیاه است به این رقابت پا گذاشته است. داستان او روایت کهنهسربازی سنگالی است که خاطرات جنگ جهانی اول دست از سر او برنمیدارند. «توصیفهای دیوپ رعبآورند و کتابش تلفیقی جادویی است از خشونت و دلرحمی».الگا خائو با رمان حقوقبگیران ما را سوار سفینهای فضایی میکند و حرفهای کوبندهاش را از زبان مسافران میزند. «او میتواند وحشتی بیافریند که سرتاپای آدمی را فرابگیرد، و لحظۀ بعد ما را به آسایش هرروزهمان برگرداند و، دوباره، در اندوهی شخصی بیندازد».ماریانا انریکز آخرین نامزد این فهرست نهایی است. رمان او، خطرات سیگارکشیدن روی تخت، مجموعه داستانهای کوتاهی است که خواننده را به گذشتههای آرژانتین میبرد. ماجراهایی که انریکز در این کتاب آورده یادآور دلهرهای است که از روزهای استبداد در جان آرژانتینیها مانده است.سال گذشته، ماریکه لوکاس رینهفلت، شاعر و نویسندۀ هلندی، برای کتاب رنج غروب، برندۀ جایزۀ بینالمللی بوکر شد. برندۀ نهایی امسال نیز دوازدهم خردادماه اعلام خواهد شد.پینوشتها:• این مطلب با استفاده از مجموعه گزارشهای خبری و مرور کتابهای وبسایت گاردین دربارۀ جایزۀ بینالمللی بوکر ۲۰۲۱ نوشته شده است و وبسایت ترجمان آن را با عنوان «از فهرست اولیۀ جایزۀ بینالمللی بوکر، چه کسانی فینالیست شدند؟» در تاریخ ۱۰ اردیبهشتماه ۱۴۰۰ منتشر کرده است.•• علیرضا صالحی دبیر تحریریۀ وبسایت و فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است. |
![]() |
↧
گفتوگوی لیسا آلاردایس با کازوئو ایشیگورو، گاردین — ۵ اکتبر ۲۰۱۷، برای خانوادۀ ایشیگورو روز بزرگی بود. بعد از هفتهها بحث و تبادل نظر، لورنا، همسر نویسنده، دست آخر تصمیم گرفته بود رنگ موهایش را عوض کند. در لندن، در آرایشگاه همپستد در محدودۀ گلدرز گرین، محلهای که سالها آنجا زندگی کرده بودند، روپوش پوشیده و آماده نشسته بود که نگاهی به تلفن همراهش انداخت و خبری فوری دید. به آرایشگری که منتظر ایستاده بود گفت «ببخشید، مجبورم کارتان را قطع کنم. شوهرم همین الان برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد. باید بروم کمکش».کازوئو ایشیگورو در خانه مشغول صرف صبحانهای دیرهنگام بود که نمایندهاش زنگ زد. «اینجا برعکس جایزۀ بوکر است که یک فهرست بلند و بعد یک فهرست کوتاه دارد. صدای غرش تندری را میشنوی که بهسمتت میآید، و غالباً هم اصابت نمیکند؛ نوبل صاعقهای ناگهانی و غیرمنتظره است، بوم!». در عرض نیم ساعت، روزنامهنگارها جلوی درِ خانهاش صف بسته بودند. به مادرش، شیزوکو، زنگ زد. به خاطر میآورد «گفتم ’شان، من برندۀ جایزۀ نوبل شدهام‘. گفت ’میدانستم دیر یا زود این جایزه را میبری‘». مادرش دو سال پیش، در ۹۲سالگی، از دنیا رفت. کلارا و خورشید، تازهترین رمان ایشیگورو و اولین اثرش بعد از دریافت جایزۀ نوبل، تا حدی دربارۀ فداکاری مادرانه است و به مادرش تقدیم شده است. حالا میگوید «مادرم سهم عظیمی در نویسندهشدن من داشت».در زوم با هم گفتوگو میکنیم. ایشیگورو در اتاق خوابی خالی پناه گرفته است که کتابهای دورۀ کارشناسی دخترش، نائومی، در طبقات آن به چشم میخورد. میگوید اتاق مطالعۀ خودش کوچک است و به اندازۀ دو میزِ کاری جا دارد: یکی میز کامپیوترش و دیگری میز تحریر؛ کسی آنجا نمیرود. با وامگرفتن از صحنهای از فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوس» اثر ژان لوکاره، با خوشرویی تمام، جریان مصاحبه را با بازجویی مقایسه میکند و میگوید این صحنه توضیح میدهد مأموران مخفی چطور آموزش میبینند تا شکنجه را با چندین لایه از قصههای باورپذیر برای زندگی و گذشتهشان تحمل کنند، «تا جایی که دیگر جز صدای فریاد خودشان چیزی در سرشان نشنوند». بااینهمه، نهتنها با شوخطبعی به بازجویی تن میدهد، که ساعتها با همان ملاحظۀ موشکافانهای که از داستاننویسیاش انتظار میرود به گفتوگو مینشیند.در مقیاس نوبل و دریافت کنندگان آن، ایشیگورو در ۶۲سالگی جوانکی بیش نبود. بلوغ زودرس بخشی از اسطورۀ ایشیگورو است: او در ۲۷سالگی جوانترین اسم در فهرست گرانتا۱از بهترین رماننویسان جوان بریتانیا در سال ۱۹۸۳ بود (به همراه نامهایی چون مارتین ایمیس، ایان مکیوون، جولین بارنز و دیگران) و یک دهه بعد نامش دوباره در این فهرست ظاهر شد. در این فاصله، او برای بازماندۀ روز برندۀ جایزۀ بوکر شد، رمانی که کمپانی مرچنت آیوری اقتباسی تماموکمال از آن را سال ۱۹۹۳ روی پرده برد. درواقع، ادعای او مبنی بر اینکه بیشترِ رمانهای برتر را نویسندگانی در دهۀ ۲۰ و ۳۰ زندگی نگاشتهاند به یکی از افسانههای ادبی تبدیل شده است. ایشیگورو با خنده میگوید «تقصیر مارتین ایمیس است که هرجا میرود این حرف را تکرار میکند، نه من. او شیفتۀ این ایده شده است». بااینحال، همچنان بر این عقیده است که سالهایِ دهۀ ۳۰ زندگیتان سالهایِ سرنوشتسازی در رماننویسیتان هستند: «کمی از آن قوای فکری را حتماً لازم دارید» (پس خوشا به سعادت نائومی که در ۲۸سالگی رمان اولش، زمینۀ مشترک۲، این ماه به بازار آمد و مایۀ خرسندی پدرش را فراهم کرد). قدیمها هرگاه کسی حرفی از نوبل میزد، جملۀ حاضر و آمادهاش این بود که «نویسندگان جایزۀ نوبلشان را در دهۀ ۶۰ زندگی برای اثری دریافت میکنند که در دهۀ ۳۰ زندگیشان نگاشتهاند. حالا این لابد در مورد من هم صادق است». نویسندۀ ۶۶ساله این حرف را با رِندی یادآوری میکند.او همچنان بزرگترین خالق جهانهایی است که درهای خودشان را به دنیای بیرون بستهاند (خانۀ ییلاقی، مدرسۀ شبانهروزی). شخصیتهایش غالباً بهنوعی در حصر هستند. توجه وسواسگونهاش به جزئیاتِ روزمره و سبک نوشتار بیهیجانش، که کمابیش از سر خودنمایی است، خارقالعادگی و خیالیبودن داستان را تعدیل و شدت هیجان آن را سرکوب میکنند. و کلارا و خورشید هم از این ماجرا مستثنا نیست.این داستان که در جای نامعلومی در آمریکا و در زمانی نامعلوم در آینده رخ میدهد -حداقل بهظاهر- دربارۀ رابطۀ یک «دوست» مصنوعی به نام کلارا و نوجوانی به اسم جوزی است که هم صاحب کلارا و هم تحت تکفل اوست. رباتها (دوستان مصنوعی) آنقدر زیاد شدهاند که، درست مثل جاروبرقی، در هر خانهای یکی از آنها پیدا میشود. مهندسی ژنوم عادی است و با پیشرفتهای زیستفناورانه چیزی به بازآفرینی انسانهای منحصربهفرد نمانده است. ایشیگورو میگوید «این داستان یکجور خیالبافی عجیب و غریب نیست. هنوز خوابیم و شستمان خبردار نشده است که امروزه چه چیزهایی شدنی هستند. پیشنهادهای آمازون تازه شروع آن است. در عصر مِهدادهها، شاید به توانمندی بازسازی شخصیت افراد برسیم تا بعد از مرگ هم بتوانند مثل سابق به زندگی ادامه بدهند، و بدانیم در خرید آنلاین بعدی چه سفارشی میدادند، به چه کنسرتی میرفتند و اگر سر میز صبحانه آخرین سرتیتر اخبار را برایشان میخواندید چه اظهار نظری میکردند».او عمداً رمان اخیر مکیوون، ماشینهایی مثل من۳، و فرانکیسشتاینِ۴جنت وینترسون را نخوانده است. این رمانها هر دو به هوش مصنوعی میپردازند، اما از زوایایی دیگر. کلارا یکجور والد رباتی است و «نوعی ترمیناتور که ارادۀ قدرتمندش را برای مراقبت از جوزی به کار میاندازد»، اما درعینحال، یک فرزند جانشین بالقوه هم هست: کلارا برنامهریزی میشود که در زمان بیماریِ جوزی جای او را بگیرد. سؤال ایشیگورو این است: «در دورانی که داریم دیدگاهمان دربارۀ فردیت انسان و یکتایی فرد را تغییر میدهیم، چه بلایی بر سر چیزهایی مثل عشق خواهد آمد؟ یک سؤال دربارۀ روح آدمی مطرح است -که همیشه زیادی دهنپرکن به نظر میآید؛ آیا ما واقعاً روح داریم یا نه؟».این کتاب دوباره سراغ بسیاری از ایدههای رمان سال ۲۰۰۵ او، هرگز رهایم نکن، میرود، داستانِ سه نوجوانِ شبیهسازیشده که قرار است اندامهایشان برداشت شود و این کار منجر به مرگ قطعی ایشان در اوان سیسالگی خواهد شد. به گفتۀ نویسنده، «این قصه فقط اغراقی جزئی در وضع بشر است. ما همگی روزی باید مریض شویم و بمیریم». هر دو رمان به این امکان امید بستهاند که عشقِ واقعی توان واپسانداختن یا شکستدادن مرگ را دارد، عشقی که باید به روشیْ آزموده و اثبات شود؛ معاملهای خیالی که در رمان قبلیاش، غول مدفون، در چالش مرد قایقران، برای اکسل و بیاتریس هم آشکار شده است. او با خود میاندیشد: این امید، حتی برای آنان که باوری به جهان پس از مرگ ندارند، «یکی از آن چیزهایی است که ما را انسان میکند. و لابد احمق. لابد یک مشت یاوۀ احساساتی است. اما خیلی در مردم قوی است».از دوبارهکاریهایش هیچ شرمنده نیست و، با استناد به «دنبالهداربودن» آثار کارگردانان بزرگ (او یک فیلمباز درستوحسابی است)، دوست دارد ادعا کند که هر یک از سه کتاب اولش دراصل بازنویسی کتاب قبل از خودشان بودهاند. میگوید «رماننویسان ادبی نسبت به دوبارهکاری کمی جبهه دارند. به نظر من، این کار کاملاً موجه است: آنقدر تکرارش میکنی تا هر بار به آنچه میخواهی بگویی نزدیک و نزدیکتر شود». میگوید با عوضکردن محل وقوع و ژانر داستان است که تا الان لو نرفته است. «مردم آنقدر سادهاند که فکر میکنند من کار جدیدی پیش گرفتهام». برای او ژانر شبیه سفر است، و حقیقت این است که از پریدن از یک ژانر به ژانر دیگر لذت میبرد: وقتی یتیم بودیم (داستان جنایی)، بازماندۀ روز (درام تاریخی)، تسلیناپذیر (داستان کافکایی)، هرگز رهایم نکن (علمی-تخیلی دیستوپیایی) و غول مدفون (فانتزی تالکینی). و این بار، همانطور که عنوانِ کلارا و خورشید تلویحاً نشان میدهد، ایشیگورو سراغ چیزی میرود که خودش «سرزمین قصههای کودکانه» نامیده است. اما احتیاط کنید، چراکه هنوز تا حد زیادی در «سرزمین ایشیگورو» هستیم.این رمان بر اساس قصهای است که ایشیگورو برای دخترش در کودکی سر هم کرده بود، و قرار بود اولین حملهاش به بازار ادبیات کودک باشد. اینطور تعریف میکند که «یک قصۀ خیلی شیرین داشتم. فکر کردم خیلی مناسبِ یکی از آن کتابهای مصور دوستداشتی باشد. به نائومی گفتم که نظرش را بدانم. با صورتی خالی از احساس نگاهم کرد و گفت: فکر نکنم بتوانی همچین قصهای را دست بچههای کوچک بدهی. وحشت میکنند». این شد که تصمیم گرفت، بهجای بچهها، قصه را برای بزرگترها بنویسد.میگوید که واکنش مردم به آثارش همیشه او را کمی شگفتزده میکند؛ «واقعاً از نظرات مردمِ ناامید دربارۀ هرگز رهایم نکن یکه خوردم». کارتپستالی از هارولد پینتر دریافت کرد که رویش به خطی شتابزده، با خودکار مشکیِ نوکنمدیِ مخصوص پینتر، نوشته شده بود «برای من خیلی وحشتناک بود! هارولد» و زیر خیلی را خط کشیده بود. «این قرار بود کتاب امیدبخش من باشد!».همسرش همیشه اولین خوانندهاش بوده است؛ همانطور که درکتاب کلارا هم پیش آمد، غالباً «تأثیر عظیم و درعینحال ناامیدکنندهای بر کتاب داشته است، درست در مرحلهای که من فکر میکردم نوشتن کتاب را تمام کردهام». در حال حاضر، نائومی را هم در نقش ویراستارش در کنار خود دارد. میگوید همینکه نویسندهای مشهور میشود، دیگر ویراستارها دوست ندارند در اثرش دست ببرند، از ترس اینکه نویسنده قاطی کند و «با عصبانیت زیاد» سراغ ناشری دیگر برود. «پس بسیار شکرگزارم که اعضای نسبتاً سختگیر خانوادهام را دارم که این کار را برای من انجام میدهند». جایزهبردنهایش، که تعدادشان بهشکل دیوانهواری زیاد است، «در جهانی موازی، آن بیرون اتفاق میافتد»، حتی نوبل؛ «وقتی در اتاق مطالعهام نشستهام و با خودم کلنجار میروم که بفهمم چطور باید چیزی را بنویسم، کاری به کار نوبل ندارم. من درک شخصی خودم را دارم از اینکه کِی موفق شدهام و کِی شکست خوردهام».نوشتنِ هر رمان برای او تقریباً پنج سال طول میکشد: دورۀ طولانیِ تحقیق و تفکر برای تجمیع قوا، که بعد از آن پیشنویس اولیه بهسرعت حاضر میشود، روندی که او به یک جنگ شمشیر سامورایی تشبیه میکند: «مدتها در سکوت به هم زل میزنید، درحالیکه باد در علفزارها میوزد و ابرها را در آسمان این سو و آن سو میکند. تمام مدت در اندیشهاید و بعد در صدمی از ثانیه رخ میدهد. شمشیرها کشیده میشوند: شترق! شترق! شترق! و یکی از ساموراییها نقش زمین میشود». اینها را در حالی توضیح میدهد که شمشیری خیالی را بهسمت صفحه نمایش نشانه رفته است. «باید ذهنتان را متمرکز کنید و بعد همینکه شمشیر را بیرون کشیدید، دیگر انجامش دادهاید: شترق. شکاف باید بینقص باشد». در بچگی، تازه که به انگلیس آمده بود، مسحور فیلمهای ماجراجویانۀ ارول فلین بود که در آنها، به گفتۀ ایشیگورو، شمشیربازی اینطور بود که بازیگران «حدود بیست دقیقه در حال صحبت با هم چینگ، چینگ، چینگ، چینگ شمشیر میزدند. احتمالاً یک روش داستاننویسیِ این شکلی هم هست، که در حین کار مسیر داستان را پیدا میکنی، اما من رویکردِ ’هیچ کاری نکن، همهچیز در درون تو هست‘ را ترجیح میدهم».مادر ایشیگورو هم قصهگوی ماهری بود، قصههایی از جنگ میگفت (او در بمباران ناکازاکی بر اثر افتادن کاشی سفالی بام آسیب دیده بود) و صحنههایی از شکسپیر را سر میز شام اجرا میکرد. یک نسخۀ کهنه و دربوداغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین میگیرد، هدیهای است از طرف مادرش وقتی که حدوداً ۱۶ساله بود. «چون آن زمان قصد داشتم هیپی بشوم، مادرم چیزی در این مایهها گفت که ’این را نخوانی از دستت رفته -دیوانهاش میشوی‘ و این شد که من خواندمش و از همان ابتدای کار حسابی مجذوبش شدم». هنوز هم که هنوز است، داستایوفسکی یکی از کسانی است که بیشترین تأثیر را بر ایشیگورو گذاشته است. مادرش او را با خیلی از آثار کلاسیک آشنا کرد: «مادرم نقش بسیار مهمی داشت در اینکه پسربچهای را که علاقهای به خواندن نداشت و میخواست مدام آهنگ گوش کند به خواندن این آثار مجاب کند، به این بهانه که شاید از بعضی از این کتابها چیزی گیرش بیاید».خانواده در سال ۱۹۵۹، وقتیکه ایشیگورو پنج سالش بود، از ژاپن به گلیفورد نقل مکان کرد. پدرش، شیزو، اقیانوسشناسی برجسته بود و با دولت بریتانیا قرارداد تحقیقاتی دوساله داشت. پدر، در توصیف ایشیگورو، ملغمۀ عجیبی است از هوشمندی علمی و بیخیالی کودکانه نسبت به هرچیزی که جنبۀ علمی ندارد. نویسنده از این وجهۀ شخصیتی پدر در خلق کلارا استفاده کرده است. بعد از بازنشستگی پدرش، ماشین پیشبینیِ خیزِ امواجِ او سالها در انباریِ ته باغ خاک میخورد، تا اینکه موزۀ علم لندن، سال ۲۰۱۶، درخواست کرد آن را در مجموعۀ گالری جدید ریاضیات قرار دهد. «این ماجرا، در کنار ثبتشدن اسم نائومی در فهرست نویسندههای تازه، هر دو، لحظات بسیار افتخارآمیزی برای من بودند».والدینش اولین ماشین تحریر قابلحمل را در ۱۶سالگی برایش خریدند، اما او «تصمیم قطعی داشت که تا ۲۰سالگی ستارۀ راک شود». بهطور خاص، قصد داشت درست مثل قهرمان بزرگش، باب دیلن، خواننده-ترانهسرا شود و در اتاق خوابش بیش از صد ترانه بنویسد. او هنوز هم در همکاری با استیسی کنت، خوانندۀ جاز آمریکایی، ترانهسرایی میکند و تا امروز بالغ بر نُه گیتار دارد (سال ۲۰۰۳، مدرک افتخاری دانشگاه سنت اندروز را فقط به این خاطر پذیرفت که فرصتی بود تا با قهرمانش، باب دیلن که به او هم یک مدرک افتخاری اعطا شده بود، ملاقات کند. «پشت صحنه، در اتاقی ردا به تن میکنم درحالیکه ایستادهام کنار باب دیلن!» اما دیلن موضوع را به سال بعد موکول کرد. «خیلی خوشحال شدم که مدرک را در کنار بتی بوتروید دریافت کردم!»). وقتی، یک سال قبل از ایشیگورو، دیلن جایزۀ نوبل ادبیات را دریافت کرد، در میانۀ غرولندهای جامعۀ ادبی، ایشیگورو بسیار خوشحال بود. میگوید «دیلن بهحق باید آن جایزه را دریافت میکرد. به نظر من افرادی مثل دیلن، لئونارد کوهن و جونی میچل، در عین اجرای هنریشان، بهمعنایی، هنرمندانی ادیب نیز هستند و خوب است که جایزۀ نوبل این موضوع را به رسمیت میشناسد».پایانبندیِ سخنرانی نوبلش با عنوان «عصرانۀ قرنبیستمی من و اکتشافات کوچک دیگر» نیز درخواستی برای پایان این نوع جداسازیهای هنری و افزایش تنوع ادبی بهطور عام است. برای شفافشدن موضوع میگوید «پرداختن صرف به مسئلۀ قومیتها کافی نیست اگر قرار است که این هم شکلی از آن لطیفهای باشد که میگوید درهای بیبیسی بهروی همه از هر مذهب و نژاد و گرایش جنسیای باز است، مادامیکه تحصیلکردۀ آکسفورد و کمبریج باشند». در مصاحبهای تلویزیونی در سال ۲۰۱۶ او را «نمادی ادبی برای بریتانیای چندفرهنگی» معرفی کردند. او، در این جایگاه، همیشه سخت در تلاش است که تأکید کند به گفتوگو پیرامون تجربۀ استعمار بریتانیا، آنطور که در رمانهای سلمان رشدی یا وی.اس نایپل به تصویر کشیده شده است، چندان احساس تعلق نمیکند. «من فقط کسی هستم که از قضا قیافهاش کمی متفاوت است، پس با این دستۀ دیگر از نویسندگان بُرم میزنند. اما این دستهبندی خیلی سنجیده نیست. از نقطهنظر کتابداری، من را صرفاً بهخاطر جنس جلدم در آن قفسه گذاشتهاند». او خواهان مشاهدۀ تنوع بیشتری است، هم از لحاظ قومیتی و هم از لحاظ طبقۀ اجتماعی. خاطرنشان میکند که در میان همعصران ادبیاش وصلۀ ناجور است، چراکه در یک دبستان دولتی درس خوانده است و از یکی از دانشگاههایی که آن زمان تازهتأسیس بودند فارغالتحصیل شده است.ایشیگورو استادِ گفتنِ «نه»های مؤدبانه به خبرنگاران است و مراقب است در تلۀ «سندرم نوبل» و اظهارفضلکردن به جهان بشریت نیفتد. خودش را یک «نویسندۀ خسته، از نسلی خسته از روشنفکری» توصیف میکند. دخترش او و همدورههای آزاداندیشش را به بیخیالی دربارۀ بحران گرمایش جهانی متهم میکند. میگوید «اتهامم را میپذیرم. همیشه به او گفتهام که مشکل تا حدی ناشی از کمتوانی ماست؛ آدمهای همسنوسال من زمان خیلی زیادی را صرف نگرانی دربارۀ شرایط بعد از جنگ، کشمکش بین کمونیسم و سرمایهداری، تمامیتخواهی، نژادپرستی و برابری حقوق زنان کردهایم. خستهتر از آن هستیم که سراغ این یکی هم برویم». کلارا و خورشید اولین رمانی است که اشارهای به این بحران میکند، هرچند او اعتراف میکند که چهارچوب کودکانۀ داستان به او اجازه داده است که از درگیرشدن عمیقتر با این موضوع بپرهیزد.اولینبار است که برای آینده ترس دارد، نهفقط بهخاطر عواقب گرمایش جهانی بلکه به دلیل دیگر موضوعاتی که در کلارا مطرح کرده است: هوش مصنوعی، مهندسی ژنوم، مِهداده و پیامدهای آنها برای برابری و دمکراسی. میگوید «ببخشید که در این باره غرغر کردهام. حتی ذات خودِ سرمایهداری هم در حال تغییر طراحیاش است. نگرانم که دیگر کنترلی بر این مسائل نداشته باشیم».بااینحال امیدوار است که کلارا و خورشید را بهعنوان رمانی «شاد و امیدبخش» بخوانند. اما، به رسم ایشیگورو، دلگرمی بهدستآوردنی است نه دادنی. «با نشاندادنِ دنیایی بسیار دشوار است که میتوانید روشنایی را نشان دهید، و شادی را نمایان کنید».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Ishiguro,Kazuo.Klara and the Sun. Knopf. 2021پینوشتها:• این مطلب گفتوگویی است با کازوئو ایشیگورو که در تاریخ ۲۰ فوریۀ ۲۰۲۱ در وبسایت گاردین منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «سفری با ایشیگورو به سرزمین قصههای کودکی» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ آرزو صحیحی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ تیر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• لیسا آلاردایس (Lisa Allardice) متخصص ادبیات جهان و نویسندۀ ارشد گاردین در بخش مرور کتاب است.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با ۴۴٪ تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] Granta: از مشهورترین و معتبرترین مجلات ادبی انگلیسیزبان [مترجم].[۲] Common Ground[۳] Machines Like Me [۴] Frankissstein |
![]() |
↧
ساموئل ارل، نیواستیتسمن— در «گزارشی برای یک آکادمی»۱، داستانکوتاهی نوشتۀ کافکا که در سال ۱۹۱۹ ۲ منتشر شد، میمونی به نام رِد پیتر در یک گردهمایی علمی سخنرانی میکند و تعریف میکند که چطور در جنگل شکار شده و بعد یک روز در قفس چشم باز کرده؛ ناتوان از بازگشت به آن شیوۀ قدیمی زندگی که دوست میداشته است.این میمون دربارۀ اسارتش میگوید «برای اولین بار در عمرم هیچ راه فراری نمیدیدم. در اوج یأس، هقهق میگریستم، با مشقّت مگس شکار میکردم، با دلمردگی نارگیل لیس میزدم، جمجمهام را به قفل میکوبیدم، زبانم را برای هر کسی که به من نزدیک میشد درمیآوردم؛ در زندگی تازهام اینطور وقتکشی میکردم. اما در کنار همۀ این کارها فقط یک احساس وجود داشت: راه فراری نیست».در زمانۀ طاعونزدۀ ما، هیئتی شبهرسمی از پیشگویان از راه رسیدهاند: آلبر کامو، دنیل دِفو، سوزان سانتاگ، ژوزه ساراماگو: نویسندگانی که رمانها و جُستارهایشان دربارۀ بیماریهای عفونی دوباره موضوعیت پیدا کرد و خوانندگانی جدید یافت. کافکا در چنین فهرستهایی جا ندارد، باوجوداین، زندگی و نوشتارش ربطِ دیگرگونهای به ما دارد: ربطی که کمتر به فُرم برمیگردد و بیشتر به حالوهوا وابسته است. او نویسندهای بود مقیم لانۀ مشابهی از روانرنجوریهایی که یک همهگیری عرضه میکند و کسی بود که این لانه را آشیانۀ خود ساخت.شخصیتهای کافکا تقریباً بدون استثنا به دام افتادهاند -در یک قفس، پروندهای قضائی، بدن یک حشره یا هویتی جعلی- و در این احساس سهیماند که عرصه بر آنها تنگ میشود و دری که زمانی آنجا بود، در دوردستها ناپدید میشود. این تنگناهراسیِ اگزیستانسیالیستیِ توأمان مبهم و حاد، امروزه، بهویژه در زمان قرنطینه، طنینانداز است.بنا بر فرهنگ لغت مریام-وبستر، همزمان با ریشهدواندن بحران ویروس کرونا، افزایش محسوسی در تعداد جستوجوهای واژۀ «کافکائِسک»۳ وجود داشته است. از این اصطلاح اغلب اوقات برای اشاره به پوچیهای بیرحم بوروکراسی استفاده میشود، اما معنای کامل این واژه وسیعتر و همانقدر کلیشهای است و هر وضعیتی را وصف میکند که سویهای شوم و کابوسوار به خود میگیرد و بااینحال بهنوعی پیشپاافتاده باقی میماند و از همین بابت هرچه بیشتر اضطرابانگیز میشود.در سبک داستانگوییِ خوابزدۀ کافکا، رخدادهای توفنده و پریشانکننده بهنحوی ارائه میشوند که گویی کاملاً عادی یا حتی ناگزیرند؛ انگار جهان علیه شما توطئه میکند و درهمانحال مسیر عادی خود را میپیماید. به قول اریک هلر، منتقد بریتانیایی، خواننده با «همزمانی سرگیجهآورِ ’غیرممکن است!‘ و ’معلوم است‘» رها میشود.همهگیری ما را در معرض همین همزمانی سرگیجهآور قرار میدهد –زندگیْ باورنکردنی و پیشبینیپذیر، خارقالعاده و ملالانگیز، راکد و در سیلان به نظر میرسد– و بنابراین کیفیتی وهمناک و کافکایی همهچیز را فرامیگیرد. وقتی جهان قدیمی و آشنایمان ناپدید شد، ناگاه خود را همچون رِد پیتر محبوس در وضعیتی غریب و مجبور به انطباق با شرایط تازۀ زندگی یافتیم.این ساختارِ احساسِ مشترکْ تخیل کافکا را به لحظۀ حال ما پیوند میزند، و اگر نه راهی به بیرون، دستکم راهی به درون این بحران به ما نشان میدهد. بااینهمه، در کافکا، برآیند اینها اغلب چیز واحدی است: فرار واقعی هرگز ممکن نیست. •••مقایسۀ قرنطینههای مرتبط با ویروس کرونا با اسارت حقیقی ممکن است بیملاحظگی به نظر برسد، بهویژه هنگامی که این مقایسه را آدمهای بهرهمند انجام میدهند. در آوریل ۲۰۲۰، اِلن دیجنرس، مجری تلویزیونی آمریکایی، بهخاطر شوخی دراینباره که منزویکردن خودش در عمارت ۱۵میلیوندلاریاش مثل «زندانیشدن» بوده، سرزنش شد؛ پسازآن، آنجلا دیویس، فعالِ سیاسی، سریعاً علیه چنین صورتبندیای از وضعیت خودمان هشدار داد.بااینحال شباهتی هست. اصطلاح «قرنطینه» از نظام زندان میآید، آنگاه که زندانیها بهعنوان مجازات شورش یا هرجومرج در سلولهایشان حبس میشوند. همچون منع عبورومرور. «قرنطینه» نیز متضمن نوعی خطاکاری است و اقتداری نامرئی را به ذهن متبادر میکند: «آیا از قرنطینه اطاعت میکنی؟» همزمان، دستورالعملها و قوانین همواره درحالِتغییر پیرامون این ویروس -چقدر میتوانید نزدیک به دیگران بایستید، چه کسی را میتوانید یا نمیتوانید ببینید، خروج از خانه را چطور باید توجیه کنید، کجا میتوانید سفر کنید، به کدام دلیل میتوانید سفر کنید و دیگر چیزها- حالوهوایی پوچ به این وضعیت میبخشد و باعث میشود عملکرد مقامات غیرشفاف و هوسبازانه به نظر برسد. کافکا در تمثیل کوتاهش، «مشکل قوانینِ ما»، متذکر شد که «ادارهشدن طبق قوانینی که آدمی نمیفهمدشان مسئلهای آزاردهنده باقی خواهد ماند».در این معنا، احساس اسارت ما مربوط به چیزی بسیار فراتر از محدودیتهای رسمی بر آزادیمان است: مربوط است به حضور در جهانی بیگانه، جاییکه به دلیلِ ضوابط و شرایط توأمان نامشخص و همواره درحالتغییر همیشه در معرض ارتکاب خطا هستیم. این دو احساس -تگناهراسیای که نیازمند هیچ قفسی نیست و گناهی که نیازمند هیچ جرمی نیست- در روانشناسی همهگیریْ محوریاند. این دو همچنین بنیان زندگی و آثار کافکا را شکل میدهند. •••کافکا در سال ۱۸۸۳، در خانوادهای رو به ترقی، در پراگ به دنیا آمد. پس از تحصیل حقوق، روزها در مقام وکیل در یک شرکت بیمه کار میکرد. شبها، بیاختیار و برای خودش مینوشت و تقریباً هیچچیز منتشر نمیکرد. در آثار توأمان منحوس و مفرحی که از خود به جا گذاشته با نویسندهای روبهرو میشویم همواره در تسخیر این ایده که دارد محاکمه میشود و از این احساس که محصور شده است عذاب میکشد. همهچیزِ کافکا، از جمله جثۀ دراز و لاغرش که به دلیل ضعفش از آن بیزار بود، انگار او را گروگان گرفته بود.پس از آنکه در سال ۱۹۱۷ مشخص شد کافکا به سل مبتلاست، در نامهای به ماکس برود، بهترین دوست و نویسندۀ یهودی همکیش خودش، نوشت «گاهی به نظرم میرسد که مغز و ریههایم بدون اطلاع من به توافقی رسیدهاند. مغز گفته ’اوضاع نمیتواند اینطوری ادامه پیدا کند‘ و پس از پنج سال ریهها گفتهاند آمادۀ همکاریاند». حتی زادگاهش نیز او را کنترل میکرد. نوشت «پراگ رهایت نمیکند، این مادر نازنین چنگال دارد».اما از میان تمام اسیرکنندگان کافکا، این پدرش هرمان بود که در تخیلاتش مهیبترین بود. هرمان، در بازگویی پسرش، مردی عصبی و بیصبر و سلطهجو بود که نهتنها بیرحم بود، لجوجانه اصرار داشت به اینکه پسر افسرده و روانرنجورش، بهخاطر زندگی بهوضوح راحتی که دارد، باید بیشتر قدردان او باشد.کافکا در یکی از خاطرات کودکیاش که آن را بهتفصیل در «نامهای به پدرم» نقل کرده است -نامهای عمیق و ۴۷ صفحهای که در سال ۱۹۱۹ نوشت اما هرگز نفرستاد- به یاد میآورد که وقتی بچه بوده شبی دیرهنگام با داد و فریاد یک لیوان آب میخواسته است. عاقبت پدرش به اتاق او میآید تا فقط او را از جا بلند کرده و بیرون از اتاق زندانیاش کند. کافکا نوشت «سالها عذاب میکشیدم از این فکر که پدرم، این مرد غولپیکر، میتوانست تقریباً بدون هیچ دلیلی شب سراغم بیاید و مرا از تختم بیرون بکشد».هراس بنیادین کافکا در خاطرات، نامهها و داستانهایش همواره به شکل اقتداری شوم و قاهر درمیآید که قربانی را گروگان میگیرد؛ و از بهرسمیتشناختن خویشتن واقعی یا ارزش فردیِ قربانی امتناع میکند؛ و بیشرمانه مجازات میکند ازآنرو که زیستن، بهخودیِخود، به قدرکافی جرم است. این تصور بهطور تماموکمال در رمان ناتمام کافکا، محاکمه، محقق میشود؛ رمانی که پس از مرگ او در سال ۱۹۲۵ منتشر شد و در آن، کارمند بانک بختبرگشتهای به اسم جوزف ک. بیدار شده و با بازداشت غیرمنتظرهاش روبهرو میشود. ازآنجاکه جرم جوزف ک. هرگز تصریح نمیشود، نمیتواند بیگناهیاش را اثبات کند. به او میگویند «در برابر این دادگاه نمیتوانی از خودت دفاع کنی. تمام کاری که میتوانی بکنی اعتراف است».تمام کاری که میتوانی بکنی اعتراف است، اما حتی این نیز کافی نیست. کافکا هرگز نتوانست راهی برای فرار از احساس گناه و تنگناهراسیاش پیدا کند، هرچند شاید هرگز واقعاً خواستار آن هم نبود. در یکی از مداخل خاطراتش اظهار میکند که «عاقبتْ زندانیشدن. چهبسا این هدفِ یک زندگی باشد». و در نامهای به معشوقهای نوشت: «جهانِ خارج برای دربرگرفتن همۀ آنچه آدمی در خود برای آن جا دارد زیادی کوچک، زیادی صریح و زیادی صادق است».تئودور آدورنو، نظریهپرداز اجتماعی، زمانی آثار کافکا را با «معمایی که جواب آن از یاد رفته» مقایسه کرد. آدورنو نوشت «تکتک جملهها میگویند ’مرا تفسیر کن‘ و هیچیک اجازهاش را نمیدهند». این قیاسی درخور است: شخصیتهای کافکا بهندرت خود را در سمتِ درستِ دری قفلشده مییابند و داستانهایش اغلب خوانندگان را با تأثیری مشابه بر جا میگذارند تا مأیوسانه در جستوجوی کلید باشند.عنوان سومین رمان ناتمام کافکا داس شْلوس۴ به «قلعه» ترجمه شده اما میتواند به معنای «قفل» نیز باشد و دستنویسهای اولیه نشان میدهند که کافکا چگونه متن را بهدقت گشته تا همهچیز را، به قول خودش، «آین وینیش اونهایملیش»۵ - یعنی اندکی مرموز - کند. او نوشت «دائم سعی میکنم چیزی را منتقل کنم که انتقالپذیر نیست، چیزی را توضیح بدهم که توضیح برنمیدارد».در داستانهای معمّاگون کافکا هیچ پاسخ سرراستی نیست، تنها هزارتویی از پرسشهای بیپاسخ -شاید حتی نپرسیدنی- وجود دارد. «ک.» راویِ قلعه، درحالیکه مأیوسانه در پیِ بهرسمیتشناختهشدن از سوی مقامات مرموز شهری بینام است که به آن احضار شده، با تعجب میگوید «شاید من معنای سؤال خودم را غلط تعبیر میکنم».ک. تمام سرنخهای ممکن را دنبال میکند، حتی شغلی موقتی بهعنوان سرایدار مقیم در مدرسهای محلی دستوپا میکند. اما در طلب بهرسمیتشناختهشدن چنان خسته میشود که وقتی، از سر تصادف محض، درنهایت با مسئول درست، در زمان درست، در مکان درست برخورد میکند، خوابش میبرد. آن لحظه از دست میرود.معنای این رمان، طبق معمول، دستنیافتنی است. از دید ماکس برود، قلعه «دربارۀ وضعیت امروزین یهودیان بهمثابۀ یک کل بیش از صدها رسالۀ فاضلانه حرف برای گفتن دارد». بهزعم گرشوم شولِم، پژوهشگر معتقد به کابالا، تنها سه متن مشروع یهودی وجود دارند: کتاب مقدس عبری، زوهار۶ و آثار کافکا.باوجوداین، کافکا در هیچیک از داستانهایش علناً به یهودیت اشاره نمیکند. و، بسته به اینکه موقعیت شما چیست یا به چه چیز نیاز دارید، میگویند که داستانهای کافکا نه قلب تجربۀ یهودی، بلکه بهوضوح قلب وضعیت مدرن، یا حتی -پرطمطراقتر از آن- نفسِ وضعیتِ بشری را نشانه گرفتهاند.دقیقاً به این دلیل که هیچ کلیدِ خاصی به این قفل نمیخورد، خوانندههای زیادی این شمّ را دارند که چنانچه بتوان بهنحوی دروازۀ داستانهای کافکا را گشود، تمام رازهای جهان را آشکار خواهند کرد. این باور عرفانی، اصطلاحاً به «کیش کافکا» دامن میزند که در آن خوانندههای مؤمن نقش شارحین را بازی میکنند و میکوشند معنای متون مقدس را رمزگشایی کنند. ازآنجاکه قهرمانان او اغلب کهنالگوهای بیاسمورسماند -افراد (یا حیوانات) بیمکانی که از گذشته، آینده و ظاهر جسمانیشان تُهی شدهاند و تنها از طریق عناوینی چون «ارزیاب زمین»، «هنرمند گرسنگی» یا «ک» شناخته میشوند- طبیعی است که آنها را بهمنزلۀ تمثیل تفسیر کنیم. درهمینحال، گزینگویهها و تکههای ناتمام او -که مجموعهای جدید از آنها با عنوان نوشتههای گمشده بهتازگی توسط زندگینامهنویسش، راینر اشتاخ، جمعآوری شدهاند- با دقتی زیاد خوانده میشوند، گویی طومارهایی باستانیاند. •••سل در سال ۱۹۲۴ جان کافکا را در چهلسالگی گرفت. وصیت او ممکن است شناختهشدهترین واقعیت زندگیاش باشد. او در نامهای به برود خواست تا آثار منتشرنشدهاش -بخش اعظم نوشتههایش- ناخواندهْ سوزانده شوند. برود درعوض خود را وقف انتشار همۀ آنها کرد. برود که از چنگ نازیها در سال ۱۹۳۹ به فلسطینِ آنزمان گریخته بود و کاغذهای کافکا را یدک میکشید، اصرار داشت که این کار خیانت نبوده است: اگر دوستش واقعاً میخواست که توصیۀ وداعش عملی شود، از کس دیگری میخواست تا ترتیب آن را بدهد. درهرصورت، عجز ذاتی کافکا در برابر تصمیم برود پایان درخوری برای او بود.ازآنجاکه بسیاری از داستانهای کافکا ناتمام رها شدهاند، پایانها اغلب مداخلات بدقوارهایاند که به دستِ برود پس از مرگ نویسنده افزوده شدهاند. مثلاً پیشنویس اصلی قلعه در میانۀ جمله تمام میشود. بهنوعی، تمام داستانهای کافکا باید همینطور تمام شوند؛ آنها کابوساند و چون هر رؤیایی ناگهان تمام میشود، -گسسته میشود بهجای اینکه تکمیل شود- هر پایانِ رواییِ تروتمیزی اشتباه به نظر میرسد.این غیابِ فرجامْ امروز نیز برای ما طنین دارد. اوایل همهگیری، تصور پایانی شاد ممکن بود: لحظهای که زندگیِ عادی از سر گرفته میشود، زمانیکه در خانههایمان جمع میشویم و دراینباره حرف میزنیم که چقدر سخت بوده، و چقدر خوشحالیم که تمام شده است. قرار بود یکی از همان پایانهایی باشد که هنری جیمز در هجو آن مینوشت «و در خاتمه توزیع جوایز، مستمری، شوهر، زن، بچه، پول هنگفت، پاراگرافهای الحاقی و نظرات امیدبخش».اما اکنون، حتی در میانۀ عرضۀ رسمی واکسن، بههیچوجه، چنین درکی از پایانِ ماجرا وجود ندارد. هرچه پیشتر میرویم، دری که فکر میکردیم ما را از همهگیری خارج میکند انگار بیشتر و بیشتر در دوردستها پس مینشیند. سؤالاتی دربارۀ تأثیر واکسنها در برابر جهشهای جدیدی که کماکان پدیدار میشوند وجود دارد و به ما هشدار میدهند که همهگیریهای بیشتری ممکن است در راه باشند. بنا بر تجربۀ بسیاری از شخصیتهای کافکا، ماهیت این تکاپو بیپایانیِ آن است، نه محتوای آن. طاعون هم مثل پراگ رهایت نمیکند: این مادر نازنین چنگال دارد. •••پس از مرگ کافکا در ۱۹۲۴، دهشتهای نازیسم در اروپا نوشتههای او را به قدرت پیشگویانۀ تازهای آغشت. وقتی که اقتداری وسیع و فهمناپذیر کلِّ یک قوم را گناهکار اعلام نمود و مجازاتی را به آنها تحمیل کرد که توأمان فرواواقعی و نظاممند بود، خیل کثیری احساس میکردند که مکاشفههای کابوسوار کافکا به واقعیت تبدیل شدهاند. کافکا در سال ۱۹۲۰، متعاقب شورشهای ضدیهودی در پراگ پرسیده بود: «آیا رفتن از جایی که در آن اینقدر از تو بیزارند طبیعی نیست؟ رشادتِ باقیماندن، با این اوصاف، رشادتِ سوسکهایی است که حتی از دستشویی هم نمیشود ریشهکنشان کرد».اما جنگ که به پایان رسید، در کمال تعجب، داستانهای کافکا در آلمان نیرویی رهاییبخش داشتند و فروش آنها اوج گرفت. گونتر آندِرس، همسر اول هانا آرِنت، به این «همهگیری کافکا» (کافکا- زُیشه۷) ظنین بود. آندرس عقیده داشت که آلمانیها در احساس گناهِ عبث و اگزیستانسیالیستیِ داستانهای کافکا -مجازات ابدی، بیجرموجنایت- راهی برای فرار از پاسخگویی به اعمال خودشان یافتهاند. اگر همۀ ما محکوم به مجازتِ بیدلیلیم، اعمالمان چه تأثیری دارند؟ آندرس نوشت «پرستش کافکا این واقعیت را از میان برداشت که میلیونها نفر از خویشاوندان او به قتل رسیدند».مکاشفههای یأسآور کافکا امروزه میتوانند حامل نوع دیگری از تسلا باشند: شاید همۀ اینها چیزی بیش از چشمکی موذیانه نباشند که به بیمروتیهای زندگی میزنیم: بیاعتنایی توطئهآمیز جهان، توانایی یگانهاش در لگدزدن به اُفتادگان و تصادف نامیدن رویدادها؛ این درکِ طنزآمیزِ بدبینانه که اوضاع هر چقدر هم خراب باشد، باز هم اتفاق بدتری در راه است. کافکا توصیه کرده بود که «در کشمکش میان خودتان و جهان، طرف جهان را بگیرید».بااینحال کافکا این را هم میدانست که ارادۀ بقا تا چه حد نیرومند و لجوج است. در «گزارشی برای یک آکادمی»، یکی از معدود داستانهایی که کافکا در طول عمرش به سرانجام رساند، رد پیتر توصیف میکند که چطور با جهان جدیدش در اسارت کنار آمده است. اعلام میکند «دستهایم در جیبهای شلوار، بطری شرابم روی میز، لمیده روی صندلی گهوارهای، نیمهنشسته، از پنجره به بیرون خیره میشوم». رد پیتر، به طرق بسیاری، مظهری است از هنر کافکاییِ انعطافپذیری و رضا. میمون میگوید: «درنتیجه، آقایان، من چیزها آموختهام. آخ، آدم وقتی مجبور باشد میآموزد؛ آدم وقتی دنبال راه فرار است میآموزد؛ آدم به هر قیمتی میآموزد».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها• این مطلب را ساموئل ارل نوشته و در تاریخ ۱۷ فوریه ۲۰۲۱ با عنوان «Locking down with Kafka» در وبسایت نیواستیسمن منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «قرنطینه با کافکا» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است.وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ تیر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• ساموئل ارل (Samuel Earle) نویسندهای است مقیم لندن که نوشتههایش در بسیاری مطبوعات، از جمله گاردین، نیویورک تایمز، نیواستیتسمن، لاندن ریویو آو بوکس و آتلانتیک منتشر شده است. ارل در قسمت بیوگرافی حساب توییترش خودش را اینطور معرفی کرده: پژوهشگر جدی چیزهای بیهوده.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با ۴۴٪ تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید. [۱] واژۀ Akademie در زبان آلمانی میتواند به هر مؤسسۀ آموزشی اطلاق شود و برخلاف Gymnasium یا Universität که بار قانونی دارند، هر مدرسه یا دانشگاهی میتواند خود را آکادمی بخواند [مترجم].[۲] این داستان برای نخستین بار توسط مارتین بوبر در ماهنامۀ آلمانی دِر یوده (der Jude: یهودی) در سال ۱۹۱۷ منتشر شده و مجدداً در سال ۱۹۱۹ در مجموعهداستان پزشک دهکده منتشر شده است [مترجم].[۳] Kafkaesque[۴] Das Schloss[۵] ein wenig unheimlich[۶] متن اساسی اندیشۀ عرفانی یهودی که به کابالا شهره است [مترجم].[۷] Kafka-Seuche |
![]() |
↧
↧
کازوئو ایشیگورو، گاردین — این یکی از دلایلی بود که همیشه دربارۀ پشت ویترین رفتن فکر و خیال میکردیم؛ به همۀ ما نوید داده بودند که نوبتمان خواهد رسید و همه شوق روز موعود را در سر داشتیم. بخشی مربوط میشد به چیزی که «مدیر» آن را «افتخار ویژۀ» نمایندگی فروشگاه در دنیای بیرون میخواند. البته مدیر، هرچه هم میگفت، همۀ ما میدانستیم وقتی پشت ویترین باشیم، بیشتر احتمال دارد که انتخابمان کنند. اما موضوع مهم، که همه توی دل خودمان فهمیده بودیم، «خورشید» بود و غذایی که به ما میداد. یک بار «رُزا» این موضوع را درِگوشی به من گفت، کمی قبل از اینکه نوبتمان شود.«کلارا، فکر میکنی وقتی رفتیم پشت ویترین، آنقدر شارژ خواهیم شد که دیگر هیچوقت کم نداشته باشیم؟».آن موقع هنوز خیلی نو بودم، بنابراین نمیدانستم چه جوابی بدهم، هرچند همین سؤال در ذهن من هم بود.بالاخره نوبت ما هم رسید و یک روز صبح من و رُزا وارد ویترین شدیم. مواظب بودیم چیزی را نیندازیم، آخر هفتۀ پیش زوج قبل از ما این کار را کرده بودند. البته فروشگاه هنوز باز نشده بود و من فکر میکردم کرکره کاملاً پایین باشد. ولی، بهمحض اینکه بر آن «کاناپۀ راهراه» تکیه زدیم، دیدم که شکاف باریکی از پایین کرکره پیداست -حتماً مدیر وقتی داشت همهچیز را برای ما آماده میکرد آن را کمی بالا کشیده بود- و نور خورشید چهارگوشی روشن درست میکرد که تا سکو بالا میآمد و درست جلوی ما بهشکل یک خط راست تمام میشد. کافی بود فقط کمی پاهایمان را دراز کنیم تا در پناه گرمای خورشید قرار بگیرند. آن موقع میدانستم که جواب سؤال رزا هرچه باشد، در آستانۀ آن بودیم که برای مدتی همۀ غذایی که لازم داشتیم را دریافت کنیم. و هنگامیکه مدیر کلید را زد و کل کرکره بالا رفت، نوری خیرهکننده سر تا پای ما را گرفت.اینجا باید اعتراف کنم که من همیشه دلیل دیگری داشتم برای اینکه بخواهم پشت ویترین قرار بگیرم، دلیلی که هیچ ربطی به تغذیۀ خورشیدی یا برگزیدهشدن نداشت. برخلاف بیشتر «دوستان مصنوعی» دیگر و رزا، من همیشه آرزو داشتم دنیای بیرون را بیشتر ببینم، میخواستم آن را با همۀ جزئیاتش ببینم. بنابراین، بهمحض بالارفتن کرکره، وقتی فهمیدم بین من و پیادهرو فقط به اندازۀ یک شیشه فاصله هست و آزادم تا بسیاری از چیزهایی را که قبلاً لبهها و گوشههایشان را میدیدم از نمای نزدیک و کامل ببینم، آنقدر هیجانزده شدم که یک لحظه نزدیک بود خورشید و مهربانیهایش را فراموش کنم.برای اولینبار میتوانستم ببینم که ساختمان آرپیاو درواقع از آجرهایی جدا از هم ساخته شده و برخلاف تصور همیشگیام سفید نیست، بلکه زرد کمرنگ است. حتی میتوانستم ببینم که بلندتر از چیزی است که تصور میکردم -۲۲ طبقه- و زیرِ هر پنجرۀ تکراری خط مخصوصی داشت. دیدم که چگونه خورشید خط مورب مستقیمی بر نمای ساختمان آرپیاو کشیده بود، طوری که یک طرفش مثلثی درست شده بود که تقریباً سفید دیده میشد، و آن سمت مثلثی بود که خیلی تیره به نظر میرسید، گرچه حالا دیگر میدانستم که کل دیوار زرد کمرنگ است. و نهتنها میتوانستم همۀ پنجرهها را تا پشتبام ببینم، گاهی میتوانستم افراد داخل آنها را هم ببینم، که میایستادند، مینشستند و این طرف و آن طرف میرفتند. بعد میتوانستم در خیابان رهگذران را ببینم، همینطور کفشهای رنگارنگشان، لیوانهای کاغذیشان، کیفهای دوشیشان و سگهای کوچکشان را و اگر میخواستم میتوانستم هر یک از آنها را با چشمهایم دنبال کنم که از خط عابر پیاده میگذشتند و وارد محدودۀ حمل با جرثقیل میشدند، جایی که دو تعمیرکار کنار یک لولۀ تخلیه ایستاده بودند و بندکشی میکردند. میتوانستم درون تاکسیها را هم بهخوبی ببینم که سرعتشان را کم میکردند تا جمعیت از خط عابر رد شوند؛ دست رانندهای که آرام روی فرمان ضربه میزد، کلاهی که بر سر یک مسافر بود.روز ادامه داشت، خورشید همچنان ما را گرم میکرد و میتوانستم خوشحالی بیشازاندازۀ رزا را ببینم. اما متوجه این هم شدم که او بهندرت چیزی را نگاه میکند، و چشمانش را به اولین تابلو محدودۀ حمل با جرثقیل دوخته بود که درست جلوی ما بود. فقط هنگامی سرش را میچرخاند که من چیزی را نشانش میدادم، اما زود دلزده میشد و دوباره نگاهش را بهسمت پیادهرو و همان تابلو برمیگرداند.رزا فقط وقتی به جای دیگری نگاه میکرد که رهگذری جلوی ویترین میایستاد. در چنین وضعی، هر دوی ما کاری را میکردیم که مدیر یادمان داده بود: لبخندی «خنثی» بر چهرهمان نقش میبست و نگاهمان را به نقطهای در میانۀ ساختمان آرپیاو در آن سوی خیابان میدوختیم. از نزدیک نگاهکردن به رهگذری که جلو میآمد خیلی وسوسهانگیز بود، اما مدیر به ما توضیح داده بود که در چنین لحظهای برقراری ارتباط چشمی دور از نزاکت خواهد بود. فقط هنگامیکه یک رهگذر علامت خاصی به ما داد یا از پشت شیشه با ما حرف زد باید پاسخ بدهیم، اما قبل از آن هرگز.معلوم بود که برخی از کسانی که توقف میکردند هیچ علاقهای به ما ندارند. مثلاً فقط میخواستند کفش ورزشی خود را درآورند و چیزی را توی آن درست کنند. اما برخی دیگر یکراست به طرف شیشه میآمدند و به داخل خیره میشدند. بسیاری از آنها بچههایی بودند که ما مناسبترین گزینه برای سنشان بودیم و ظاهراً از دیدن ما خوشحال میشدند. معمولاً بچهها با هیجان جلو میآمدند، بهتنهایی یا همراه بزرگترشان، سپس با انگشت نشانمان میدادند، میخندیدند، شکلک درمیآوردند، به شیشه میزدند و دست تکان میدادند.گهگاهی -و من خیلی زود ماهر شدم که همزمان کسانی را که جلوی ویترین میایستادند تماشا کنم و درعینحال وانمود کنم به ساختمان آرپیاو خیره شدهام- کودکی به ما زل میزد و غمی، یا گاهی خشمی، در نگاهش بود، انگار ما کار بدی کرده بودیم. چنین کودکی ممکن بود یک لحظه بعد بهراحتی تغییر کند و مثل بچههای دیگر شروع کند به خندیدن یا دست تکان دادن. اما، پس از روز دومِ حضورمان در ویترین، زود یاد گرفتم تفاوتها را تشخیص دهم.بار سوم یا چهارمی که چنین بچهای جلو آمده بود، سعی کردم با رزا در این باره حرف بزنم، اما او لبخندی زد و گفت «کلارا تو زیادی نگرانی. من مطمئنم آن بچه کاملاً خوشحال بود. چطور میتواند در چنین روزی خوشحال نباشد؟ همۀ شهر امروز خوشحالاند».اما، در پایان روز سوم، موضوع را با مدیر در میان گذاشتم. او داشت از ما تعریف و تمجید میکرد و میگفت داخل ویترین «زیبا و باوقار» بودهایم. آن موقع دیگر چراغهای فروشگاه کمنور شده بود و ما پشت فروشگاه به دیوار تکیه زده بودیم، بعضی از ما پیش از خواب مجلههای جالبی را ورق میزدند. رزا کنارم بود و از شانههایش میتوانستم ببینم که نیمهخواب است. وقتی مدیر از من پرسید که روز خوبی داشتهام یا نه، فرصت را غنیمت شمردم و برای او از کودکان غمگینی گفتم که جلوی ویترین میآیند.مدیر با صدای آهسته، طوری که انگار نمیخواست آرامش رزا و دیگران را بر هم بزند، گفت «کلارا، تو خیلی شگفتانگیزی. به خیلی چیزها توجه میکنی و خوب درک میکنی». سپس سرش را به نشانۀ تعجب تکان داد و گفت «چیزی که باید بفهمی این است که ما یک فروشگاه خیلی خاصیم. ممکن است بچههایی آرزو داشته باشند که میتوانستند تو را انتخاب کنند، یا رزا را انتخاب کنند، تکتک شما را که اینجا هستید. اما این برای آنها شدنی نیست. آنها دستشان به شما نمیرسد. به همین دلیل، جلوی ویترین میآیند تا در رؤیای داشتن شما فرو روند. ولی ناراحت میشوند».- «خانم مدیر، چنین بچهای، چنین بچهای در خانه دوست مصنوعی دارد؟».- «شاید نه. مسلماً دوستی مانند تو ندارد. پس اگر زمانی بچهای تو را عجیبوغریب، همراه با تلخی یا غم، نگاه میکند یا از پشت شیشه حرفی ناخوشایند میزند، اهمیت نده. فقط یادت باشد چنین بچهای به احتمال زیاد ناکام مانده است».- «چنین بچهای، که هیچ دوست مصنوعیای ندارد، مطمئناً تنها خواهد بود».مدیر بهآرامی گفت «بله، این هم هست. تنها. بله».نگاهش را پایین انداخت و ساکت شد، من هم منتظر ماندم. ناگهان لبخندی زد، دستش را دراز کرد و با ملایمت مجلۀ جالبی را که داشتم نگاه میکردم گرفت.- «شب بخیر، کلارا. فردا هم مثل امروز شگفتآور باش. و فراموش نکن که تو و رزا نمایندۀ ما در کل خیابان هستید».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Ishiguro,Kazuo.Klara and the Sun. Knopf. 2021پینوشتها:• این مطلب را کازوئو ایشیگورو نوشته و در تاریخ ۲۰ فوریۀ ۲۰۲۱ با عنوان «Klara and the Sun by Kazuo Ishiguro – read the world exclusive extract» در وبسایت گاردین منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «برشی از کلارا و خورشید، رمان جدید کازوئو ایشیگورو» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۹ تیر ۱۴۰۰ با همان عنوان منتشر کرده است. •• کازوئو ایشیگورو (Kazuo Ishiguro) نویسندۀ انگلیسی ژاپنیتبار و از سرشناسترین داستاننویسان انگلیسیزبان است. او چهار بار نامزد جایزۀ ادبی بوکر شده و یک بار در سال ۱۹۸۹ بهخاطر کتاب بازماندۀ روز برندۀ این جایزه شده است. ایشیگورو همچنین در سال ۲۰۱۷ برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد و رمان کلارا و خورشید (Klara and the Sun) نخستین رمانش پس از دریافت جایزۀ نوبل است که بهتازگی منتشر شده است. این کتاب داستان رباتی را از زبان خودش روایت میکند که «دوست مصنوعی» خوانده میشود و مشتاقانه منتظر مشتریاش است.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید. |
![]() |
↧
گری سال مورسن، نیوکرایترین— ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹، گروهی از تندورهای سیاسی از سلولهای زندانشان در قلعههای پیتر و پل در سنپترزبورگ، جایی که بهمدت هشت ماه تحت بازجویی بودند، بیرون برده شدند. به میدان سِمِنوفسکی هدایتشان کردند و حکم اعدام بهوسیلۀ جوخۀ آتش را به گوششان رساندند. به آنها نیمتنههای رعیتی و شبکلاه سفید -کَفَنشان را- دادند و برایشان مناسک لحظۀ احتضار را اجرا کردند. دستهای سه زندانی اول را گرفته و به چوبۀ مرگ بستند. یکی از زندانیها از پوشیدنِ چشمبند امتناع کرد و بیپروا به تفنگهایی خیره شد که بهسوی آنها نشانه رفته بود. در آخرین لحظۀ ممکن، تفنگها را پایین آوردند، چراکه قاصدی چهار نعل بهسویشان میتاخت و حکمی سلطنتی به همراه داشت که اعدام را به حبس در یکی از اردوگاههای زندانیان در سیبری و پسازآن خدمت در ارتش در مقام سرباز کاهش میداد. آن نجات در آخرین دقیقه درواقع ازپیش برنامهریزی شده بود و جزئی از تنبیه بود، جنبهای از زندگی اجتماعی که مخصوصاً روسها آن را خوب میشناختند.بنا به تصریح گزارشها، از آن مردان جوانی که این آزمون سخت را از سر گذراندند، یکی موهایش سفید شد؛ دومی دیوانه شد و هرگز عقلش را باز نیافت؛ و سومی، که سال ۲۰۲۱ دویستمین سال تولدش را گرامی میداریم، در ادامۀ زندگی جنایت و مکافات را نوشت.این اعدام ساختگی و سالهای زندانیکشیدن در سیبری -که در رمان خاطرات خانۀ مردگان (۱۸۶۰) تاحدودی دستمایۀ داستانپردازی قرار گرفته- داستایفسکی را برای همیشه عوض کرد. رمانتیسیسم۱ امیدبخش و معصومانهاش ناپدید شد. ایمان مذهبیاش عمیقتر گشت. مردمآزاری زندانیها و نگهبانها هر دو به او آموخت که آن دیدگاه خوشدلانه از طبیعت آدمی که مفروضِ فایدهگرایی، لیبرالیسم و سوسیالیسم است نامعقول و مضحک است. انسان واقعی ازاساس با آنچه این فلسفهها مسلم میانگاشتند فرق میکرد.انسانها فقط برای نان زندگی نمیکنند، یا برای آنچه فیلسوفها نامش را بیشینهکردن «سود» گذاشتهاند. تمام ایدئولوژیهای آرمانشهری این را مسلم میانگارند که طبیعت آدمی اساساً خوب و بیپیرایه است: شرارت و پیچیدگیهای آشکارْ معلول نظم اجتماعی فاسد است. خواستهها را حذف کنید، جرم را حذف کردهاید. برای بسیاری از روشنفکران، خودِ علم این مدعیات را اثبات کرده بود و مسیرِ بهترین جهان ممکن را نشان داده بود. داستایفسکی همۀ این اندیشهها را بهمنزلۀ مُهملاتی زیانبار رد کرد. او در نقدی بر آنا کارِنینا، اثر تولستوی، نوشت: «اینکه وجود شر در ابنای بشر عمیقتر از آن چیزی است که طبیبهای اجتماعی ما فرض میکنند چنان روشن و ملموس است که تنه به بداهت میزند؛ اینکه هیچ ساختار اجتماعیای شر را نخواهد زدود؛ اینکه روح بشری آنچه همواره بوده است باقی میماند ... و، درنهایت، اینکه قوانینِ روحِ آدمی هنوز چنان کم شناخته شدهاند، چنان از نظر علم پوشیدهاند، چنان نامعین و رازآلودهاند که هیچ طبیب یا داور نهاییای نیست و نمیتواند باشد»، بهجز خداوند.شخصیتهای داستایفسکی از رهگذر پیچیدگیشان ما را به حیرت وا میدارند. رفتار پیشبینیناپذیر اما باورکردنی آنها تجربیاتی ورای دسترس نظریههای «علمی» را به یادمان میآورند. ما میدانیم که آدمها، چهبسا به دور از بیشینهکردن سودشان، گاه بهعمد خود را قربانی میکنند تا، مثلاً، احساس برتری اخلاقی کنند. در برادران کارامازوف (۱۸۸۰)، پدر زوسیما به این نتیجه میرسد که رنجیدن از دیگران میتواند بسیار خوشایند باشد، و فئودور پاولوویچ در پاسخ میگوید که حتی میتواند فوقالعاده باوقار باشد.درواقع، انسانها به دلایل بسیاری به خود آسیب میرسانند. نمک روی زخمهای خود میپاشند و از این کار لذت غریبی میبرند. آنها بهعمد خود را تحقیر میکنند. خود نیز متعجب میشوند از تجربۀ امیالی که ریشه در نفرتهایی دارند که مدتها سرکوب شده و، درنتیجۀ آنها، رسوایی به بار میآورند یا مرتکب جرائمی هولناک میشوند. فروید مشخصاً قدردان بررسی دینامیک گناه توسط داستایفسکی بود. اما نه فروید و نه اکثریت خوانندگان غربی پی به این نبردند که داستایفسکی میخواست توصیفاتش از پیچیدگی انسانی ناقل درسهای سیاسی باشد. اگر مردم اینقدر حیرتانگیزند، اینقدر «نامعین و رازآلوده» هستند، پس بناست شرّ مهندسان اجتماعی از خیرشان بیشتر باشد.راویِ خاطرات خانۀ مردگان توصیف میکند که چطور زندانیها گاهی بدون دلیلی مشخص، ناگهان، کاری بهشدت خودویرانگرانه میکنند. ممکن بود به یکی از نگهبانها حمله کنند، هرچند مجازات آن -دویدن میان دو صف سرباز و هزاران ضربۀ چوب-۲معمولاً عاقبت مرگباری داشت. چرا؟ پاسخ این است که ذات آدمیت در امکان حیرت نهفته است. رفتار اشیای مادی را میتوان با توسل به قوانین طبیعی کاملاً توضیح داد، و از دید مادیگرایان این دربارۀ انسانها نیز صادق است، اگرچه نه هنوز، ولی بالاخره در آیندهای نزدیک. اما مردم صرفاً اشیای مادی نیستند و هر کاری، فارغ از میزان خودویرانگریاش، خواهند کرد تا این را اثبات کنند.بنا به تجربۀ داستایفسکی، کلِ هدفِ زندان محدودکردن توانایی افراد برای تصمیمگرفتن است. اما [حق] انتخاب همان چیزی است که ما را انسان میکند. حملات زندانیها بهعلت اشتیاق نازدودنیشان به داشتن ارادهای از آنِ خود بود و آن اشتیاق درنهایت مهمتر از سلامتی و، درحقیقت، نفسِ زندگیشان بود. ●●●راوی بینام رمان سال ۱۸۶۴ داستایفسکی، یادداشتهای زیرزمینی (که معمولاً او را «مرد زیرزمینی» مینامند) اصرار دارد که آرمان علوم اجتماعی برای کشف قوانین آهنین رفتار انسانی، خطر فروکاستن مردم به «کلیدهای پیانو یا پدالهای ارگ بادی» را به همراه دارد. بنا به استدلال او، اگر چنین قوانینی وجود داشته باشند، اگر «آنها روزی واقعاً فرمولِ تمام امیال و هوسهای ما را کشف کنند»، آنگاه هر فرد خواهد فهمید که «همهچیز خودبهخود بر اساس قوانین طبیعت انجام میشود». بهمحض کشف آن قوانین، مردم دیگر مسئول اعمالشان نخواهند بود. دیگر چه؟آنوقت تمام اعمال انسانی بنا بر این قوانین بهلحاظ ریاضی جدولبندی میشوند، همچو جداول لگاریتم تا ۱۰۸۰۰۰. کتابهای تربیتی مشخصی همچو فرهنگهای دایرةالمعارف فعلی منتشر میشوند که در آنها همهچیز بهوضوح محاسبه و معین خواهد شد که دیگر هیچ ... مخاطرهای در جهان نخواهد ماند ... آنوقت کاخ بلورین [آرمانشهر] ساخته خواهد شد.دیگر مخاطرهای در کار نخواهد بود زیرا مخاطره دربردارندۀ تعلیق است و تعلیق مسلتزم لحظاتی است که حقیقتاً خطیرند: بسته به آنچه فرد انجام میدهد، بیش از یک نتیجه محتمل است. اما از دید یک جبرگرا، قوانین طبیعت ضامن ایناند که در هر لحظۀ مفروض تنها امکان رخدادن یک چیز هست. تعلیق تنها توهمی است منتج از جهل دربارۀ آنچه باید باشد.اگر چنین باشد، آنگاه تمام مشقّتهای اختیار بیهوده است. همچنین گناه و حسرت، چراکه هر دو احساسْ وابستهاند به این امکان که میتوانستیم کار دیگری بکنیم. ما آنچه باید را تجربه میکنیم اما به هیچچیز تحقق نمیبخشیم. همانطور که تولستوی این نکته را در جنگ و صلح ابراز کرد، «اگر بپذیریم که میتوان زندگی انسان را [بهطور کامل] با عقل اداره کرد، آنگاه امکان زیستن نابود میشود».این دیدگاهِ ظاهراً «علمی» از انسانیت آدم را به شیء بدل میکند -به معنای واقعی کلمه از او انسانزدایی میکند- و هیچ توهینی بالاتر از این نیست. مرد زیرزمینی با طعنه اظهار میکند که «همۀ عمر از دست قوانین طبیعت رنجیدهام»، و به این نتیجه میرسد که مردم علیه انکار آدمیت خودشان قیام خواهند کرد. مشغول به کاری خواهند شد که او نامش را «عداوت» گذاشته، عملی که «محض خالینبودن عریضه» انجام میشود، بدون هیچ دلیلی مگر نمایش اینکه میتوانند بهزیان خود و در تضاد با هرآنچه قوانین کذایی روانشناسی آدمی پیشبینی میکنند رفتار کنند.داستایفسکی نوشت «به من میگویند روانشناس؛ این حقیقت ندارد. من صرفاً یک واقعگرا در مرتبهای بالاترم، به این معنی که تمام ژرفنای روح آدمی را به تصویر میکشم». داستایفسکی منکر روانشناسبودن شد زیرا، برخلاف شاغلین به این علم، اذعان داشت که انسانها واقعاً عاملیت دارند، تصمیمهایی واقعی میگیرند که میتوان بهخاطر آنها بهدرستی مسئولشان دانست. فارغ از اینکه کسی با چه حد از جامعیت نیروهای روانشناختی و جامعهشناختیِ مؤثر بر یک فرد را تشریح کند، همواره چیز اضافهای هست؛ بنا به تعبیر فیلسوف روس، میخائیل باختین، از اندیشۀ داستایفسکی، مقداری «مازاد آدمیت». ما این مازاد یا، به قول داستایفسکی، «انسانِ درون انسان» را عزیز میداریم و تا پای جان از آن محافظت میکنیم.قطعهای در یادداشتهای زیرزمینی نگاهی روبهجلو به رمانهای ویرانشهری مدرن دارد، آثاری چون ما (۱۹۲۰-۱۹۲۱) نوشتۀ یوگنی زامیاتین یا دنیای قشنگ نو (۱۹۳۲) اثر آلدوس هاکسلی، که در آنها قهرمانان علیه سعادت تضمینی طغیان میکنند. آنها میخواهند مالک زندگی خود باشند. مرد زیرزمینی به این نتیجه میرسد که اگر انسان را در آرمانشهر قرار دهیم، نقشۀ «ویرانی و آشوب» میکشد، کاری خودسرانه میکند و اگر فرصتش را پیدا کند، به جهانِ رنج باز میگردد. بهطور خلاصه، «کل کاری که بشر میکند گویی هیچ نیست جز اینکه مرتباً به خودش اثبات کند که آدم است، نه پدال ارگ بادی. شاید در این راه پوستش کنده شود؛ اما حرفش را ثابت کرده است».داستایفسکی، در مقالهای که ظاهراً به تب روسها برای جلسات احضار روح و ارتباط با اجنه اختصاص یافته، به یکی از اعتراضات شکاکان اشاره میکند که میگفتند این شیاطین میتوانند اختراعاتی محیرالعقول به ما بدهند و بدینگونه وجودِ خودشان را اثبات کنند، [اما چون چنین نمیکنند] وجود ندارند و این حرفها فقط برای کلاهبرداری از جماعت سادهلوح است. داستایفسکی بهشوخی جواب میدهد که این استدلال از آنجا مردود است که این شیاطین (یعنی اگر چنین شیاطینی وجود داشته باشند) پیشبینی خواهند کرد که مردم، درنهایت، از آرمانشهری که حاصل میشود و شیاطینی که زمینهاش را فراهم کردهاند متنفر خواهند شد.یقیناً مردم در ابتدا سرمست میشوند از اینکه، «همانطور که سوسیالیستهای ما رؤیایش را دارند»، تمام نیازها برآورده شده، «محیط فسادانگیز که زمانی منبع تمام نقایص بود» از میان رفته و هیچچیز دیگری نیست که بتوان آرزویش را داشت. اما طی یک نسل،ناگاه مردم متوجه میشوند که از زندگی هیچ برایشان نمانده است، که هیچ آزادی روحی، هیچ اراده، هیچ شخصیتی ندارند ... میبینند که تصویر انسانیشان ناپدید شده ... که زندگیشان از برای نان، از برای «سنگهایی که به نان بدل شدهاند»، از آنها گرفته شده است. مردم میفهمند که در بیعملی هیچ سعادتی نیست، که ذهنی که کار نکند میپوسد، که ممکن نیست همسایه را بدون فداکردن چیزی از دسترنج خویش برای او دوست داشت ... و اینکه سعادت نه در نفس سعادت که در تلاش برای رسیدن به آن نفهته است.یا، آنطور که مرد زیرزمینی مشاهده میکند، مهندسان اجتماعی خیال جهانی را در سر میپروند که «کامل» است، یک محصول تمامشدۀ بینقص. درواقع، «بَنای شگفتانگیزی از آن نوع» هماینک موجود است: «لانۀ موران». لانۀ مورچگان استعارۀ محبوب داستایفسکی از سوسیالیسم بود.آدمبودن، در تضاد با مورچهبودن، نهفقط به محصول بلکه به فرایند هم نیاز دارد. تلاش فقط هنگامی ارزشمند است که امکان شکست باشد، گو اینکه انتخابها فقط وقتی اهمیت دارند که جهان آسیبپذیر باشد و تاحدودی وابسته به اینکه ما، بهجای این کار، آن کار دیگر را انجام دهیم. مورچهها انتخابی نمیکنند. «نسل آبرومند مورچهها از لانۀ موران آغاز و احتمالاً به همان ختم خواهد شد و این والاترین ستایشها را بابت پایداری و جدیتشان بر میانگیزد. اما انسان مخلوقی است بازیگوش و شاید، همچو یک شطرنجباز، تنها به جریان بازی عشق میورزد، نه نتیجۀ آن».مرد زیرزمینی میاندیشد که شاید «تنها هدف روی زمین که بشر برای آن در جوشوخروش است در جریان بیوقفۀ رسیدن نهفته باشد یا، به عبارت دیگر، در نفس زندگی و نه بهطور خاص در هدفی که البته همیشه باید ’دودوتاچهارتا‘ باشد، یعنی نوعی فرمول. و گذشته از هر چیز، دودوتاچهارتا دیگر زندگی نیست آقایان، بلکه آغاز مرگ است». وقتی شما دو را در دو ضرب میکنید حاصل همواره یکی است: هیچ تعلیقی، هیچ عدم قطعیتی، هیچ شگفتیای در کار نیست. مجبور نیستید صبر کنید تا ببینید که حاصلضرب ارقام مضروب این بار چه عددی خواهند بود. اگر زندگی شبیه به این باشد، بیمعناست. مرد زیرزمینی، در یک طغیان خشمآگینِ ذکاوت، به این نتیجهگیری معروف رسید:به نظر من دودوتاچهارتا یک فقره اهانت است. دودوتاچهارتا مرد قرتیِ دستبهکمری است که جلوی شما را میگیرد و آبدهان پرت میکند. اعتراف میکنم که دودوتاچهارتا چیزی است بسیار عالی، اما اگر قرار باشد حق مطلب را دربارۀ همهچیز ادا کنیم، دودوتا پنجتا هم گاهی چیزک بسیار دلربایی است.در همین راستا، شخصیتی در رمان ابله (۱۸۶۹) داستایفسکی اظهار میکند: «آری، شک نداشته باشید که کُلمب نه وقتی آمریکا را کشف کرد، بلکه وقتی در پی کشف آن بود خوشبخت بود. این زندگی است که اهمیت دارد، زندگی و دیگر هیچ -همین فرایند ازلی و ابدی، نه نفس اکتشاف».انسانها همواره در حالِ شدناند یا، به گفتۀ باختین در تبیین این نکته، «تکمیلنشدنی» هستند. آنها این استعداد را حفظ میکنند «تا باعثِ کذبِ تمام تعاریفِ از روی ظاهر و تکمیلکننده از خود شوند. مادامیکه شخص زنده است با این واقعیت میزید که هنوز تکمیل نشده، که هنوز کلام غاییاش را بر زبان نرانده است».اصول اخلاقی ایجاب میکند که ما با انسانها همچون انسان، و نه شیء، رفتار کنیم و این یعنی باید با آنها طوری رفتار کنیم که گویی توان «شگفتیآفرینی» به آنها عطا شده است. نباید دربارۀ دیگران، چه اجتماع و چه فرد، بیشازحد مطمئن باشیم. در برادران کارامازوف، آلیوشا برای لیزه توضیح میدهد که کاپیتان اسنِگیریوفِ فلکزده و تحقیرشده، که از سر غرور به پولِ زیادی که به او پیشنهاد شده بود پشت پا زده، قطعاً اگر دوباره به او پیشنهاد شود آن را میپذیرد. او، که وقار انسانیاش را حفظ کرده، مسلماً هدیهای را خواهد پذیرفت که نیازی چنین مبرم به آن دارد. لیزه در جواب میگوید:گوش کن، الکسی فیودورویچ. آیا ما در تمام تحلیلهایمان ... او را، آن مرد بیچاره را، تحقیر نمیکنیم -وقتی داریم اینطور روحش را تحلیل میکنیم، انگار که آن بالا نشستهایم، هان؟ وقتی اینقدر مطمئنایم که پول را قبول خواهد کرد؟ ●●●داستایفسکی نهتنها نیاز ما به آزادی بلکه همچنین آرزویمان برای خلاصشدن از دستِ آن را درک کرده بود. آزادی بهای وحشتناکی دارد و آن دسته از جنبشهای اجتماعی که وعدۀ برداشتن این بار سنگین را میدهند همواره پیروانی خواهند یافت. این مضمونِ فصل «مفتّش اعظم» از برادران کارامازوف و مشهورترین صفحاتی است که داستایفسکی نوشته است. ایوانِ روشنفکر «شعر» نانوشتهاش را به نثر برای برادر قدیسمآب خود، آلیوشا، روایت میکند تا عمیقترین پریشانیهایش را شرح دهد.این داستان که در اسپانیای دوران تفتیش عقاید رخ میدهد چنین آغاز میشود که مفتّش اعظم در حال سوزاندن بدعتگذاران با حکم دادگاه تفتیش عقاید است. درحالیکه شعلهها هوای ازپیش آغشته به عطر برگ بو و لیمو را معطر میکند، مردم همچون گوسفندان، با احترامی آکنده از وحشت، شاهد آن نمایش رعبانگیزند. پانزده قرن از وعدۀ مسیح به بازگشت سریع گذشته است و آنها آرزومند نشانهای ازسوی اویند. مسیح از روی شفقت بیحدوحصر تصمیم میگیرد تا خود را به آنها بنمایاند. او بهنرمی و در سکوت میان ایشان حرکت میکند و آنها فوراً او را میشناسند. ایوان با خودملامتگری طعنآلودی میگوید «این میتواند یکی از بهترین قطعات این شعر باشد، منظورم آن طوری است که او را میشناسند». آنها چطور میدانند که او یک دغلباز نیست؟ جواب این است که وقتی شما نیکی الهی را میبینید، چنان زیباست که جایی برای شک نمیماند.مفتّش نیز میداند که آن غریبه کیست -و بدون معطلی فرمان به بازداشت او میدهد! نایب مسیح او را بازداشت میکند! چرا؟ و چرا نگهبانها اطاعت میکنند و مردم مقاومتی نشان نمیدهند؟ ما جواب این سؤالات را زمانی میگیریم که مفتّش به دیدار زندانی در سلولش میرود و پرده از راز قلبش بر میدارد.مفتّش توضیح میدهد که در طول تاریخ دو دیدگاه دربارۀ زندگی و طبیعت آدمی با یکدیگر در رقابت بودهاند. هرکدام نام و اصول عقاید خاص خود را مناسب با زمان و مکان تغییر داده اما از اساس همان باقی مانده است. یکی دیدگاه مسیح است که مفتّش منکر آن است: انسانها آزادند و خیر تنها زمانی معنا دارد که آزادانه گُزیده شود. دیدگاه دیگر که مفتّش به آن قائل است میگوید آزادی باری است طاقتفرسا زیرا منجر به گناه، حسرت و پریشانی بیانتها و تردیدهای لاینحل میشود. هدف از زندگی نه آزادی بلکه سعادت است و انسانها برای سعادتمندی باید خود را از شر آزادی خلاص کرده و فلسفهای را اتخاذ کنند که مدعی داشتن تمام جوابهاست. دمیتری، سومین برادر کارامازوفها، گفته است: «بشر فراخ است، زیادی فراخ؛ من بودم آن را تنگتر میکردم!» و مفتّش سعادت بشری را ازطریق «تنگترکردن» طبیعت آدمی تضمین میکند.آئین کاتولیک قرونوسطایی به نام مسیح سخن میگوید اما درواقع نمایندۀ فلسفۀ مفتّش است. به همین دلیل است که مفتّش مسیح را بازدداشت کرده و مصمم به سوزاندن او در مقام بزرگترینِ بدعتگذاران است. داستایفسکی آشکار میکند که در زمانۀ ما، دیدگاه مفتّش دربارۀ زندگیْ شکل سوسیالیسم به خود گرفته است. در مثالِ آئین کاتولیک قرونوسطایی، مردم آزادی را به نفع امنیت وا میگذارند و عذاب اختیار را با رضایت از یقین تاخت میزنند. با انجام این کار، آدمیت خود را تسلیم میکنند، اما این معامله قطعاً ارزشش را دارد. ●●●مفتّش برای تشریح موضع خود داستان سه وسوسۀ مسیح از کتاب مقدس را بازگو میکند، داستانی که از دید او مشکلات ماهوی حیات بشری را، آنگونه که تنها یک شعور الهی میتواند، مطرح میکند. او به تجاهل میپرسد میتوانی تصور کنی که اگر آن سؤالات از دست میرفتند، آیا هیچ گروهی از فرزانگان میتوانستند آنها را باز آفرینند؟در بازگویی مفتّش، شیطان نخست خواستار این است که:به جهان وارد شوی ... با وعدۀ آزادیای که انسانها از روی جهالتشان ... حتی توان فهم آن را ندارند، از آن میترسند و میرمند -زیراکه هیچچیز برای انسان و جامعۀ انسانی تحملناپذیرتر از آزادی نیست. اما این سنگها را در این برهوت تفتیده و لمیزرع میبینی؟ آنها را تبدیل به نان کن و آدمیزاد چون گلّهای گوسفند در پیات خواهد دوید.مسیح در پاسخ میگوید: «انسان تنها به نان زنده نیست». مفتّش جواب میدهد دقیقاً، اما به همین دلیل مسیح میبایست وسوسۀ شیطان را میپذیرفت. مردم درحقیقت به آنچه بامعناست مشتاقاند، اما هرگز نمیتوانند مطمئن باشند که آنچه واقعاً بامعناست را از بدلهای آن تشخیص میدهند. به همین دلیل است که بیدینها را آزار میدهند و میکوشند تا ملتهایی با مذهب متفاوت را به کیش خود در آورده یا بر آنها غلبه کنند، گویی توافقِ جهانشمول بهخودیخود اثبات آن است. تنها یک چیز است که هیچکس نمیتواند به آن شک کند: قدرت مادی. هنگامیکه درد شدیدی را متحمل میشویم، همین، دستکم، تردیدناپذیر است. به عبارت دیگر، جذبۀ مادیگراییْ روحانی است! مردم آن را میپذیرند چون قطعی است.مفتّش مسیح را سرزنش کرده میگوید تو، درعوض سعادتمندکردن مردم ازطریق برداشتن بار آزادی از دوششان، آن را سنگینتر کردهای! «آیا فراموش کرده بودی که انسان صلح، و حتی مرگ، را به آزادی انتخاب با علم به خیر و شر ترجیح میدهد؟ برای آدمی هیچچیز فریبندهتر از آزادی وجدان نیست، اما هیچچیز هم سبب رنج بالاتری نیست». مردم خوش دارند خود را آزاد بخوانند، نه اینکه آزاد باشند؛ و بنابراین مفتّش استدلال میکند که مسیر درست این است که عدمِ آزادی را آزادی از نوع والاتری بنامیم، همان کاری که البته سوسیالیستها معمولاً انجام میدهند.برای سعادت مردم باید تمام شبهات را از میان برد. انسانها خوش ندارند در معرض اطلاعاتی قرار بگیرند که به قول ما امروزیها در تضاد با «روایت» آنهاست. هر کاری میکنند تا مانع از جایگرفتن واقعیتهای ناخواسته در حوزۀ توجهشان شوند. پیرنگ برادران کارامازوف، درواقع، بر مدار میل ایوان میگردد، این میل که نزد خویش اعتراف نکند آرزوی مرگ پدرش را دارد. او، بدون اینکه به خود اجازه دهد تا این مسئله را بفهمد، قتل آرزوشده را امکانپذیر میسازد. مادامیکه از اشکالِ بسیار گوناگونِ چیزی که میتوان آن را شناختشناسی پیشگیرانه نامید درکی نداشته باشیم، نمیتوانیم فهمِ فرد یا جامعۀ انسانی را شروع کنیم.شیطان در قدم بعد مسیح را وسوسه میکند که خود را از مکانی بلند پرتاب کند تا خداوند او را با معجزهای نجات دهد و اینگونه الوهیت خود را اثبات کند، اما مسیح نمیپذیرد. علت آن، بهزعم مفتّش، نشاندادن این است که بنای ایمان نباید بر معجزه استوار گردد. همینکه شخص شاهد معجزهای باشد، چنان تحتتأثیر قرار میگیرد که شک ناممکن میشود، و این یعنی ایمان ناممکن است. ایمان، اگر درست فهمیده شود، شباهتی به دانش علمی یا اثبات ریاضی ندارد، و اصلاً مثل پذیرش قوانین نیوتون یا قضیۀ فیثاغورت نیست. ایمان تنها در جهانی امکانپذیر است که در آن عدمِ قطعیت هست زیرا تنها آنهنگام است که میشود ایمان را آزادانه انتخاب کرد.بنا به دلیلی مشابه، انسان باید اخلاقی رفتار کند، اما نه بهخاطر پاداش، چه در این جهان و چه در آن یکی، بلکه صرفاً بهایندلیل که کار درست همین است. اخلاقی رفتارکردن به قصد کسب پاداش آسمانیْ، مانند پسانداز برای بازنشستگی، نیکی را بدل به دوراندیشی میکند. مسلماً مسیح معجزاتی داشت، اما اگر بهخاطر آنها ایمان دارید، آنگاه -برخلاف آنچه بسیاری از کلیساها میگویند- مسیحی نیستید.درنهایت شیطان به مسیح پادشاهی عالم را پیشنهاد میکند که مسیح آن را رد میکند اما، به اعتقاد مفتّش، میبایست آن را میپذیرفت. مفتّش به مسیح میگوید تنها راه محافظت از مردم دربرابر شک معجزه، راز (حرفمان را باور کن، ما میدانیم) و اقتدار است، و پادشاهی عالمگیر ضامن آن است. مفتّش توضیح میدهد که تنها معدودی از افراد توان آزادی را دارند، درنتیجه فلسفۀ مسیح بخش بسیار بزرگی از بشریت را محکوم به بدبختی میکند. مفتّش با خونسردی نتیجه میگیرد که، بدین نحو، ما «عمل تو را اصلاح کردیم».داستایفسکی، در جنزدگان (۱۸۷۱)، با دقت شگفتآوری پیشبینی میکند که اقتدارگرایی در عمل چگونه خواهد بود. او در برادران کارامازوف این سؤال را پیش میکشد که اندیشۀ سوسیالیستی آیا حتی در مقام نظریه خوب است؟ انقلابیهای جنزدگان نفرتانگیزند اما، برخلاف آنها، مفتّش کاملاً ازخودگذشته است. او میداند که بهخاطر تحریف آموزههای مسیح به جهنم خواهد رفت، اما مشتاق است تا این کار را از روی عشق به بشریت انجام دهد. بهطور خلاصه، او بنا به دلایلی مسیحی به مسیح خیانت میکند! درحقیقت، او با فداکردن زندگی جاودانیاش از مسیح، که زندگی زمینیاش را فدا کرده بود، سبقت میگیرد. داستایفسکی تا جای ممکن به این تناقضها شدّت و حدّت میبخشد. او با یکپارچگی فکری بیمانندش بهترین سوسیالیست ممکن را به تصویر میکشد و همزمان، ماهرانهتر از تمام سوسیالیستهای واقعی، برهانهای سوسیالیسم را میشکافد.آخرسر آلیوشا با هیجان میگوید: «شعر تو در ستایش مسیح است، نه در سرزنش او آنطور که منظورت بوده!». با نظر به اینکه تمام استدلالها از جانب مفتّش بوده و مسیح در پاسخ حتی کلامی بر زبان نرانده، چطور چنین چیزی ممکن است؟ از خود بپرسید: پس از شنیدن دلایل مفتّش، آیا انتخاب شما واگذاری تمام اختیاراتتان در عوضِ تضمین سعادت خواهد بود؟ آیا قبول میکنید نوعی جانشین عاقل برای والدینتان همهچیز را برایتان معین کند و کودکی ابدی باقی بمانید؟ یا اینکه والاتر از صرفِ رضایت هم چیزی وجود دارد؟ من سالهاست که این سؤال را از دانشجویانم پرسیدهام و هیچکدام راضی به پذیرش معاملۀ شیرین مفتّش نشدهاند. ●●●ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن شیوۀ تفکر مفتّش روزبهروز جذابتر میشود. دانشمندان علوم اجتماعی و فیلسوفها میپندارند که افراد صرفاً اشیای مادی پیچیدهای هستند و همانقدر شگفتی حقیقی از آنها ساخته است که قوانین طبیعت توان تعلیق خود را دارند. روشنفکران، مطمئنتر از همیشه نسبت به اینکه راه دستیابی به عدالت و سعادتمندی مردم را میدانند، آزادی دیگران را مانعی بر سر راه خوشبختی بشر مییابند.از سوی دیگر، بهعقیدۀ داستایفسکی، آزادی، مسئولیت و امکانِ شگفتیْ معرّف ذات انساناند. این ذاتْ هرآنچه ارزشمند است را ممکن میسازد. روح بشر «هنوز چنان کم شناخته شده، چنان از نظر علم پوشیده، چنان نامعین و رازآلوده است که هیچ طبیب یا داور نهاییای نیست و نمیتواند باشد»، تنها انسانهایی تکمیلنشدنی تحتنظر خداوندی که آنها را آزاد آفریده است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پینوشتها:• این مطلب را گری سال مورسن نوشته و ابتدا در شمارۀ ژانویه ۲۰۲۱ مجلۀ نیوکرایترین با عنوان «Fyodor Dostoevsky: philosopher of freedom» منتشر شده و سپس در وبسایت همین مجله نیز بارگزاری شده است. و برای نخستین بار با عنوان «فئودور داستایفسکی: فیلسوف آزادی» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ شهریور ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• گری سال مورسن (Gary Saul Morson) استاد دانشگاه نورثوسترن و منتقد ادبی آمریکایی است که بهخاطر آثار برجستهاش دربارۀ رماننویسان بزرگ روس، لئو تولستوی و فئودور داستایفسکی، شهرت دارد. آخرین کتاب او پولخردهها و احساس: اقتصاد چه چیزی میتواند از علوم انسانی یاد بگیرد؟ (Cents and Sensibility: What Economics Can Learn From the Humanities) نام دارد.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] جنبشی هنری و ادبی با تأکید بر الهامات، سوژگی و اولویت فرد [مترجم].[۲] running a gauntlet of thousands of blows: مجازاتی قرونوسطایی که فرد خاطی میان دو صف متشکل از سربازان میدوید و آنها با چوب او را میزدند [مترجم]. |
![]() |
↧
September 14, 2021, 8:51 pm
آدام راجرز، وایرد— صحنه خوب از کار در نیامده بود. صحنهای بود از فیلم کوکو محصول پیکسار که آن زمان در حال ساخت بود؛ آنجایی که خانواده میگل، شخصیت اصلی، میفهمند او گیتاری را قایم کرده است. این اتفاق در گرگ و میش یا کمی بعد از آن رخ میدهد، ساعتی از روز که آمیزهای از صورتی و بنفش همه جا را فرا گرفته است. اما در مکزیکِ خیالی پیکساریها جزییات بیشتری دارد. دنیل فاینبرگ، مدیر تصویربرداری که مسئول نورپردازی فیلم هم هست، از این آمیزه راضی نیست و با اخم دکمه توقف را فشار میدهد.نورپردازی فیلمهای رایانهای پیکسار مانند نورپردازی فیلمی با بازیگران و صحنههای واقعی نیست. نرم افزاری که پیکسار از آن استفاده میکند، صحنههای مجازی و نورپردازی مجازی خلق میکند، یعنی یک سری کد صفر و یک که صرفاً محدود به خواص فیزیکیای هستندکه برایشان در نظر گرفتهاند. نور، پیکسل، حرکت! اما دوربینها و لنزهای جهان واقعی دچار اعوجاج رنگی۱ هستند، به برخی طول موجهای خاص نور حساسیت نشان میدهند و به برخی دیگر نشان نمیدهند و در نهایت رنگهایی که میتوانند تشخیص و انتقال دهند، یعنی محدودۀ رنگیشان۲، محدودند. اما در پیکسار دوربینهای مجازی میتوانند بینهایت نور و رنگ را ثبت کنند. تنها محدودیت واقعی آنها صفحه نمایشی است که محصول نهایی را نمایش میدهد. و احتمالا از این خبر شگفت زده نخواهید شد که پیکساریها دارند این محدودیت را هم از سر راه خود برمیدارند.البته هنوز هم تصمیمگیری دربارۀ تمام چیزهایی که محصول نهایی را میسازند، با متخصصان پیکسار است. فاینبرگ برای پیش تولید، همراه با گروه چندین بار به مکزیک سفر میکند، تصاویر و یادداشتهای زیادی تهیه میکند دربارۀ نورپردازی و رنگهایی که آنجا مشاهده کرده است. هرچند آن صحنۀ مهم درخانه میگل دلپذیر به چشم میآمد اما درست به نظر نمیرسید. ولی برای فهمیدنش دیگر خیلی دیر شده بود. فاینبرگ میگوید «ما نورپردازی را تمام کرده بودیم و در مرحلهای بودیم که میخواستیم آن را نشان کارگردان بدهیم، ومن از نورپرداز خواستم که نور فلورسنت سبز را در آشپزخانه بتاباند».بدرخواستش غیرعادی بود. بنا به قواعد کروماتیکی که حاکم بر تصاویر متحرک امروزی است، فلورسنت سبزفام معمولا بدین معناست که فیلم در شرف تغییرجهتی خوفناک یا حتی شوم است. با اینحال فاینبرگ میخواست آن نورهایی را در صحنه ببیند که از آشپزخانههای دنج و گرم مکزیک در خاطرش مانده بود. فاینبرگ میگوید «مطمئن نبودم که کارگردان با قراردادن نور فلورسنت سبز در پسزمینه با من موافقت کند، کمی مخاطره آمیز بود».اما کارگردان، لی انکریچ، بعد از دیدن آن نور موافقت کرد و گفت، فضا شبیه مکزیک شده است. او هم آن نورها و حس و حالی که با سفر به مکزیک حاصل شده بود را به یاد میآورد. نور سبز که معمولاً مفهوم روایی خاصی داشت، حالا تعریف دیگری یافته بود.کمابیش همۀ فیلمسازان با حرکت دادن رنگ و نور روی سطوح بازی میکنند. و بنا به مفروضات سینمایی اصل کار هم همین است. اما پیکسار فراتر از این میرود یا چه بسا آن را صرفا بسیار خودآگاهانه و نظاممند به کار میبندد. فیلمهای انیمیشن رایانهای پیکسار که بار عاطفی سنگینی هم دارند، از رنگ و نور به دقت کالیبره شده برای انتقال روایت و حس و حال بهره میبرند؛ ازغیاب تقریباً کامل رنگ سبز در وال ای ( تا آن جایی که روباتهای پساآخرزمانی آخرین گیاه روی زمین را پیدا میکنند) گرفته تا گلهای جعفری نارنجی درخشان در کوکو که سفر میگل به سرزمین اسرارآمیز مردگان را نمادپردازی میکند؛ و تضادی که میان تلالو سرد آبی جهان پس از مرگ با قهوهای قرمزگون آرام و گرم نیویورک در انیمیشن روح،تولید سال پیش، برقرار شده است.در حقیقت، تقریباً هریک از فیلمهای پیکسار در محدودۀ یک پالت رنگ اختصاصی ساخته میشوند، یک طیف رنگ متناسب با داستان که فیلمسازهایی مثل فاینبرگ از آن برای طراحی ظاهر هر صحنه رنگ انتخاب میکنند و به کارمیبندند؛ راهنمایی که به آن سناریوی رنگ نیز میگویند. اما کوکو این روند را پیچیده کرده است. وقتی داستان به سوی سرزمین مردگان میرود تمامی این شاخصهای معطوف به رنگ تشدید میشوند. آن صحنهها گویی از نئون ساخته شدهاند، انگار که نسخهای طبیعی از منطقه شینجوکوی توکیو در شب باشند. فاینبرگ میگوید «هنگامی که میخواستیم سناریوی رنگ را تهیه کنیم وضعیت از این قرار بود «سرزمین مردگان تمام رنگها را دارد. تمام صحنههای آن در شب اتفاق میافتد بنابراین برای برانگیختن احساسات نمیتوانیم از اوقات روز استفاده کنیم. در سرزمین مردگان خبری از شرایط جوی نیست پس نمیتوانیم از شرایط جوی برای القای احساسات استفاده کنیم. اینها، سه عنصر تقریباً متداولی هستند که برای استحکام داستان به کارمیگیریم».کاربرد رنگ برای بیان احساسات مشخصه بارز زندگی است ( انسانها تنها حیواناتی نیستند که با مختصری قرمز و سبز پیامهای جنسی و خطر میفرستند). اما تولید مکانیکی رنگ، فرهنگهای بشری را از ماقبل تاریخ تعریف و دگرگون کرده است. فناوری ساخت چیزهای رنگی و علم نحوه تاثیر این رنگها بر جهان وذهن انسان تغییر و تکامل یافتهاند و همراه با خود فرهنگ را نیز متحول کردهاند. اکنون، آن فناوری بار دیگر در حال تکامل است.چنین گفتهاند که صحبتکردن درباره موسیقی مثل رقصیدن راجع به معماری است. با این حساب صحبتکردن دربارۀ رنگ نیز مثل بند بازی در ایستگاه فضایی با گرانش صفر است. اما بههرحال بیایید شروع کنیم: پیش از هرچیز، باید از فلسفهبافی بیفایده راجع به اینکه هر کداممان ممکن است قرمزی که از آن حرف میزنیم را جور متفاوتی ببینیم دست برداریم. اگر هردو موافق باشیم -و بگذارید واقعاً رویش توافق کنیم- که «قرمز» نوری با طول موج تقریباً بالای ۶۲۰ نانومتر است، درآنصورت، منظورمان از موج دقیقاً موجِ چیست؟ ( خب، اگر فایدهای دارد، باید گفت منظور از موج، نوساناتی در میدانهای الکتریکی و مغناطیسی است). یا میتوان توافق کرد که «قرمز» از ذراتی زیراتمی به نام فوتون (واحد کوانتومی تحویلناپذیر انرژی) ساخته شده است. و حامل تقریبا ۱.۸ الکترون ولت انرژی است.حالا قدمی پیش بروید و آن الکترون ولتها و نانومترهای رنگ قرمز را همراه با الکترون ولت و نانومتر رنگهای دیگری که میشناسید در یک خط مستقیم ترسیم کنید یا حتی مثل نیوتن آنها را درون یک دایره، جای بدهید. تا اینجا هنوز به تمام آن چیزهایی که کنار هم تعریفی از یک رنگ را به دست بدهند، دست نیافتهاید. نقشه واقعی سوای این موارد به ابعاد بیشتری نیاز دارد. میزان رنگ هم باید در آن مشخص باشد، از پاستلی ملایم گرفته تا رنگهای دارای درجه خلوص۳ بالا. میزان نور موردنظرتان هم باید در آن مشخص باشد. این همان درخشندگی۴ است که گاه به آن «شدت نور» هم میگویند. رنگی که از نور ساخته میشود با رنگی که محصول بازتاب نور از یک سطح است، فرق دارد. تغییرات این رنگ نه تنها وابسته به نحوه انکسار و بازتاب نور است بلکه به اینکه خود سطح، احتمالاً توسط رنگدانه، رنگ شده یا خیر نیز متکی است. تمام این مقادیر را باهم، بهصورت سهبعدی، روی نقشه بیاورید و سعی کنید این اعداد عینی را بر نوساناتی که دید رنگی۵ انسان درک میکند انطباق دهید. (ما زرد را روشنتر از رنگهای دیگر میبینیم، حتی اگرروشنایی واقعیاش درست به اندازۀ رنگهای دیگر باشد و این تازه آغاز دردسرهاست) اکنون چیزی دارید که آن را فضای رنگ۶ مینامند.در فیلمها وضع از چه قرار است؟ حتی از این هم پیچیدهتر است. تصاویری که روی پرده میبینید با نوری ایجاد میشود که از میان یک نوار رنگی تابیده میشود یا با ابزاری دیجیتال ساخته میشود. این تصاویر روی یک سطح بازتابنده افکنده میشوند و آنگاه در کره چشمتان منعکس میشوند. (اتفاقاتی که بعد از این مراحل رخ میدهد، اینکه گیرندههای نور بیوشیمیایی فوتون ها را به پیامهای الکتروعصبی تبدیل میکنند به کل بحث دیگری است).لب مطلب این است کـه «رنگ»، وابسته به اینکه چگونه آن را بکار میگیرید، معانی مختلف فراوانی دارد. و از ابتدایی که شروع به اندیشیدن کردیم استفاده از آن مشخصه بارز نوع بشر بوده است. ما رنگها را در جهان و طبیعت مشاهده کردیم و چیزهایی را که دیدیم بکار بستیم و یاد گرفتیم اشیای رنگی جدیدی بسازیم. این امر صفت بارز کنش، کردار و فرهنگ آدمی است. ما کار را با گردآوری اشیای رنگی آغاز کردیم. سپس قلوه سنگها را پودر و خمیر کردیم و آنها را روی دیوارهای غار و بدنهایمان مالیدیم و حالاوبه احتمال زیاد بهواسطه ریزهکاری و دقت پیکسار در کنترل و خلق نور به نقطه کمال رسیدهایم.هیچ کدام ازاین فلسفههای پرطمطراق اصلاً کمکی به فاینبرگ نخواهد کرد. گروه او کار دشواری برعهده داشتند. او با وجود رنگهای بیشماری که در فیلم نقش دارند و محدودۀ رنگیِ بسیار وسیعی که محدودکردنش دشوار بود، قادر نبود از یک سری رنگ خاص برای رمزگذاری احساسات مختلف استفاده کند. از این روی، گروه فاینبرگ این کار را با مقادیر متنوعی از نور، یا در واقع درخشندگی، انجام دادند.صحنهای را به یاد آورید که در آن روح سالخورده چیچارون در سرزمین مردگان میمیرد بخاطر اینکه در جهان زندگان کسی او را به خاطر نمیآورد. سکانس رقت انگیزی است اما پالت رنگی آن همچنان مثل قبل گسترده است ( با اینکه آن لحظه به شدت به رنگ آبی مهتاب تکیه دارد). در این صحنه بجای کم کردن رنگ، عملاً فقط روشنایی کم شده است. روشنایی این صحنه نه با نئون مجازی است و نه با نور نارنجیرنگ گلهای جعفری بلکه تنها با دو چراغ روشن شده است. فاینبرگ میگوید « این شیوهای بود که باید در کوکو پیاده میکردیم دقیقاً به این خاطر که جهانی سرزنده و رنگارنگ بود، اما نیاز بود که آن احساسات را هم منتقل کنیم».تسلط روی نورپردازی، تسلط روی رنگها و تسلط روی احساسات؛ فیلمسازی یعنی همین. ۲۳ فیلم قبلی پیکسار، از زمان داستان اسباب بازیها در سال ۱۹۹۵ تا کنون، در مجموع ۱۴ میلیارد دلار درآمد جهانی داشته است. این رقم بدون احتساب تورم است. کودک و بزرگسال آنها را دوست دارند. حتی در وضعیت قرنطینه عمومی و تعطیلی سالن سینما در جهان، انیمیشن روح، آخرین ساخته پیکسار، ۱۱۷ میلیون دلار درآمد ناخالص از فروش جهانی داشته است.اما رازی را به شما بگویم: پیکسار درخصوص گرفتن احساسات از رنگ، حقه میزند.در سالن نمایش بسیار خاص دفترمرکزی پیکسار واقع در امری ویل کالیفرنیا یک صفحه نمایش بسیار ویژه وجود دارد. این صفحه نمایش خیلی بزرگ نیست و حدود سه متر عرض دارد، و جلوی اتاقی قرار گرفته است که توسط صفحهکنترل بزرگی متشکل از پنج مانیتور رایانۀ کوچکتر و حداقل دو صفحهکلید اشغال شده است.سقف سالن با نمد پوشیده شده و کفپوش سالن بجای اینکه خاکستری باشد که رنگ قالب در پیکسار است، سیاه است زیرا آلودگی نوری را به حداقل میرساند.قبل از اینکه به بحث بعدی بپردازم لازم است چند خبر بد بدهم. رنگهای اصلی را که در دبستان آموختید یادتان میآید؟ قرمز، آبی و زرد، درست است؟ واقعیت این است که این طور نیست. فکر میکردید که با ترکیب آنها میتوانید تمام رنگهای دیگر را بدست آورید، ولی هیچوقت این طور نشد، شد؟ به خیالتان ترکیب آبی و زرد، سبز میشود اما قهوهای میشد. فکر میکردید ترکیب قرمز و آبی بنفش میسازد اما باز همان قهوهای لعنتی میشد.این مسئله تا حدی بخاطر این بود که رنگهای کاهشی طول موجهای خاصی از نور را منعکس و طول موجهای دیگری را جذب میکنند. شما با ترکیب آنها با هم جذب را افزایش و انعکاس را کاهش میدهید و به این ترتیب رنگها تیره میشود. مگر اینکه شما با دقت رنگدانهها و ترکیب را مدیریت کنید و کار را با این رنگهای اصلی فیروزهای، ارغوانی، زرد و سیاه (CMYK محبوب طراحان مجلهها) شروع کنید.این تصور اشتباه همچنین به این دلیل بود که خیلی اوقات افراد تابش نور از یک منبع مانند تلویزیون یا ستاره را با رنگی که براثر برخورد نور با یک سطح ایجاد میشود، اشتباه میگرفتند. آن رنگهای اصلی دبستانی تنها رنگهای اصلی ممکن نبودند. به هرحال حتی نیوتن هم دربرخورد با این موضوع قدری سردرگم بود. رنگهای اصلی او رنگهای پایۀ خاصی بودند که آنها را در سال ۱۶۶۵، که به دلیل شیوع طاعون در خانۀ مادرش حبس شده بود، از روی طیف رنگی که از پنجره بر دیوار افکنده بود شناسایی کرد. حتماً متوجه کارش شدهاید، این طور نیست؟ نیوتن با شکست نور سفیدگون خورشید رنگهایی، هم ارز با رنگهای رنگین کمان بوجود آورد و این نوارهای رنگ را در هفت لایه ترسیم کرد : قرمز، نارنجی، زرد، سبز، ابی، نیلی و بنفش. آن را طیف نامید، البته این طبقه بندی رنگهای زیادی را از قلم میاندازد. رنگهای فراطیفی مانند صورتی یا ارغوانی یا، خب، قهوهای (بین خودمان باشد، قهوه ای همان زرد تیره است).اگر شما این یادداشت را روی صفحه نمایش میخوانید نه از روی کاغذ، رشتهای از نور میبینید که با پیکسلهای قرمز، سبز و آبی ایجاد شده است، این مجموعۀ کاملاً متفاوتی از رنگهای اصلی است که طول موج آنها کاملاً مشابه طول موجهایی است که گیرندههای رنگ در چشم ما قادر به تشخیصشان هستند. شما با کمی زیاد و کم کردن هرکدام از آنها، درست مثل رنگدانههای CMYK (و نور سفید یا صفحه سفید)، میتوانید تقریباً تمام رنگهایی که برای چشم انسان قابل تشخیص است را ایجاد کنید. مطلب مهم این است که رنگهایی که مشاهده میکنیم، مثل رنگهایی که از فروشگاه میخریم نیستند که واقعا آمیزهای از رنگهای موجود باشند، رنگی که میبینیم زنجیرهای از نور و بازتاب است که توسط گیرندههای حسی چشم و مغزِ همچنان ناشناختهمان پردازش میشود.آن پرده نمایش بزرگ پیکسار با نورافکنهای معمولی روشن نمیشود. بجای آن، یک پروژکتور سفارشی سینمای دالبی پشت سر ما روی دیوار نصب شده است. اگر به سالن نمایشی با سازوکار دالبی رفته باشید، تصاویری که دیدهاید با نورافکنی که عملا یک جفت تفنگ سه لول لیزری است، به پرده افکنده شدهاند؛ یعنی همان پرتوهای قرمز، سبز و آبی که میتوانند با هم ترکیب شوند تا طیف رنگهایی را تولید کنند که بیش از هرچیز دیگری به رنگهایی که چشم انسان میتواند تشخیص دهد نزدیک باشند. این دو تفنگ طول موجهایی دارند که با یکدیگر کمی فاصله دارند تا عینکهای مخصوص سه بعدی آنها را از یکدیگر تفکیک میکند، این عمل با تخصیص هر عدسی عینک به یکی از تفنگها انجام میشود، آنگاه مغز شما آنها را ترکیب میکند و توهم چند بعدی بودن تصاویر را ایجاد میکند.اما در پیکسار، تمام این شش پرتو از یک منبع ساطع میشوند، یعنی این نورافکن شش رنگ اصلی دارد. همچنین این دستگاه دالبی دارای یک گستره روشنایی، از تیرۀ تیره تا روشنِ روشن، است. واژه فنی آن در صفحه نمایش «دامنۀ دینامیکی» است. این دامنۀ دینامیکی در صفحه نمایش پیکسار ده برابر روشن تر از صفحه نمایشهای سینمای دالبی معمولی است.اینکه هر رنگ را چطور میبینیم، تا حدی به میزان نوری که در پسِ آن است، یعنی به انرژی کلی که به سویمان میآید، بستگی دارد. به همین دلیل، جدیدترین فضاهای رنگ، محوری دارند که این نور را اندازهگیری میکند، یک سوی این محور سیاه ( به معنی بدون نور) و سوی بالایی آن سفید (به معنی نور کامل) است.واحد معیار برای اندازه گیری شدت نور، یعنی مقدار نوری که از منبع نور در زاویه دیدی مشخص تابیده میشود، کاندلا (برابر با شدت نور یک شمع) است. اما وقتی بحث شما راجع به « درخشندگی» باشد، یعنی مقدار نوری که با چیزی مثل صفحه نمایش تلویزیون منتشر میشود، چیزی که لازم دارید کاندلا بر متر مربع یا به قول معروف «نیت» است. خروجی صفحه نمایش سینمای دالبی ۱۰۸ نیت است، اما پیکسار این عدد را بسیار افزایش داده است. دامینیک گلین، پژوهشگر ارشد، همانطور که پشت دستگاه کنترل پیکسار نشسته با لحنی افتخارآمیز میگوید: «ما این نورافکن را با ۶۰۰ درصد توان لیزریِ بیشتر تقویت کردهایم. بهراحتی میتوانیم بالای هزار نیت درخشندگی روی این صفحه نمایش بدست آوریم. این یکی از خطیترین و بینقصترین صفحهنمایشهای مرجع برای درجهبندی رنگ است که میتوانید تصور کنید».بنابراین این اتاق آپارات جایی است که در آن قابلیتهای رنگ پراکنی با محدودۀ رنگی گسترده و دامنه دینامیکی بالا به خلق صحنههای مجازی در پیکسار پیوند میخورد، که هرکدام از این صحنهها فیزیک نور مجازی خاص خود را دارند. کسانی مثل گلین واقعا جهانی از رنگ را خلق میکنند که کاملاً با جهان معمولی که من و شما در آن زندگی میکنیم فرق دارد. گلین میگوید «ما میتوانیم تمام صحنه را با لیزر سبزرنگ روشن کنیم. کاری که انجام آن در جهان واقعی قدری دشوار است».این تدابیر را در کوکو دیده اید، اما فیلمی که چنین تدابیری در آن تفاوتهایی اساسی ایجاد کرده است، درون و بیرون است. فیلم درباره احساساتی است که در قالب شخصیتهای انسانی در ذهن دختربچهای یازده ساله زندگی میکنند. هنگامی که درون و بیرون در حال ساخت بود، شرکت دالبی درحال کار بر روی مدل خانگی خود با استانداردهای جدیدی در دامنه دینامیکی بالا بود.دامنه رنگی که این مدل جدید میتوانست انتقال دهد بزرگتر بود. «پهنه مقیاس خاکستری» که تیرهترین سیاه تا روشنترین سفید را در برمیگرفت، به سالن نمایش مجهز به این لیزرها (همان شش لیزر ذکر شده) اجازه میدهد خروجی نور را آنقدر کم کنند تا صفحه نمایش رنگ سیاه به خود بگیرد به طوری که (به تعبیر گلین «صرف نظر از علامتهای خروج از سالن») از دیوارها قابل تمایز نباشد. این امر استانداردی کاملاً جدید برای رنگ بود، اما مدیران فیلمبرداری پیکسار پیش از اینها کار بر روی توسعۀ این فناوری را شروع کرده بودند.رنگهایی که دستگاه نورافکن میتواند بازتولید کند در یک فضای رنگ مثلث شکل محدود میشوند. رنگهای قرمز، سبز و آبی در زوایای این مثلث و رنگهای دیگر که ترکیب این سه رنگ هستند، روی اضلاع این مثلث قرار میگیرند. اما رنگهای این مثلث همواره از رنگهای ممکن در جهان یا حتی آنهایی که چشم و ذهن انسان تشخیص میدهد، کمتر است. این امر آزادی عملی کمتری به پیکسار میدهد. گلین میگوید: «فامهای مشخص قرمز، سبز و آبی در زوایای این مثلث واقعاً رنگهایی نیستند که شما تحت بهاصطلاح تابش فرابنفش تجربه میکنید. به خود گفتیم چه میشود اگر تمام قسمتها را خارج از محدودۀ رنگی سنتی سینما بسازیم؟».گلین دکمهای را روی دستگاه کنترل فشار میدهد و صحنهای از درون و بیرون را میآورد که شادی و غم پا به قلمرو نیمه هشیار میگذارند. گلین دکمه حرکت را میزند؛ شادی و غم وارد اتاق تاریکی میشوند و جنگلی از بروکلیهای عظیم الجثه میبینند، نور از کنار به بروکلیها تابانده شده بنابراین کنارههای آنها به رنگ سبز روشن دیده میشود. شادی و غم به طرف راهپلهای قرمز رنگ که در فضایی بی انتها رو به پایین رفته است حرکت میکنند و آنگاه با شخصیت دیگری مواجه میشوند، بینگ بونگ، دوست خیالی لودهشان که در قفسی از بادکنکهای رنگی آبنباتی زندانی شده است. گلین میگوید «اساساً همۀ این رنگها از بالاترین درجۀ خلوصی برخوردارند که در سینمای دیجیتالی کنونی امکانپذیر است».حالا گلین دوباره آن صحنه را نمایش میدهد، صحنهای باشکوه و بسیار پرهزینه در سینمای دیجیتال که از تمام امکانات پرده بهره برده است: «شادی وغم از در وارد میشوند و شما آنها را در یک لانگ شات کوتاه با فاصله میبینید، آنگاه به یکباره تقریبا هرآنچه لازم است را بدست میآوریم». نما عریض میشود و دوربین به سمت جنگل بروکلی میرود اما این بار رنگ بروکلی سبزِ لیزری است که در مقابل تاریکی میدرخشد».رنگ قرمز گذرگاه سرپوشیده پیرامون راه پلهها، درخشانترین رنگ قرمزی است که تاکنون دیدهام و هنگامی که شادی و غم از آن پایین میروند، حاشیههای تصویر ناپدید میشود. اتاق، فضا و همه چیز در سیاهی میرود غیر از پلهها. میلههای بادکنکی قفس بینگ بونگ اسرار آمیز به نظر میرسد مانند سگ بادکنکی جف کونز با هیبت اسرارآمیزش. گلین میگوید «باید بگویم که ۶۰ درصد از این قاب خارج از محدودۀ رنگیِ مرسوم سینمای دیجیتال است. ما نسخهای از این فیلم داریم که برای نمایش در تلویزیونهایی که هنوز وجود ندارند ساختهایم». تنها اگر درون و بیرون را در سالن نمایش مجهز به سیستم دالبی ردهبالا ببینید این صحنهها را خواهید دید.شما نمیتوانید آن رنگها را در خانهتان ببینید. اما پیکسار نمونه اولیهای از مدل احتمالی آن تلویزیون را دارد که در اتاقی کنار سالن نمایش قرار دارد. من گلین را متقاعد کردم که آن را درحال کار به من نشان دهد. هنگامی که گلین روشنایی تلویزیون را تا انتها برد واقعاً چشمم را زد. نور آن یک پستصویر ایجاد کرد مثل پستصویری که بخاطر خیره شدن به خورشید بوجود میآید.روزی که پای این فناوریها به هر سالن نمایش یا سالن پذیرایی و چه بسا روی تلفن همراه باز شود، وضعیت واقعا شگفت انگیز خواهد شد. آنها حدود ادراک رنگ انسان را محک خواهند زد و شاید آنها را گسترش دهند. مثلاً پاپی کرام، عصب شناسی که روی دالبی تحقیق میکند روی تمام شیوههایی که تماشای تصاویر در دامنه دینامیکی بالا میتواند سبب بروز واکنشهایی در ما شود، کار کرده است، چه واکنشهای خودکار مثل سرخ شدن صورت بعد از دیدن تصویر زبانههای آتش، و چه واکنشهای روانشناختی. کرام میگوید تحقیقات وی نشان میدهند که این ترفندهای نور تجربه احساسی سینماروها را به اوج میرساند.این صفحه نمایش دالبی، ایدههای عجیب و قابل توجهی نیز به گلین داده است. او از من پرسید آیا میدانم گیرندههای حسی رنگ در چشم انسان چگونه میتوانند سبب «بیرنگی» شوند، که یعنی تمام مولکولهایی که محدودۀ طول موج خاصی از نور را جذب میکنند و سیگنالهای رنگ را از شبکیه به چشم میفرستند تا حد ممکن به کار گرفته شده و تحلیل روند.به او گفتم «بله، شما دربارۀ اثرات کنتراست و پستصویر صحبت میکنید».گلین پاسخ داد : دقیقاً.این خصلت عجیب و غریب دید رنگی انسان، از زماینکه هیچ کس راجع به گیرندههای نوری رنگ در چشم چیزی نمیدانست، دانشمندان را آشفته کرده بود. پژوهشگران نور در قرن نوزدهم فهمیدند که رنگهایی مشابه، یا حتی، اشیایی با رنگ مشابه، بسته به زمینه و رنگهای مجاورشان، ممکن است متفاوت بنظر برسند.آنها عکس این اتفاق را نیز تصدیق کردند یعنی طیفهای مختلف میتوانند در زمینههای متفاوت، یکسان به نظر برسند. این یکی از حقههای مغز رنگبین است. رنگی که افراد میبینند در درجات روشنایی مختلف، تغییر میکند. چشمتان را از یک نور درخشان مانند شمع برگردانید، پستصویری که خواهید دید رنگ مکمل آن نور در چرخه رنگ است. در تمام این موارد، از قرار معلوم مغز رنگهایی را خلق میکند که در آنجا وجود ندارد.حال گلین میگوید، شاید بشود آن آثار وهمی را کنترل کرد. اگر گیرنده رنگهای سبزگون با طول موج متوسط در چشم را در حالتی که بالاترین حساسیت را دارد توسط نور از کار بیاندازیم، عملا حساسیت یا حساسیت ادراکشده را نسبت به رنگهای مکمل آن رنگ افزایش دادهایم. این اتفاق شبیه به نسخه لیزری نقاشی مشهور پرچمها اثر جاسپر جانز است که در آن رنگهای «واقعی» پرچم ایالات متحده را فقط به شکل پستصویر هنگامی که از آن چشم برمیدارید میبینید. گلین پیشنهاد میدهد که چه میشود اگر ماهرانه به صحنهای از یک فیلم نوری را با طول موج بسیار خاصی از سبز اضافه کنیم؟ سپس فقط خلوص آن را بالا ببریم به طوری که رنگ سبز بیشتر و بیشتر شود و در یک لحظه کلیدی تمام رنگ سبز به یکباره از صفحه نمایش محو شود. فیلم رنگ مکمل را به شکل پستصویر القا خواهد کرد. شما تصور خواهید کرد که رنگ قرمز مخصوصی دیده اید، رنگی که بر صفحه نمایش افکنده نشده است بلکه بر اثر واکنش عصب شناختی به محرکها آن را دیدهاید. و اگر این طول موج را دقیق انتخاب کنید «در واقع کاری میکنید که افراد رنگی را درک کنند که به طریق دیگر نمیتوانستند ببینند. هیچ راه طبیعیای برای اینکه شما ادراکی از آن رنگ داشته باشید وجود ندارد».چنین رنگی روی صفحه نمایش وجود نخواهد داشت. آنها را هیچ نور افکنی نمیتواند بیافکند یا هیچ کامپیوتری نمیتواند خلق کند. آنها تابع محض قوۀ شناختی هستند، برای هر بیننده متفاوت، تنها در ذهن پدید میآیند و سپس در نیستی محو میشوند. که خب واقعیت این است که این قضیه دربارۀ تمام رنگها صادق است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتابشناختی:Rogers, Adam. Full Spectrum: How the Science of Color Made Us Modern. Houghton Mifflin Harcourt, 2021پینوشتها:• این مطلب را آدام راجرز نوشته و در تاریخ ۲۹ آوریل ۲۰۲۱ با عنوان «How Pixar Uses Hyper-Color to Hack Your Brain» در وبسایت وایرد منتشر شده است. و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ شهریور ۱۴۰۰با عنوان «رنگهایی که فقط در ذهنتان میبینید» با ترجمۀ سهراب جعفری منتشر کرده است.•• آدام راجرز (ADAM ROGERS) در حوزۀ علم مینویسد و آثارش در وایرد، ام.آی.تی و نیوزویک چاپ شده است. کتاب آخر او طیف کامل (Full Spectrum) نام دارد.••• آنچه خواندید، بهطور اختصاصی برای وبسایت ترجمان تولید شده و بهرایگان در اختیار شما قرار گرفته است. شما میتوانید با خرید اشتراک فصلنامه ترجمان علوم انسانی از انتشار این مطالب و فعالیتهای ترجمان حمایت کنید. برای خرید اشتراک فصلنامه ترجمان و بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر به فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop مراجعه کنید.[۱] chromatic aberration[۲] Gamut[۳] Saturation[۴] luminance[۵] color vision[۶] color space |
![]() |
↧