Quantcast
Channel: ترجمان - آخرين عناوين ادبيات‌وهنر :: نسخه کامل
Viewing all 220 articles
Browse latest View live

جمعیت رودی خروشان است یا باتلاقی مرگ‌بار؟

$
0
0
اُلیویا لینگ،گاردین— نیویورک که بودم، وقتی خیلی احساس تنهایی و دلتنگی می‏‌کردم، کاری که بیشتر مایۀ تسلی خاطرم می‌‏شد این بود که خیابان برادوی یا حاشیۀ رودخانۀ ایست را تنها، ولی همراه هزاران غریبۀ دیگر، قدم بزنم. غصه‏‌هایم میان جمعیت انبوه مردم گم می‏‌شد و احساس می‏‌کردم بار سنگین اندوه را از شانه‏‌ام پایین گذاشته‌‏ام. جزئی از کل و، به قول والت ویتمن، قطره‏ای در «دل اقیانوس خروشان، درون جمعیت انبوه» بودم و دیگر خبری از آن تنهایی نبود. تا سال پیش، ویژگی اصلی این شهر همین جمعیت انبوه مردم بود. شب و روز دور هم جمع می‏‌شدند، باعجله از خیابان‏‌ها می‏‌گذشتند، پارک‏‌ها را بی‌هدف گز می‏‌کردند، و در اعتراض‏‌ها و کنسرت‏‌ها و مسابقات فوتبال، مثل زنبورهای دور کندو، از سر و کول هم بالا می‏‌رفتند. تا قبل از کرونا، هر فیلمی که می‌خواست حال و هوای ترس ایجاد کند کافی بود یکی از شهرهای بزرگ جهان را خالی از سکنه نشان دهد تا فوراً عمق فاجعه نشان داده شود. از فیلم «من افسانه هستم»۱ در نظر بگیرید تا فیلم «۲۸ روز بعد»۲، در همۀ موارد، عنصر اصلیِ فاجعه همین شهر خالی از سکنه است.در این فیلم‌‏ها وقتی می‏‌بینیم هیچ آدمی در صحنه نیست، ناراحت می‏‌شویم ولی همیشه هم این‏طور نبوده که از انبوه جمعیتِ مردم استقبال کرده باشیم. مثل آدم‌‏ها که حالات روحی مختلف دارند، جمعیت‏‌ها هم متفاوت‌اند. گاهی انبوه آشفتۀ چماقدارهایی است که ژانویۀ گذشته به ساختمان کنگرۀ آمریکا یورش بردند، گاهی هم ازدحام مسافران هرروزه‏ای که با کت‏و‏شلوارهای مشکی و کفش‌‏های برق‏انداخته از ایستگاه خیابان لیورپولِ لندن بیرون می‏‌ریزند. جمعیت ممکن است پیکرهای چاق‏‌و‏چلۀ طبقۀ مرفه در تابلوهای سورا و رنوار باشد -پیکرهای تا خرخره خورده‏ای که مجدانه در پی فراغت هستند- یا محرومان تابلوهای گویا۳ که این‏سو و آن‏سو پراکنده‏‌اند. ممکن است جمعیت خشمگین یا پرشور، انتقام‏جو یا وحشت‏زده باشد. حال که شرایط کرونایی را کم‏کم پشت سر می‏گذاریم و بااحتیاط به هم نزدیک‏تر می‏شویم، خوب است نگاهی به ازدحام انسان‏ها در آثار گذشتگان بیندازیم تا ببینیم هنرمندان، متفکران و سیاست‌مداران دربارۀ جمعیت‏‌های انبوه خلق چه دیده و گفته‌‏اند، و تلقی جمعیت‏‌ها از خود چگونه بوده‏ است.اگر مهمانان تابلوی «رقص عروسی»۴بروگل، که نیم‏‌تنه‏‌های چسبان سرخ‏رنگ و پیشبندهای سفید تمیز پوشیده‌‏اند، را به‌دقت تماشا کنیم، تقریباً می‏‌توانیم جزئیات همۀ چهره‌‏ها را ببینیم. یکی چشمانش را لوچ کرده و مسخرگی می‏کند، آن دیگری اختیار از کف داده و زنی را می‌بوسد. زیر این درختانِ سرسبز و لرزان، همه‏‌جور حالت و برخوردی را می‏‌توان دید، بدجنسی، پرخاشگری و اغفال. ممکن است بگویید این تابلو همۀ روابط انسانی را نشان می‏‌دهد، ولی توجه کنید که، در جمعیت‏‌های پیشامدرن، آدم‌ها یکدیگر را می‏‌شناختند و، از این نظر، با جمعیت‏‌های مدرن متفاوت بودند. آنچه موجب شد نزدیکی غریبه‏‌ها، که امروز شاهد آن هستیم، بدل به عنصر حیاتی پویایی جمعیت‏‌ها شود دگرگونی شگرف شهرها بود.جمعیت مدرن دست‏‌ساختۀ مدرنیته بود. عصر ماشینْ مدرنیته را به ‌وجود آورد و نیازهایش را تأمین کرد. این جمعیت ابتدا با قطار، بعد با هواپیما سفر ‏کرد. نور هراس‌‏انگیز تیرهای چراغ برق خیابان‏‌هایش را روشن کرد و موجب شد در ساعات پس از غروب آفتاب نیز همه‏‌جا را ببیند و چشمانش با منظره‏‌هایی کاملاً تازه آشنا شود. این جمعیت در کارخانه‏‌ها کار می‏‌کرد و آخر ‏هفته‏‌ها را به تفریح می‏‌گذراند. جمعیتی پرآشوب و بی‌‏ثبات بود: مادها با راکرها۵می‏‌جنگند، جوانان خوش‌‏گذران به مهمانی‏‌های آن‌چنانی می‏‌روند و مواد مصرف می‏‌کنند، کارگران معدن در اعتصاب هستند و تظاهرکنندگانی که مرگ در انتظارشان است با لباس‏‌های مهمانی‌شان در جایی گرد هم می‌‏آیند که به پیترلو مشهور شد.ویلیام فریت، نقاش ویکتوریایی، از جملۀ نخستین هنرمندانی بود که انبوهیِ هول‏انگیز و تازۀ جمعیت مدرن را ثبت کرد. پردۀ غول‏‌پیکر روز دربی۶، که بین سال‏‌های ۱۸۵۶ تا ۱۸۵۸ نقاشی شد، جمعیتی را نشان می‏‌دهد که از هر قشر و طبقه بر تپه‏‌ای بر فراز میدان اسب‏دوانیِ اپسم گرد آمده‌‏اند. هر چند که صحنه ظاهراً روستایی است، پیکرها نمونۀ بارز کارگران شهرنشینِ بخش صنعت هستند. این افراد، درست مثل روستایی‏‌های تابلوی بروگل خوش‏‌گذران، بازیگوش و بی‏نظم‌‏اند ولی آشکارا با هم غریبه‌‏اند و خط آهن امکانِ فراغت کوتاه آنان از زندگی شهری را فراهم آورده است. خط آهنِ اپسم نُه سال پیش از آنکه فریت تابلو را آغاز کند احداث شد و بعدها نیز در یکی دیگر از آثار استادانۀ او، با مضمون جمعیت، سوژۀ اصلی کار قرار گرفت.جمعیت عظیمی که موج می‏‌زد و به‌سوی محل مسابقۀ اسب‏دوانی سرازیر می‌‏شد موضوعی جذاب و البته نگران‏‌کننده بود. بسیاری معتقد بودند که این جمعیت پیش‏‌بینی‏‌ناپذیر است و بعید نیست در دل خود عناصری خطرناک پنهان کند (در سال ۱۸۸۰، یکی از نمایندگان پارلمان بریتانیا تماشاچیان مسابقه را «جماعت بی‌‏شرف‏‌های پرهیاهو» توصیف کرده بود). فریت در این تابلو، با بهره‏‌گیری از دانش جمجمه‏‌شناسی زمان خود، کسانی را که در نظر او تبهکاران و فقرایی منحرف بودند به تصویر کشید، از آن جیب‌‏بری که ساعتی را کِش می‌‏رود تا کودکان فقیری که با حسرت مشغول تماشای پیشخدمتی هستند که غذای لذیذِ شاه‏‌میگوی پخته آماده می‏‌کند.پنج سال پس از آخرین ضربه‏‌قلم‏‌های فریت بر تابلوی روز دربی، بودلرِ شاعر مقالۀ مشهور «نقاش زندگی مدرن»۷را نوشت که ظاهراً جمعیت انبوه غریبه‌‏ها را به چشم دیگری می‏‌نگریست. او در این مقاله شخصیت فلانور۸، یا پرسه‏‌زن، را پدید آورد. وی در توصیف این شخصیت می‏‌گوید «جمعیت خانۀ اوست. همان‌طور که هوا خانۀ پرنده و آب خانۀ ماهی است» (او بعدها در قطعه‏‌ای ادبی با عنوان «خلق انبوه»۹گفت «می‏‌خواهم این خلق انبوه را چون آب بر سر و تن خود بریزم»). در این اثر، جمعیت نه عنصری شوم یا خطرناک، بلکه محیطی زنده و تپنده و مهیج است که شخصیت خبره و تنهای مقاله آن را درمی‏‌یابد و آرزو می‏‌کند که «در قلب انبوه مردمان خانه کند»، ولی عزلت می‏‌گزیند و ناظر و شاهدی همیشه بیگانه باقی می‏‌ماند.در اینجا، بر سر انسان‏‌های واقعی که جمعیت را به ‌وجود می‏‌آورند چه آمده است؟ انگار که به نوعی پس‌‏زمینۀ جاندار، گونه‏‌ای پردۀ نقش‌‏دار، گروه همسرایان یا لکه‏ و صدایی دور و مبهم استحاله شده‌‏اند. این همان استحاله‏‌ای است که مسافران متروی پاریس از سر می‏‌گذرانند تا بدل به «گلبرگ‏‌های روی شاخۀ خیس و سیاه» ازرا پاوند۱۰ شوند. فشردگی و مقیاس عظیم زندگی مدرنْ بشر را از سویی زیبا و آرمانی و از سوی دیگر فاقد صفات انسانی می‏‌کند. در نظر این هنرمندان، پیوستن به جمعیت انبوه خلق چه‏‌بسا تجربۀ اضمحلالی والا اما با خطر همیشگیِ تنزل به مرتبه‏‌ای مادون انسان باشد. پاوند بعدها به حزب نازی پیوست. نگرش او به جمعیت البته با تلقی فاشیست‏‌ها از توده‌‏ها چندان بی‌ربط نبود. آن‌ها تودۀ مردم را مادۀ خامی می‌‏دانستند که باید پالوده و شکل داده شود (گوبلس ارتباط میان حکومت و تودۀ مردم را ارتباط نقاش با رنگ‏هایش توصیف کرده بود). یکی از دلایل به‌قدرت‌رسیدن فاشیسم این بود که توان جمعیت انبوه خلق را به نیرویی متمرکز تحت فرمان پیشوا تبدیل کرد: توده‏ای انسانِ معزول از فردیت انسانی در صفوف به‌هم‏‌فشرده رژه می‌‏روند، مهره‌‏هایی ناچیز در دستگاهی مخوف.این تودۀ انبوه یکی از هراس‏‌انگیزترین جمعیت‏‌هایی است که بشر به چشم خود دیده است، هرچند بی‏‌تردید دست‏کم برای برخی از شرکت‏‌کنندگانِ در آن مایۀ لذتی فراوان بوده است. مؤثرترین بازنمایی این جمعیت را تصاویر هوایی سینما به ‏دست داده است که بهترین رسانۀ نمایش شوک بصریِ هزاران هزار شکل هندسی مشابه است. برای نمونه، به کارگران مرعوب فیلم «متروپلیس»۱۱ ساختۀ فریتز لانگ -که امکان هرگونه مقاومت یا مخالفت از آن‏ها سلب شده است- یا نمایش‏‌های منظم نظامیان در مستند تبلیغاتی «پیروزی اراده»۱۲ (۱۹۳۵) به کارگردانی لنی ریفنشتال نگاه کنید. البته تردیدی نیست که راهپیمایی‌‏های نورنبرگ برنامه‏‌هایی نمایشی برای فیلم ریفنشتال بودند تا هر ‏آن‌کس که هنوز فریفتۀ ایدئولوژی نازی نشده است فردیت تحت انقیاد ایدئولوژی را ببیند.آیا در روایتی که تا اینجا به‏ دست دادیم چیزی از قلم نیفتاده است؟ بودن در میان انبوه جمعیت، پهلو‏به‌‏پهلویِ تن‏های عرق‏‌کردۀ غریبه‌‏ها، چه حسی دارد؟ در کارناوال‏‌ها؟ مهمانی‏‌های پرسروصدا و تظاهرات‏؟ در راه‌پیمایی ۲۵هزارنفره از سِلما تا مانتگامری برای حمایت از حق رأی آمریکایی‏‌های آفریقایی‌‏تبار یا در شورش‌‏های استون‏وال که مردانِ زن‏پوش با پاره‌‏آجر به مقابله با آزار پلیس پرداختند؟ در همان زمان که این مطلب را می‏‌نوشتم، جمعیت انبوهی در گلاسکو خودروی ون حامل دو مهاجر غیرقانونی را محاصره کردند. در مقابل خودرو ایستادند و شعار ‏دادند «همسایه‏‌های ما را آزاد کنید»، تا اینکه آزاد شدند. آه! چه بسیار جمعیت‌‏ها که می‌توان تجربه کرد و چه بسیار کارها که جمعیت‏‌ها می‏‌توانند بکنند!خاطره‌‏انگیزترین تجربۀ کودکی من از بودن در جمعیتْ پیاده‏‌روی در رژۀ افتخار در اواخر دهۀ ۱۹۸۰ بود. در پوست خودم نمی‏‌گنجیدم که عضوی از چنین جمعیت جذاب و به‏‌شدت نافرمانی بودم. بعدها که علاقه‏‌ای به کنسرت‏‌های راک پیدا کردم، سرگرمی خطرناک موج‏‌سواری روی جمعیت را امتحان کردم؛ از روی صحنه به روی جمعیت می‌‏پریدم و منتظر می‌‏شدم بلکه دست غریبه‏‌ها به هوا پرتابم کنند.بودن در جمعیت راهی است برای شکستن مرزهای زندان کوچک تن. رقصندگانِ ویدئوی «فیوروچی مرا به رقصیدن واداشت»۱۳ اثر مارک لکی -که ادای دینی غم‏انگیز به گذشتۀ کلوب‏‌های شبانۀ لندن بود- را تماشا کنید. انگار به درون برکه‌‏ای کوچک نگاه می‏‌کنید: جوانانِ درخلسه پاها و تنشان را در حرکاتی هماهنگ و شناور این‏‌سو و آن‏‌سو تاب می‏‌دهند. کسی سرگروه یا سرکرده نیست. الگوی حرکت تن‏ها بدون برنامه‏‌ریزی قبلی ساخته می‏‌شوند و تغییر می‌‏کنند، هرچند که هنرمند ماهر می‏‌تواند این گرداب‏‌ها را به امواجی اقیانوس‏‌پیما بدل سازد (نینا سیمون، آن افسونگر زبردست صحنه‏‌های موسیقی، توانایی خواننده در به‌وجدآوردن جمعیت را با هیپنوتیزم «حیوانی عظیم‏‌الجثه» مقایسه کرده بود، مثل گاوبازی که ورزایی را افسون می‌‏کند).بی‏‌دلیل نیست که یکی از برجسته‏‌ترین پژوهش‏‌ها دربارۀ جمعیت از تجربۀ بی‏‌واسطۀ یکی از همین جمعیت‏‌ها به‌ دست آمده است. تظاهرات ۱۵ ژوئن ۱۹۲۷ در شهر وین، با شلیک گلوله‏‌های پلیس به ده‏‌ها هزار تظاهرکننده و رهگذرِ بی‏‌دفاع، به کشتاری وسیع بدل شد. الیاس کانتی، که بعدها برندۀ جایزۀ نوبل شد، آن زمان ۲۲ سال داشت و دانشجوی رشتۀ شیمی بود. صدای زاری و فریاد عجیبی را شنید و به خیابان‏ ‏رفت تا ببیند چه خبر است. بعدها گفت «انگار اصلاً روی پای خودم نبودم. احساس می‏‌کردم همراه بادی پرطنین می‌‏روم».اتفاقات آن روز هرچه او دربارۀ رفتار جمعیت خوانده بود را بی‌‏اعتبار کرد. فروید و گوستاو لوبون از خشونت و بی‏‌خردیِ جمعیت به‌عنوان تهدیدی برای تمدن بشر سخن گفته بودند ولی آنچه او به چشم خود دیده بود چیزی جز وقار و متانت نبود. پیوستن به آن مای عظیمْ تجربه‏ای سُکرآور و تا اندازه‏ای والا بود. کانتی جمعیت را موجودی زنده می‏دانست که سراسر تاریخ مورد سوءظن و اتهام بوده است. همین امر انگیزۀ نگارش کتاب توده و قدرت۱۴ را فراهم آورد، اثر مفصل غیرداستانیِ او که در هیچ مقوله‌‏ای نمی‏‌گنجد.وی مخالف برداشت رایجی بود که جمعیت را به‌‏خودی‌خود بدوی و فاقد قوۀ عقلانیت و، درمقابل، فرد را خویشتن‌‏دار و دارای قدرت بیان می‏‌داند. انبوه خلق اگرچه زبانی برای حرف‌زدن نداشت، نیاتش را بیان می‏‌کرد. جمعیت برای مردم ارتباط، صمیمیت، هیجان و کنش به ارمغان می‏‌آورد. چهرۀ واقعی دمکراسی و محل بروز فراستی درونی و گاه رازآمیز بود. البته نمی‏‌توان منکر شد که گاه ممکن است جمعیت کندذهن‌‏تر، و همچنین بی‏‌رحم‏‌تر، از افراد حاضر در آن باشد.حکومت‏ها غالباً جمعیت‏‌ها را مجازات می‏‌کنند -همان‌طور که کانتی در خیابان‏‌های وین دیده بود-، به‌خصوص اگر برای مطالبۀ حق گرد هم آمده باشند یا وجودشان خطری بالقوه برای نظم اجتماعی تلقی گردد. از ماجرای پیترلو گرفته تا جنبش «جان سیاهان مهم است»، همواره مشاهده کرده‏ایم که گاهی ممکن است تظاهرات اوضاع را وخیم‏‌تر کند و موجب شود حکومت‏‌ها نظارت‏ و محدودیت‏‌ها را افزایش دهند. در دهۀ ۱۹۹۰ که فعالیت‏‌های محیط‏‌زیستی می‌‏کردم، قانونی به تصویب رسید که تظاهرات را مشکل‏‌تر و پرخطرتر می‏کرد. «قانون نظم عمومی و عدالت کیفری ۱۹۹۴» اولاً به پلیس اختیار می‏داد تا از هر نوع چادرزدنِ غیرقانونی و ورود غیرمجاز به ملک دیگران جلوگیری کند، و ثانیاً جرم تازه‏ای با عنوان «ورود غیرمجاز مشدّد» به‌ وجود آورد که فوراً و به‌طور گسترده در سرکوب تظاهرکنندگان در جاده‌‏ها، بر‌هم‌زنندگان شکار۱۵ و اعتصاب‏‌کنندگان استفاده شد.جشنوارۀ موسیقی کاسلمورتون عامل اصلی تصویب قانون ۱۹۹۴ بود. این جشنواره به‌‏طور خودجوش طی مدت سه ‏روز در زمین‏ه‌ای مشاع مالورن هیلز برگزار شد. آنچه در این ماجرا خبرساز شد این بود که قانون مذکور موسیقی را «انتشار توالی ریتم‏‌های یکنواخت و کسل‏‌کننده» می‌‏دانست و قصد داشت آن را ممنوع کند. شاید مضحک باشد، ولی این قانون به پلیس اجازه می‏‌داد تجمعات خیابانی را لغو کند و برگزارکنندگان جشن‌های آزاد۱۶ را جریمه و حبس کند.وقتی خبر طرح «لایحۀ قانونی پلیس، جرم، صدور احکام و دادگاه‏‌ها» را شنیدم -که گویا هم‏اکنون مرحلۀ بررسی کمیتۀ عمومی در مجلس عوام را می‏‌گذراند-، خاطراتم از اعتراضات سال ۱۹۹۴ موسوم به «لایحه را بُکُش»۱۷ زنده شد، ازجمله حضورم در آن جشنِ فراموش‏‌نشدنیِ میدان ترافالگار که گروه موسیقی «کِی.ال.اف» با ماشینی شبیه تانک و مجهز به تجهیزات صوتی میان جمعیت ظاهر شد. این لایحۀ قانونی را مشخصاً به‌منظور مقابله با تأثیر تظاهرات‏ «جان سیاه‏پوستان مهم است» در سال ۲۰۲۰ طراحی کردند و نیز اعتراضات «شورش علیه انقراض»۱۸، که در سال ۲۰۱۹ دو بار خیابان‏‌های لندن را بند آورد. این لایحه تازه‏‌ترین اقدام در تاریخ چندصدسالۀ تلاش برای تفوق نظم اجتماعی بر حقوق اجتماعی است.طی سال ترسناک و جداافتادۀ گذشته، به‌طور خاص، دو تصویر از جمعیت انبوه مردم را همواره پیش چشم داشته‏‌ام. نخست، مجموعه طراحی‌های پناهگاه۱۹، اثر هنری مور، که درست در میانۀ جنگ جهانی دوم خلق شد و منظرۀ دلهره‌‏آور صدها انسانِ خفته در ایستگاه‌‏های راه‌‏آهن شهری لندن را نشان می‏داد. کاربریِ این ایستگاه‌‏ها در جریان بمباران شهرهای بریتانیا در سال‌‏های ۱۹۴۰ و ۱۹۴۱ تغییر کرد و تبدیل به پناهگاه‌‏های عمومی شدند. در این طراحی‏‌ها، پیکرهای خوابیده و بی‏‌چشم، مثل دو ردیف ماهی ساردین، دالانی را پر کرده‌‏اند. مردی با دهان باز و دستی بر کمر زیر پتویی سبزرنگ خوابیده است. جایی برای پنهان‌شدن نیست. حتی دندان‏‌هایش را نیز می‏‌توان دید. زنی همراه فرزندش میان ده‌‏ها تنِ ناهشیار بیدار است.‏ این خفتگانِ آرمیده در خوابی عمیق، که فاجعه از هر وجه انسانی تهی‏‌شان کرده، چه‏‌بسا مرده باشند.اصلاً نمی‌‏خواهم آن گذشتۀ تلخ را در خاطر زنده کنم، ولی حس انتظار این طراحی‏‌ها به‌‏نظر آشنا می‌‏رسد: زندگی جریان ندارد، شب طولانی است و نمی‏‌دانیم که در جهانِ خارج چه فقدان‏‌هایی در انتظار ماست. آن‏گونه که کاتالوگ اصلی این آثار در نگارخانۀ ملی لندن می‏‌گوید، «این‌ها تصاویری موحش از اَشکالی خوابیده است، پریده‌‏رنگ، بدان‌‏سان که کل حیاتِ پنهان پریده‏‌رنگ است؛ منظم، آن‏سان که تنها ترس می‏‌تواند به انضباط درآورَد؛ درمانده و مضطرب، ایمن و گوش‏به‌زنگ، خالی از ظرافت، آوارۀ غربت و در انتظار طلیعۀ صبح تا رهایی». تصویر بعد تابلوی کُپینگ۲۰(۲۰۰۸) اثر نیکول آیزنمن است. برخلاف پیکرهای مور که هم‌‏شکل بودند، شخصیت‌‏های نقاشی آیزنمن هر یک فردیت خاص خود را دارند. در خیابان‏‌های شهری کوچک با منظرۀ کوه، احتمالاً در سوئیس، قدم می‏‌زنند. ظاهراً شخصیت‏‌های تابلو از ادوار مختلف تاریخ هنر وارد صحنه شده‌‏اند. در سمت راست تابلو، جسد مومیایی‏‌شده‏ای را در نوار زخم‏‌بندی مشاهده می‏‌کنیم و در قسمت جلو مردی با شمایل بندبازهای دورۀ گلفام۲۱ آثار پیکاسو را می‌بینیم که از محل کار خود بیرون زده و، در راه، فنجانی قهوه برای خود خریده است! بانکداری، آرام، عرض نقاشی را طی می‌‏کند. در میانۀ تابلو، گربه‏ای به طوطی سواری مجانی می‌‏دهد و آن‌طرف‌‏تر پلیس کوچک‌‏اندامی در تعقیب زنی برهنه از تابلوهای لوترک۲۲ است. تنها عنصری که آن‌ها را به هم پیوند می‏‌دهد رودخانه‌ای از مدفوع است که با مکافات از میان آن می‏‌گذرند.به نظر من، خودِ ما نیز در میان این جمعیت هستیم. آیا ما، همه با هم، تا خرخره در منجلاب تاریخ فرو نرفته‏‌ایم؟ ماسک‏‌هایمان حکایت از آن دارد که به‏‌شدت برای یکدیگر خطرناکیم و زندگی‏‌مان، هر لحظه، وابسته به رفتار غریبه‏‌هاست. حرف‏ه‌ایی مثل «ما با هم بهتریم»، «ما با هم قوی‌‏تریم»، «ما با همیم» خزعبلات سیاست‌مدارانی است که دست‏کمی از جیب‏‌برهای تابلوی فریت ندارند و دستشان در جیب مردم است. گروه اراذل و اوباشی که به ساختمان کنگره حمله کردند خیال می‏‌کردند مردم‌‏اند ولی درواقع تیشه به ریشۀ حق انتخاب مردم می‌‏زدند. اما، با همۀ این احوال، تصوری که من از آینده در ذهن دارم تصویری جز «ما» نیست. البته این «ما» احتمالاً نه لشکر فرشتگانِ نقاشی‏‌ها، بلکه کسانی چون پیکرهای تابلوهای لاوری۲۳ باشند که لِک‏‌لِک‏‌کنان به هم نزدیک می‏‌شوند و شاید درنهایت رفاقتی هم با هم بکنند.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را  اُلیویا لینگ نوشته و در تاریخ ۲۳ مه ۲۰۲۱ با عنوان «Group think: why art loves a crowd» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «جمعیت رودی خروشان است یا باتلاقی مرگ‌بار؟» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰مهر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• اُلیویا لینگ (Olivia Laing) نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی است که برای آبزرور و گاردین می‌نویسد. شهر تنها (The Lonely City) از آثار اوست. «این روزها کمتر از هر زمان دیگری تنهاییم» عنوان مطلب دیگری از اوست که در ترجمان منتشر شده است.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۰ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیستم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] I Am Legend[۲] ۲۸ Days Later[۳] Goya نقاش اسپانیایی [مترجم].[۴] Wedding Dance[۵] مادها و راکرها دو خرده‌فرهنگ بودند که جوانان شهری بریتانیایی در دهۀ ۱۹۶۰ ساخته بودند و با هم چند بار درگیری‌های خیابانی پیدا کردند [مترجم].[۶] The Derby Day[۷] The Painter of Modern Life[۸] flaneur[۹] Crowds[۱۰] Ezra Pound[۱۱] Metropolis[۱۲] The Triumph of the Will[۱۳] Fiorucci Made Me Hardcore[۱۴] Crowds and Power[۱۵] کسانی که به شکارگاه‏های اطراف شهرها می‏رفتند و به اشکال مختلف، از جمله گمراه‌کردن سگ‏های شکاری با اسپری‏های بودار، در مراسم شکار اخلال ایجاد می‏کردند [مترجم].[۱۶] Free party منظور مهمانی‏هایی است که از قوانین کلوب‏های قانونی پیروی نمی‏کنند [مترجم].[۱۷] Kill the Bill[۱۸] Extiction Rebellion[۱۹] Shelter Drawings[۲۰] Coping[۲۱] :Rose period دوره‏ای از آثار پیکاسو بین سال‏های ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۶ [مترجم].[۲۲] Lautrec: نقاش فرانسوی [مترجم].[۲۳] Lowry: نقاش انگلیسی [مترجم].

کلمه‌های عجیب و غریبی که در خانه می‌گوییم از کجا می‌آیند؟

$
0
0
کاترین هایمز، آتلانتیک— چند وقت پیش، دومین تولد کرونایی‌ام را جشن گرفتم. خیلی از چیزهایش عجیب بودند: گشودن کادوها در نرم‌افزار زوم، یادآوری‌های پشت‌سرهمِ گوشی‌ام از عکس‌هایی که مربوط به «یک سال پیش در چنین روزی» بودند (هرچند انگار همین ماه پیش بود)، شریک زندگی‌ام که مدام رو به من می‌گفت «ایکی دوموس»، عبارتی ترکی که معنای تحت‌اللفظی آن «دو خوک» است.خب راستش این عبارت «ایکی دوموس» در خانۀ ما کاملاً عادی است. مدت‌ها پیش، برای اولین ‌بار وارد کلاس‌ زبان بزرگ‌سالان شدم و سعی کردم دوست‌ ترکیه‌ای-‌آمریکایی‌ام را در روز تولدش ذوق‌زده کنم. جوان‌تر بودم و، با دستپاچگی، کلمات جدید -‌اعداد! حیوان‌ها! ماه‌ها‌- را با هم قاطی کردم و به‌جای «ای کی دوغدون» (تولدت مبارک)، گفتم «ایکی دوموس»، هرچند خودمان هم مثل خوک -‌در آپارتمان کوچک او بیرونِ دانشگاه کالیفرنیا، لس‌آنجلس- خمار بودیم. حالا بیش از ده سال گذشته و آن لغزش زبانی به تبریک خاص خودمان برای تولدها تبدیل شده است.خیلی از ما زبانی خصوصی داریم، کلماتی که مختص زندگی خانوادگی‌مان است. شاید پدر یا مادرتان در کودکی لقبی به شما داده باشند و حالا که بزرگ شده‌اید، همچنان آن را یدک بکشید. شاید شوخی قدیمی یا ارجاعی مشترک به ترانه‌ای داشته باشید. این واژگان، اسم‌هایی که عزیزانتان را با آن صدا می‌کنید [مثل عزیزم، قشنگم و ...]، شوخی‌ها و میم‌های شخصی [عقاید یا رفتارهای مشترکتان در یک گروه] ابداعاتی‌اند که به خانه‌گویش یا فامیلکت معروف‌اند و از دل زندگی در محیط نزدیک و صمیمی سر برمی‌آورند. در دوران کرونا، ما وقتِ بسیار بیشتری را در چنین محیط‌هایی می‌گذرانیم و لذا اصطلاحات درون‌گروهی‌مان نیز به‌تناسب تغییر کرده است.سینتیا گوردن، دانشیار زبان‌شناسی در دانشگاه جورج‌تاون و نویسندۀ کتاب معناسازی، خانواده‌آفرینی۱، بخش زیادی از دوران حرفه‌ای‌اش را در حوزۀ گفتارهای خانوادگی سپری کرده است. گوردن می‌گوید «هر گروهی که اعضایش برای مدت‌ها ارتباط گسترده‌ای با یکدیگر داشته باشند و خود را متمایز از دیگران ببینند، رفته‌رفته، زبان را به شکل‌های خاصی به کار می‌برند. گوش‌دادن به صداهای ضبط‌شده از خانواده‌های دیگر مثل غرق‌شدن در دنیایی متفاوت است».همۀ ما، برحسب مخاطب و هدفِ گفت‌وگو، در شرایط مختلف به شکل‌های مختلفی صحبت می‌کنیم (که جای تعجب ندارد). یک روز سخن‌گفتنمان رسمی است و برای ارائۀ پروژه برای همکاران به کار می‌رود و روزی دیگر گفت‌وگوهای پیش‌پاافتاده در اولین قرار آشنایی؛ زبان ما همیشه بسته به شرایط و مخاطب تغییر می‌کند.خانه‌گویش‌ها بخشی از سیاق صمیمی زبان هستند، یعنی نحوۀ صحبت ما در «پشت صحنه» با صمیمی‌ترین افراد زندگی‌مان. خانه‌گویش درواقع زبان خودمانی خانه‌مان است و با آن می‌توانیم خویشتن غیرعلنی خودمان را با تمام غرابت‌هایش به نمایش بگذاریم. خانه‌گویش‌ها از انواع و اقسام خانواده‌ها به وجود می‌آیند: بزرگ، کوچک، برگزیده یا، به قول یکی از دوستان، «قرنتیم»۲. به مرور زمان، این اصطلاحات ممکن است در محفل خودمانی‌مان جا بیفتند و ماندگار شوند.چه چیزی الهام‌بخش زبان‌های خانوادگی می‌شود؟ به‌صورت کلی، سپری‌کردن زمان کافی با یکدیگر و تجربیات مشترکی که در یک جمعِ واحد رخ می‌دهد. کودکان معمولاً معمارانِ واژگان جدیدند، به‌خصوص در دوران یادگیری زبان. در آزمون و خطاها و بازی‌های کودکان با صداها و معناها، واژه‌آزمایی‌های بامزه‌شان گاهی سر زبان همۀ اعضای خانواده می‌افتد و گاهی حتی به‌عنوان میراث زبانیِ خانواده به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود. بسیاری از اصطلاحات خانه‌گویشی نیز در مرحلۀ ایجادِ روابط صمیمیِ تازه تولید می‌شوند، یعنی دورانی که زن و شوهرها یا دوستان راه‌هایی خصوصی برای ابراز محبت یا برقراری گفت‌وگوهای دشوار می‌آفرینند تا از مرز ناشفاف میان آشنایی و صمیمیت گذر کنند.مینیون فوگارتی، میزبانِ پادکست «گرامر گِرل»، سال‌هاست که این واژگان خانوادگی را جمع‌آوری می‌کند. شنوندگان پادکست تماس می‌گیرند تا واژگان خانوادۀ خود و داستان شکل‌گیری‌شان را بگویند و به مخاطبان چشمه‌ای از سازوکار روابطشان را نشان دهند. چندی پیش، فوگارتی، در گفت‌وگویی که با او داشتم، گفت «خانواده‌ها افراد مشهورِ مختص به خودشان را دارند. خانوادۀ یکی از شنوندگان به پارکی می‌رفتند تا سگشان را بگردانند و همیشه آنجا زنی را می‌دیدند که خیلی شبیه سگش استنلی بود. حالا هروقت کسی خیلی شبیه حیوان خانگی‌اش هست، خب، به این می‌گویند وضعیت استنلی».خانه‌گویش‌ها به ما احساس خانواده‌بودن می‌دهند. زبان خصوصی و درون‌گروهی حس صمیمیت را می‌پرورد و هویت ما را می‌سازد. در پژوهشی با موضوع استفاده از اصطلاحات نامعمول میان زن و شوهرها، پژوهشگران دریافتند که زبان شخصی حس نزدیکی را به وجود می‌آورد و معمولاً در تلاش‌های مربوط به ارتباط یا آشتی بروز می‌یابد. خانواده‌ها وقتی از اصطلاحات خانه‌گویشی استفاده می‌کنند، داستان‌ها و مناسک و خاطراتی را تقویت می‌کنند که آن‌ها را در قالب گروه به هم پیوند می‌دهد. گوردن می‌گوید «هر بار که از اصطلاحی استفاده می‌کنند، به تمام موارد قبلی‌ای اشاره می‌کنند که از آن استفاده کرده‌اند. با این کار به نوعی ’خانواده‌بودنشان‘ را تصدیق می‌کنند و رابطه‌شان را بازمی‌آفریند».البته زندگی خانگی‌مان در دوران همه‌گیری کرونا تغییر کرده است. ازآنجاکه زبانْ رابطِ آشفته و انسانیِ ما برای دست‌وپنجه‌ نرم‌کردن با دنیای اطراف است، هم‌راستا با تغییر ما، دگرگون می‌شود. کووید۱۹ رویداد بزرگی در زندگی جمعی ماست که متأسفانه اصطلاحات جدیدی را برای گوش‌هایمان آشنا ساخته است: شهربند، قرنطینه، کروکانا۳، قطع زنجیره و دیگر اصطلاحات مربوط به همه‌گیری.گوردن خاطرنشان می‌کند که، برای افراد دورکار، فرهنگ اداری به زندگی خانوادگی تبدیل شده و آدم را به فکر فرو می‌برد که زبان این دو محیط چطور ممکن است با هم ادغام شود. برای دیگرانی که با آن‌ها صحبت کرده‌ام، همه‌گیری کرونا محیط و فرصتی برای شکوفایی خانه‌گویش‌ها فراهم آورده است: فرصت بیشتر برای آنکه با افرادی که با آن‌ها رابطۀ صمیمی دارید تنها باشید. اما هنوز زود است که کامل بفهمیم نحوۀ صحبت‌کردنمان چه تغییراتی کرده است. فوگارتی افزایش مشخصی در تعداد واژگانی که شنوندگان طی سال گذشته برایش فرستادند گزارش نداد.فراخوانی به دوستانم دادم تا ماجراهای خانه‌گویشی دوران کرونایشان را برایم بفرستند. ایمی فریِر، معلم ۳۸‌سالۀ کمانچه که ساکن گرَس‌ولی در کالیفرنیاست، کلمۀ «شکمطینه»۴ را توضیح داد که «کلمه‌ای بامزه برای شکم‌های جدیداً گنده‌مان» است. کلمۀ «ترامپ‌کردن» را هم بین خودشان ساخته بودند، تعبیری خوب برای افزایش اضطراب بر اثر زیادخواندن اخبار. «مثلاً می‌توانم از شوهرم بپرسم هنوز داری ترامپ می‌کنی؟ منظورم این است که باید کم‌کم گوشی را زمین بگذارد و بخوابد».الکس رابرتس، دانشجوی ۳۱‌ساله و ساکن جزیرۀ ونکوور کانادا، کلمۀ «سنج» را با من در میان گذاشت، کلمۀ جدیدی میان هم‌خانه‌هایش که به معنای «مقدار کمی قهوه، کمتر از یک فنجان کامل» است. الکس توضیح داد ریشۀ این کلمه «ماگی است که کوچک‌تر از ماگ‌های معمولیِ قهوه است و عکس سنجاب کوچکی روی آن است که یک روز من و هم‌اتاقی‌هایم پیدایش کردیم». سنج در خانۀ او به واحد اندازه‌گیری مشخصی تبدیل شده است: «نیم سنج قهوه خواستم و برایم آوردند».خیلی‌ها می‌گفتند سپری‌کردن زمان بیشتر با خانواده بیشترین تأثیر را بر زبان خانگی‌شان داشته است. لیزی استارک، ناداستان‌نویس و طراح بازی که ۳۹‌ساله و ساکن بوستون است، در ایمیلی به من گفت «وقت بیشتری داشته‌ایم تا با هم کارهای پیش‌پاافتاده کنیم و برای همین فرصت‌های خیلی خوبی پیش می‌آید تا انواع کلمات اختصاری و خودمانی بسازیم که زندگی را ... سروشکل می‌دهند و جان تازه‌ای در آن می‌دمند». خانوادۀ او صبح را با «مهمانی» شروع می‌کنند، کلمه‌ای که او و شوهرش برای رنگ‌وبودادن به فعالیت همه‌روزۀ نوشیدن متاموسیل به کار می‌گیرند. آخرین فعالیت روزشان هم «گزارش گوگولی» است، یعنی بازرسی شبانۀ وضعیت خواب کودک نوپایشان.وقتی تحت فشارِ شرایطی زندگی می‌کنیم که انگار غوغایی دائمی و تاریخ‌ساز است، شاید وسوسه شویم این کلمات را چیزهایی من‌درآوردی، سبک‌سرانه و بعضاً خجالت‌آور در زندگی روزمره بدانیم. اما با هر کسی صحبت می‌کردم ارزش زیادی برای خانه‌گویش‌های خودش قائل بود. آن‌ها از گفتنش خرسند بودند و این خانه‌گویش‌ها را مصداقِ صمیمیت در خانه‌شان می‌دیدند. حرف که می‌زدیم، حس می‌کردم انرژی میانمان ردوبدل می‌شود، انگار ترکیبی از غرور و آسیب‌پذیری بود که با درمیان‌گذاشتن واژه‌نامۀ خانوادگی‌شان به آن‌ها دست می‌داد. گوردن می‌گفت هم‌رسانی خانه‌گویشِ خود به دیگری به ‌معنای راه‌دادن غریبه‌ای در جمع خودی‌هاست. «واقعیت این است که ما، لحظه‌به‌لحظه، در زبان روزمره، خانواده‌هایمان را خلق می‌کنیم».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را  کاترین هایمز نوشته و در تاریخ ۱۳ مارس ۲۰۲۱ با عنوان «Why We Speak More Weirdly at Home» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «کلمه‌های عجیب و غریبی که در خانه می‌گوییم از کجا می‌آیند؟» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۳ آبان ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• کاترین هایمز (Kathryn Hymes) زبان‌شناس رایانشی و یکی از بنیان‌گذاران استودیوی بازی‌سازی «ثورنی گیمز» است.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۰ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیستم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] Making Meanings, Creating Families[۲] Quaranteam: گروهی از خانواده یا دوستان که هنگام قرنطینه همدیگر را می‌بینند، درحالی‌که از افراد دیگر دوری می‌کنند [مترجم].[۳] Covidiots: به افرادی گفته می‌شود که مقررات مربوط به کرونا را رعایت نمی‌کنند و باعث شیوع بیشتر آن می‌شوند، یا مایحتاج مردم را احتکار می‌کنند [مترجم].[۴] quarantum

در ستایش عشقِ شورمندانه به آثار ادبی

$
0
0
مارک اِدموندسون، لیتراری ‌هاب— دوست‌داشتن یک کتاب به چه معناست؟ دقیق‌تر بگویم، دوست‌داشتن اثری ادبی، یک رمان، یک شعر یا نمایشنامه به چه معناست؟ آیا عشق به اثری ادبی تفاوت بارزی با عشق به یک شیء یا، آن‌طور که مارکس یادمان داده است، یک کالا دارد؟ وجه مشترک عشق به اثری ادبی و عشق به آدمی دیگر چیست؟ اصولاً وجه مشترکی هست؟ اگر تدریس ادبیات را شروع کنید و قرار باشد چیزی را که به آن عشق می‌ورزید درس بدهید -کاری که من می‌کنم-، قطعاً تا اندازه‌ای می‌دانید عشق به یک اثر ادبی به چه معناست.اولین تجربۀ عشق به اثری ادبی، مانند اولین تجربۀ عشق شهوی، عموماً در جوانی از راه می‌رسد. نیرومحرکۀ این عشق معمولاً احساس ناگهانی اتصال است. من در این دنیا تنها نیستم! درمی‌یابید اندیشه‌های شما را دیگران نیز داشته‌اند و احساساتشان بیشترِ آنچه خودتان حس کرده‌اید را آینه‌وار منعکس کرده است. چند نفر کتابی مانند ناطور دشت را باز کرده‌اند و پس از چند صفحه، تا اندازه‌ای، اندیشیده‌اند که گویی به‌شکلی عجیب خودشان این کتاب را نوشته‌اند؟بله، این منم. من هم دقیقاً همین افکار را داشته‌ام، اما واژه‌ای برای بیانشان به ذهنم نمی‌رسید. لانجاینِس، منتقد ادبی رم باستان، از احساسی می‌گوید که بعد از شنیدن اثری ادبی تجربه می‌کنید، احساس خلق آن اثر و لذت‌بردن از آن. به گمانم، این نخستین شکل عشق به اثری ادبی است: دلباختگی ادبی به تصویری از خود، خودی که احتمالاً جسورتر، هنرمندتر و خوش‌بیان‌تر از خود فعلی شماست. این خود ممکن است شخصیتی در کتاب یا خود نویسنده یا شاید هر دو باشد.برخی‌ از ما خوشحال می‌شویم افکار عقیم‌مانده‌مان را در قالب کلمات بشنویم. ما قدردان نویسنده هستیم و می‌خواهیم همان کاری را انجام دهیم که هولدِن کالفیلد ۱تمایل دارد، بعد از خواندن کتاب‌هایی که تحسین‌ می‌کند، انجام دهد: به نویسنده تلفن کند و بیشتر و بیشتر بشنود. نویسنده، یا این نسخۀ خیالی از نویسنده، ذهنتان را خلق می‌کند. او به شما واژه و شاید حتی لحن و اندکی طنز می‌دهد -چیزی که به اندازۀ واژه‌ها مهم‌اند- تا با واقعیت‌های زندگی‌تان همخوانی پیدا کنید.در برخی دیگر از خوانندگان، تجربه‌ای از این دست احساس خوشایندی ایجاد نمی‌کند، به‌هیچ‌وجه. آن‌ها نمی‌گویند خودم را در این اثر یافته‌ام و سپاسگزارم، چطور می‌توانم کتاب‌های دیگرتان را پیدا کنم؟ نه، دستۀ دوم از خوانندگانْ نویسنده را تحسین می‌کنند، اما از نوع کینه‌ورزانه و همراه با بد‌خواهی. این خوانندگان نمی‌گویند برای بیان این‌ها از تو سپاسگزارم، بلکه درعوض می‌گویند چرا من این‌ها را نگفتم؟ من همیشه این‌ها را می‌دانستم. این تجربه‌ای است که اِمرسون در ابتدای «اتکا به خود»۲ از آن سخن می‌گوید، جایی که به ابیاتی «بدیع و نوگرا» از یک نقاش (یک نقاش!) اشاره می‌کند.امرسون می‌گوید، در چنین تجربیاتی، قلب آدم گزش سرزنش را احساس می‌کند. فرد خود را نصیحت می‌کند که دست به کار شود و نوشتن را شروع کند، در غیر این صورت مجبور خواهد شد بارها و بارها حقیقتی را که خود درک کرده است از زبان دیگری بشنود. امرسون می‌گوید «ما، در هر اثر خلاقانه، اندیشه‌های طر‌دشدۀ خویش را بازمی‌شناسیم: آن‌ها با شکوهی بیگانه به‌سویمان بازمی‌گردند». این وضعیت برای فردی که آرزو دارد نویسنده شود دردناک است؛ [اما] برای خوانندۀ سرسپرده‌ای که جاه‌طلبی‌اش در مرز خواندنِ اثر تمام می‌شود و اشتیاقی برای نوشتن ندارد، این تجربه خالص‌ترین لذت فکری است.مدت‌های طولانی فقط چنین خواننده‌ای بودم. احساس قدردانی‌ از نویسندگان شگرفی که در ۱۷سالگی با آن‌ها رو‌به‌رو شدم مرزی نداشت. من به هانتر تامسون، کِن کِیسی، مالکوم ایکس، سوزان سانتاگ و بسیاری دیگر عشق می‌ورزیدم. تنها چیزی که می‌خواستم خواندن بود. به خاطر می‌آورم از مدرسه فرار می‌کردم و پشت میز کتابخانۀ عمومی مِدفورد می‌نشستم و دو کتاب رو‌به‌رویم باز بود تا فوراً همۀ آنچه را که می‌توانستم جذب کنم. چنین کاری را توصیه نمی‌کنم. نه‌تنها دو کتاب، بلکه هیچ کتابی نمی‌خوانید و با سردرد از جایتان بلند می‌شوید تا انرژی ازدست‌رفته‌تان را بازیابید. سرانجام، آرام گرفتم و هر بار فقط یک کتاب خواندم. چه جهان‌ها که به‌رویم گشوده شد.فکر نوشتن کتاب، یا نوشتن هر چیزی که به نتیجه‌ای بینجامد، واقعاً به ذهنم خطور نمی‌کرد. با حیرت به نویسنده‌ها می‌نگریستم. چطور از عهدۀ این کار برمی‌آمدند؟ چطور رشتۀ افکارشان را به یکدیگر وصل می‌کردند؟ آن‌ها، همان‌طور که کولریج می‌‌گوید، کلمات مناسب را با نظمی مناسب بیان می‌کردند. احتمال اینکه بتوانم چنین کاری انجام دهم مطمئناً نزدیک به صفر بود. چندان به ذهنم زحمت این کار را نمی‌دادم. به‌ وقت خواندن، هرگز با متن سر جنگ نداشتم، هرگز مقاومت نمی‌کردم. من به رنگ آنچه می‌خواندم درمی‌آمدم و قدردان بودم، بی‌نهایت قدردان.وردزورث خطاب به کولریج، دربارۀ برنامه‌شان برای شعر و برای پیش‌بردن یک زندگی ادبی، می‌گوید «آنچه ما بدان عشق ورزیده‌ایم دیگران نیز به آن عشق خواهند ورزید، و ما به آن‌ها خواهیم آموخت چگونه». ‌اکنون، به‌عنوان یک معلم، همۀ آنچه در توان دارم را به کار می‌بندم تا از این گفته پیروی کنم.شاید منصفانه باشد عشقم به ناطور دشت را عشق گذرای نوجوانی بدانم. من در آینۀ آن کتاب نگاه کردم و تصویر خودم را در هولدِن ‌دیدم، فردی که به نظرم حساس‌تر، هشیارتر، و خوش‌بیان‌تر (بله، خوش‌بیان، حتی با وجود همۀ آن لعنتی‌ها و واژه‌هایی که فراموش می‌کرد و به‌جایشان واژۀ دیگری به کار می‌برد‌) از چیزی بود که تصور می‌کردم می‌توانم باشم. کتاب مرا به هیجان می‌آورد. دکتر جانسون می‌گوید: بگذارید جوان هرآنچه دوست دارد بخواند؛ به‌وقتش کتاب‌های بهتر خواهد خواند. چیزی برای مخالفت با هولدن کالفیلد یا سلینجر وجود نداشت، اما من بیش‌ازحد آسان و بیش‌ازاندازه راحت در آن کتاب غرق ‌شدم. کتاب هیچ نقصی نداشت و من چیزی برای بحث، مقاومت و اعتراض پیدا نمی‌کردم. وقتی فهمیدم آن بیرون نقد‌هایی دربارۀ کتاب هست، وحشت‌ کردم. به کتاب مقدسم توهین شده بود. به‌جد تلاش کردم هرگز آن‌ نقد‌ها را نخوانم.احتمالاً روان‌شناسان این کارم را رسیدن به خود‌پنداره‌ای نارسیستی توصیف می‌کردند. این خود‌پنداره با مجموعه‌ای از معیارها -برای خلوص، استقلال و خویشتن‌پذیری- سازگار بود که می‌خواستم کاملاً با آغوش باز آن‌ها را بپذیرم. هرآنچه از این معیارها فاصله می‌گرفت، محل تردید بود. آیا هرجا که می‌رفتم مانند هولدن حرف می‌زدم؟ نه، چون احتمالاً همسایه‌ها از دستم می‌رنجیدند و مرا حسابی به باد کتک می‌گرفتند )محلۀ ما کارگرنشین بود و واقع‌گراییِ ساکنانش با پرخاشگری، و گاه با نگرانی، در‌ هم ‌می‌آمیخت). اما من به شیوۀ کالفیلد فکر می‌کردم یا سعی می‌کردم این‌گونه فکر کنم. اگر هولدن بود چه می‌کرد: او چه می‌گفت؟ اهمیتی نداشت روش فکر‌کردنش یا روش انجام‌ کارهایش او را به هیچ سرزمین موعودی رهنمون نمی‌کرد. من جذب این سفر شده بودم.شورش را درآورده بودم؟ قطعاً همین‌طور بود. گمان می‌کنم دانش‌آموزان من نیز در کتاب‌های هری پاتر چنین چیزی می‌یابند، جایی که بزرگ‌تر‌ها (فقط مشنگ‌ها) عقب می‌ایستند‌ و جوان‌تر‌ها که نیرو‌های جادویی را آموخته‌اند دست به کار می‌شوند تا دنیا را نجات دهند.عشق گذرای دوران نوجوانی تجربۀ دلپذیری است، اما باید به بلوغ رسید و در کتاب‌ها و نیز در عشق‌ بالغانۀ زندگی چیزی یافت که رابرت فراست «عشق متقابل، پاسخ اصیل» می‌نامد. در شعر فوق‌العادۀ فراست به نام «بیشترینِ آن»۳، طبیعت گفته‌های شاعر را منعکس می‌کند. نمی‌توانیم به همین طریق انتظار داشته باشیم افراد و کتاب‌هایی که دوست داریم صرفاً بازتاب ما باشند. گویندۀ شعر فراست «بر سر زندگی فریاد برمی‌آورد که آنچه [زندگی] می‌خواهد/ تقلید از عشق نیست/ بلکه عشق متقابل است، پاسخ اصیل».ما در عشق بالغانه به چیزی بیش از بازتاب‌های کورکورانه و حرف‌های تقلیدی نیاز داریم. گویندۀ شعر فراست می‌داند که تقلید‌ها، حتی تقلید‌های ایدئال، کافی نیستند. ما به کمی مقاومت نیاز داریم، به موجودی نیاز داریم که، به‌صورت خودکار، تمامی دریافت‌های ما را نشان ندهد و آن‌ها را تأیید و تقویت نکند، فردی که قادر باشد به ما بگوید به همین سادگی هم نیست. با کمال احترام به کتاب‌هایی که خودِ ایدئال را نشان می‌دهند -و با کمال احترام به تو، راندل پاتریک مک‌مورفیِ پرواز بر فراز آشیانۀ فاخته-، برای این که خواندنِ ما رشد‌ یابد، به مسیر صعب‌تری نیاز داریم.وقتی می‌بینم دانش‌آموزان کتاب‌هایی می‌خوانند که چندان تأییدشان نمی‌کند، به‌عنوان معلم، خوشحال می‌شوم. اما کتاب‌هایی که عاشقشانم، و دوست دارم دانش‌آموزانم نیز به‌وقتش به آن‌ها عشق بورزند، کتاب‌هایی‌اند که چالش‌هایی را پیش روی افراد می‌گذارند. بعد‌ها در زندگی می‌آموزیم که عشق، در بهترین حالتش، آسان و پایدار نیست. پیچیده است، به‌شکلی لذت‌بخش دشوار است و گاهی هم ناپایدار است. من عاشق «چکامه‌ای برای خویشتنِ» والت ویتمنم، اما خوب می‌دانم این شعر از من و دانش‌آموزانم مطالباتی خواهد داشت که محقق‌کردنشان دشوار است.شاید تحقق این مطالبات غیر‌ممکن باشد، حتی برای خود شاعر. خود ویتمن، به‌ویژه در باب نژاد، نتوانست به استاندارد‌هایی جامۀ عمل بپوشاند که ویتمنِ شاعر دربارۀ برابری مطرح می‌کرد. اما هرچه در «چکامه‌ای برای خویشتن» بیشتر غور می‌کنید، بیشتر درمی‌یابید این شعر تا چه اندازه بدیع و متفاوت است. ویتمن نابرابری را بر‌نمی‌تابد. همه باید در یک سطح باشند: همۀ ما برگ‌های چمنیم۴. او در همۀ این شعر شگرف نشانمان می‌دهد چگونه همچون آفتاب به آدم‌های سلطه‌طلب و اغواگر بی‌اعتنایی کنیم و امور روزمره و معمول را -که چمن تجسم آن است- در آغوش بکشیم.آیا در نگاه ویتمن بزرگی جایی دارد؟ بله، ازجمله آن بزرگی‌ای که ویتمن، خود، تا اندازه‌ای می‌دانست با شعر به دست آورده است. اما بزرگی در دمکراسی مستلزم متواضع‌بودن است، مانند تواضعی که ویتمن در لینکلن می‌دید. ویتمن این تساوی‌خواهی متفاوت را زمانی تجسم بخشید که در جریان جنگ داخلی به بیمارستان‌های واشنگتن دی‌سی رفت، آن هم درست پس از انتشار شعری که امرسون آن را «خارق‌العاده‌ترین نمونۀ قریحه و خرد» می‌دانست «که آمریکا تا به الان ارائه کرده است». او در آنجا به مدت دو سال مشتاقانه به سربازان زخمی و رو‌به‌مرگ خدمت کرد. برایشان کتاب می‌خواند، نامه‌هایی که می‌خواستند به خانه بفرستند را می‌نوشت، برایشان کتاب، غذا و تنباکو می‌آورد، و وقتی در حال احتضار بودند دستانشان را می‌گرفت و پیشانی‌شان را نوازش می‌کرد.آیا من، یا هر کس دیگری، می‌توانست به این استاندارد از تواضع دمکراتیک دست یابد؟ والت ناب‌ترین شعر آمریکا را سرود. سپس، شاید تا اندازه‌ای برای آنکه از شدت غرورش بکاهد، صحنه را ترک کرد و یکی از متواضع‌ترین متواضعان شد. او و لینکلن برخی روز‌ها از کنار یکدیگر می‌گذشتند و ویتمن به‌دقت به رفتار آرام و فروتنانۀ رئیس‌جمهور توجه می‌کرد؛ ظاهراً لینکلن برگ‌های چمن ۵ را خوانده بود (می‌گویند لینکلن مجبور شده بود کتاب را از دست ماری تاد ۶ نجات دهد که می‌رفت روانۀ شعله‌های آتشش کند چون می‌گفتند محتوایش هرزه است). عشق‌ورزیدن به ویتمن، آن‌گونه که من به او عشق می‌ورزم، بدین معناست که بپرسیم احتمالاً کسی قادر است مسیر او را دنبال کند و آیا در‌نهایت این مسیر سزوار دنبال‌کردن است؟ آن شعر شگرف منبع همیشگی سرور من است، و البته یک انگیزه‌بخش دائمی و منبع پرسشگری.آیا تفاوت فراوانی بین این عشق و عشق به همسری است که به هزار و یک علت تحسینش می‌کنید اما شما را به شیوه‌ای به چالش می‌کشاند که احتمالاً هرگز با او برابر نخواهید بود؟ چرا با کسی ازدواج کنیم که همواره با ما موافق است؟ به چالش ‌کشیده‌شدن از روی محبت بسیار مهم‌تر از آن است که تمجیدتان کنند و با شما هم‌رأی شوند. عشاقی که مدت‌هاست به یکدیگر دلباخته‌اند یکدیگر را به چالش فرامی‌خوانند. آن‌ها یکدیگر را به صداقت وامی‌دارند. گفت‌و‌گویی که ملزمم با والت دربارۀ بلند‌پروازی‌ها و واقعیت‌ها داشته باشم گفت‌و‌گویی مبتنی بر محبت و احترام است. آیا هرگز حل‌و‌فصلش خواهم کرد؟ احتمالاً خیر، اما قطعاً ارزش ادامه‌دادن دارد. این امر -البته امیدوارم- نوعی تعهد بزرگ‌سالی به اثری ادبی است. این رابطه مبتنی بر چیزی است که آگنوس فِلِچر، منتقد ادبی، «لذت دشوار» می‌نامد. این رابطه -البته امیدوارم- مدت‌زمانی طولانی دوام خواهد داشت.این شکل از درگیر‌شدن با ادبیات است که دانش‌آموزان را به آن تشویق می‌کنم. می‌خواهم آن‌ها از نخستین مرحلۀ خواندن -که ممکن است ارزشمند باشد- عبور کنند و به نقطه‌ای برسند که کتاب‌هایی که می‌خوانند بر قدرتشان صحه بگذارد و به آن‌ها لذت ببخشد، اما به چالششان هم بکشد، آن‌گونه که دوستی عزیز چنین می‌کند. چنین کتاب‌هایی به‌آسانی شما را از چنگ خویش رها نمی‌کنند، اما درعین‌حال لذت و گرما را به ارمغان می‌آورند. این کتاب‌ها به همان اندازه، و شاید بیش از آنکه شما بخوانیدشان، شما را می‌خوانند.پسر‌بچه که بودم، ادعا می‌کردم از دارو خوشم می‌آید. همین بود که، برای بیماری‌های متنوع، فراوان دارو مصرف می‌کردم. برای آنکه خودم را به خوردن یک قاشق مایع چسبناک قهوه‌ای ترغیب کنم، عشقم به آن دارو را به همه جار می‌زدم، به‌سرعت به‌سمت قاشق سوپ‌خوری می‌دویدم و بااشتیاق آن را در دهانم فرو می‌بردم.البته که من از آن دارو متنفر بودم. دروغ می‌گفتم. شاید لازم بود، شاید هم نه (فکر می‌کنم لازم نبود). اما خودم را متقاعد می‌کردم مزه‌اش را امتحان کنم. من از این واقعیت می‌ترسم که بسیاری از ما می‌خواهیم به دانش‌آموزانمان دارو بدهیم. ما از آن‌ها می‌خواهیم بشکه‌های نوشیدنی‌های مغذی را لاجرعه سر بکشند. و ما گاهی وظیفۀ خودمان می‌دانیم، ضمن آنکه دارو را توزیع می‌کنیم، بینی‌مان را بالا نگه داریم چون واقعیت آن است که ما نیز غالباً به اندازۀ دانش‌آموزان از آن دارو بدمان می‌آید. وقتی می‌شنوم معلمی می‌گوید «می‌خواهم دانش‌آموزانم بفهمند که ...» (جای خالی را با عبارات مبتذل روز پر کنید)، می‌دانم که به صدایی از یک درمانگاه گوش می‌دهم. توزیع دارو تا اندازه‌ای به توزیع معجونی شیرین می‌ماند، آن هم زمانی‌که دانش‌آموزانمان دیگر به آن نیاز ندارند. وقتی بزرگ می‌شوند، به شیرینی‌جات نیاز ندارند، اما ضرورتی هم ندارد به آن‌ها افسنطین و تلخی بدهیم.شاید خواندن مرحلۀ دیگری هم داشته باشد، مرحلۀ نهایی، مرحله‌ای ورای مرحلۀ خودشیفتگی و ورای مرحلۀ درگیر‌شدن شورمندانه یا مرحلۀ گفت‌و‌گویی. یک بار با منتقدی پرآوازه و پر‌کار که به عشقِ شعر زندگی می‌کند شام می‌خوردم. او تقریباً دربارۀ همۀ شاعران مدرن مطلب نوشته بود و مطالب خوبی هم نوشته بود، اما تا به حال دربارۀ فراست نقدی ننوشته بود. نظرش را دربارۀ رابرت فراست پرسیدم. گفت از فراست خوشم می‌آید، واقعاً دوستش دارم، اما هرگز تمایل ندارم اشعارش را در یکی از آن شب‌های تاریک روح از حفظ بخوانم. شب تاریک روح: هیچ طنزی در کلامش نبود، و من تحت تأثیر قرار گرفته بودم.شما در شب‌های تاریک روحتان چه شعری را برای خودتان از حفظ می‌خوانید؟ احتمال می‌دهم شعری است که خودتان یافته‌اید. مدت‌های طولانی می‌شناختید، آن را سنجیده‌اید و خودتان را با آن مقایسه کرده‌اید. فهمیده‌اید این شعر کجا و چگونه دنیا را برای شما روشن می‌کند و کجا یارای این کار را ندارد. با آن به آرامش رسیده‌اید، و با اینکه هنوز لذت دشواری است، آن را کاملاً از آنِ خود کرده‌اید. شما شاعر را به برادر یا خواهر و دوست بدل کرده‌اید. شما در همان جبهه‌ قرار دارید، همان نبرد را از سر می‌گذرانید [که شعر به آن اشاره می‌کند]. و گرچه واژه‌ها و ارزش‌ها متفاوت‌اند، تا به انتها هم‌پیمانید. اکنون دیگر هم‌میهنید، برابر در نبردی برای ادامۀ زندگی و برای ادامۀ کار.هارولد بلوم، در اواخر عمرش، ابیات مشهوری از شعرِ «اولیس» تنیسون را با آواز می‌خواند.گرچه بسا چیزها از کف رفته، بسا چیزها بر جای مانده‌و گرچه ما را دیگر آن توان نیست که چون گذشته زمین و آسمان را به حرکت درآوریمما آنیم که آنیم، جانی چون قلب‌های قهرمانانهرنجور در گذر زمان و سرنوشت، اما استوار در ارادهپی کوشیدن، جوییدن، یافتن، و تسلیم نشدن.بی‌گمان بلوم به بیشتر آنچه شعر تنیسون درمجموع بر آن صحه می‌گذارد به دیدۀ تردید می‌نگریست. اما، در تلاشش برای ادامه‌دادن، در این شعر یک هم‌پیمان یافته بود، ادامه‌دادن به کارِ یاد‌دادن و یادگرفتن که هرگز به پایان نمی‌رسد.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مارک اِدموندسون نوشته و در تاریخ ۹ آوریل ۲۰۲۱ با عنوان «On Great Literary Loves and the Joyous, Complicated Brilliance of Walt Whitman» در وب‌سایت لیتراری ‌هاب منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «در ستایش عشق‌های شورمندانه به آثار ادبی» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ فاطمه زلیکانی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۷ آبان ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• مارک ادموندسون (Mark Edmundson) استاد شعر رمانتیک و شعر مدرن در دانشگاه ویرجینیاست. حوزه‌های تخصصی او شکسپیر و فلسفۀ قرن نوزدهم را نیز در بر می‌گیرد. معلم: ادبیات در برابر فلسفه (Teacher: Literature against Philosophy) و مرگ زیگموند فروید (The Death of Sigmund Freud) از کتاب‌های اوست.[۱] شخصیت‌ اصلی کتاب ناطور دشت [مترجم].[۲] Self-Reliance: نام مقاله‌ای از امرسون [مترجم]. [۳] The Most of it[۴] اشاره به مجموعه‌ شعری از والت ویتمن به همین نام [مترجم].[۵] Leaves of Grass[۶] همسر لینکلن [مترجم].

غلط‌های املایی می‌توانند سرگذشت فرهنگی ما را توضیح دهند

$
0
0
هلینا میتون،ناتلیوس— این‏‌طور که پیداست، یک چیزِ من همه را یاد شاعر نابینای قرن هفدهم می‌‏اندازد. نام خانوادگی‌‏ام -که «میتون» باشد- فرانسوی است اما خارج از این کشور همه، بدون استثنا، آن را «میلتون» می‏‌نویسند، مثل فامیلیِ نویسندۀ شهیر انگلیسی، جان میلتون، خالق حماسۀ بهشت گمشده.تعجبی ندارد که آدم‏‌ها گاهی اسم‏‌های ناآشنا را غلط بنویسند، اما فامیلیِ من را، از هر ۱۰۰ نفر، ۹۹ نفر با «میلتون» اشتباه می‌‏گیرند. سروکلۀ این نام روی همه چیزِ من پیدا می‌‏شود، از کارت باشگاهِ دانشگاه گرفته تا ایمیل‏‌هایی که همکارانم می‏‌زنند.شاید در نظر اول بی‏‌معنی جلوه کند، ولی همین غلط‏‌های املایی نکتۀ مهمی را درمورد نحوۀ شکل‏‌گیری و تثبیت سنن فرهنگی روشن می‏‌سازند. موضوع «استمرار» یکی از عمده مسائلی است که محققان حوزۀ فرهنگ به مطالعۀ آن می‏‌پردازند: چرا آدم‌‏ها کاری را طی مدت درازی، به‌شکل تقریباً واحدی، انجام می‏‌دهند؟ مثلاً چطور دستور‏ پخت غذاهای سنتی مثل تامال -که خمیر ذرت را در پوست ذرت می‌‏پزند- نسل‌به‌نسل حفظ شده است؟من و دیگر انسان‏شناسانِ شناختی می‏‌کوشیم تا، از طریق مطالعۀ نحوۀ تعامل ذهن انسان با فرهنگ، به این پرسش علمی پاسخ دهیم. یک رویکرد «تکامل فرهنگی» است که از نظریۀ داروینی اقتباس شده و می‏‌گوید تکامل در سنن فرهنگیِ دیرینه شبیه تکامل گونه‏های زیست‏‌شناختی است.فرض بیشترِ نظریه‏‌پردازانِ تکامل فرهنگی این است که «انتقال دقیق» یا آنچه که به «پایبندی فرهنگی»۱ معروف است باعث استمرار سنت‌های فرهنگی می‌شود. آن‏ها می‏‌گویند، ازآنجاکه اعتقاد بر این است که انسان‏‌ها استعداد فوق‏‌العاده‌‏ای دارند در اینکه اطلاعات را از طریق تقلید به دست بیاورند، پس معلوم می‌‏شود که الگوهایمان را بدون خطا تقلید می‏‌کنیم. این پژوهشگران تأکید می‏‌کنند، همان‏طور که دی‏اِن‏اِیِ انسان‌‏ها اطلاعات ژنتیکی را با میزان بسیار پایینِ جهش‌‏های تصادفی تداوم می‌‏بخشد، اطلاعات فرهنگی نیز به ارث می‌‏رسند. این طرز تلقی از دگرگونی‏‌های فرهنگی سبب شده معتقدین به تکامل فرهنگی مبنای اندیشۀ خود را بر زیر‏رشتۀ ژنتیکِ جمعیتی استوار سازند و از الگوهایی استفاده کنند که می‏‌گوید استمرار فرهنگی تنها از طریق وراثت ممکن می‏‌شود.اما حقیقت این است که اطلاعات فرهنگی و اطلاعات ژنتیکی با یک میزان از «پایبندی» به نسل‏‌های بعد منتقل نمی‏‌شوند.تکرار برخی غلط‏‌های املایی تنها یک نمونه است که نشان می‏‌دهد فرایند دست‏یابی انسان به اَشکال تثبیت‏‌شدۀ فرهنگی پیچیده‌‏تر از این‏‌هاست. من، به اقتضای اینکه انسان‏‌شناسِ شناختی هستم و در حوزۀ نوظهور و میان‏‌رشته‌‏ایِ علم پیچیدگی کار می‏‌کنم، به موضوع چگونگی استمرار اشکال فرهنگی علاقه‌مندم، اشکالی که نه به‌خاطر تکثیر با میزان پایبندی بالا، مثل اطلاعات ژنتیکی، بلکه برعکس، معمولاً به دلیل تقلیدِ نادرست تداوم می‏‌یابند. من و همکارانم دریافت‌ه‏ایم که آنچه سبب می‌‏شود انسان‏‌ها، در طی زمان، اَشکالِ تکرارشونده و مشابه (مثل دستور پخت غذا یا یک سکوانس موسیقایی۲خاص) پدید آورند عوامل شناختی، محیطی، اجتماعی و دیگر مؤلفه‏‌های مرتبط با انتقال اطلاعات است که «تغییرات» خاصی را به‏وجود می‏آورد.به بیان دیگر، فرض اولیه‌‏ام این است که راه تکامل فرهنگی از تکامل زیست‏‌شناختی جداست. اشکال فرهنگیِ تثبی‌ت‏شده ضرورتاً نتیجۀ همتا‏سازی دقیق نیستند، بلکه چه‏‌بسا بی‏‌وقفه از تغییرات نامحسوس پدید می‏‌آیند.با این توضیح، آیا سرزدنِ برخی اشتباهات خاص از ما چیزی را دربارۀ پیچیدگی فرهنگ‏‌های انسانی برملا می‏‌سازد؟بیشتر غلط‏‌های املایی تغییراتی نظام‏‌مند و غیرتصادفی در کلمه‌ها هستند. افراد، به دلایل فراوان، کلمه‏‌ها را تغییر می‏‌دهند، بسته به اینکه مثلاً از املای غلط و/یا درستِ کلمه مطلع باشند یا خیر و اینکه پیش از این چقدر کلمات مشابه را دیده باشند.درمورد نام خانوادگی خودم، «میتون»، احتمالاً انگلیسی‌‏زبان‏‌ها گونۀ نزدیک‏ترِ «میلتون» را خیلی بیشتر دیده‌‏اند. پس اگر از املای درست فامیلی‏‌ام مطلع نباشند، خود‏به‏‌خود، کلمه‏‌ای که بلدند را انتخاب می‌‏کنند. انگلیسی‏‌زبان‏‌ها، از مدرسه یا جاهای دیگر، «میلتون» را که فامیلی یکی از شعرای معروف است می‏‌شناسند، به همین خاطر، فکر می‏‌کنند املای کلمه درست است. به بیان دیگر، انباشت تجارب شخصی، تحصیلات و دیگر اشکال شناختِ فرهنگی نقشی اساسی در انتقال اطلاعات ایفا می‏‌کنند.غلط‌‏های املایی به محیط زبانی‌ای که این غلط‌ها در آن رخ می‌دهند نیز ارتباط دارند. اگر اسمی از مجموعه اصواتی تشکیل شده باشد که در زبانی معمول نباشد، اهالی آن زبان، معمولاً، صورتی از آن اسم می‏‌سازند که به الگوهای صدایی زبانشان نزدیک‏تر باشد. به همین دلیل است که تلفظ درستِ «میتون» در فرانسه با تلفظ انگلیسی «میلتون» هم کاملاً متفاوت است.این نمونه‌ها در زندگی روزمره فراوان‌اند که افراد، به‌شکلی نظام‏مند، بخش‌‏های مختلف اطلاعات را به صورت‏‌هایی غیرتصادفی تغییر می‌‏دهند.من در پژوهشم، برای مطالعۀ این تغییرات نظام‏‌مند، از روشی استفاده می‌‏کنم که ملهم از بازی «تلفن» میان کودکان است. در این بازی، یکی از کودکان جمله‌‏ای را آهسته در گوش بغل‏‌دستی‏اش می‏‌گوید و او هم هر چه شنیده را به بعدی منتقل می‏‌کند و همین‌‏طور تا آخر. بعد، نفر آخرِ صف هرچه که شنیده است را می‏‌گوید و با جملۀ اصلی مقایسه می‌‏کند. جملات اول و آخر، در نهایت، همیشه متفاوت از کار درمی‌‎‏آیند که موجب خندۀ همۀ بچه‌‏ها می‏‌شود.ما نیز در آزمایش‌‏هایمان برای مطالعۀ تکامل فرهنگی از همین منطق پیروی می‏‌کنیم: از اولین نفرِ زنجیره می‏‌خواهیم چیزی را به خاطر بسپارد یا کاری را انجام دهد. بعد، آن شخص هرآنچه که توانسته به خاطر بسپارد را برای نفر بعد می‏‌گوید یا اجرا می‏‌کند و الی آخر. این روش به ما این امکان را می‌دهد که دربارۀ انباشت انواع تغییر از فردی به فرد دیگر تحقیق کنیم.به‌عنوان مثال، در تحقیقی از مشارکت‏‌کنندگان خواستیم الگوی ریتمیکی را با درام تقلید کنند. ما حرکت‏‌ها را طوری برنامه‌‏ریزی و محدود کردیم که بلند، کوتاه یا ترکیبی از این دو باشند و گروه‏‌های مختلفِ شرکت‏‌کننده نتوانند یک ریتم مشابه را اجرا کنند. پس از شش «نسل» یا شش بار انتقال، ریتم‌‏هایی که شرکت‏‌کنندگان اجرا ‏کردند ویژگی‌‏های متمایزی را، بر مبنای محدودیت‏‌هایی که اِعمال کرده بودیم، از خود نشان دادند. مشارکت‏‌کنندگان طبق محدودیت‏‌هایی که داشتند ریتم اولیه را، به شکلی نظام‏‌مند، تغییر دادند و ریتم‏‌هایی ثابت ولی متمایز از یکدیگر به وجود آوردند.آزمایش‏‌هایی از این دست نشان می‏‌دهد دانشمندان می‏‌توانند با مشاهدۀ نحوۀ تغییر اطلاعات، وقتی از فردی به فرد دیگر (یا از نسلی به نسل دیگر) منتقل می‏‌شود، نقش عوامل مختلف را در تثبیت سنت‏‌ها بهتر دریابند.همچنان اکثر تکامل‏‌گرایانِ فرهنگی به نظریات داروینی چسبیده‏‌اند و مصرند که تکامل فرهنگی و زیست‏‌شناختی شباهتی غیرقابل انکار دارند، ولی در عین حال، به‌طور روزافزون شاهد حضور پژوهش‌گرانی هستیم که می‏‌خواهند نشان دهند ممکن است آنچه باعث می‌شود اشکال فرهنگی خاص تداوم پیدا کنند تغییر باشد نه تقلیدِ دقیق. به میزانی که انتقالِ انسانی ممکن است خطاپذیر باشد، این واقعیت که خطاهای ما، در انتقال اطلاعات فرهنگی، به روش‌های نظام‌مند و هدایت‌شده رخ می‌دهند، و نه به‌طور تصادفی، راه جدیدی را به‏‌سوی فهم استمرار و تغییر در حوزۀ تکامل فرهنگی می‌‏گشاید.این دریافت جدید تکامل فرهنگی را وارد حوزۀ علم پیچیدگی یا مطالعۀ سامانه‌های پیچیده۳ می‌‏کند. این رویکرد رشته‌های مختلفی از جمله انسان‏‌شناسی، زیست‏٬شناسی، فیزیک و علم رایانه را درهم می‌‏آمیزد.علم پیچیدگی پدیدۀ وسیع و فراگیرِ ثبات اجتماعی را محصول ده‏‌ها فعالیت‏ کوچک‏تر در سطح زندگی روزمره می‏‌داند. از این منظر، می‏٬توان مثلاً استمرار سنت‏‌های آشپزی را وابسته به پدیده‌‏های بی‏‌شمار فرهنگی دانست که پیوسته از تعاملات محلی میان افراد یا گروه‏‌های کوچک مردم پدیدار می‏‌گردند.مثلاً تامالایی که پیش‏تر صحبتش شد را همیشه در پوست ذرت نمی‏‌پزند، گاهی هم از برگ درخت موز استفاده می‏‌کنند. آنچه موجب استمرار این غذا می‌‏شود تقلید دقیق نسل‏‌های مختلف از یک دستور پخت واحد نیست، تداوم آن به سبب تغییرات کوچکی است که برای انطباق تامالا با محصولات یا ذائقه‏‌های محلی در زمان‏‌ها و مکان‏‌های مختلف ایجاد شده است.تغییرات بسیارِ دیگری نیز هستند که هنوز محققانی مثل من که در حوزۀ علم پیچیدگی کار می‌‏کنند سراغشان نرفته‌‏اند. چند وقت پیش به نیو‏مکزیکو نقل مکان کردم و حالا جهش جدیدی در نام خانوادگی‏‌ام پیدا شده: «مینتون». هنوز درگیر هضم این یکی هستم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را هلینا میتون نوشته و در تاریخ ۳۰ جولای ۲۰۲۱ با عنوان «What Misspellings Reveal About Cultural Evolution» در وب‌سایت ناتلیوس منتشر شده است . و وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۰ با عنوان «غلط‌های املایی می‌توانند سرگذشت فرهنگی ما را توضیح دهند» با ترجمۀ عرفان قادری منتشر کرده است.•• هلینا میتون (Helena Miton) انسان‏شناس شناختی و بورسیۀ موسسۀ سنتا فه است. او دورۀ پسادکتری‏اش را در زمینۀ علم پیچیدگی می‏گذراند.[۱] Cultural fidelity[۲] تکرار ردیف منظم نت‏ها در فواصل مختلف [مترجم].[۳] Complex systemsبه سامانه‏ای از اجزای کوچک‏تر گفته می‏شود که با یکدیگر و پدیده‏های خارج از سامانه برهم‏کنش دارند [مترجم].

قلعۀ شیشه‌ای؛ وقتی آتش گرفتم

$
0
0
جِنِت والز،کتاب قلعۀ شیشه‌ای — آتش گرفتم.این قدیمی‌ترین خاطرۀ من است. سه‌ سالم بود و در یک پارک کاروانی در یکی از شهرهای جنوبی آریزونا زندگی می‌کردیم که اسمش را هیچ‌وقت نمی‌دانستم. جلوی اجاق، روی صندلی ایستاده بودم و لباسی صورتی تَنَم بود که مادربزرگم برایم خریده بود. صورتی رنگ دلخواهم است. دامن لباس مثل دامن رقاصان باله بیرون زده بود و من دوست داشتم جلوی آینه بچرخم، و فکر می‌کردم شبیه بالرین‌ها شده‌ام. ولی، در آن لحظه، آن لباس را پوشیده بودم تا هات‌داگ بپزم و می‌دیدم که هات‌داگ‌ها باد می‌کردند و داخل آب جوش بالا و پایین می‌پریدند. نزدیک ظهر بود و پرتوهای خورشید از لای پنجرۀ آشپزخانۀ نقلی کاروان به داخل رخنه می‌کرد.می‌توانستم صدای مامان را از اتاق بغلی بشنوم که آواز می‌خواند و هم‌زمان روی یکی از نقاشی‌هایش کار می‌کرد. جوجو، سگِ سیاهِ غیراصیلمان، سرگرم تماشای من بود. یکی از هات‌داگ‌ها را با چنگال برداشتم، خم شدم و به طرفش گرفتم. سوسیس داغ بود، بنابراین جوجو با تردید آن را لیس زد، اما وقتی بلند شدم تا دوباره هات‌داگ‌ها را هم بزنم، نور شدید و پرحرارتی در سمت راستم احساس کردم. برگشتم تا ببینم نور از کجاست، فهمیدم که لباسم آتش گرفته است. درحالی‌که از ترس خشکم زده بود، دیدم که زبانه‌های زرد و سفید آتش خط قهوه‌ای ناصافی را روی پارچۀ صورتی دامنم کشید و تا شکمم بالا آمد. شعله‌ها بالاتر جهیدند و به صورتم نزدیک شدند. جیغ زدم. بوی سوختگی را حس می‌کردم و وقتی آتش موی سرم و مژه‌هایم را کز می‌داد صدای جزجز وحشتناکی می‌شنیدم. دوباره جیغ کشیدم.مامان به طرف اتاق دوید. جیغ می‌زدم «مامان، کمکم کن!». هنوز روی صندلی ایستاده بودم و با چنگالی که برای هم‌زدن هات‌داگ‌ها برداشته بودم تندتند می‌کوبیدم به آتش.مامان از اتاق بیرون پرید و با یکی از پتوهای ارتشی برگشت. از آن‌ها بیزار بودم، چون پشم زبر و خارش‌آوری داشتند. پتو را دورم انداخت تا زبانه‌های آتش را خفه کند. بابا با ماشین بیرون رفته بود، بنابراین مامانْ من و برادر کوچک‌ترم، برایان، را قاپید و به‌سمت کاروان همسایه دوید. زنی که آنجا زندگی می‌کرد مشغول پهن‌کردن لباس‌ها روی طناب بود. چند گیرۀ لباس را هم با دهانش نگه داشته بود. مامان با صدایی آرام و تصنعی توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و از او خواهش کرد ما را با ماشین به بیمارستان برساند. زن گیره‌ها و لباس‌ها را همان‌ جا روی خاک انداخت و، بی آنکه حرفی بزند، به‌سمت ماشین دوید. وقتی رسیدیم به بیمارستان، پرستارها مرا روی برانکار گذاشتند. درحالی‌که باقی‌ماندۀ لباس فانتزی صورتی‌ام را با قیچی براقی می‌بریدند، با صدای بلند پچ‌پچ می‌کردند و با نگرانی حرف می‌زدند. بلندم کردند و روی تخت فلزی بزرگی خواباندند که پر از تکه‌های یخ بود و چند تکه یخ هم روی بدنم گذاشتند. یکی از دکترها، که موی خاکستری و عینکی با فریم مشکی داشت، مادرم را به بیرون اتاق هدایت کرد. درحالی‌که از اتاق بیرون می‌رفتند، شنیدم که دکتر به او می‌گفت سوختگی خیلی شدید بوده است. پرستارها ماندند و بالای سرم می‌چرخیدند. می‌دانستم که نزدیک است الم‌شنگۀ بزرگی به پا شود، پس ساکت ماندم. یکی از آن‌ها دستم را فشار داد و گفت مشکلی نیست و خوب می‌شوم.گفتم «می‌دانم. ولی خوب هم نشوم، باز هم مشکلی نیست». پرستار دوباره دستم را فشار داد و لب پایینش را گاز گرفت.اتاقْ کوچک بود و سفید، با چراغ‌های پرنور و کمدهای فلزی. مدتی به نقطه‌های ریزی زل زدم که در قاب‌های سقف ردیف شده بودند. تکه‌های یخ شکم و دنده‌هایم را می‌پوشاندند و روی گونه‌هایم فشار می‌آوردند. از گوشۀ چشمم دستی کوچک و آلوده را دیدم که تا چند اینچی صورتم جلو آمد و چند تکه یخ برداشت. صدای قرچ‌قرچ بلندی شنیدم و پایین را نگاه کردم. برایان بود که داشت بستنی می‌خورد. دکترها می‌گفتند شانس آورده‌ام که زنده‌ام. از بالای رانم چند تکه پوست برداشتند و روی قسمت‌هایی از شکم، دنده‌ها و سینه‌ام که بیشترین سوختگی را داشت چسباندند. می‌گفتند این کار پیوند پوست نام دارد. وقتی کارشان تمام شد، کل سمت راست بدنم را باندپیچی کردند.به یکی از پرستاران گفتم «نگاه کن، من یک نیمه‌مومیایی‌ام». او هم لبخندی زد و بازوی راستم را داخل بازوبند گذاشت و آن را به بالای تخت بست تا نتوانم تکانش بدهم.پرستاران و دکترها مدام سؤال‌پیچم می‌کردند: چی شد که سوختی؟ تا حالا پدر و مادرت به‌ت صدمه زده‌اند؟ این‌همه کبودی و بریدگی چطوری به وجود آمده؟ گفتم مامان و بابا هیچ‌وقت به من صدمه نمی‌زنند. زخم‌ها و کبودی‌های بدنم را هم از بازی‌های بیرون خانه و سوختگی‌های موقع درست‌کردن هات‌داگ دارم. پرسیدند چرا یک بچۀ سه‌ساله باید تنهایی هات‌داگ بپزد؟ گفتم خیلی آسان است. فقط هات‌داگ‌ها را داخل آب می‌ریزید و می‌جوشانید. دستور پختش آن‌قدر هم پیچیده نیست که مجبور باشی برای انجام‌دادنش بزرگ شوی. ماهیتابۀ پر از آب برایم خیلی سنگین بود، بنابراین یک صندلی کنار ظرفشویی می‌گذاشتم، می‌رفتم روی صندلی و لیوان را پر از آب می‌کردم. بعد، روی صندلی کنار اجاق می‌ایستادم و آب را داخل ماهیتابه می‌ریختم. این کار را آن‌قدر تکرار می‌کردم تا ماهیتابه به اندازۀ کافی آب داشته باشد. بعد، اجاق را روشن می‌کردم و وقتی آب جوش می‌آمد، هات‌داگ‌ها را داخلش می‌انداختم. به آن‌ها گفتم «مامان می‌گوید بزرگ‌تر از سنم هستم و اجازه می‌دهد برای خودم زیاد آشپزی کنم».دو تا از پرستارها همدیگر را نگاه کردند و یکی از آن‌ها چیزی روی کاغذ نوشت. پرسیدم عیبی دارد؟ گفتند نه، نه. پرستارها هر چند روز یک بار پانسمانم را عوض می‌کردند. آن‌ها پانسمان قبلی را، که آغشته بود به لکه‌های خون و زرداب و تکه‌های کوچک پوست سوخته، برمی‌داشتند و کنار می‌گذاشتند. بعد، پانسمان دیگری با پارچۀ بزرگ توری‌مانندی روی سوختگی‌ها می‌گذاشتند. شب‌ها دست چپم را روی جاهای زبر و دلمه‌بستۀ پوستم می‌کشیدم که باندپیچی نشده بود. گاهی دلمه‌ها را می‌کندم. پرستارها به من گفته بودند این کار را نکنم، اما نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. دلم می‌خواست آن‌ها را خیلی آرام بکنم و ببینم چقدر می‌توانم پوستۀ بزرگی را آزاد کنم. وقتی چند تایشان را می‌کندم، وانمود می‌کردم دارند با صدای جیک‌جیک با هم حرف می‌زنند.بیمارستان از تمیزی برق می‌زد. همه‌چیز سفید بود (دیوارها، ملافه‌ها و لباس فرم پرستارها) یا نقره‌ای (تخت‌ها، سینی‌ها و ابزارهای پزشکی). همه با صدای آرام و مؤدبانه حرف می‌زدند. چنان سکوتی حاکم بود که می‌توانستی صدای جیرجیر کف لاستیکیِ کفش‌های پرستاران را در سراسر راهرو بشنوی. من به سکوت و نظم عادت نداشتم؛ خوشم آمده بود.همین‌طور خوشم آمده بود از اینکه برای خودم اتاقی داشتم، چون در کاروانمان اتاق من و برادر و خواهرم یکی بود. حتی اتاقم در بیمارستان تلویزیون مخصوص خودش را داشت که روی دیوار نصب شده بود. ما در خانه تلویزیون نداشتیم، به همین خاطر آنجا زیاد تلویزیون تماشا می‌کردم. «رِد باتنز» و «لوسیل بال» هنرپیشه‌های محبوبم بودند.پرستارها و دکترها همیشه از من می‌پرسیدند حالم چطور است، آیا گرسنه‌ام یا چیزی لازم دارم؟ پرستارها در روز سه بار برایم غذای خوشمزه می‌آوردند، همراه با کوکتل میوه‌ای یا دسر ژله‌ای، و ملافه‌ها را عوض می‌کردند حتی اگر هنوز تمیز به نظر می‌آمدند. گاهی برایشان کتاب می‌خواندم، آن‌ها هم به من می‌گفتند خیلی باهوشم و می‌توانم به ‌خوبیِ یک بچۀ شش‌ساله کتاب بخوانم.روزی یکی از پرستارها، با موهای زرد فرفری و آرایش آبی چشم، چیزی می‌جَوید. پرسیدم این چیه. او هم گفت آدامس. هیچ‌وقت اسمش به گوشم نخورده بود. پرستار رفت بیرون و برایم یک بستۀ کامل آدامس خرید. یکی از آن‌ها را بیرون کشیدم، کاغذ سفیدِ دورش و فویل نقره‌ای براق زیر کاغذ را درآوردم و آدامس پودردار و بتونه‌مانند را به‌دقت وارسی کردم. وقتی در دهانم گذاشتم، از شدت شیرینی‌اش مبهوت شدم. گفتم «این خیلی عالیه!».پرستار خندید و گفت «بجو، اما قورتش نده». لبخندش تا بناگوش باز شد و بقیۀ پرستارها را هم صدا زد تا تماشای اولین آدامس‌جویدن مرا از دست ندهند. وقتی برایم ناهار آورد، گفت باید آدامس را دربیاورم، اما نگران نباشم چون می‌توانم پس از خوردن ناهار یکی دیگر بردارم. اگر هم بسته را تمام می‌کردم، یک بستۀ دیگر برایم می‌خرید. اِشکال بیمارستان همین بود. هیچ‌وقت مجبور نبودی نگران تمام‌شدن چیزهایی مثل غذا یا یخ یا حتی آدامس باشی. اگر برای همیشه در آن بیمارستان می‌ماندم، خوشحال می‌شدم. وقتی خانواده‌ام برای ملاقات می‌آمدند، بگومگوها، خنده‌ها، آوازها و فریادهایشان در سرتاسر راهرو‌های ساکت بیمارستان می‌پیچید. پرستارها هیس‌هیس می‌کردند و مامان و بابا و لوری و برایان صدایشان را چنددقیقه‌ای پایین می‌آوردند، بعد یواش‌یواش صدایشان دوباره بلند می‌شد. همیشه همه برمی‌گشتند و به بابا زل می‌زدند. نمی‌توانستم تشخیص دهم که این به‌خاطر خوش‌تیپی زیاد بابا بود یا به این دلیل بود که بابا دیگران را «رفیق» و «گومبا»۱ صدا می‌کرد، و وقتی می‌خندید سرش به عقب پرت می‌شد.یک روز بابا به طرف تختم خم شد و از من پرسید پرستارها و دکترها رفتار خوبی با من دارند یا نه. گفت اگر نه، پدرِ چند تایشان را درمی‌آورم. به بابا گفتم همه با من خوب و مهربان‌اند. گفت «خب، البته که مهربان‌اند. آن‌ها خوب می‌دانند تو دختر رکس والزی».وقتی مامان می‌خواست بداند که دکترها و پرستارها چه کار می‌کنند که این‌قدر خوب‌اند، ماجرای آدامس را تعریف کردم.گفت: «اه! اه!». ادامه داد که جویدن آدامس را نمی‌پسندد. آدامس‌جویدن یک عادت سطح‌پایینِ منزجرکننده است و پرستار باید قبل از ترغیب من به چنین رفتار بی‌نزاکتی با او مشورت می‌کرد. جالب اینکه گفت به این زن خواهد فهماند که چقدر از دستش عصبانی است. مامان گفت «هرچه باشد، من مادرتم و باید در نحوۀ تربیت تو حق تصمیم‌گیری داشته باشم».                                                                                          •••در یکی از ملاقات‌ها، از خواهر بزرگم، لوری، پرسیدم «شماها دلتنگ من نمی‌شوید؟».گفت «نه واقعاً. آن‌قدر اتفاقات زیادی افتاده که نمی‌دونی».- «مثلاً چه اتفاقی؟»- «همین اتفاقات همیشگی».بابا گفت «عزیزم، شاید لوری دلش برایت تنگ نشود، اما من خیلی دلم برایت تنگ می‌شود. این بیغولۀ ضدعفونی‌شده جای تو نیست».روی تختم نشست و شروع کرد به تعریف داستانِ آن روزی که یک عقرب سمی لوری را نیش زده بود. بارها و بارها این داستان را شنیده بودم، اما باز هم دوست داشتم آن را از زبان بابا بشنوم. مامان و بابا در بیابان گشت می‌زدند که لوری، که چهار سالش بوده، سنگی را برمی‌گرداند و عقربی که زیر سنگ پنهان شده بود پایش را نیش می‌زند. لوری تشنج می‌کند، عضلات بدنش می‌گیرد و خیس عرق می‌شود. اما بابا به بیمارستان‌ها اعتماد نداشت، بنابراین او را پیش یک جادوگر طبیب از سرخ‌پوستان ناواهو می‌برد و طبیب هم زخمش را با چاقو باز می‌کند، نوعی خمیر قهوه‌ای تیره روی آن می‌مالد، چند ورد می‌خواند و لوری خیلی زود سرحال می‌شود. بابا گفت «مادرت باید روزی که سوختی تو را پیش همان جادوگر طبیب می‌‌برد، نه پیش این شیادهای کودن مدرسۀ پزشکی».دفعۀ بعد که به ملاقاتم آمدند، سر برایان با پارچۀ سفید کثیفی باندپیچی شده بود که پر از لکه‌های خونی خشک‌شده بود. مامان گفت از پشت کاناپه افتاده و سرش به کف اتاق خورده و شکسته، اما او و بابا تصمیم گرفته بودند برایان را به بیمارستان نبرند.مامان گفت «خون همه‌جا را گرفته بود. ولی یک بچه در بیمارستان بس است».بابا هم گفت «در ثانی، کلۀ برایان آن‌قدر سفت است که فکر می‌کنم کف اتاق بیشتر از خودش صدمه دید».این حرف برای برایان خیلی خنده‌دار آمد و زد زیر خنده.مامان گفت اسمم را در قرعه‌کشی جشنواره‌ای نوشته و اگر برنده شوم، سوار هلیکوپتر خواهم شد. ذوق کردم. هیچ‌وقت سوار هلیکوپتر یا هواپیما نشده بودم.پرسیدم «کِی می‌توانم سوار شوم؟».مامان گفت «وای، ما سوار شدیم. خیلی کیف داشت».سپس بابا با دکتر بحثش شد. بحث از آنجا شروع شد که بابا فکر می‌کرد من نباید پانسمان شوم. به دکتر می‌گفت «جای سوختگی باید هوا بخورد».دکتر گفت پانسمان برای جلوگیری از عفونت لازم است. بابا زل زد به دکتر و گفت «به جهنم که عفونت می‌کند». او به دکتر گفت من به‌خاطر این کارش تا آخر عمرم جای سوختگی خواهم داشت ولی، راستش، من تنها کسی نبودم که با جای سوختگی از آنجا بیرون می‌آمد.بابا مشتش را عقب برد، انگار می‌خواست دکتر را بزند و دکتر هم دست‌هایش را بالا برد و خودش را پس کشید. قبل از اینکه اتفاقی بیفتد، نگهبانی با لباس فرم پیدا شد و به مامان و بابا و لوری و برایان گفت باید اتاق را ترک کنند.پس از آن، پرستار از من پرسید حالم خوب است؟ من هم گفتم «البته». به او گفتم برایم مهم نیست که چند جای سوختگی قدیمیِ مسخره داشته باشم. گفت خوب است، چون از ظاهر زخم باید نگران چیزهای دیگری می‌بودم. چند روز دیگر، که بستری‌شدنم در بیمارستان به شش هفته می‌رسید، بابا تنهایی جلوی در اتاقم ظاهر شد. به من گفت قرار است از بیمارستان ترخیص شوم، البته به‌سبک رکس والز.پرسیدم «مطمئنی کار درستی است؟».بابا گفت «فقط به پدرت اعتماد کن». دست راستم را از بازوبندِ بالای سرم درآورد. وقتی مرا به خودش نزدیک‌تر می‌کرد، بوی آشنای ویسکی ویتالیس و دود سیگار را حس کردم. این بو مرا به یاد خانه انداخت.بابا بغلم کرده بود و با شتاب از راهرو بیرون می‌رفت. یکی از پرستاران با صدای بلند از ما خواست که بایستیم، ولی بابا پا به فرار گذاشت. او درِ خروجی اضطراری را هل داد و باز کرد و با سرعتِ تمام از پله‌ها پایین پرید و وارد خیابان شد. ماشین ما، یک پلیموت زهواردررفته که اسمش را «غاز آبی» گذاشته بودیم، در همان نزدیکی پارک شده بود و موتورش روشن بود. مامان جلو نشسته بود و لوری و برایان با جوجو عقب نشسته بودند. بابا مرا از صندلی کنار مامان به داخل سُر داد و پرید پشت فرمان.گفت «دیگر لازم نیست نگران باشی عزیزم. حالا جایت امن است».                                                                                          •••چند روز بعد از اینکه مامان و بابا مرا به خانه بردند، خودم هات‌داگ پختم. گرسنه بودم، مامان مشغول کار روی نقاشی‌اش بود و کسی دیگر نبود که برایم هات‌داگ درست کند.مامان وقتی دید دارم آشپزی می‌کنم گفت «آفرین به تو. باید دوباره به زندگی عادی‌ات برگردی. نمی‌توانی با ترس از چیز اساسی‌ای مثل آتش زندگی کنی».من نترسیدم، بلکه شیفته‌اش شدم. بابا هم نظرش این بود که باید دشمنم را از رو ببرم، و یادم داد انگشتم را از لای شعلۀ شمع رد کنم. این کار را بارها و بارها تکرار کردم و هر بار سرعت انگشتم را کم می‌کردم و دونیم‌شدن شعله را تماشا می‌کردم. می‌خواستم بفهمم انگشتم چقدر می‌تواند تحمل کند، پیش از آنکه واقعاً بسوزد. همیشه گوش‌به‌زنگ آتش‌های بزرگ‌تر بودم. هروقت همسایه‌ها آشغال می‌سوزاندند، می‌دویدم و زبانۀ آتش را تماشا می‌کردم که تلاش می‌کرد از دهانۀ سطل آشغال فرار کند. ذره‌‌ذره نزدیک‌ می‌شدم تا گرما را روی صورتم احساس کنم، و آن‌قدر نزدیک می‌شدم که دیگر قابل‌تحمل نبود. سپس به اندازه‌ای عقب می‌کشیدم که بتوانم تحملش کنم.زن همسایه که مرا به بیمارستان رسانده بود تعجب می‌کرد از اینکه وقتی آتشی می‌بینم، خلاف جهت آن فرار نمی‌کنم. بابا با پوزخندی غرورآمیز و با صدای بلند می‌گفت «چرا باید فرار کند. او قبلاً یک ‌بار با آتش جنگیده و شکستش داده است».شروع کردم به دزدیدن کبریت از جیب بابا. پشت کاروان می‌رفتم و کبریت‌ها را روشن می‌کردم. عاشق صدای کشیده‌شدن کبریت روی نوار قهوه‌ای سمباده‌ای و جهش ناگهانی و همراه با جلزولز شعله از سر قرمزرنگ آن بودم. حرارتش را نزدیک نوک انگشتانم حس می‌کردم، سپس پیروزمندانه تکانش می‌دادم. تکه‌های کاغذ و کپه‌های خار و خاشاک را آتش می‌زدم و تکان نمی‌خوردم، تا لحظه‌ای که احساس می‌کردم چیزی نمانده زبانه‌های آتش از کنترل خارج شود. آنگاه شعله‌ها را لگدکوب می‌کردم و بلندبلند فحش‌های بابا را تکرار می‌کردم، چیزهایی مثل «احمق پدرسگ!» یا «عوضی!».یک بار با اسباب‌بازی سوگلی‌ام، عروسک پلاستیکی تینکربل، به پشت کاروان رفتم. قدش دو اینچ بود، موهای زردی داشت که به‌شکل دم‌اسبی بلند بسته شده بود و طوری با اعتمادبه‌نفس و جسورانه دست به کمر ایستاده بود که تحسینش می‌کردم. کبریتی روشن کردم و نزدیک صورت تینکربل گرفتم تا نشانش بدهم آتش چه حسی دارد. زیر درخشش شعلۀ آتش زیباتر به چشم می‌آمد. وقتی کبریت خاموش شد، یکی دیگر روشن کردم و این دفعه خیلی نزدیک‌تر گرفتم. ناگهان، چشمانش بازتر شد، انگار ترسیده بود. وحشت کردم وقتی فهمیدم صورتش دارد ذوب می‌شود. کبریت را خاموش کردم، ولی دیر شده بود. چیزی از بینی کوچک و بی‌نقص تینکربل نمانده بود و لب‌های سرخ اناری‌اش جای خود را به لکه‌ای زشت و یک‌وری داد. سعی کردم اجزای صورتش را صاف کنم و به حالت اول برگردانم، اما بدتر شد. بلافاصله صورت تینکربل دوباره سرد و سفت شد. باندپیچی‌اش کردم. دلم می‌خواست می‌توانستم رویش عمل پیوند پوست انجام دهم، اما این به معنی تکه‌تکه‌کردنش بود. با اینکه صورتش ذوب شده بود، هنوز هم عروسک سوگلی من بود.                                                                                          •••چند ماه بعد، بابا نیمه‌شب به خانه آمد و همۀ ما را بیدار کرد.داد زد «باید بند و بساطمان را جمع کنیم و از این آشغالدونی برویم».پانزده دقیقه فرصت بود تا هرچیزی را که نیاز داشتیم برداریم و داخل ماشین بریزیم.پرسیدم «اوضاع روبه‌راه است، بابا؟ کسی دنبالمان کرده؟».بابا گفت «نگران نباشید. بسپاریدش به من. مگر همیشه مراقبتان نیستم؟».گفتم «البته که هستی».بابا بغلم کرد و گفت «دختر کوچولوی خودمی!». بعد با داد و فریاد به همه دستور می‌داد تا کارها با سرعت پیش برود. او چیزهای اساسی را برداشت -یک تابۀ بزرگ چدنی سیاه و کورۀ هلندی، چند بشقاب قلع‌اندود ارتشی، چند تا چاقو، تپانچۀ خودش و تیروکمان مامان- و داخل صندوق «غاز آبی» گذاشت. گفت نباید وسایل زیادی برداریم، فقط چیزهایی که برای زنده‌ماندن لازم داریم. مامان دوید طرف حیاط و شروع کرد به کندن چاله‌هایی زیر نور مهتاب برای پیداکردن شیشۀ پولمان. فراموش کرده بود کجا دفنش کرده است.یک ساعت گذشت تا بالاخره نقاشی‌های مادرم را روی سقف ماشین بستیم، هرچیزی که جا می‌شد داخل صندوق چپاندیم و وسایل اضافی را روی صندلی عقب و کف ماشین تلنبار کردیم. بابا با «غاز آبی» به دل تاریکی زد، درحالی‌که آرام می‌راند تا هیچ‌یک از اهالی پارک کاروان متوجه نشود که،‌ به تعبیر بابا، داریم فلنگ را می‌بندیم. غر می‌زد که نمی‌فهمد چرا این‌قدر طول کشید تا وسایلمان را برداریم و داخل ماشین بتمرگیم.من گفتم «بابا، تینکربل را جا گذاشتم!».بابا گفت:«تینکربل از پس خودش برمی‌آید. او مثل دختر کوچولوی شجاع من است. تو شجاعی و آمادۀ ماجراجویی، مگر نه؟».گفتم «حدس می‌زنم باشم». امیدوار بودم هرکسی تینکربل را پیدا می‌کند با وجود صورت ذوب‌شده‌اش دوستش داشته باشد. برای دلداری به خودم، سعی کردم کیشوت، گربۀ تک‌گوش سفید و خاکستری‌مان، را بغل کنم اما سروصدا کرد و به صورتم چنگ انداخت. گفتم «آرام باش کیشوت».مامان توضیح داد که «گربه‌ها دوست ندارند سفر کنند».بابا گفت‌ کسی که از سفرکردن خوشش نمی‌آید در ماجراجویی ما جایی ندارد. ماشین را نگه داشت، پشت گردن کیشوت را گرفت و از پنجره پرتش کرد بیرون. صدای میوی گوشخراشی از کیشوت درآمد و با صدای تالاپ روی زمین افتاد، بابا در جاده شتاب گرفت و من زدم زیر گریه.مامان گفت «این‌قدر احساساتی نباش».‌ گفت همیشه می‌توانیم گربۀ دیگری بگیریم، و از این به بعد، کیشوت یک گربۀ وحشی خواهد شد که برایش خیلی مفرح‌تر از گربۀ خانگی بودن است. برایان،‌ از ترس اینکه بابا ممکن است جوجو را هم از پنجره بیرون بیندازد، سگ بیچاره را محکم بغل کرده بود.مامان برای اینکه حواس ما بچه‌ها را پرت کند ازمان خواست آواز بخوانیم، آوازهایی مثل «محصورم نکن» و «این سرزمین‌ سرزمینِ توست». بابا هم ما را در اجرای آهنگ‌هایی مثل «رودخانۀ پیرمرد» و آهنگ محبوبش «اسوینگ لو» رهبری می‌کرد. طولی نکشید کیشوت و تینکربل و دوستانی را که در پارک کاروانی ترک کرده بودم فراموش کردم. بابا شروع کرد به صحبت دربارۀ اینکه، به‌محض رسیدن به محل زندگی جدیدمان، چه کارهای هیجان‌انگیزی انجام خواهیم داد و چقدر ثروتمند خواهیم شد.پرسیدم «بابا، کجا می‌رویم؟»گفت «هر جا که باشد». اواخر شب، بابا ماشین را وسط بیابان نگه داشت و زیر ستاره‌ها خوابیدیم. بالش نداشتیم، ولی بابا گفت که این هم بخشی از نقشه‌اش است. می‌خواست به ما یاد بدهد وضعیت بدنی صحیحی داشته باشیم. او توضیح داد که سرخ‌پوست‌ها هم از بالش استفاده نمی‌کردند، ببین چقدر راست می‌ایستادند. ما چند پتوی ارتشی زبر و خارش‌آور داشتیم، آن‌ها را پهن کردیم و همان‌جا دراز کشیدیم و محو تماشای آسمان پرستاره شدیم. به لوری گفتم چقدر خوش‌شانسیم که قرار است مثل سرخ‌پوست‌ها زیر آسمان بخوابیم.گفتم «کاش می‌شد برای همیشه این‌طور زندگی کنیم».گفت «به ‌نظرم خواهیم کرد».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Walls, Jeannette. The Glass Castle: A Memoir. Scribner Book Company, 2006پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جِنِت والز نوشته و  بخشی از کتاب قلعۀ شیشه‌ای است که برای نخستین ‌بار با عنوان «قلعۀ شیشه‌ای؛ وقتی آتش گرفتم»  در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ دی۱۴۰۰ با همان عنوان منتشر کرده است.•• جِنِت والز (Jeannette Walls) نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی است. قلعۀ شیشه‌ای (The Glass Castle)، مشهورترین اثر او، برای ۴۲۱ هفته جزء فهرست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز بود و برندۀ چند جایزه شد. ستارۀ نقره‌ای (The Silver Star) آخرین کتاب اوست.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] به معنی دوست و یار صمیمی که بین مردم آمریکایی-ایتالیایی‌ رایج است [مترجم].

خودی که دیگران می‌بینند و خودمان نمی‌بینیم

$
0
0
مگان اوگبلین، پاریس ریویو — اوایل تدریسم در دانشکدۀ تحصیلات تکمیلی، یکی از دوستانم که بیشتر از من تجربۀ تدریس داشت برایم از پژوهشی صحبت کرد که با آن مواجه شده بود. نمی‌دانم چنین پژوهشی اصلاً وجود خارجی دارد یا نه. هیچ‌وقت پی‌اش را نگرفته‌ام، ولی حالا به نظرم یکی از آن حکایت‌هایی است که دست به دست زیاد چرخیده و مانند بلاکچین، در طول راه، توشۀ بیشتر و بیشتری اندوخته است. دوستم می‌گفت این پژوهش نشان می‏دهد که دانشجویان، پنج ثانیه بعد از شروع اولین کلاسِ نیمسال تحصیلی، استاد خود را ارزیابی می‏کنند و کمابیش همان نمره‌ای را به استاد می‌دهند که در پایان نیمسال نیز می‌دهند. این یعنی استادی که در بدو ورود به کلاس به دل دانشجویان بنشیند سه ماه بعد نیز همآن‌قدر محبوب است. برعکس، استادی که همان اول سخت‌گیر و خشن جلوه کند تا آخر نیمسال نمی‌تواند نظر کسی را نسبت به خودش عوض کند.علی‌رغم تقدیرگراییِ مستتر در این یافته، دوستم ادعا می‌کرد که نتیجۀ پژوهش از نظرش مایۀ تسلی‌خاطر است، چراکه وقتی بپذیری شخصیتت فوراً بر همه آشکار می‌شود، دیگر مجبور نیستی ظاهرسازی کنی. او سفارش کرد هروقت دلشوره داشتم که قرار است چه وجهه‌ای از خودم در طول ترم به جا بگذارم، یادم باشد که دانشجویان از قبل تکلیفشان را با من روشن کرده‌اند. از همان روز اول، قبل از اینکه وسایلم را روی میز بگذارم، من را شناخته‏اند و برای تغییردادنش هم کاری از دستم برنمی‌آید.این یکی از عجیب و غریب‏ترین نصیحت‌هایی است که در زندگی‌ام شنیده‌ام. بارها پیش آمده همین‌که پشت تریبون رفته‌ام یا برای اولین بار با کسی دست داده‌ام، حرف‌های دوستم فوراً از ذهنم گذشته است. آن چیزی که دیگران در همان پنج ثانیۀ اول این‌قدر قاطعانه تشخیصش می‌دهند چیست؟ به نظرم، آنچه دوستم گفت حکایتی دربارۀ حدود و ثغور خودشناسی بود. ما همۀ عمرمان سعی می‌کنیم بفهمیم چه‌جور آدمی هستیم، اما دیگران می‌توانند کشفمان کنند، به‌تمامی و در یک نگاه.هانا آرنت، در کتاب وضع بشر، می‌نویسد هویت ما «در تمام کردار و گفتار ما نهفته است»، اما خودمان قادر به دیدنش نیستیم. «برعکس، احتمالش بسیار است که آن ’کیستی‘، که چنان واضح و تردیدناپذیر بر دیگران پدیدار می‌شود، از دید خودِ شخص پنهان بماند، درست مثل دایمون در مذهب یونانی که در سراسر زندگی همراه آدمی است، ولی همواره در قفای اوست و ازاین‌رو فقط بر کسانی عیان می‏شود که شخص با آن‌ها روبه‌رو می‌شود».دایمون، که در لغت به معنای «تقدیر» است، روح نگهبانی است که هنگام تولد به‌طور تصادفی به هر انسان داده می‌شود. اعتقاد بر این بود که اگر آدم سعادتمندی به حساب می‌آیید، به‌خاطر دایمونِ خوبتان است. اگر هم خبیث، بزدل یا شرور هستید، باز هم این روح هدایتگر مقصر است. من دایمون‏ها را شبیه ناودان‏های کله‏اژدری‌ای۱ تصور می‌کنم که روی شانه‌های افراد مشخصی نشسته‌اند (برای انگلیسی‌زبان‌ها دشوار است که با شنیدن واژۀ daimon به یاد مشتق آن یعنی demon [دیو] نیفتند). ما نمی‌توانیم همیشه دایمون خودمان را ببینیم اما گهگاهی چشممان به آن می‏افتد. اکثر ما از زبان دیگران عباراتی را در توصیفِ خودمان شنیده‌ایم که از اساس با تصویری که از خود داریم بیگانه‌اند (مثل وقتی‌که دوستی با صداقت می‌گوید «تو همیشه خیلی جدی هستی»). کامو چنین لحظاتی را مواجهه با پوچی توصیف کرده بود: «غریبه‌ای که در لحظاتی خاص به دیدن ما در آینه می‌آید، همتایی آشنا اما هراس‌انگیز که در عکس‌های خودمان با او مواجه می‌شویم».آینه، عکس‌، فیلم و صداهای ضبط‌شده، همگی، فناوری‌هایی هستند که دایمون را افشا می‏کنند و آن خودی را نشانمان می‌دهند که دیگران می‌بینند و ما نمی‌بینیم. اما چند نفر از ما تاب چنین مواجهه‌ای را داریم؟ حدود یک سال پیش، یکی از هنرپیشه‌های مشهور مَرد، به‌خاطر اینکه یک برنامۀ رادیویی حین مصاحبه برشی از یکی از فیلم‌های او را پخش کرده بود، با قهر و عصبانیت شدید استودیو را ترک کرده بود، چون از شنیدن صدای ضبط‌شدۀ خودش به‌شدت بیزار بود. این ماجرا را، که یکی‌دو روزی هم سر زبان‌ها بود، می‌شد به‌راحتی نمونۀ دیگری از خودستایی مردانه دانست و از کنار آن گذشت. اما این بار همه، با همان شیوۀ غیبی‌ای که آدم‌ها در فضای مجازی با هم هم‌نظر می‌شوند، تصمیم گرفتند او را ببخشند. سلامت روان مسئلۀ مشترکی بود که به‌خاطرش از او دفاع می‌کردند. گمانم همۀ ما خیلی خوب با حس بیزاری او آشنا بودیم.بیگانگیِ آدمی با هیچ‌چیز ژرف‌تر از بیگانگی با صدایش معلوم نمی‌شود، صدایی که دیری است آن را مَجاز جزء به کل از روح آدمی می‌دانند. بارها پیش آمده که پس از سخنرانی عمومی از اطرافیان شنیده‌ام که صدایم «آرامش‌بخش» یا یک‌چنین چیزهایی است. به‌ نظرم، کسانی که این حرف را می‌زنند گمان می‌کنند دارند از من تعریف می‌کنند، درحالی‌که دیگر همه می‌دانند که سخنور خوب، پیش و بیش از هرچیز، باید پرشور و سرزنده صحبت کند. خویشتنی که من می‌شناختم از آنچه می‏گفت اطمینان داشت و در بیان نظراتش بسیار پرشور بود، پس چطور ممکن بود صدای من چیزی غیر از این را منعکس کند؟ ولی هربار که به صدای ضبط‌شده‌ام گوش می‌کردم، این حالت را درمی‏یافتم: صدایی یکنواخت و بی‌افت‌وخیز. و علی‌رغم همۀ تلاش‌هایم برای سرزنده‌تر صحبت‌کردن، به‌ نظر می‌رسد نمی‌توانم تغییرش دهم.به باور یونانیان قدیم، شخصیت آدمی در تقدیر اوست. فرمان معبد دلفی که می‌گوید «خودت را بشناس» حکمی به واکاوی اعماق روحتان نیست، بلکه می‏گوید نقشی را که طبیعت به شما واگذار کرده بپذیرید، مثل بازیگری که نقشی را در نمایش قبول می‌کند. این از آن‌ پندهایی نیست که در آمریکای امروز زیاد به گوشتان بخورد اما، همان‌طور که دوستم گفت، تقدیرگرایی آسودگی‏های خاص خودش را دارد. وقتی ویرجینیا وولف شنید که از نویسندۀ دیگری تعریف می‌کنند، غرق حسادت شد. اما این باعث نشد که باعجله بدود طبقۀ بالا و پشت میزش بنشیند و سعی کند از او بهتر باشد. به‌جایش ساعت‌ها در کنار لجن‌زاری قدم زد و با خود چنین زمزمه ‌کرد «من منم».همۀ آدم‌ها فکر می‏کنند که به بهترین شکل روح خود را می‏شناسند. اما هزاران سال است که فیلسوفان نظری خلاف این دارند. فلوطین اولین کسی بود که نشان داد خودشناسی مستلزم نوعی دوتکه‌شدنِ عجیب‌ خود است. اگر ما قادر باشیم خودمان را بشناسیم، آن کسی که عمل شناختن را انجام می‌دهد کیست؟ و آن چیزی که شناخته می‌شود دقیقاً چیست؟ شوپنهاور این مخمصه را weltknoten یا «گرۀ جهانی» نامیده است، تناقضی که بسیاری از فیلسوفان امروزی آن را با حذف کلیِ تکۀ درونی حل‌وفصل کرده‌اند: این «خود» یک مفهوم بورژوایی است، یک خطای دستوری، یک برنامۀ نرم‌افزاری که برای مدل‌سازی اعمال بالقوه و ارزیابی پیامدهای آن اعمال برای بقا طراحی شده است.چنین عقیده‌ای هر کسی را نگران می‌کند، اما به‌طور‌خاص گروهی از ما را که احساس می‌کنیم در تنهایی به خودِ واقعی‌مان نزدیک‌تریم بیشتر مضطرب می‌کند. وقتی جوان‌تر بودم، احساسم از خود، وقتی از دنیا کناره می‌گرفتم، به شفاف‌ترین حالت پدیدار می‌شد و درست لحظه‌ای که وادار می‌شدم با دیگران تعامل کنم ناپدید می‌شد. همۀ مجالسی که دایمونم در آن‌ها ظاهر می‌شد را ترک می‏کردم، دایمونی که همواره چیزهایی می‌گفت که مقصود من نبودند، به لطیفه‌هایی می‌خندید که از نظر من بامزه نبودند، و پشت سر کسانی حرف می‌زد که هیچ از آن‌ها بدم نمی‌آمد. همیشه عزمم را جزم می‌کردم که دیگر این کارها را نکنم، که بهتر باشم، اما انگار اعمالم واقعاً در تصرف چیز دیگری بود، گویی هدایتگرِ زیستیِ خودکاری بر آن‌ها حاکم بود که از غلبه بر آن عاجز بودم.اگر روح فقط در خلوت آدمی وجود داشته باشد، آیا می‌شود گفت که اصلاً وجود دارد؟من هم مثل خیلی‌های دیگر که نویسنده می‌شوند فکر می‌کردم نوشتن راه یا روزنه‌ای برای فرار از این گرۀ جهانی نشانم می‌دهد. فکر می‌کردم فقط با کار و تأمل است که روح جسمیت می‌یابد و من می‌توانم با همان صدایی که از خودم می‌شناسم حرف بزنم. یعنی خویشتنِ آدمی می‌توانست هم شیء موردمشاهده باشد و هم مشاهده‌گر، هم شخصیت داستان و هم نویسنده. آیا این تصور به‌لحاظ فلسفی عمیق نبود؟ گمان می‌کردم تفکراتم چون وهم و خیال هستند اهمیتی ندارند، اما کلماتی که روی کاغذ آمده‌اند را نمی‌شود انکار کرد. و اگر این کلمات از خودی که فقط من بهتر از همه می‌شناسمش نشئت نگرفته‌اند، پس از کجا آمده‌اند؟اما حالا دیگر آن‌قدرها زودباور نیستم. زبان، وقتی آن را به کار می‏گیرید، سیال و منعطف است و شما را وسوسه می‌کند که باور کنید قادر است روح زنده و جاندار شما را در خود حفظ کند. اما اگر سال‌ها بعد به نوشته‌های امروزتان ‌رجوع کنید، به‌جای آنکه انعکاس خودتان را در آن‌ها ببینید، با چهرۀ زشت و سنگی ناودان کله‏اژدری مواجه می‌شوید. همۀ خودبینی‌ها، همۀ چیزهایی که خودتان را درباره‌شان فریب داده‌اید، و تمام چیزهایی که تا پیش از این از آن‌ها غافل بودید، همه‌شان حی‌وحاضر جلوی چشم مردم قرار گرفته‌اند. به قول یکی از دوستان نویسنده‌ام، «مسلماً، می‏فهمم که کسی که آن را نوشته است من بوده‌ام، همان‌طور که می‌توانم صدای ضبط‌شده‌ام را تشخیص دهم. اما آن خودِ من نیست».دیگر نوشتن فناوری به شمار نمی‌آید، اما آن هم در روزهای نخست ظهورش، به‌ دلیل تحریف‌ تصویر فرد، با انتقاد روبه‌رو شده بود. آن‌طور که سقراط در رسالۀ فایدروسِ افلاطون شکایت می‌کند، مشکل این است که تفکرات، به‌محض آنکه روی کاغذ آورده شوند، می‌میرند. کافی است از نوشته‌ها چیزی بپرسید، خواهید دید که جوابی نمی‌دهند. «تا ابد به گفتن یک چیز ادامه می‌دهند».ما می‌خواهیم حقیقت خویشتن خودمان را ببینیم، یعنی نه از منظری خاص، که از دیدگاهی خنثی، بی‏طرف و ثابت. از همین روست که خدا را به زندگی راه داده‌ایم، که منظری است اصیل از ناکجا، آگاهیِ معلق بر فراز آسمان، که رنگ زمان و مکان نمی‌پذیرد و از منظر ابدیت۲ بر سراسر جهان نظاره می‌کند.ما امروز از «دیدگاهی بی‏طرف و کلی» صحبت می‌کنیم. الگوریتم‌ها، به‌مانند خدایانِ اعصار قدیم، حقیقت ما را می‌شناسند، چون دنیا را از دریچۀ پتابایت‌ها می‌بینند، از بلندایی که در تصورمان هم نمی‌گنجد، و نیز به این دلیل که فقط از بُعد ریاضی به مسائل فکر می‌کنند، ریاضیاتی که هیچ نظر و عقیده‌ای به آن راه ندارد (یا تصور می‌شود که ندارد). اما این الگوریتم‌ها دربارۀ ما چه دارند که بگویند؟ تنها اندکی از آنچه می‌گویند روشنگر است.الگوریتم‌ها می‏گویند که فلان محصول را «افرادی شبیه شما» خریده‌اند.«چون شما کمدی‌های هنریِ سیاه را می‌پسندید ...».این همان تجربۀ معاصر پوچی است: اینکه خودت را جوری ببینی که ماشین‌ها می‌بینند، یعنی به‌صورت عضوی بی‌نام‌ونشان از یک مجموعه‌داده، به‌‌شکل روحی که به زبان ناپالودۀ دسته‌بندی‌ مصرف‌کنندگان تنزل یافته است. اما جدال با تحلیل‌های پیشگویانه همان‌قدر بی‌حاصل است که درافتادن با تقدیر. اعداد دروغ نمی‌گویند. درست است، من از آن نوع فیلم‌ها تماشا کرده‌ام.ما از فکر اینکه هنوز می‌توانیم تصویر دیجیتال خودمان را کنترل کنیم آرامش می‌گیریم. نوجوانی که اولین حساب کاربری‌اش را می‌سازد حتماً همان هیجانی را برای پیشامدهای احتمالی تجربه می‌کند که من به هنگام گذاشتن قلم بر کاغذ حس می‌کردم: این رسانه‏ای است -یا همان اطلاعات است! صورت بدون ماده!- که می‌تواند روح غیرمادی را انتقال دهد و محفوظ نگه دارد. اما سال‌ها بعد، وقتی آن نوجوان نگاهی به پست‌هایش بیندازد، آیا او هم مثل من درنخواهد یافت که خود درونش جسمیت یافته است، که خدای ساختگی به او خیانت کرده است؟ واژه‌ها، به‌محض اینکه ذهن را ترک می‌کنند، بخشی از جهان مادی و مکانیکی می‌شوند، به عبارت دیگر یک‌سری چیزهای تکراری می‏گویند.مارشال مک‌لوهان زمانی گفته بود که ما غالباً دربارۀ اسطورۀ نارسیس دچار بدفهمی می‌شویم. چیزی که باعث می‌شود جوان به تصویر خود چشم بدوزد شیفتگی نیست، ازخودبیگانگی عمیق است. این افسانه می‏گوید که «آدمی بی‏درنگ شیفتۀ هر امتدادی از خودش -در هر قالبی که باشد- می‏شود، جز خودش». کافی است زمانی طولانی به خودِ عینیت‌یافته‌تان خیره شوید تا بدل شوید به همان مادۀ بی‌جانی که به آن می‌نگرید. ازخودبیگانگی بالاخره فرومی‌نشیند، و آن‌وقت کم‌کم با دایمونی که خود درونی‌تان از نظر دور نگهش می‌دارد احساس نزدیکی می‏کنید.سال‌ها پیش، در دوره‌ای که در تعدادی پادکست و برنامۀ رادیویی شرکت می‌کردم، به‌تدریج صدای حقیقی‌ام را شنیدم، صدایی که از دستگاه‌های پخش می‌شنیدم نه در سرم. این تحول پابرجا ماند و هرگز به حالت قبل برنگشت. دیگر نمی‌توانم صدای در سرم را به یاد بیاورم، یا دست‌کم خیلی گنگ و مبهم در خاطرم مانده، مثل صدای معشوقی که از دست رفته باشد. آن هنرپیشه که با غضب از استودیو بیرون رفته بود نیز سعی داشت، با چنگ‌زدن به تصویر در ذهنش و گوش‌نسپردن به تصاویر خلاف آن، از همین تقدیر فرار کند. چند سلبریتی دیگر چنین عزمی دارند؟ شما فقط تا مدتی می‌توانید کنار خود علنی‏تان بایستید، مانند نگهبان یک مجسمه، اما بعد که بیگانگی تحمل‌ناپذیر می‌شود، تصمیم می‌گیرید درون این مجسمۀ نفرت‌انگیز ساکن شوید. گی دو موپاسان ناهارش را هر روز در رستورانی داخل برج ایفل می‌خورد، علی‌رغم اینکه غذای آنجا را دوست نداشت. او می‌گفت آن رستوران تنها جایی در پاریس است که در آن چشمش به ایفل نمی‌افتد.در دانشگاه با زنی دوست شدم که عمیقاً تحسینش می‌کردم. این زن بسیاری از ویژگی‏هایی که من همیشه از آن‌ها متنفر بودم را در خود جمع داشت. آن ویژگی‏ها در او عیب و ایراد به نظر نمی‌رسیدند. آرام حرف می‌زد اما کمرو نبود، منظم بود اما مقرراتی نبود. وقتی با لباس‌های ناهماهنگ و موهای شانه‌نکرده سر کلاس حاضر می‌شد، آن را به حساب جدیتش می‌گذاشتند نه بی‌مبالاتی‌اش. بعید می‌دانم که آن زمان دقیقاً همین ویژگی‏ها را داشته‌ام، اما او طرز فکرم را درباره‌شان عوض کرد.ارسطو به ما آموخت که می‌توان از طریق شناخت دیگری به شناخت خود دست یافت. ما معنای شرافت و صداقت را به این دلیل می‌فهمیم که آن‌ها را قبلاً در دوستانمان دیده‌ایم و تحسین کرده‌ایم. ما فقط زمانی متوجه زشت‌بودن اعمال خود می‌شویم که کس دیگری را در حال ارتکاب آن ببینیم. یکی از پیروان ارسطو نظر او را این‏گونه بیان می‌کند: «همان‌طور که وقتی می‌خواهیم صورتمان را ببینیم در آینه نگاه می‌کنیم، وقتی هم می‌خواهیم خودمان را بشناسیم می‌توانیم به دوستمان نگاه کنیم، چراکه دوست، به‌قولی، یک خودِ دیگر است».ماجرای خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خود حقیقی و خود علنی ارائه می‌شود، تنشی ازلی و ابدی بین اول‌شخص و سوم‌شخص دانای کل. ما به دنبال پژواکی از خود حقیقی‏مان هستیم، و در جست‌وجوی روحمان به پژواکی گوش‌ می‎سپاریم که در مجاری ارتباطی‌مان سیر می‌کند. اما رسانه فقط در صورتی رسانه است که کسی در آن سو وجود داشته باشد. صفحۀ خالی هم بیشتر از الگوریتم خصلت آینگیِ ندارد. تفکرات را تفکرات دیگر منعکس می‌کنند.به باور مسیح، ما معایبی را در دیگران می‌بینیم که چشممان را بر وجودشان در خودمان بسته‌ایم: پرِ کاهی را در چشم برادرت می‌بینی و از او عیب‌جویی می‌کنی، درحالی‌که تکه‌چوبی در چشم خود را نادیده می‌گیری. اما آیا این‌طور نیست که ما برای بخشیدن عیب دیگران هم بیشتر آمادگی‌ داریم تا برای بخشیدن عیوب خودمان؟ یکی از شیوه‌های رایج روان‌درمانی این است که از بیمار می‌خواهند طوری خودش را دلداری بدهد که انگار دارد با فرد دیگری، و در برخی موارد با یک کودک، حرف می‌زند. در این فضای تبادلِ میان‌ذهنی مجالی فراهم می‌شود تا فرد خودش را با شفافیت تمام نظاره کرده و شفقت را تجربه کند.سیمون وِی می‌گوید «من با آنچه در تصوراتم هستم نیز فرق دارم. دانستن این سبب می‌شود که خودت را ببخشی».اگر فرایند نوشتن کورسویی از آگاهی از خود پدید می‌آورد، به‌خاطر تلاشی است که برای دیدن خود از چشم خواننده می‌کنید، تلاش برای اینکه خودتان را جای او بگذارید و نوشته‌هایتان را طوری بخوانید که گویی نویسنده‌شان کسی دیگر است. نوشتن انعکاس خود نیست، بلکه استحالۀ آن است. این عمل نیازمند بیرونی‌سازی محتویات ذهن و تبدیل‌کردنشان به قالب جدیدی است که اشخاص دیگر هم بتوانند آن را ببینند و بفهمند. برای رسیدن به خودشناسی هیچ مسیر دیگری وجود ندارد.ربکا گلدِستِین، فیلسوف و رمان‌نویس، معتقد است که نوشتن عملِ بازشناسیِ خود است، اما این بازشناسی مستلزم حضور دو طرف است. «این تکۀ بسیار خصوصی، شخصی و خاصِ حیات درونی هر شخص باید، در فرایند عینیت‌بخشی‌اش، به چیزی بدل شود که پذیرای جریان‏های متقابل از سوی حیات درونی خوانندگان باشد».به ‌گمانم، این همان کاری است که الان دارم انجامش می‌دهم، همان کاری که بیشترِ زندگی‌ام مشغولش بوده‌ام: فرستادن دایمون درونم به جهان بیرون، تا هم شما بتوانید ببینیدش، هم خودم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مگان اوگبلین نوشته و در تاریخ ۱۳ مه ۲۰۲۱ با عنوان «Know Thyself» در وب‌سایت پاریس ریویو منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «خودی که دیگران می‌بینند و خودمان نمی‌بینیم» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ دی ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• مگان اوگبلین (Meghan O’Gieblyn) نویسنده‌ای آمریکایی است که آثارش در گاردین، نیویورک تایمز، پاریس ریویو و مطبوعات دیگر منتشر شده است. ایالات داخلی «Interior States» آخرین کتابی است که از او به چاپ رسیده است. او در سال ۲۰۱۸ جایزۀ بیلیور بوکس را برای این کتاب به دست آورد.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۰ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیستم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] gargoyle[۲] Sub specie aeternitatis

سوگ چيزي شبيه دويدن است

$
0
0
مونیکا پِرِل، اوتساید — درست وقتی من و خواهرانم داشتیم از درِ جلویی آسایشگاه در والنسیای کالیفرنیا می‌رفتیم تو، پدر، درحالی‌که دو پرستار از پشتِ سر دنبالش بودند، دوید و از میز پذیرش گذشت. پدرم، با شلوار جین آبی و پیراهن پشمی پیچازی‌اش، خیلی شبیه دونده‌ها به نظر نمی‌رسید اما از گام‌های بلندش می‌شد دونده‌بودنش را فهمید.پدرم، از وقتی که به یاد دارم، دونده بود. بچه که بودم دویدن او را در مسابقه‌ها تماشا می‌کردم و بالاخره، بزرگ‌تر که شدم، دوِ آهسته را با او شروع کردم. می‌توانستم قامت بلندش را از دور تشخیص بدهم که با قدم‌های سنگین حرکت می‌کرد. پدرم از آن دونده‌هایی بود که روی پاشنۀ پایشان می‌دوند و همیشه از بقیه جلوترند.پرستارهایی که دنبال پدرم می‌دویدند انگار، بیش‌ازآنکه نگران پدرم باشند، از اینکه اسباب زحمتشان شده بود ناراحت‌ بودند. مسئول پذیرش، از پشت میزش، برگۀ ثبت‌نام را به طرفمان گرفت. نزدیک غروب بود و کارکنان آسایشگاه داشتند میز شام را می‌چیدند. آن‌سوی راهرو، سالمندها برای نوشیدن پانچ در اتاق نشیمن جمع شده بودند. دورهمیِ آخر هفته بود و یک گروه موسیقی هم که به دیدن سالمندان آمده بود مشغول نواختن بود.پدر در ۵۸ سالگی مریض شد؛ بیماری‌اش را آلزایمر زودرس تشخیص دادند. ۶۴ سالش که شد، زوال مغز به حدی رسید که دیگر به کمک دیگران نیاز داشت. در محله‌ای که سی سال در آن زندگی کرده بود گم می‌شد. شیر اجاق گاز را باز می‌گذاشت. دیگر نمی‌توانست جمله‌های کامل بسازد و شب‌ها، بی‌هدف، از خانه بیرون می‌زد. شده بود بلای جان خودش.نگران بودیم یک‌وقت اتومبیلی به او بزند یا خانه را به آتش بکشد. من و خواهرانم نگران سلامتی مادر هم بودیم. اضطراب داشت مادرم را، که پرستار اصلی پدر بود، از پا درمی‌آورد. زیر چشم‌هایش سیاه شده بود و به‌طرزی غیرعادی وزن کم کرده بود. برای همین پدر را به آسایشگاه بردیم. آسایشگاه به خانه نزدیک بود، محوطۀ سرسبز و زیبایی داشت و ما می‌توانستیم تندتند و بی‌آنکه کسی مانعمان شود به او سر بزنیم. با همۀ این‌ها، این سخت‌ترین تصمیم عمر همه‌مان بود. مثل این بود که دیگر تسلیم شده‌ باشیم.آن روز همان‌طور که می‌دوید برگشت و ما را، سه دخترش را، نگاه کرد و لبخند زد. هیجان‌زده می‌خندید و همچنان می‌دوید. دو سالی به رفتنش مانده بود. بیماری داشت مغزش را ویران می‌کرد، اما در آن لحظه جوری در راهرو می‌دوید که انگار بچه شده و دارد دنبال بچه‌های دیگر می‌کند.                                                                                        ••• پدرم اول دوندۀ دوِ بامانع بود، اما به‌خاطر پرش‌های زیاد از روی موانع، زانویش آسیب دید و در دبیرستان به سراغ دوِ نیمه‌استقامت رفت. بعدها و بعد از تشکیل خانواده، در مسابقات محلی ۵ کیلومتر و ۱۰ کیلومتر شرکت می‌کرد، و بعد، تمرین برای شرکت در یک ماراتن را شروع کرد.هرچه تمرین‌های ماراتن جلوتر می‌رفت، زودتر و زودتر از خواب بیدار می‌شد. قبل از اینکه ما بیدار شویم آن اندازه‌ای که می‌بایست را می‌دوید و بعد می‌رفت سر کار. آخر هفته‌ها طولانی‌تر می‌دوید و کلی غذا می‌خورد؛ تا آن موقع ندیده بودم کسی بتواند این‌همه غذا بخورد.بالاخره روز مسابقه از راه رسید و ما پنج نفر سوار ماشین ونِ خانوادگی‌مان شدیم و به مرکز شهر لس‌آنجلس رفتیم. بهار سال ۱۹۹۰ بود، پنجمین ماراتن سالانۀ لس‌آنجلس. وقتی رسیدیم هوا هنوز تاریک بود، بنابراین پدر کلی وقت داشت خودش را به ابتدای زمین مسابقه برساند.هوا مرطوب و خنک بود، پدر می‌گفت هوا جان می‌دهد برای ماراتن. چشم دوخته بودیم به انبوه دونده‌هایی که لباس‌های روشن پوشیده بودند و در امتداد خط شروع مشغول دو آهسته بودند. خیلی از شرکت‌کننده‌ها، از جمله پدر من، قبل از شروع مسابقه، بیشتر از یک مایل راه می‌رفتند.بعد از اینکه پدر را با دعا برای موفقیتش بدرقه کردیم، مادر، خواهرها و من خودمان را پیچیدیم لای پتو و در پارکی نزدیک به خط شروع منتظر ماندیم تا دونده‌ها مسیر مسابقه را در سطح شهر دور بزنند. مسافت ۲/۲۶ مایلی خیلی دراز‌تر از آن بود که در تصور منِ ده‌ساله بگنجد. پدرم یک ابرقهرمان بود.دویدن برای پدر فرصتی بود برای اینکه کمی به حال خودش باشد، تنها باشد و فکر کند. دویدن دلخوشی‌اش بود. راهی بود که سالم و سرحال نگهش می‌داشت. دویدن تنها کاری بود که پدر برای خودش انجام می‌داد. گزارش نتایج مسابقات و رکوردهای شخصی‌اش را در یک زونکن مشکی نگه می‌داشت. آرزو داشت رکورد چهارساعته‌اش را در ماراتن بشکند و آن‌قدر تمرین می‌کرد که دائم مجبور بود زیرۀ کفش‌های آسیکسش۱ را با چسب بچسباند.بعد از چند ساعت، پشت حصارها به صف شدیم و منتظر ماندیم تا دونده‌ها برگردند. وقتی بالاخره پدر را از دور دیدیم، بلند و با همۀ وجود، برایش هورا کشیدیم. او دستش را بالا برد و همین‌طور که به سوی خط پایان می‌دوید برایمان دست تکان می‌داد. انگار به‌زور لبخند می‌زد اما به‌هرحال لبخندش افتخارآمیز بود.                                                                                        ••• اولین باری که پابه‌پای پدر دویدم شش سالم بود. پدر دونده بود، پس من هم می‌خواستم دونده باشم. یک روز صبح زود که پدر داشت برای رفتن به مسابقه حاضر می‌شد، از بالای پله‌ها تماشایش کردم که قهوه درست می‌کرد و کفش‌هایش را می‌پوشید.پدر گفت «ای فسقلی! می‌خوای با من بیای بدوی؟».سری تکان دادم و باعجله لباس پوشیدم.مادرم مخالفت کرد «هوا خیلی گرمه».چهارم ژوئیۀ ۱۹۸۵ بود. پدر هر سال در مسابقۀ دو ۵ کیلومتر روز استقلال که قبل از مراسم رژه انجام می‌شد شرکت می‌کرد. اگر من با پدر می‌رفتم، خواهر بزرگ‌ترم، لارن، هم می‌خواست با ما بیاید.پدر گفت «آروم می‌دویم». مادر کوتاه آمد و رضایت داد.چیز زیادی از مسابقه خاطرم نیست، جز اینکه خواهرم روی خط پایان بالا آورد و من جایزۀ گروه سنی خودم را بردم. از آن به بعد، من یک دونده شدم. لارن شناگر بود و اِوا، خواهر اولم، هم عضو گروه تشویق‌کنندگان بود. درحالی‌که آن دو هرازگاهی در مسابقه‌های محلی شرکت می‌کردند، من و پدر دونده‌های متعهد خانواده بودیم. دویدن وجه مشترک ما بود. بعد از انجام تکالیفم و قبل از شام با هم می‌دویدیم. حین دویدن گاهی حرف هم می‌زدیم، اما بیشتر اوقات فقط از همراهی هم لذت می‌بردیم.وقتی رقابت در ردۀ جوانان و مسابقات کشوری دبیرستان را شروع کردم، پدر بزرگ‌ترین حامی‌ام بود. تشویق‌های او، کنار زمین، از همه بلندتر بود. هنوز می‌توانم او را ببینم که کنار زمین مسابقه ایستاده و، همین‌طور که با هیجان فریاد می‌زند، دست‌هایش را تکان می‌دهد. او همیشه بود، برای تک‌تکمان، برای هر کاری که در سر داشتیم.اما خود پدر چنین کودکیِ ایدئالی نداشت. وقتی ۱۳ساله بود، همراه خواهر کوچک‌ترش شاهد بود که پدرشان چمدانش را در ماشین گذاشته و رفته تا با یک زن دیگر و بچه‌اش زندگی کند. بعد از آن، فقط یک بار به آن‌ها تلفن کرده و هرگز برنگشته بود.این یکی از آن چیزهایی بود که همۀ ما در خانواده از آن خبر داشتیم اما هرگز درباره‌اش حرف نمی‌زدیم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم ما چقدر خوش‌شانس بودیم. در جهانِ پدرم همه چیز حول من و خواهرانم می‌گشت.من که بیشترِ سال‌های کودکی‌ام را در مسابقات دویده بودم سال آخر دبیرستان آن‌قدر عاصی بودم که تیم دوِ مدرسه را رها کردم. چند هفته‌ای بی‌آنکه خودم بدانم مونونوکلئوز گرفته بودم و بیمار بودم. وقتی فکر کردم دوباره آمادگی مسابقه‌دادن را دارم، مربی‌ام من را به تیم سال‌اولی‌ها فرستاد. من از همان سال اول دبیرستان از دونده‌های برتر مدرسه بودم اما، به‌‌جای آنکه تلاش کنم به آمادگی و تندرستی سابقم برگردم و جایم را در تیم پس بگیرم، ناامید شدم و تیم را ترک کردم.شاید پدرم از من ناامید شد اما چیزی به زبان نیاورد. در بیست‌‌وچند سالگی ساکن کوهستان شدم، و به‌جای دویدن، لذت را در اِسنوبوردسواری، کوله‌گردی و دوچرخه‌سواری در کوهستان یافته بودم، اما آن چیزی که بودم را دویدن شکل داده بود و حالا احساس می‌کردم تکه‌ای از وجودم را گم کرده‌ام. جدا از این‌ها، رابطۀ عمیقم با پدر را هم از دست دادم.از وقتی آلزایمر به سراغ پدر آمد، هرچه بیشتر ریشه می‌دواند، حواس‌پرتی پدر هم بیشتر می‌شد. اما دویدنش اتوماتیک بود. همچنان بند کفش‌هایش را محکم می‌کرد و به‌سمت در می‌رفت، حتی وقتی کامپیوتر درونش دیگر کار نمی‌کرد. پاهایش او را با خود به جاهای آشنا می‌بردند، اما وقتی چشم از پیاده‌رو برمی‌داشت و نگاهش به اطراف می‌افتاد، خودش را در دنیای دیگری می‌یافت و راه خانه را به یاد نمی‌آورد.یک بار، پلیس به خانه رساندش. یک بار دیگر، زنگ زده بود به مادر تا برود دنبالش. وحشت‌زده و درمانده شده بود. دیگر خیلی برای دویدن بیرون نمی‌رفت. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که دیگر اصلاً نمی‌دود. انگار دشتی از گل‌های وحشی، درست در اوج زیبایی، به‌یکباره پژمرده شده باشد.                                                                                       ••• می‌گویند آلزایمر مثل یک وداع طولانی است. و واقعاً هست، با همۀ این‌ها اما مرگ پدر هم خیلی ناگهانی بود. سر کار بودم و زیر نور لامپ‌های مهتابیِ دفتر مشغول کار بودم که مادر تلفن کرد، که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌کرد. صدایش انگار از دوردست‌ها می‌آمد، خیلی دور. بااینکه هر آن انتظارش را داشتم چنین خبری بشنوم، باز هم در آن لحظه حس ‌کردم انگار تمام اکسیژن هوا را مکیده‌اند.او ۶۶ساله بود و من ۳۰ساله. روزهای تعطیل هر هفته به دیدنش می‌رفتم، مثل همان آخرین بعدازظهر. برای همین هیچ سر درنمی‌آوردم: یک روز پدرت زنده است و دارد می‌دود، بعد ناگهان دیگر نیست، انگار امواج او را با خود به دل اقیانوس کشیده‌اند.شوک روزهای اول رفتن پدر را که پشت سر گذاشتم، بلافاصله به زندگی پرمشغله‌ام برگشتم. هر کاری می‌کردم جز سوگواری برای او. تازه ازدواج کرده بودم و کارم نویسندگی و مدیریت یک رستوران بود.چند سال بعد، هم‌زمان با ادامۀ تحصیل در دانشگاه، دوباره به سراغ دویدن رفتم. سگ جوانی داشتم که اهلی‌نشده و بی‌قلاده بود، از روی دوچرخه نمی‌توانستم کنترلش کنم، پیاده‌روی هم برایش خیلی آهسته بود، پس شروع کردیم به دویدن. گام‌های بلندم را بازیافته بودم. لذت دویدن برگشته بود و انگار راهی بود برای زنده‌کردن یاد پدر.اسم دوم پدر «ولِنتاین» بود، و به‌خاطر همین، همیشه طوری رفتار می‎کرد که انگار هر سال چهاردهم فوریه روز مخصوص اوست. هر سال، با فرارسیدن عید ولنتاین، میز صبحانه را با خرس‌های عروسکی، شکلات و گل‌های رز تزئین می‌کرد. در اولین ولنتاین بعد از شروع دوبارۀ دویدن، ناگهان سنگریزه‌های کف زمین پیش چشمم به‌شکل قلب درآمدند. انگار داشتند از روی زمین بلند می‌شدند و به سمتم می‌آمدند. تازه متوجه قلب‌ها شده بودم که دیدم همه‌جا هستند. آن‌وقت بود که فهمیدم پدرم همین‌جا پیش من است و دارد با من می‌دود.سال‌ها از پی هم گذشتند. وانمود می‌کردم حالم خوب است، اما واقعیت این بود که من دور سوگ یک دیوار کشیده بودم.به دویدن ادامه ‌دادم. قوی بودم. قوی بودم تا روزی که دیگر قوتی برایم نماند.                                                                                        ••• می‌گویند سوگ شبیه اقیانوس است، موج‌موج به سراغت می‌آید. یا شبیه رودخانه است، گاهی اوج می‌گیرد و گاه فرومی‌نشیند. من اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم. به یک «دوِ طولانی».اولش ترسناک است. نمی‌دانی چطور می‌خواهی تا تهش بروی. اما چارۀ دیگری نداری، پس بلند می‌شوی و راه می‌افتی. گاهی آدم‌ها برایت هورا می‌کشند، اما وقت‌هایی هم هست که عمیقاً تنهایی. یک جاهایی از مسیر حالت خیلی بد است، اما گاهی هم حسابی پرانرژی می‌شوی. حالت خوب است؛ با خودت می‌گویی از پسش برمی‌آیی. بعد دوباره افسرده می‌شوی. افسردۀ افسرده. سکندری می‌خوری، پای راست و چپت در هم می‌روند، اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی.هشت سال بعد از فوت پدرم، از همسرم جدا شدم. تمام این مدت، برای دویدن به پارک جنگلی ماموت کریک در نزدیکی خانه‌ام می‌رفتم. آفتاب از میان شاخ‌وبرگ درختان می‌تابید و روی خاک سایه می‌انداخت. نهر از باران روزهای گذشته پرآب شده بود، با تلاطم پیچ و تابی می‌خورد و از کناره‌ها سرریز می‌شد. برگ‌های سوزنی و نمناک درختان کاج، در هوای خنک و آفتابی اوایل زمستان، رایحۀ خوشی پراکنده بودند. این مسیر را خیلی خوب می‌شناختم، مسیری بود که زیاد در آن دویده بودم.اما آن روز سکندری خوردم، پایم پیچ خورد و محکم زمین خوردم. دست‌هایم دو طرف بدنم باز مانده بود. قلبم درون سینه‌ام می‌کوبید.پدرم معلم فیزیک دبیرستان بود. اگر حالا بود، تخته‌پاک‌کن را به هوا پرتاب می‌کرد و همین‌طور که می‌خواست قبل از افتادنش آن را بگیرد، با صدای بلند، می‌گفت «جاذبه».زندگی مشترکم شکست خورده بود و پدرم را از دست داده بودم. موجی سهمگین موج‌شکن را درنوردیده بود. رود را باران شدید طغیانده بود و سد را شکسته بود. دونده دیوار دور خودش را خراب کرده بود. فهمیدم آنچه برایش عزاداری می‌کنم فقط رابطۀ ازدست‌رفته‌ام با همسرم نیست؛ من هنوز و سخت سوگوار پدرم بودم.خاک سرد بود. همه‌چیز می‌لرزید. نفسم بالا نمی‌آمد.ما از بیماری پدر حرف نمی‌زدیم. وقتی کسی را از دست می‌دهی، تازه آن وقت است که، به‌ قول این شعر مایا آنجلو، «خاطراتمان جان می‌گیرند/ همه‌چیز را از اول وارسی می‌کنند/ و چنگ می‌زنند به جانِ همۀ واژه‌های مهرآمیزِ/ برزبان نیامده/ و همۀ راه‌های معهودِ/ ناپیموده».توانایی نوشتن اولین چیزی بود که پدر از دست داد. دیگر اثری از کلمات کامل در جملاتش نبود. از صحبت‌ها کناره می‌گرفت. هر روز دورتر می‌شد، انگار که نشسته باشد در یک قایق کوچک در رودی پرپیچ‌وخم، پارو می‌زد و دور می‌شد. دلهره را می‌شد از نگاهش خواند.بعد از اینکه به آسایشگاه رفت، می‌رفتیم دنبالش و می‌بردیمش «اردو». یک بار، وقتی ماشین دیگری از کنارمان می‌گذشت، پدر کلاه لبه‌دارش را روی سر چرخاند و برای پسربچۀ توی ماشین بغلی شکلک درآورد. وقتی پسر هم با شکلکی جواب پدر را داد، پدر از ذوقش جیغ بلندی کشید. بعداً وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، آهی کشید و گفت مُردن هیچ افتخار ندارد، اگر خودش را این را می‌دانست، از مردن بیزار می‌شد.وقتی پدر را به رستوران چینی محبوبش بردم، مدیر رستوران خواست با من صحبت کند. گفت پدرم آن اواخر زیاد آنجا ناهار می‌خورده. گفت پدر با دوچرخه آنجا می‌رفته، جلوی پیشخوان می‌ایستاده، اما نه می‌دانسته چه غذایی سفارش بدهد، و نه می‌دانسته چطور باید پولش را بپردازد. خانم مدیر گفت پدر کیف پولش را به صندوق‌دار می‌داده؛ آن‌ها پول غذا را برمی‌داشته‌اند و بعد کیف را پس می‌داده‌اند. ولی یک روز پدر دیگر به رستوران نرفته. مدیر نگرانش شده. مانده بوده این مرد خانواده‌ای دارد یا نه. نمی‌دانسته چه بر سرش آمده.من و بابا یک بشقاب بیف بروکلی و مرغ پرتقالی را شریکی خوردیم. این آخرین باری بود که به آن رستوران می‌رفتیم.در گیرودار یک بیماری کند و کشدار، آخرین‌بارها فراوان‌اند. گاهی پدر خودش اعلامشان می‌کرد، گاهی هم خودشان پیش می‌آمدند.یک روز گفت «این آخرین ماشینیه که تو عمرم می‌خرم». همین هم شد.پس از آخر هفته‌ای سرد و برفی که به دیدن من در کوهستان آمده بود، گفت «این آخرین باریه که می‌آم پارک ماموت». و بود، آخرین بارش بود.کریسمس یک سال، اعلام کرد که دیگر نمی‌خواهد کتاب هدیه بگیرد. همیشه کتاب‌خوان بود. روی صندلی‌های مطالعۀ مختلف، روی پاتختی، هر جای خانه را که نگاه می‌کردی کتابی را می‌دیدی که وارونه بازشان گذاشته تا صفحه‌شان را گم نکند. همۀ کتاب‌های استفن هاوکینگ را دو بار خوانده بود و جان گریشام، تام کِلنسی و تام رابینز را دوست داشت.پدر نمی‌خواست از اینکه چرا دیگر نمی‌تواند بخواند حرفی بزند. فقط می‌گفت دیگر کتاب نمی‌خواهد.هیچ‌کس نمی‌داند آخرین باری که دوید دقیقاً کی بود. تغییر و تحولات، درست به اندازۀ خود بیماری، آهسته بود تا بالاخره یک روز توان دویدن را، به‌یکباره، از دست داد.                                                                                       ••• آن روز که با خواهرها برای بازدید از آسایشگاه بیماران مبتلا به آلزایمر رفته بودیم دیدیم که پدر تا انتهای راهرو دوید و دو پرستار را دنبال خودش کشاند. دوید و از پهلوی میز پذیرش، پیانیست داخل لابی و سالمندهایی که با واکر به‌طرف سالن غذاخوری می‌رفتند عبور کرد. با یک هُل درِ کناری ساختمان را باز کرد و دوید بیرون.من و خواهرهایم چرخی در آسایشگاه زدیم و از ورودی جلوی ساختمان آمدیم بیرون. پدر هنوز داشت اطراف ساختمان در پارکینگ می‌دوید و مستقیم به‌سمت ما می‌آمد. پشت سرش پرستارها هم با فاصلۀ کمی می‌دویدند.هر سۀ ما در امتداد مسیر ورودی ساختمان به صف ایستاده بودیم، درست مثل بچگی‌هایمان که کنار مسیر مسابقه می‌ایستادیم. پدر چرخید و دوید به‌سمت در جلویی.خواهرم داد زد «برو. بابا برو!».پدر، همان‌طور که می‌دوید، سر برگرداند و لحظه‌ای ما را نگاه کرد. برق لبخند روی صورتش ظاهر شد و به داخل ساختمان برگشت.در ماه‌های پس از آن، طول باغ کوچک محوطۀ آسایشگاه را آهسته می‌دوید. گاهی هم راهرو را بالا و پایین می‌کرد. هر چند وقت یک بار، از در ورودی آسایشگاه می‌دوید بیرون. پرستارها دنبالش می‌آمدند و با چرب‌زبانی و وعدۀ شیرینی او را به داخل می‌بردند.تا اینکه بالاخره یک روز مغزش دست از هدایت بدنش کشید. دوندۀ درونش خیلی وقت بود به دست فراموشی سپرده شده بود. حالا به مراقبت‌ سفت‌وسخت‌تری احتیاج داشت، برای همین به آسایشگاه دیگری منتقل شد. آلزایمر داشت بدنش را می‌خورد؛ استخوان‌هایش بیرون زده بود و پوستش شُل و آویزان شده بود. بیشتر به کاجی باستانی می‌ماند تا به آن پدر دوندۀ ماراتنی که بیشتر عمرم می‌شناختمش.یک روز، همین چند وقت پیش، داشتم در محلۀ قدیمی‌مان می‌دویدم که در پارکی کمی دورتر از خانه توقف کردم. ایستادم و به پدری با دو دخترش نگاه کردم که توپ فوتبالی را به این‌طرف و آن‌طرف شوت می‌کردند. یاد روزهای سادۀ گذشته افتادم، یاد لذت ناب کودکی‌های بی‌دغدغه. روزهای قبل از مریضی و طلاق. قبل از به واقعیت پیوستن مرگ. قبل از این‌ها غصه کم بود، تنش نبود، سوگ هم نبود.وقتی سوگ بالاخره به سراغم آمد، وقتی بالاخره دیوار را از میان برداشتم، باز هم به دویدن ادامه دادم. تنها کاری که از دستت برمی‌آید همین است، اینکه آرام‌آرام به راهت ادامه بدهی. اما من نه در گریز از سوگ که همراهِ سوگ دویدم. سوگ را با خودم حمل کردم. آرام گرفتم و به آن تن دادم. این دوِ طولانی مسابقه نیست. هیچ‌کس در آن برنده نمی‌شود. هیچ خط پایان درستی ندارد، اصلاً هیچ‌ پایانی ندارد، اما از جایی به بعد، رنج ته‌نشین می‌شود و خاطرات خوش جوانه می‌زنند.‌سال‌ها طول کشید تا دوران بیماری پدر را فراموش کنم و او را، آن‌طور که بود، به خاطر بیاورم. نبودنش را امروز هم حس می‌کنم، همیشه خواهم کرد، فقط فرقش این است که حالا با یادآوری روزهای خوشمان خودم را تسلی می‌دهم.وقتی بچه بودم، عادت به حرف‌های صمیمی و خودمانی نداشتیم، اما پدر یادم داده بود چطور فقطبا بودنم عشق بورزم، با بودن در کنار آدم‌هایی که دوستشان دارم. بعضی روزها در آسایشگاه با هم عکس‌های قدیمی را نگاه می‌کردیم، اما بیشتر در سکوت. برایمان ساده بود که از آن‌همه سال باهم‌دویدن هیچ‌چیز نگوییم. چیزهایی بودند که لازم نبود بر زبان آورده شوند.اغلب قبل از رفتن از او می‌پرسیدم «بابا، می‌دونی دوستت دارم دیگه؟». خیره می‌شد به فضای روبه‌رویش. چشم‌هایش همان رنگ سبزی را داشت که همیشه می‌شناختم، همان چشم‌هایی که وقتی در آینه نگاه می‌کنم می‌بینمشان، اما خودش در دوردست‌ها سیر می‌کرد. گاهی سرش را به‌سمت صدای من می‌چرخاند. بالاخره، یک روز، درست کمی مانده به رفتنش، داد زد و گفت «آره!»، طوری که انگار احمقانه‌ترین سؤال عمرم را پرسیده بودم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مونیکا پِرِل نوشته و در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان «The Long Run» در وب‌سایت اوتساید منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «سوگ چیزی شبیه دویدن است» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ دی ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است. •• مونیکا پرل (Monica Prelle) روزنامه‌نگار حوزۀ طبیعت، سلامت، دو و سفر است. آثار او در ادونچر ژورنال، بک‌پَکِر، گاردین، اوتساید، رانرز وُرلد و ... منتشر شده است. او هم‌اکنون ساکن ماموت‌لیکز در کالیفرنیاست.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیست‌ویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.Asics [۱] : برند معروف پوشاک و تجهیزات ورزشی [مترجم].

چرا ديگر کسی نمی‌تواند رمان‌های ويرجينيا وولف را نقد کند؟

$
0
0
ماریا آلبانو، کریتیک — نویسندگان کمی توانسته‌اند افسار تخیل عامه را، به اندازۀ ویرجینیا وولف، محکم در دست بگیرند. او در زمانه‌ای می‌زیست که، با استعانت از کلمات ملکه ویکتوریا، هنوز به زنان به‌ چشمِ انیس‌ومونس مردها نگریسته می‌شد. در چنین فضایی، او برای ضمیمۀ ادبی تایمز مرور ادبی نوشت و استقلالش را نخست از این رهگذر به دست آورد و سپس چاپخانۀ خودش را تأسیس کرد و چندین رمان، داستان کوتاه و مجموعه مقالاتی پیشرو منتشر کرد. او بسیار به تغییراتی که عصر جدید با خود آورده بود حساس بود و باور داشت که ادبیات باید حق مطلب را دربارۀ پیچیدگی‌های آگاهیِ مدرن ادا کند؛ به همین خاطر فُرم رمان را به‌کلّی متحول کرد.شهرت او هرچه باشد نابجا نیست. باوجوداین، از وقتی که فمنیست‌های دانشگاهی آثار وولف را در دهۀ ۱۹۶۰ احیا کردند، متون انتقادی‌ای دربارۀ او نوشته شد که ماهیت یک‌طرفه‌ای داشت. دراین‌باره نکته‌ای هست که باید گفته شود. شاهکار مدرنیستی‌ای همچون اولیس اثر جیمز جویس هم دست‌کم در معرض برخی مذمت‌ها قرار می‌گیرد، اما عظمت وولف در تمامی جنبه‌های آثارش گویی بی‌چون‌وچراست و مخالفت با آن به معنای این است که آدم خودش را زیر سؤال ببرد. در چنین فضایی منتقدان وولف، که زیاد هم نیستند، به این اتهام که فقط می‌خواهند نویسندگان زن را بر مبنای جنسیتشان کم‌ارزش جلوه دهند، از میدان بیرون رانده می‌شوند.شاید به‌دلیل غنای نوشته‌های خودِ وولف و نوشته‌های دیگران دربارۀ او باشد که خیلی‌ها با او احساس نوعی صمیمیت، و از همه مهم‌تر، هم‌ذات‌پنداری می‌کنند. انکار عظمتِ چنین نویسنده‌ای، نه‌تنها وولف را، بلکه همچنین طبقات پایین‌تر جامعه را، که او به نمایندگی‌شان انتخاب شده، متزلزل می‌کند. افسونِ شخصیت وولف به‌نوعی توجه اذهان به هنرمندی‌ او را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و او را بدل به قهرمانی می‌کند برای هر آنچه که مردم نیاز دارند: قهرمان فمینیسم و دگرباشی [زنانه]؛ قهرمان ازدواج‌های نامتعارف؛ قهرمان بازماندگان تعرض جنسی؛ قهرمان مبتلایان به اختلالات روانی. رمان‌های او، اگر خوانده هم بشوند، نه‌چندان در پرتوی شایستگی ادبی‌شان، بلکه از منظرِ تقلیل‌گرایانۀ سیاست‌های هویتی ستوده می‌شوند.وولف، در طرفداری‌اش از فُرم جدیدی برای رمان، پیشنهاد کرد که ادبیات را باید از قیدوبند تمام چیزهایی که تاکنون دست‌وپاگیرش بوده‌اند رهاند، چیزهایی مثل دلبستگی آمرانه به جزئیات مادی، پی‌رنگ سنتی، شیرین‌کاری‌های نمایشی، راوی واحد، قهرمانِ برجسته و موضوع مهم. وولف می‌اندیشید که ادبیات باید آینه‌ای در برابر زندگی بگیرد و زندگی با عبور از خطِ سیری که دارای آغاز، میانه و پایان است فاصلۀ زیادی دارد. زندگی بی‌قاعده است و وظیفۀ رمان‌نویسِ مدرن بیان افت‌وخیزهای آن است.این کار وظیفه‌ای بود که او مصمم بود دست‌کم خودش، از رهگذر آثار داستانی‌اش، به سرانجام برساند. این‌چنین بود که رمان‌هایی مثل خانم دَلوِی، به‌سوی فانوس دریایی و امواج پدید آمدند که تعمقات، تأثرات و هوس‌های مردم عادی را در یک روز عادی بیان می‌کردند. این رمان‌ها محلِ تلاقی امور پیش‌پاافتاده و مسائل عمیق بودند و وانمود نمی‌کردند که می‌توان به‌سادگی ازطریق رمزهای زبانیِ مرسوم ترجمان روح بود.بااین‌حال هیچ روش بنیادینی وجود ندارد و هر رمان را باید به‌مثابۀ اجرای ایده‌ای در تحول دائم، و آزمایش فنونی در نظر گرفت که هرگز به یک بوطیقای نهایی منتهی نمی‌شود.ازآنجاکه به‌لطف آزمایش‌های دائمی او رمان دیگر هرگز مانند قبل نشد، می‌توان بحث کرد که آیا استفادۀ مبتکرانۀ او از فنون گفتار، اندیشه و آگاهی محققان را بیش از همه افسون کرده است یا نه. خوانندۀ عادی، که همۀ روز را صرف وراجی‌های پیش‌پاافتاده و رویدادهای معمول کرده و حالا بالاخره فرصتی برای فرار از ملال رفت‌وآمد روزانه به محل کار و خانه یافته، شاید خوش نداشته باشد به خودش بیاید و ببیند که دارد دربارۀ پامچال‌های شکوفا، مغازه‌های خیابان باند و سرافکندگی لوئیس از لهجۀ غیرانگلیسی‌اش می‌خواند.اینکه خوانندۀ عادی خوش دارد داستان‌ها آغاز و پایانی داشته باشند دلیلی دارد و فرانک کِرمُد، منتقد ادبی بریتانیایی، آن را بسیار بهتر از آنچه در توان من است توضیح می‌دهد؛ او می‌گوید که ساختار سنتی روایت پدید آمده است تا نیاز بسیار خاص بشر به معنا را برآورده کند. ما، که در میانۀ راه ابدیت قطار این جهان را سوار و از آن پیاده می‌شویم، به‌دنبال داستان‌هایی هستیم که در آن‌ها اتفاقات غایتی دارند و اضطرابی که مخلوق نامنتظرگی روزمره است موقتاً از میان می‌رود.مخالفت وولف با فرم سنتی جذابیت‌های خودش را دارد، اما وقتی در «داستان مدرن» فرم سنتی را «مستبدی بی وجدان» می‌نامد که نویسنده همچون «برده‌ای» به آن زنجیر شده است، شبیه نوجوانی سرکش به نظر می‌رسد. آری، قیام علیه قوانین منسوخ نیاکان کاری شایسته و حتی ضروری است (هارولد بلوم برای این قیام ضروری اصطلاح «اضطراب تأثیر» را ابداع کرده است)، اما باید این را نیز به رسمیت شناخت که نویسنده درهرصورت بَرده است، بردۀ خوانندگانش که، خواه ناخواه، هرگز از ستایش‌ها و نکوهش‌هایشان به‌تمامی رهایی ندارد. رهایی کامل از سنت نیز به معنی سرگردانی و بااحتیاط قدم‌برداشتن است. سنت واجد ارزشی است که بر مبنای آن به‌سوی شما دست هدایت دراز می‌کند و تا زمانی که آن‌قدر بالغ نشوید که بتوانید روی پای خودتان بایستید رهایتان نمی‌کند. وولف، به ‌اعتقاد من که احتمالاً جای بحث دارد (هرچند به‌هیچ‌وجه بی‌چون‌وچرا نیست)، آن دستِ هدایت را خیلی زودتر از آنچه باید رها کرد و خودش را محکوم کرد به اینکه با آزمون‌وخطا پیش برود.اینکه وولف نویسندۀ آزاد را تحسین می‌کند و اصرار دارد که چیزی به اسم «مواد خام درخورِ داستان» وجود ندارد نتیجۀ اسف‌بار دیگری هم دارد و آن این است که راه را برای گونه‌ای از نوشتار بد، که بی‌دلیل محبوب است، هموار کرده است. بهترین نمونۀ این نوع خاص نوشتار بد، که با دست‌ودلبازی بیشتر به آن نویسندگی تجربی می‌گویند، کتاب دختر، زن، دیگری۱ است که برندۀ جایزۀ بوکر نیز شده است. این کتاب مجموعه‌ای کاریکاتوری است از موعظه‌هایی که بدون علائم سجاوندی روی صفحات شناورند. یا کتاب جوانۀ علف۲ اثری پیوندی با نثر شاعرانه است و خاطره‌نویسی را با طبیعت‌نویسی در هم می‌آمیزد. نویسندۀ این کتاب، الیزابت جِین بِرنِت، خودش را شاعرِ زیست‌بومی می‌نامد (ای دادِ بی‌داد). اواریستو و بِرنِت آشکارا با کلمات وولف برخورد داشته‌اند و استنباطشان از آن‌ها چنین بوده است که هر ابتذال حق‌به‌جانب یا برون‌ریزیِ توصیفی، از شرح ملال‌آور طول یک ساقۀ علف گرفته تا نظرات کلیشه‌ای دربارۀ جنگ‌های بین نسلی، برده‌داری، زباله‌های جهان، مردسالاری، شرارت‌های سرمایه‌داری و موضوعاتی از این دست، سزاوارند صفحات را پر کنند و حتی در شمار ادبیات عالی به حساب آیند. ما باید از حالا به بعد صریح‌تر بگوییم که این‌ها، به‌طور قطع، سزاوار چنین چیزی نیستند.به وولف بازگردیم؛ جست‌وجوی درازمدت او برای فُرم یا فنی که برای بازآفرینی زندگی مناسب‌تر است باعث شده تا ستوده‌ترین اثرش، از طنز روزگار، به‌نوعی بی‌روح از کار درآید. زندگی آن‌قدرها موجز نیست، آن‌قدرها هم خوب ساخته‌وپرداخته نشده است؛ زندگی برای جست‌وجوی شیوۀ بی‌نقصِ عبارت‌پردازی توقف نمی‌کند، فقط مقدار ناچیزی از زندگی در انزوا از پرده بیرون می‌افتد و حتی آن‌وقت هم معمولاً خُلق تندوتیز یا اندیشه‌ای شتاب‌زده، یا غریزه، احساس یا شهوت، جای اندوهِ فکورانه را می‌گیرد. سالی سِتن در خانم دلُوِی می‌پرسد «مغز در قیاس با قلب چه اهمیتی دارد؟». وولف در رمان‌هایش از اولی بیش‌ازاندازه استفاده می‌کند و تا طرد دومی پیش می‌رود. او، در نامه‌ای به دوستش مَج وان، خودش این را تصدیق می‌کند:تنها دفاعیه‌ام این است که دربارۀ چیزها همان را می‌نویسم که می‌بینم، و همه‌وقت آگاهم از اینکه این نقطه‌نظر بسیار محدود و نسبتاً بی‌رمق است. به‌گمانم -اگر من آقای گاس بودم و برای خانم گرین می‌نوشتم- می‌توانستم با توسل به دلایل بیرونی ازقبیل آموزش، روش زندگی و غیره کمی توضیح بدهم که چرا این‌گونه است و بنابراین شاید ممکن باشد که، با افزایش سن، چیز بهتری به دست آورم. جورج الیوت به‌گمانم حدوداً چهل‌ساله بود که اولین رمانش، صحنه‌های زندگی روحانی،۳ را نوشت.اما احساس فعلی‌ام این است که این جهان مبهم و رؤیاگون، بدون عشق، قلب، شور یا رابطۀ جنسی، جهانی است که واقعاً برایم اهمیت دارد و توجهم را جلب می‌کند، به‌این‌خاطر که، هرچند این‌ها برای تو رؤیاست، و من ابداً نمی‌توانم به‌قدر کفایت آن‌ها را ابراز کنم، این چیزها کاملاً برایم واقعی‌اند.اما لطف کن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که من راضی‌ام، یا فکر نکن که نظرم کاملاً روشن است. فقط مسئله این است که به‌ نظرم می‌رسد بهتر است دربارۀ چیزهایی بنویسم که واقعاً احساس می‌کنم، تا اینکه در چیزهایی دست‌وپا بزنم که حقیقتاً کمترین درکی ازشان ندارم. این همان خبطی است -در ادبیات- که از دید من گویی بیخود و نابخشودنی است: منظورم مردمی است که در عواطفی غوطه‌ورند بی آنکه آن‌ها را بفهمند.محیط اجتماعی وولف به او اتاقی از آن خود۴ داد و زمان زیادی برایش فراهم کرد تا به ژرف‌اندیشی و مطالعۀ فراوان و نوشتن اختصاص دهد، بااین‌حال، برای اینکه وولف بیان عاطفی و زندگی و شخصیت را بیاموزد، محیط اجتماعی، بیشتر از اتاق نشیمن خانه‌اش، به او کمک نکرد، زیرا قرارگرفتن مداوم درمعرض بحث فکری، هرچقدر هم که هیجان‌انگیز بوده باشد، احتمالاً یکی از عوامل کوته‌فکری وولف نسبت به جهان خارج بود که در امواج به اوج خود رسید، جایی‌که او تقریباً به‌طور کامل در نمادگرایی غرق می‌شود، در آنچه به آن به‌منزلۀ «چیزی رازآمیز و روحانی» اشاره می‌کند، و این قطعاً می‌تواند هر چیزی باشد.وولف نویسندۀ فاخری است که همچون تی. اس. الیوت یا ساموئل بکت سزاوار بررسی‌ای منصفانه است و اگر این‌قدر نمی‌ترسیدیم که واقعاً انتقادی به او بنگریم، تشخیص می‌دادیم که ویژگی رمان‌های او تنشیلاینحل است که خواننده و نویسنده، هر دو، آن را به‌شدت احساس می‌کنند، تنشی مخصوصِ مخترع، مخصوص آزماینده‌ای مادام‌العمر که خود را، از رهگذر تلاش، درمعرض شکست نیز قرار می‌دهد. اگرچه فنونی که وولف آن‌ها را پرورش داده است در ایجاد تحول موفق بوده‌اند، برخی از آثارش ناپخته‌اند. به‌همین‌دلیل بسیاری از رمان‌های وولف مملو از امکاناتی تحقق‌نایافته و عواطفی بیان‌نشده‌اند. حال بیایید، به‌جای این آثارش، برای دفترهای خاطرات و جستار‌هایی جا باز کنیم که در آن‌ها قلب و شور او سرریز از حرارتی تزلزل‌ناپذیر است. بحث دربارۀ ناکامی‌های یک نویسنده حتماً نباید شهرت او را لکه‌دار کند؛ بگذارید این‌بار عملی برای بالابردن روحیه باشد.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را ماریا آلبانو نوشته و در تاریخ ۲۵ فوریۀ ۲۰۲۱ با عنوان «?Woolf: heart or brain» در وب‌سایت کریتیک منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «چرا دیگر کسی نمی‌تواند رمان‌های ویرجینیا وولف را نقد کند؟» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۵ اسفند ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• ماریا آلبانو (Maria Albano) نویسنده‌ای آزاد و ساکن لندن است و به‌تازگی در رشتۀ ادبیات تطبیقی از دانشگاه سنت اندروز فارغ‌التحصیل شده است. او برای نشریاتی همچون کریتیک و آن‌هِرد می‌نویسد.•••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیست‌ویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید. Girl, Woman, Other [۱] The Grassling [۲] Scenes of Clerical Life [۳] که البته مجموعه‌ای از سه داستان کوتاه است [مترجم]. [۴] اشارۀ رندانه‌ای است به نام رسالۀ فمینیستی معروف وولف [مترجم].

فوايد خواندن اديسه در دنيایی که آثار کلاسيک را بی‌فايده می‌داند

$
0
0
گفت‌وگوی اُکتاویان ریپورت با دنیل مندلسون، اُکتاویان ریپورت— دنیل مندلسون، استاد برجستۀ ادبیاتِ یونان و روم باستان، زندگی‏نامه‌‏نویس و منتقد ادبی است. ادیسه حماسۀ هومر است و کتاب دربارۀ ادیسه۱، نوشتۀ مندلسون، یکی از متأثرکننده‌ترین و از لحاظ روان‌شناختی عمیق‌ترین آثار روزگار ما دربارۀ این حماسه است. این اثر آمیزه‏ای است از زندگی‏نامۀ شخصی، تحلیل ادبی و تاریخ فرهنگی. سراسر کتاب حاوی مطالب خواندنی است، ولی در این مصاحبه نظرات آقای مندلسون را دربارۀ اتهام «به‌‏دردنخوریِ» آثار کلاسیک می‏‌شنویم. او، با ارائۀ دیدگاه‏‌هایی قانع‏‌کننده و درست، بیان می‏کند که مطالعۀ شاهکارهای ادبی طوری ما را برای تجربه‏‌های واقعاً انسانی -نظیر عشق، اندوه، تردید و لذت- مهیا می‏‌سازد که از عهدۀ تحصیلات ظاهراً «به‏‌درد‏بخور» خارج است.اُکتاویان ریپورت: چرا ادیسه می‏‌خوانیم؟دنیل مندلسون: حتماً دلیلی دارد که شاهکارهای ادبی شاهکار می‏‌شوند. اما این دلیل هرچه باشد ربطی به واسطه‏ و دلال‏ قوی‏ ندارد. شاهکارها طوری نوشته می‌‏شوند که از نظر داستان‏‌پردازی پُرکشش هستند و اساسی‏‌ترین مسائل مربوط به تجربۀ انسانی را مورد تردید قرار می‏‌دهند. آثار ادبیِ یونان و روم باستان اساس نگرش ما به جهان را شکل می‏‌دهند و ما هم به این دلیل آن‏ها را می‏‌خوانیم که دربارۀ زندگی مطالب درست و مطابق با واقعیت در اختیار می‏‌گذارند. درمورد خاصِ ادیسه باید بگوییم که این حماسه، سوای موارد دیگر، یکی از آثار برجستۀ ژانر خانوادگی است، زیرا از بازگشت به خانه، معنای خانه، فهمیدن و اثبات عشق به خانواده سخن می‏‌گوید و از اُلفتی حرف می‏‌زند که اعضای خانواده را طی سالیان دراز و به‏‌رغم فاصله و گذشت ایام پیوند می‏‌دهد.از آن مهم‏‌تر اینکه ادیسه، از جهتی، نخستین داستان علمی‏‌تخیلی جهان است. روایت ماجراجویی است که (با نقل از آغاز مجموعۀ پیشتازان فضا ۲ با تمدن‏‌های عجیب و تازه مواجه می‌‏شود. اولیس که متعلق به تمدن یونان، یعنی فرهنگ غرب، است در تمدن‏‌های متفاوت و جدید سیاحت می‏‌کند و به‏‌واسطۀ همین برخوردها با الگوهای تمدنیِ مختلف‏ -از بربریت محض گرفته تا فرهنگ والا- دربارۀ تمدن خودش و جایگاه آن در این طیف گسترده به تأمل می‌‏پردازد.ادیسه اگر اولین داستان علمی‌‏تخیلی هم نباشد، بی‏تردید یکی از نخستین اسناد انسان‏‌شناختیِ سنت غرب است. داستان دربارۀ کسی است که علاقمند است بداند اقوام فرهنگ‏‌های دیگر چطور زندگی می‏‌کنند. و ما خوانندگان، از طریق اولیس، فرصت آن را می‏‌یابیم که دربارۀ معنای متمدن‌بودن تأمل کنیم.اُکتاویان ریپورت: اولیس متعلق به چه تمدنی است و جوامع دیگر در قیاس با جامعۀ او چه وضعیتی دارند؟مندلسون: ماجرا شبیه داستان «گلدیلاکس و سه خرس»۳ است که می‏‌گفت این تخت خیلی بزرگ است، این‏ یکی خیلی کوچک است، این یکی کاملاً اندازه است. گمان می‌‏کنم ما هم باید این‏گونه بپنداریم که تمدن خودِ اولیس -یعنی تمدنی که ایتاکا، دولت‏‌شهر یونانیِ عصر مِفرغ، عرضه می‏‌کند- به‌نوعی کاملاً اندازه است. در یک سویِ این گسترۀ تمدنی سیکلوپ‏ قرار دارد که پایین‏‌ترین حد بربریت را به نمایش می‏‌گذارد. یکی از معیار‏های مهم تمدن، که یقیناً در فرهنگ اولیس هم وجود داشته، طرز رفتار با مهمان است. و رابطۀ مهمان و میزبان ازجمله نشانه‏‌های بارز این جامعۀ متمدن است: شما از مهمانانتان از ته دل پذیرایی می‏‌کنید. این یکی از مضامینی است که بارها و بارها در داستان تکرار می‌‏شود. هر بار که خود اولیس در هیئت غریبه‏‌ای ناشناس به خانۀ کسی فرود می‏‌آید دست‌‏و‏رویش را می‏‌شویند و او را اطعام می‏‌کنند. و بعد از او می‌‏پرسند «خب، بگویید نام شما چیست؟». این روالِ همیشگی است. اما سیکلوپ‏، برعکس، مهمانانش را می‏‌خورد. او آدم‏‌خواری است که طبعاً در نازل‏ترین سطح طیف تمدن قرار می‏‌گیرد.از سوی دیگر، آخرین ماجرای اولیس پیش از بازگشت به خانه در جزیرۀ سخریا روی می‏‌دهد که سرزمین فایاکی‏‌های بافرهنگ است. آن‌‏ها رقص، موسیقی، شعر و بازی را دوست می‏‌دارند و به طرزی باورنکردنی فرهیخته‌‏اند و برای اولیس، که مهمانِ خانه‏‌شان است، دل می‏‌سوزانند. متوجه گریۀ او می‏‌شوند و علت اندوهش را جویا می‏‌شوند. پس، به نظر من، فایاکی‌‏ها و سیکلوپ دو حد گسترۀ فرهنگ هستند. و یونانی‏‌ها، که اولیس نماینده‏‌شان است، جایی میان این دو حد قرار می‏‌گیرند.اُکتاویان ریپورت: به نظر شما چند نفر در تصنیف ادیسه نقش داشته‌‏اند؟ آیا فکر نمی‏‌کنید ادیسه کار همان کس یا کسانی باشد که ایلیاد را نوشته‌‏اند؟مندلسون: اصلاً نمی‌‏شود گفت. دربارۀ چگونگی تصنیف این حماسه‏‌ها هیچ‏‌چیز نمی‏‌دانیم. قول رایج این است که بخش‏ه‌ای مختلفِ ایلیاد و ادیسه به‌تدریج و با الهام از داستان‏ه‌ای عامیانه طی ده‏‌ها و بلکه صدها سال شکل گرفته‌‏اند تا اینکه، درنهایت، شخص یا اشخاصی آن‏‌ها را به شکلی که امروز مشاهده می‌‏کنیم درآورده‏ است. به‌هیچ‌وجه نمی‌‏توان دربارۀ تعداد واقعیِ نقالان یا شعرایی که اشعار نسخه‌‏های امروزیِ این حماسه‌‏ها را سروده‌‏اند اظهارنظر کرد. اما شواهدی هست دربارۀ اینکه این متن لایه‌های مختلفی دارد. مثل زمانی که به دامنۀ کوهی نگاه می‏‌کنید و چینه‌‏های مختلف زمین‌‏شناختی را می‌‏بینید، ایلیاد و ادیسه هم لایه‌‏لایه هستند. در جاهایی که دو رویداد به هم وصل می‏‌شوند به‌راحتی می‏توان اضافات و گسیختگی‏‌هایی را تشخیص داد که نشان می‌دهند درزهایی در متن داستان وجود دارد. گمان نمی‏‌کنم کسی بتواند به‏طور‏ قطعی بگوید که چند نفر دست‌‏اندر‏کار بوده‏‌اند.اما می‏‌دانیم که، در آنچه به اصطلاح «چرخۀ حماسی» می‏‌نامیم، اشعار حماسی دیگری نیز وجود داشته است. چرخۀ حماسی به مجموعۀ اشعاری گفته می‌‏شود که تاریخ جنگ تروا را از خاستگاه نخستین آن -یعنی ماجرای داوری پاریس- تا سقوط شهر تروا و اتفاقات پس از آن و بازگشت قهرمانان به خانه روایت می‏‌کند. از کل آن چرخه یکی ایلیاد باقی مانده که حادثه‌‏ای مربوط به سال آخر جنگ را روایت می‏‌کند، یکی هم ادیسه.تصور می‏‌کنم شواهد کافی در دست باشد که نشان می‏‏‌دهد اشعارِ دیگر به‌خوبیِ ایلیاد و ادیسه نبوده‏‌اند. مثلاً ارسطو از برخی آثارِ این چرخۀ حماسی که امروز از میان رفته با بیانی تحقیرآمیز یاد می‌‏کند. اگر فرض کنیم ایلیاد و ادیسه حدود ۷۰۰ ق.م کم‏و‏بیش به‌صورت کنونی‏شان درآمده‏ باشند -و رویدادی که نقل می‏‌کنند در ۱۲۰۰ ق.م یا ۱۱۰۰ ق.م رخ داده باشد و، بنابراین، حدود ۵۰۰ سال بین جنگ تروا و ایلیاد و ادیسه فاصله باشد- این آثار تا پیش از حکومت پریکلس در ۴۰۰ ق.م کاملاً مقبول و پذیرفته‏‌شده بودند و از آن‏ها، به‌‏ویژه از ایلیاد، به کرّات یاد می‌‏شده است.ما می‌‏دانیم که اوراقی که از ایلیاد روی کاغذ پاپیروس باقی‏مانده بسیار بیش از ادیسه است. پس ظاهراً ایلیاد بیشتر رونویسی می‌‏شده و این یعنی احتمالاً کتاب درسی بوده و از آن بیشتر استفاده می‌شده است. اما نکتۀ جالب توجه درمورد آن‏‌ها این است که از همان آغاز آثار معیار بوده‌‏اند. هیچ دانشگاهی در قرن نوزدهم تصمیم نگرفته از میان چندین رقیب مُهر تأیید خود را بر این دو اثر بزند. این‌ها در زمان خودشان هم شاهکار بوده‌‏اند.اُکتاویان ریپورت: آیا هیچ لحظه یا صحنه‌‏ای از ادیسه، به‏‌طور خاص، نظر شما را به مفاهیمی چون خانه و خانواده و معنای آن‏ها جلب کرده است؟مندلسون: در دو صحنه، اولیس دوباره اعضای خانواده‌اش را می‌بیند و هر بار صراحتاً موضوعاتی مطرح می‏شود مثل اینکه نزدیک‏ترین افراد به انسان چه کسانی هستند و آدم‏ها چطور آن‏ها را درک می‏کنند. شگفت اینکه این دو صحنه بسیار با هم متفاوت هستند. اولیس بعد از ۲۰ سال (در آغاز سرود سیزدهم از مجموع ۲۴ سرود، که درواقع نیمۀ کتاب است) سرانجام به خانه می‏‌رسد و رهسپار قصرش می‏‌شود تا خواستگاران را به سزای اعمالشان برساند. در راه پسرش را می‏‌بیند.این قطعه خیلی عجیب است. آنجا ‏که بالاخره آتنه چوب‌دستی زرین خود را به اولیس می‏‌زند و هویت واقعی او را برای پسرش تلماک برملا می‌‏سازد، اتفاق مأیوس‌‏کنندۀ عجیبی رخ می‌‏دهد. تلماک ماجرا را باور نمی‌‏کند. او نمی‌‏پذیرد که این مرد غریبه همان پدری است که قریب ۲۰ سال آرزوی دیدارش را داشته است. همان‏طور که می‏‌دانیم، وقتی اولیس خانه را ترک کرد تلماک نوزاد بود. حالا پسرش مردی ۲۰ساله شده؛ بین پدر و پسر جدایی افتاده است. اولیس، در جایی، واقعاً به پسرش می‌‏گوید «نه، اولیسِ دیگری به اینجا نخواهد آمد». به نظرم این جمله خیلی زیرکانه است، چون آن‌‏ها همدیگر را نمی‌‏شناسند. چیزی برای بازشناسی وجود ندارد. به تعبیری، بدون شناخت قبلی نمی‌‏توان بازشناسی کرد. آن‏‌ها هرگز با هم آشنا نبوده‌‏اند و، ازاین‌رو، ممکن نیست آن لحظۀ ناگهانیِ «شناخت» میان آن‏‌ها رخ دهد، پس صرفاً باید همدیگر را بپذیرند.حال می‌‏توان این برخورد را با صحنۀ فوق‏العاده پراحساس دیدار اولیس با پدر سالخورده‌‏اش، لائرت، که آخرین دیدار اوست مقایسه کرد. در این زمان او همۀ خواستگاران را کُشته و خود را به همسرش پنلوپ نمایانده است. اولیس نزد پدرش می‏‌رود و هر دو، تحت‌تأثیر رابطۀ عمیقی که بینشان است، زارزار می‏‌گریند. به نظر من هر کس این منظومه را سروده با این صحنه‌‏ها نکته‌‏های بسیار هوشمندانه‏‌ای دربارۀ روابط انسانی بیان کرده است. ارتباط اولیس با پسرش آسان نیست. تلماک می‏گوید «نه، نه، نه، نه تو اولیس پدر من نیستی». اولیس توضیح می‏‌دهد و دلیل می‌‏آورد تا اینکه بالاخره پدر و پسر یکدیگر را می‏‌پذیرند و مشغول رای‏زنی می‏‌شوند. اما اولیس و پدرش -که پیش از این رابطه‏‌ای عمیق داشتند و اکنون واقعاً «دوباره» به هم رسیده‌اند- از خوشحالی زبانشان بند می‌‏آید و مثل ابر بهار گریه می‏‌کنند.اُکتاویان ریپورت: آیا از میان اشخاص داستان کسی به‌طور خاص محبوب شما هست؟ کسی که با او عمیقاً احساس هم‏ذات‏‌پنداری کنید.مندلسون: من مخالف هم‏ذات‌‏پنداری هستم و همیشه هم به دانشجویانم می‏‌گویم هم‏ذات‏‌پنداری نکنید یا حداقل سعی‌تان را بکنید که هم‌ذات‌پنداری نکنید.بااین‌حال برای تدریس ادیسه، به‌ناچار، باید کمی خاطرخواه اولیس بود. شخصیت او اغواکننده است. من در مقام نویسنده با اولیس هم‏ذات‏‌پنداری نمی‌‏کنم، بلکه شیفتۀ داستان‌‏پردازی‏‌هایش هستم. اولیس هم‏زمان قصه‌‏گو، دروغ‏‌گو، دغل‏باز و اهل بازی با کلمات است. او سیکلوپ را با یک جناسِ فوق‌‏العاده دقیق و استادانه مغلوب می‌‏کند. اولیس پهلوان زبان و داستان‏‌پردازی است و از این نظر برای نویسندگان جذاب است.اما حماسۀ ادیسه آن‌قدر شخصیت‏‌های فوق‏العاده دارد که دشوار بتوان یکی از آن‏ها را انتخاب کرد. سیکلوپ شخصیت فوق‏‌العاده‏ای است، همین‏طور پنلوپ. اوریکله -همان دایۀ پیرِ بدعنقی که اولیس را در کُشتن خواستگاران همراهی می‏کند- هم شخصیت جذابی دارد.ادیسه از لحاظ شخصیت‏‌های برجستۀ زن هم -که امروزه مخصوصاً توجه ویژه‌‏ای به آن می‌‏شود- از غنای خاصی برخوردار است. البته بهتر است بگویم شخصیت‏‌های مؤنث، چون بعضی از آن‏ها الهه هستند. آتنه یکی از همین شخصیت‌‏هاست. خشک و نجوش نیست و کمی هم شوخ‏‌طبعی دارد. بعد از او، باید از سیرسه و کالیپسو نام برد. زمانی نظری‌ه‏ای مطرح شده بود مبنی بر اینکه نویسندۀ ادیسه باید زن بوده باشد، چون شخصیت‌‏های مؤنث فوق‌‏العاده‏ای خلق کرده است. البته کسی این نظریه را قبول ندارد، ولی به‌هرحال نشان می‌‏دهد این شخصیت‌‏ها چقدر پرمایه و غنی هستند. نمی‌‏توانم بگویم شخصیت محبوبم کیست، چون همه‏‌شان خیلی خوب‌اند.اُکتاویان ریپورت: اقناع‌‏کننده‏ترین چیز در تدریس ادیسه به دانشجویان دورۀ کارشناسی چیست؟ دشوارترین بخش کار چیست؟مندلسون: دلیل آمدن خیلی از دانشجویان دورۀ کارشناسی به کلاسم این است که می‌‏دانند ادیسه منظوم‌ه‏ای هیجان‏‌انگیز و پر از ماجراجویی است -که البته همین‏طور هم هست. این موضوع را انکار نمی‌‏کنم. ولی وقتی چشم دانشجویان را به غنایِ مضمونیِ فوق‏العادۀ این اثر هنری باز می‏کنی، آن‏وقت اقناع‌‏کننده می‏شود. چیزی نیست که ادیسه به آن نپردازد: انسان‏شناسی، زبان، داستان، هویت، پنهان‏‌کاری، خانواده و زندگی اجتماعی. من همیشه این‏طور تصور می‏‌کنم که دانشجویان به هوای ماجراهای هیجان‏‌انگیز اولیس کلاس را آغاز می‌‏کنند ولی دستِ‌آخر با فهم و درک قابل‌‏ملاحظه‌ای که از وسعت و پیچیدگی لذت‏بخشِ اثر و معنی رابطه، صمیمیّت و بازشناسی به دست می‌آورند دوره را به پایان می‏‌رسانند.حالا می‌‏رسیم به اینکه دشوارترین‏ بخش تدریس ادیسه به دانشجویان دورۀ کارشناسی چیست. ادیسه هم، مثل بسیاری دیگر از آثارِ پیچیدۀ ادبیات، گاه به ابعادی از زندگی می‏‌پردازد که درک آن برای دانشجویان سال اول دانشگاه که ۱۷ سال بیشتر ندارند دشوار است. نقاط اوج داستان، که اعضای خانوادۀ اولیس او را به جا می‏آورند، بسیار تأثرانگیز است، به‌‏شرطی که بتوانید درک کنید وقتی کسی را بعد از ۲۰ سال دوباره می‌‏بینید -به‌نحوی که در میان‏‌سالی یا پیری درک می‌‏کنید- چه حسی دارد. آن‏‌هایی که بعد از ۲۵، ۳۵ یا ۵۰ سال با دوستان دورۀ مدرسه یا دانشگاه دور هم جمع‏ شده‌‏اند آن حالت آشفتگیِ عجیب‌وغریبی را که می‌‏گویم می‌‏شناسند؛ کسانی را می‌‏بینید که سابقاً می‏‌شناختید. اصلاً مثل قبلشان نیستند، اما هنوز بعضی چیزهایشان آشناست. نمی‌‏توانید این تجربه را در ۱۷ یا ۱۸ سالگی داشته باشید، هنوز حتی سنّتان به ۲۰ سال که تعداد سال‌های دوریِ اولیس و پنلوپ است نرسیده.اُکتاویان ریپورت: چه چیزهای مهمی را در ترجمۀ این منظومه از دست می‏‌دهیم؟مندلسون: در کتابم بحثی را مطرح کرده‌‏ام که در کلاس با دانشجویان داشتیم، دربارۀ پیچیدگیِ آن جِناسی که اولیس از طریق آن سیکلوپ را مغلوب کرد. وقتی اولیس نخستین‏‌بار سیکلوپ را می‌‏بیند می‏‌گوید «نام من هیچ‌کس است». در پایان این سرود و پس از آنکه اولیس و یارانش به سیکلوپ حمله می‌‏برند و او را کور می‌‏کنند، همسایه‏‌های سیکلوپ به کمک او می‏‌شتابند. آن‏‌ها می‌‏پرسند «آیا کسی در پی آن است که تو را بکشد؟ آیا کسی تو را مجروح کرده است؟» و او پاسخ می‏‌دهد «هیچ‏کس مرا می‌‏کشد، هیچ‏کس مرا مجروح می‏‌کند». بعد آن‏‌ها می‌‏گویند «خب، پس ما به خانه‏‌هایمان بازمی‏‌گردیم». این‏‌طور می‏‌شود که کسی به او کمک نمی‌‏کند.این بازی با کلمات در متن یونانی ده‌‏برابر پیچیده‌‏تر و جالب‏‌تر از آن چیزی است که در ترجمۀ انگلیسی اثر می‏‌بینیم. در زبان یونانی یکی از کلماتِ معادل «هیچ‌کس» کلمۀ هم‏املایِ واژه‏ای به معنای «زیرکی»۴ است. پس سیکلوپ، وقتی اولیس به او حمله می‏‌کند، فقط نمی‏‌گوید «هیچ‌کس مرا می‌‏کشد»، بلکه می‏‌گوید «زیرکی مرا می‌‏کشد» که از قضا پربیراه هم نمی‏‌گوید.اشارۀ تلویحی دیگری هم هست که ما در انگلیسی نمی‏‌فهمیم. کلمۀ دیگری که در زبان یونانی به‏ معنی «هیچ‌کس» است، تا اندازه‌‏ای، هم‌‏آوایِ نام «اولیس» است. یعنی اگر کسی کمی مست باشد، نام «اولیس» را مثل آن کلمه ادا می‏‌کند -که البته می‏‌دانیم سیکلوپ هم مست بود. پس می‏‌بینیم که بازیِ خیلی‏‌خیلی پیچیده‌‏ای در جریان است و به‌هیچ‌وجه نمی‏‌توان آن را در انگلیسی به‌طور کامل اجرا کرد. انگلیسی با یونانی متفاوت است.اُکتاویان ریپورت: آیا شما نگران فاصله‌گرفتنِ جامعه از علوم انسانی هستید؟مندلسون: در برخی دانشگاه‌ها، گروه‌های مختلفِ دانشکده‌های علوم انسانی تعطیل می‌شوند و زبان و ادبیات یونان و روم باستان، با سرفصل‌های کلی و بدون نگرش تخصصی، با تاریخ هنر، زبان فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی ادغام می‌شود. این وضع قطعاً نگران‌کننده است. به نظرم همیشه جای نگرانی هست. معمولاً وقتی آدم‌ها مخالف تحصیل در مقاطع بالاترِ این رشته‌‏ها هستند، می‏‌گویند «ادبیات به‌‏دردنخور است»، ولی من همیشه در برابر این حرف مقاومت می‏‌کنم. می‏‌توانید حسابداری بخوانید که واقعاً از یک نظر به‏‌درد‏بخور است. اما اگر پدرتان فوت کند، مدرک حسابداری‏تان هیچ دردی از شما دوا نمی‏‌کند، ولی هومر می‌‏تواند به دادتان برسد. ادیسه کنارتان است. آثار ادبی برجسته به شما کمک می‏‌کنند دربارۀ فناپذیری و مرگ عزیزان اندیشه کنید. و این به نظر من خیلی به‏‌درد‏بخور است.تحصیلات وسیعی که انسان را در زمینه‌‏های ادبیات، تاریخ، فلسفه، ریاضیات و علم حقیقتاً آگاه کند انسان‌بودن و شهروندبودن را به ما می‌‏آموزد. می‏دانم که این حرف‏‌ها به نظر خیلی آرمان‏گرایانه می‌رسند، ولی اگر وضعیت کنونیِ سیاسی و اجتماعیِ کشور را نشانۀ تمرکز نسل حاضر بر علوم کاربردی بدانیم، به نظر من حتماً باید به فکر راه‌حل دیگری باشیم. تا آنجا که من می‏‌دانم، این دل‏‌مشغولیِ شدید و نامعقولی که نسبت به پول‏‌درآوردن به‌عنوان تنها هدف تحصیلات دانشگاهی وجود دارد شهروندانی بی‌‏نهایت حقیر و فرومایه تحویل جامعه می‏‌دهد. به گمان من، اگر چیزی که ما به آن می‏‌گوییم «به‌‏درد‏بخور» میانۀ خوبی با علوم انسانی نداشته باشد، به هیچ دردی نمی‏خورد.اُکتاویان ریپورت: ممکن است نظر خود را دربارۀ ارتباط مضمونی و فرهنگی ایلیاد و ادیسه بفرمایید؟مندولسون: من بی‌تردید این دو اثر را مکمل یکدیگر می‌‏دانم. البته قصد نگارندگان آن‏‌ها این نبوده، ولی این دو منظومه، در کنار هم، تقریباً به همۀ جنبه‌‏های تجارب انسانی می‏‌پردازند. حماسۀ ایلیاد به‌نوعی الگوی تراژدی است. و ادیسه الگوی کمدی. ایلیاد از انتخاب‏‌هایمان سخن می‏‌گوید که ما را مجبور می‏‌کنند، به‌‏رغم فناپذیری، با معنای زندگی روبه‌رو شویم و این همان دوراهی یا وضعیت دشوار در تراژدی‏‌هاست، اینکه آیا ارزش‌‏هایی که انسان پیشۀ عملِ خود می‌‏سازد به نتایج و پیامدهای آن می‌‏ارزد یا خیر. این همان وضعیت دشواری است که آشیل در آن گرفتار است.ادیسه با ازدواجی استعاری و پایانی خوش برای پهلوانِ داستان خاتمه می‏‌یابد. اتفاقات این حماسه تقریباً مثل آن چیزی است که ما از کمدی می‏‌شناسیم. البته منظورمان کمدی‏‌های خنده‏‌دار نیست؛ ادیسه از این نظر کمدی است که داستانش ماجرای پهلوانی است که تنها برای رسیدن به خانواده‌‏اش باید با دشواری‏‌هایی مواجه ‏شود و از آن‌‏ها عبور کند.پس من گمان نمی‏‌کنم ایلیاد و ادیسه دو اثر مجزا باشند که، بر حسب اتفاق، یک شاعر یا گروه شاعران آن‌ها را سروده باشند. به نظرم این دو اثر را می‏‌توان به‌خوبی به‌عنوان مکمل هم بررسی و مطالعه کرد. میان متخصصان ادبیات یونان و روم باستان مَثل معروفی هست که می‏‌گوید: ایلیاد از ادیسه خبر نداشته، ولی ادیسه قطعاً از ایلیاد باخبر بوده. این دو اثر خواهر‏‏برادر هستند. و همان‏طور که قبلاً هم گفتم، همۀ موضوعات را دربر می‏‌گیرند. عشق، ازدواج، مرگ، تولد، فرزند، جنگ، ایثار، قتل، مذهب؛ همه‌‏چیز.اُکتاویان ریپورت: آیا به نظر شما عجیب نیست که هکتور -شخصیت غیریونانیِ حماسه- تحسین‌‏برانگیز‏ترین شخصیت ایلیاد باشد؟مندلسون: درمورد ‏اینکه چقدر باید تروایی‌‏ها را متفاوت با یونانی‏‌ها بدانیم حرف و حدیث فراوان است. برخی بدون سند و مدرک ادعا می‏کنند تروایی‏‌ها آسیایی بوده‌اند و تمدنشان با تمدن یونانی‌ها متفاوت بوده. درحالی‌که آن‏ها خدایان واحدی را می‏‌پرستیدند و ظاهراً به یک زبان سخن می‏‌گفتند.به نظر من تأثرانگیزیِ شخصیت هکتور ارتباطی به تروایی‌بودن او ندارد، بلکه دلیلش این است که به جبهۀ دشمن تعلق دارد، یعنی دشمنِ طرفی است که دلمان می‌خواهد برنده شود. بدیهی است که خوانندگان با یونانی‏‌ها هم‏ذات‏‌پنداری می‏‌کنند. اما نکتۀ زیرکانه، ناراحت‌‏کننده و جذاب داستان این است که هکتور، قابل‏‌تحسین‏‌ترین شخصیت در کل ایلیاد، از افراد دشمن است، کسی که پیروزیِ یونانیان در گرو مرگ اوست. به گمان من این موضوع حقیقتاً شگفت‌‏آور است، چون تلویحاً از ما می‌‏خواهد برای دشمن، یا دیگری، یا بیگانه -یا به‌طور ضمنی برای همۀ کسانی که «ما» نیستند- انسانیت قائل شویم.نکته‌‏ای که شما مطرح کردید خیلی جالب و دقیق است. اما همان‌‏طور که گفتم، موضوع فقط رویاروییِ یونان و تروا، غرب و شرق یا چیزهایی از این دست نیست. چیزی حتی مهم‌‏تر از این مسائل مطرح است. در سراسر حماسۀ ایلیاد با همۀ تروایی‌‏ها مثل انسان برخورد می‌‏شود؛ هرگز احساس نمی‌‏کنیم که آن‏ها شیطان، بیگانه یا دیگری‏‌اند و همواره واقفیم که آن‌‏ها هم مثل ما انسان‌اند. به نظر من این دستاوردِ اخلاقی بزرگی است.اُکتاویان ریپورت: آیا درک شخصیت‏‌های عمیق و پیچیده‌‏ای مثل اولیس برای ما، که ظاهراً در عصر ساده‏‌سازی‏‌ها زندگی می‏‌کنیم، دشوارتر است؟مندلسون: یکی از چیزهایی که من در مقام معلم همیشه با آن می‏‌جنگم و فکر می‏کنم فرهنگ عامّه هم تا اندازه‏ای به آن پروبال می‏‌دهد، تمایل به ساده‌‏کردن و ساده‏انگارانه فکرکردن است. بسیاری از دانشجوهایم می‏‌خواهند بدانند از میان شخصیت‏‌های ادیسه و ایلیاد کدام‌‏ها خوب‌اند و کدام‏‌ها بد. من همیشه به آن‏‌ها می‏‌گویم پیچیدگی شخصیت‌‏ها -که می‌‏تواند پیچیدگی روان‌شناختی یا اخلاقی باشد- دقیقاً متناسب با میزان جدیتِ اثر ادبی است. تمایل آن‏‌ها برای اینکه بدانند فلان شخصیت خوب است یا بد اساساً تمایلی ضدادبی است.در کتابم به پدرم اشاره کرده‌ام که تلاش می‌کرد بگوید اولیس پهلوانی یک‏‌وجهی نیست. او در دورۀ ادیسۀ من در دانشگاه شرکت می‌‏کرد. اولیس از یک سو ویژگی‏‌هایی دارد که برای برخی قابل‏‌تحسین یا جذاب هستند،ولی از سوی دیگر، خصایصی هم دارد که بسیار ناپسندند. پدرم طرفدار تفسیر پیچیده‌‏ترِ قهرمان داستان بود. اولیس هم‏ دلکش و جذاب و پرکشش و باهوش است، هم بی‌‏نهایت ویرانگر. به هرجا که می‏‌رود از خود اندوه و غصه برجای می‌‏گذارد. در هر کجا که به ماجراجویی می‏‌پردازد مرگ و خرابی و نومیدی به بار می‏آورد. و همان‏طور که پدرم می‏گفت، هرچند اولیس ممکن است پهلوان داستان باشد، ولی اصلاً رهبر خوبی نیست، چون همۀ کسانی که بیست سال پیش همراه او به تروا رفتند در راه بازگشت به خانه کُشته شدند.لزومی ندارد حتماً درمورد قابل‌‏تحسین‌بودن یا نبودن او تصمیم بگیریم. هم هست، هم نیست. اولیس شخصیتی پیچیده است. و به دلیل همین پیچیدگی است که ارزش دارد دربارۀ او فکر کنیم. اگر او بی‏‌نهایت خوب و دوست‏‌داشتنی و عالی بود، حماسۀ ادیسه دَه صفحه می‏‌شد!اُکتاویان ریپورت: برای آن دسته از خوانندگانِ غیرمتخصصی که می‏‌خواهند درک عمیقی از ادیسه داشته باشند، البته سوای کتاب خودتان، چه آثاری را پیشنهاد می‏‌کنید؟مندلسون: کتاب فوق‏‌العاده‌ای هست که من به همۀ دانشجویانی که مشغول خواندن ایلیاد یا ادیسه هستند توصیه‌اش می‌‏کنم. این کتاب دنیای اولیس۵ نام دارد و نوشتۀ ام.آی فینلی است. این اثر، در حوزۀ خود، کتابی کلاسیک به حساب می‏آید. ۷۰ سال است که منتشر می‏شود و چاپ جدید آن را نیویورک ریویو آو بوکز منتشر کرده است. این کتاب مقدمۀ بسیار خوبی است، هم برای آشنایی با فرهنگ عصر مِفرغ یونان، که در ایلیاد و ادیسه از آن سخن به میان می‏آید، و هم اطلاع از آداب‏و‏رسوم اجتماعی، خانوادگی و اقتصادی.کتاب دیگری هم هست که همیشه فصل‏‌هایی از آن را به دانشجویان می‏‌دهم: لحظات هومری: راهنمای لذت‌بردن از خواندن ادیسه و ایلیاد۶. نویسندۀ آن ایوا برن است و برای کسانی مناسب است که با نقد ادبی آشنا هستند.کتاب خوب دیگری که معرفی می‏‌کنم از یک متخصص ادبیات یونان و روم به نام شیلا مرناهن است. این اثر از آن مجلدات سنگین دانشگاهی نیست، بلکه کتابی مختصر و مفید است. عنوان آن تغییر چهره و بازشناسی در ادیسه۷ است و این مضمونِ فوق‏‌العاده مهم را، به شیوه‌‏ای بسیار جالب، دنبال می‌‏کند. چارلز روئن بِی استاد بازنشستۀ ادبیات یونان و روم باستان است. او کتاب جذاب و خواندنیِ اولیس، یک زندگی۸ را نوشته است. او در این کتاب نه فقط آنچه در ادیسه می‏‌بینیم، بلکه همۀ حکایات افسانه‌‏ای پیرامون اولیس را گرد‏آوری کرده است و نتیجه بسیار خواندنی از آب درآمده است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب گفت‌وگویی است با دنیل مندلسون در تاریخ ۱۲ اوت ۲۰۲۱ با عنوان «Daniel Mendelsohn on the Odyssey» در وب‌سایت اݧݧݧُکتاوین ریپورت منتشر شده استږ و برای نخستین‌بار با عنوان «فواید خواندن ادیسه در دنیایی که آثار کلاسیک را بی‌فایده می‌داند» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۸ اسنفد ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.•• دنیل مندلسون (Daniel Mendelsohn) استاد علوم انسانی در بارد کالج نیویورک و نویسنده‌ای پرکار است. مندلسون تاکنون بیش از دَه کتاب نوشته است که جوایز علمی و ادبی متعددی برای او به همراه داشته‌اند. او همچنین دورۀ کوتاهی سردبیر نیویورک ریویو آو بوکز بوده و عمدۀ آثار روزنامه‌نگارانۀ او در همین مجله منتشر شده است. دو کتاب از این نویسنده به نام‌های پسر بد آتن: آثار کلاسیک از یونانیان تا بازی تاج و تخت (The Bad Boy of Athens: Classics from the Greeks to Game of Thrones) و دربارۀ ادیسه: پدر ، پسر و حماسه (An Odyssey: A Father, a Son, and an Epic) به چاپ رسیده است.••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ بیست‌ویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید. An Odyssey: A Father, a Son, and an Epic [۱] Star Trek [۲] Goldilocks and the Three Bears [۳] Cunning intelligence [۴] The World of Odysseus [۵] Homeric Moments: Clues to Delight in Reading the Odyssey and the Iliad [۶] Disguise and Recognition in the Odyssey [۷] Odysseus, A Life [۸]

اگر روی یک کتاب خطی چندصدساله عطسه کنید، چه می‌شود؟

$
0
0
اُلیویا کمبل، آتلانتیک — یک سال و نیم پیش، به خودم آمدم و دیدم در آرشیو مدرسۀ اقتصاد لندن به سندهای ۱۵۰ساله‌ای خیره شده‌ام که با دست‌خط‌های پرپیچ‌وتاب نوشته و با موم قرمز مُهر شده‌اند. ذهنم به چند هفته قبل از آن پرید که یکی از آن خون‌دماغ‌های گاه‌وبی‌گاه سراغم آمد، و فکری تصادفی ولی وحشتناک به ذهنم رسید: اگر باز خون دماغ شوم و روی یکی از این صفحات نایاب خون بریزد، چه؟ اگر آن‌ها را خراب کنم چه می‌شود؟ من داشتم کتابی دربارۀ اولین پزشکان زن می‌نوشتم و برای آن تحقیق می‌کردم. بررسیِ نامه‌های شخصی و سندهای دستِ‌اول دیگر (مانند سخنرانی‌ها، یادداشت‌ها و نامه‌هایِ دست‌نوشتۀ زنانی که دربارۀ آن‌ها جستجو می‌کردم) کمک کرد پاسخ بسیاری از سوالاتم را پیدا کنم، ولی سوال تازه‌ای در ذهنم شکل گرفت: اگر یک متن قدیمیِ ارزشمند به جای بایگانی‌شدن نابود شود تاریخ دقیقاً چه چیزی از دست می‌دهد؟در ایستگاه بعدی تحقیقم (مرکز مجموعه‌های پژوهشی در کتابخانۀ مرکزی‌ دانشگاه ادینبرو) فرصت این را داشتم که در مورد ترس‌هایم صحبت کنم. یک‌بار که در سکوت و انزوا مشغول مطالعه بودم، سیستم ضد حریق به صدا درآمد و مطالعه‌ام را به هم زد، آن وقت، محقق دیگری مرا به صرف چای به اتاق کارش دعوت کرد. صدای این سیستم باعث شد دربارۀ خطراتی که آرشیوها با آن روبه‌رو هستند صحبت کنیم و وقتی من گفتم که نگرانِ خون‌دماغ شدنم بوده‌ام، او هم ماجرای دوستش را برایم تعریف کرد که یک‌بار روی یکی از کتاب‌های دست‌نویسِ تذهیب‌شده عطسه کرده. وقتی دوستش به صورت غریزی خواسته بود کتاب را پاک کند، جوهرها پخش شده بود. هر چه بیشتر پاکش می‌کرد خرابتر می‌شد، عملاً همان کابوسی شده بود که در آن برنامۀ قدیمیِ «مستر بین» به تصویر کشیده شده است.تا قبل از همه‌گیری ویروس کرونا همۀ آرشیوهای عمومی‌، مثل جاهایی که من در اواخر سال ۲۰۱۹ رفتم، موظف بودند بین مسئولیتِ در دسترس قرار دادن مجموعه‌ها و همچنین محافظت از آن‌ها تعادل ایجاد کنند. الیزابت یِل که نویسنده و مدرس تاریخ در دانشگاه آیووا است در گفتگویی به من گفت «برخی از مدارکْ فاصلۀ اندکی دارند تا به اشیایی مقدس تبدیل شوند. مثلاً اگر به کپیِ اعلامیۀ استقلال ایالات متحده‌ که در آرشیوهای ملی به نمایش گذاشته شده است دقت کنید می‌بینید که مدرکِ فیزیکی خودش حاویِ معنا و ارزش زیادی است، یعنی باید جور دیگری با آن رفتار شود».از اعضای گروهی آنلاین متشکل از چند آرشیویست خواستم ماجراهای ترسناک کارشان را بگویند، آن‌ها هم چنین ماجراهایی تعریف کردند: محققانی که می‌خواستند پوست‌نوشته‌های قرن هجدهمی را داخل ورودی اتوماتیک دستگاه کپی بگذارند؛ یا گوزنی که پنجره را شکسته و وارد آرشیو شده بود و خونش به آثارِ داخل موزه لطمه وارد کرده بود؛ یا آلبوم خاطرات تزیین‌شده‌ای که اکلیل‌هایش روی متون مهم ریخته بود. نویسنده‌ای هم گفت که دیده استادش در دانشگاه تصادفاً یک لوحِ پوستیِ قرون وسطایی را پاره کرده است. برخی از آرشیویست‌ها هم به مدارکی اشاره کردند که قرن‌ها قدمت داشتند ولی در طولِ فهرست‌بندی یا محافظت آسیب دیده‌ بودند: مثلاً هنگام سلفون کشیدن، با نوار بستن، استفاده از مُهرهای جوهری و علامت‌گذاری با خودکار برای نشان‌دادن تعلق به کتابخانه. نویسنده‌ای به نام جسیکا دی‌مِیو گفت: «موقعی که روی نوشته‌های سوزان رایت کار می‌کردم، یکی از کاغذهایی که راجع به ائتلاف ملی آزادی جنسی بود و در بایگانی لیثرِ شیکاگو نگهداری می‌شد، بدجوری دستم را بُرید و روی یکی از صفحات خون چکید. آن موقع تازه‌کار بودم و حسابی ترسیدم».البته که متون مهم زیادی وجود دارد که اتفاقات بدتری بر سرشان آمده: مانند آتش‌سوزی، سیل، دزدی، خاکسترهای آتشفشانی. یِل توضیح داد که در قرن ۱۶ و ۱۷ سندهای مشکل‌سازِ سیاسی از کتابخانه‌ها و صومعه‌های کاتولیک پاک‌سازی می‌شدند و از این اسناد به عنوان درپوشِ بشکۀ آبجو یا تفنگ فتیله‌ای، قالب‌ کاغذی برای آشپزی و کاغذ کادو استفاده می‌شد. اینکه نابودسازی‌های استبدادی، دانش بسیار زیادی را از بین برده است باعث می‌شود از آنچه جمع‌آوری شده و باقی مانده جدی‌تر محافظت کنیم. یِل به من گفت «همۀ کار و توجهی که صرف حفظ مجموعه‌ها، نگهداریِ منظم آن‌ها، اطمینان از زود پیداشدنشان و برنامه‌ریزی برای حالات اضطراری می‌شود ... باید بین نسل‌های بعدیِ آرشیویست‌ها و کتابدارها هم ادامه پیدا کند».به  عبارتی دیگر «اسناد خودشان از خودشان مراقبت نمی‌کنند».من که کنجکاو بودم بدانم چه بر سر منابع آرشیوی آسیب‌دیده‌ می‌آید، سفری ترتیب دادم تا در فوریۀ ۲۰۲۰ از مرکز حفاظت از آثار هنری و تاریخی در زادگاهم یعنی فیلادلفیا بازدید کنم. آن موقع قبل از اینکه بیشترِ این مراکز بسته شوند، نمی‌دانستم که شاید آخرین سفر گزارشی‌ِ حضوری من باشد. مدیر خدمات محافظتی این مرکز، دیانی فیجی، در مورد کار آنجا گفت: «در واقع اصلِ زیربنای آرشیوها محافظتْ است. بدون محافظت هیچ مجموعه‌ای نخواهیم داشت».با این بازدید، ترس من تا حد زیادی ریخت. منظورم ترس از این است که هنگام کار با اسناد قدیمی و مهمْ اتفاقی لطمه‌ای به آن‌ها وارد کنم. محافظان در بخش‌هایِ کارگاه هنرمندان و آزمایشگاه علمیْ کاری خارق‌العاده انجام می‌دهند، آن‌ها در نگهداری اسناد شاهکارهایی انجام می‌دهند که من فکر نمی‌کردم شدنی باشد. دیدم که یکی از محافظانِ اسناد، نقاشیِ آبرنگ آگوست رودن را در مقدار زیادی آب یون‌زُدوده غوطه‌ور کرد تا تاری آن را از بین ببرد. این نقاشی در اثر قرارگرفتن در معرض نور تار شده بود. روی میز دیگری، چند عکسِ پانوراما از سوارکاران قرار داشت که مربوط به دهۀ ۱۹۲۰بودند،‌ عکس‌ها از طول پاره شده بودند و قرار بود کسی با دقت زیادی آن‌ها را تعمیر کند. این عکس‌ها را برای نگهداریْ لوله کرده بودند که رفته‌رفته خشک شده و باعث شده بود موقع بازکردن پاره شوند. در جلوی محافظ دیگری نقاشیِ انتزاعیِ بزرگی بود که ضخیم و کاملاً سیاه بود و قلبی آبی داشت. وقتی که این نقاشی از یک گالری در لندن به آمریکا آورده می‌شد در راه چارچوبش آسیب دیده بود. محافظْ بعد از اینکه شیشه‌خورده‌های داخل این نقاشی را تمیز کرد، روی ذره‌بینی خم شد و تکه‌های ریز گوشه‌های نقاشی که پاره شده بودند را وارسی کرد تا پی ببرد جای هر کدام کجاست.یادم رفت بگویم که برخی از بدترین دشمنان آثار ارزشمند، انسان‌ها نیستند بلکه موش‌ها، حشرات و رطوبت است. یک کپی از رویدادنامۀ نورنبرگ به آنجا آورده شده بود تا قسمت‌هایی از جلدش تعمیر شود. این کتاب در اواخر دهۀ ۱۴۰۰ از پارچه‌ ساخته شده بود و منقش به تصاویرِ رنگی روشنی بود که با مُهر چوبی ایجاد شده بودند. فلزهای موجود در رنگ‌ها کم‌کم داشتند کتاب را از بین می‌بُردند. یکی از محافظان از من خواست تا کتاب را بو کنم و ببینم می‌توانم بوی ادرار موشی که گفت را تشخیص دهم یا نه. به نظر من که فقط بوی کپک می‌داد. گوشه‌های پایین صفحات سیاه شده بودند چون قرن‌ها افرادی با دست‌های روغنی آن‌ها را ورق زده بودند. محافظ آدم‌هایی را تصور می‌کرد که وقتی داشتند ناهار می‌خوردند، کتاب را هم ورق می‌زدند.همه‌گیری کرونا مسائل مربوط به نگهداری آرشیوها را با مشکلات بیشتری روبرو کرده است، مثلاً نمی‌شود رویدادنامۀ نورنبرگ را از راه دور واقعاً تعمیر کرد. بسیاری از آزمایشگاه‌ها، آرشیوها، کتابخانه‌ها و موزه‌ها حداقل موقتاً بسته بودند. مرکز ملی فناوری و آموزش حفاظت سریعاً توصیه‌هایی برای تجهیزات حفاظت شخصی، ضدعفونی‌کردن آثار، و بازگشایی ایمن ارائه داد. انستیتوی حفاظت آمریکا هم در طول همه‌گیری ویروس کرونا منابع زیادی جمع‌آوری کرد که در مورد مراقبت از مجموعه‌ها و افرادی بود که با آن مجموعه‌ها در ارتباطند.آزمایشگاهِ مرکز حفاظت از آثار هنری و تاریخی در بهار گذشته تنها برای چند ماه بسته بود، از ژوئن ۲۰۲۰ دوباره شروع به فعالیت کرد، البته با برنامۀ کاریِ متناوب و کوتاه‌تر. تا آن موقع، تحقیقات نشان داده‌ بودند که ویروس کرونا بعد از سه روز دیگر روی اشیاء کتابخانه قابل شناسایی نیست، بنابراین افرادی که کارشان سروکله‌زدن با چنین موادی بود احساس راحتی بیشتری کردند. متأسفانه، برخی از تلاش‌هایی که برای کاهش میکروب‌‌ها انجام می‌گیرند در واقع تهدیدی برای آثار ارزشمند به حساب می‌آیند: تحقیقاتِ کتابخانۀ کنگره نشان داد که ضدعفونی‌کننده‌های دستِ الکلی می‌توانند رنگ برخی از کاغذها را زرد کنند. این همه‌گیریْ مرکزِحفاظت از آثار هنری و تاریخی را مجبور کرد تا دربارۀ یکی دیگر از کارهایش هم خلاقانه برخورد کند، یعنی الان ترکیبی از کلاس‌های آموزشِ حفاظتِ آنلاین و حضوری برگزار کرده و مجموعه‌ها و آرشیوها را به صورت مجازی ارزیابی‌ می‌کند. درس‌هایی که از دست و پنجه نرم‌کردن با این همه‌گیری آموخته‌ایم را می‌توان در فوریت‌ها و خلل‌های آتیِ روال زندگی عادی به کار گرفت.بسیاری از آثارْ اهمیتشان را از لطمه‌ای که دیده‌اند می‌گیرند. مثلاً ردِ دستانی جوهری بر روی دست‌نوشته‌ای متعلق به قرن پانزدهم آن را متمایز ساخته و باعث شده داستانی ویژۀ خودش داشته باشند. مثال دیگر مربوط به بچه‌های چارلز داروین است که روی پیش‌نویسِ کتاب منشاء انواع او کلی شکلک کشیده‌اند. ولی این ایرادات تقریباً در زمان خلقِ اثر پدید آمده‌اند نه به دستِ محققانی در آیندۀ دور.الیزابت یل گفت: «لمس، دستکاری و استفاده از اسناد آن‌ها را ارزشمندتر می‌کند. وقتی که می‌بینید مردم روی آن‌‌ها می‌نویسند، تاری از مویشان روی آن می‌افتد یا حتی مومِ شمع روی آن می‌ریزند، یعنی این مدارک به نحوی از انحا مورد استفاده بوده‌اند و می‌توان اثرات آن را روی مدرک یافت. چنین مدارکی برای تاریخ‌دانان ارزشمندتر هستند. حتی مواردی که موجب نابودی سندی می‌شود، می‌تواند آن‌ را جذاب‌تر و ارزشمندتر کند».یکی از شگفت‌انگیزترین تکنیک‌های نگهداری‌ای که دیدم مربوط به استفاده از تکنولوژی‌های جدید بود. این تکنولوژی‌ها از مدارکی که زمانی گمان می‌شد از شدت لطمه غیرقابل تشخیص شده‌اند، متون خوانایی ارائه‌ می‌دهد. یکی از متخصصان تصویربرداری دیجیتال در مرکز ِحفاظت از آثار هنری و تاریخی به من نشان داد چگونه در این مرکز توانسته‌اند دست‌نوشته‌ای که نوشته‌هایش کاملاً محو شده‌ بود را با استفاده از عکس‌برداری یووی بازگردانند. یل گفت: «ما همیشه راه‌های جدیدی کشف می‌کنیم تا بتوانیم متونی که داریم را تحلیل کنیم ... تحلیل مواد سازنده‌، تحلیل شیمیایی، مطالعۀ فلزات موجود در مواد رنگی، مطالعۀ دی‌ان‌اِی‌ در پوست‌نوشته‌ها ... صد سال قبل چنین چیزهایی به فکر کسی خطور نمی‌کرد». متون کتابخانۀ هرکولانیوم که با خاکستر پوشانده شده است، چطور؟ قابل‌خواندن هستند. طومارهای دریای مرده چطور؟ آن‌ها هم قابل‌خواندن هستند. اینکه این مدارک تا الان باقی مانده‌اند اهمیت محافظت را نشان می‌دهد، حتی محافظت از آن مدارکی که به ظاهر کاملاً از بین رفته‌اند.اما تکنولوژیِ دیجیتالی‌کردن می‌تواند مثل شمشیر دولبه باشد. محققی که در مورد دوستش که عطسه کرده بود با من حرف زد معتقد بود این لطمه‌ها اشکالی ندارد چون احتمالش خیلی زیاد است که کپیِ آنچه در متن نوشته شده بود موجود باشد: شاید یک نفر جایی عکسی از آن گرفته است، یا از روی آن نوشته باشد. ولی آیا کافی است که فقط مدارکی دیجیتالی از این قسمت‌های خراب شده وجود داشته باشد که به ما یادآوری کند آن‌ها چه بودند؟ قطعاً دیجیتالی‌کردن یکی از بهترین راه‌ها برای حفظ دانش است و همچنین دسترسی وسیع‌تر به آن را هم ممکن می‌کند، ولی آن ارتباطی که انسان‌ها با اجسام فیزیکی برقرار می‌کنند هرگر نمی‌تواند با چیزی جایگزین شود. من خودم وقتی نامه‌های نوشته‌شده توسط زنانی که ماه‌ها در موردشان تحقیق می‌کردم را در دست گرفتم، از احساسی که به من دست داد شگفت‌زده شدم. وقتی مدرکی که باید بایگانی شود طوری نابود می‌شود که دیگر قابل تعمیر نباشد، داستان‌هایی که خود این آثار می‌گویند را از دست می‌دهیم، داستان‌هایی که نمی‌توان با دیجیتالی‌کردن نگهشان داشت.فیجی از مرکز ِحفاظت از آثار هنری و تاریخی به این فکر می‌کرد که «ما پیشکاران چیزهایی هستیم که آیندگان می‌توانند از طریقشان بیاموزند. با عزم به حفاظت، در واقع پیشکاران مسئولیت‌پذیر زندگی می‌شویم. وقتی این را می‌گویم به نظر خیلی بزرگ می‌آید ... اما گمان می‌کنم واقعاً هم مسئلۀ بزرگی است». فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را اُلیویا کمبل نوشته و در تاریخ ۱۳ جولای ۲۰۲۱ با عنوان « An Archivist Sneezes on a Priceless Document. Then What? » در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱با  عنوان «اگر روی یک سند چندصدساله عطسه کنید، چه می‌شود؟» با ترجمۀ زهرا عاملی منتشر کرده است. •• اُلیویا کمپل (Olivia Campbell) نویسندۀ کتابی است با عنوان زنان در روپوش‌های سفید: چگونه اولین زنان پزشک دنیای پزشکی را تغییر دادند (Women in White Coats: How the First Women Doctors Changed the World of Medicine).••• آنچه خواندید، به‌طور اختصاصی برای وب‌سایت ترجمان تولید شده و به‌رایگان در اختیار شما قرار گرفته است. شما می‌توانید با خرید اشتراک فصلنامه ترجمان علوم انسانی از انتشار این مطالب و فعالیت‌های ترجمان حمایت کنید. برای خرید اشتراک فصلنامه ترجمان و بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر به فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop مراجعه کنید.

اشک‌ریختن به پای عشق: اینفلوئنسرهای کتاب در تیک‌تاک

$
0
0
آلیسون فلاد، گاردین — در آگوست ۲۰۲۰، کیت ویلسون، دختری ۱۶ساله از شروزبری، تعدادی نقل‌قول را از کتاب‌هایی که خوانده بود‌ در شبکۀ اجتماعی تیک‌تاک پُست کرد. عنوان ویدئو این بود: «بگو دوستت دارم، بدونِ اینکه بگی دوستت دارم». در این ویدئوی کوتاه که آهنگ غم‌انگیزی روی آن گذاشته، ویلسون، شاگرد اول کلاس، تعدادی کتاب در دست دارد و این نقل‌قول‌ها به‌صورت نوشته روی تصویر ظاهر می‌شوند. از کتاب داستان دو شهر، «تو آخرین رؤیای روحم بوده‌ای»؛ از کتاب بلندی‌های بادگیر، «روح از هرچه ساخته شده باشد، برای من و او از یک جنس است»؛ از کتاب جین اِیر، «هر ذرۀ وجودت آن‌قدر برایم عزیز است که گویی وجود خود من است». از این ویدئو بیش از ۱.۲ میلیون بار بازدید شد.حساب کاربری تیک‌تاک ویلسون (@Kateslibrary) یکی از اکانت‌های بسیار محبوبی است که در بوک‌تاک پست می‌گذارد. بوک‌تاک بخشی از تیک‌تاک است که به کتاب‌خوانی اختصاص دارد و بیش از ۹.۶ میلیارد بازدیدکننده دارد و از آن به‌عنوان آخرین محیط سالم در اینترنت یاد می‌کنند. در آنجا، کاربران -که بیشترشان زنان جوان هستند- با الهام از کتاب‌های محبوبشان ویدئوهای کوتاه منتشر می‌کنند. بهترین‌ها کارهایشان سرگرم‌کننده است و خیلی کوتاه به ادبیات و تجربۀ کتاب‌خوانی می‌پردازند. ویلسون با حساب کاربری خود ویدئویی پست کرد با عنوان «کتاب‌هایی که در آن‌ها شخصیت اصلی برای قتل کسی فرستاده می‌شود، اما در پایان عاشق یکدیگر می‌شوند». حساب کاربری abbysbooks@ ویدئویی با عنوان «کارهایی که کتاب‌بازها انجام می‌دهند» به اشتراک گذاشت. حساب کاربری emilymiahreads@ نیز ویدئویی با این عنوان ارسال کرد: «وقتی ۱۲ سالت هست و درست همان وقت که داری حین خواندن یک کتاب زارزار گریه می‌کنی، و پدر‌ و مادرت سر می‌رسند».این پست‌ها می‌توانند میلیون‌ها بیننده را به خود جذب کنند و ذوق به کتاب را مجدداً در مخاطبان جوان شعله‌ور کنند. میرِی لی ۱۵ساله به همراه خواهر ۱۳ساله‌اش، الودی، در حال حاضر حساب کاربریِ معروف alifeofliterature@ را اداره می‌کنند. میری می‌گوید «زمانی‌که برای اولین بار در اکتبر سال گذشته گذرم به بوک‌تاک افتاد، پس از شش سال دوباره شروع کردم به خواندن کتاب».ایدۀ این کار از آنجا آغاز شد که میری خواهرش را متقاعد کرد تا رمان نوجوانانۀ  انتخاب۱ اثرِ کایرا کاس را بخواند. الودی می‌گوید «نمی‌خواستم این کتاب را بخوانم. آن زمان عاشق بازی کامپیوتری بودم». اما زمانی‌که کتاب را در دست گرفت دیگر نتوانست آن را زمین بگذارد، و در تیک‌تاک برای خودش حساب کاربری ساخت و در آن ویدئوهایی به اشتراک گذاشت که از حال‌وهوا و «زیبایی‌شناسی» کتاب انتخاب الهام گرفته بود. وقتی یکی از ویدئوهای الودی در یک روز هزار لایک خورد، میری نیز تصمیم گرفت به او بپیوندد و این دو خواهر در حال حاضر حدوداً ۲۸۴ هزار دنبال‌کننده دارند و ۶ میلیون لایک خورده‌اند. یکی از پُربازدیدترین کارهایشان دربارۀ کتاب ما دروغ‌گو بودیمِ۲ امیلی لاکهارت بود که در آن تصاویری از چشم‌اندازهای دراماتیک و خیره‌کننده از ساحلی زیبا نمایش داده می‌شود و محتوای کتاب به‌صورت خلاصه همراه با موزیکی مهیج ارائه می‌شود. همان‌طور که این دو خواهر می‌گویند، این کارشان برای این است که «شما را به خواندن کتاب‌ها، بر پایۀ زیبایی‌شناسی‌ آن‌ها، متقاعد کنند».اگرچه این ممکن است روشی ساده‌انگارانه برای صحبت از کتاب‌ها باشد، اما این دو خواهر می‌دانند که این میم‌ها ترفند مؤثری برای ترغیب مخاطبان هستند. میری می‌گوید «من فکر می‌کنم که مشکل کم‌خواندن کتاب به این واقعیت بر‌می‌گردد که وقتی کتابی می‌بینید با خود می‌گویید ’نه خیلی ممنون، دیگر تکلیف بیشتری نمی‌خواهم‘. من تلاش کردم دوستانم را وادار کنم که کتاب انتخاب، یا ملکۀ سرخ۳ [اثرِ ویکتوریا اویارد] را بخوانند اما موفق نشدم». درعوض، «به آن‌ها یک عالم عکس به همراه تعدادی موسیقی عامه‌پسند نشان دادیم و نتیجۀ کار بسیار موفقیت‌آمیز بود. مردم عاشق کارمان شدند و ما هم به کارمان ادامه دادیم».رمان هر دو در نهایت می‌میرند۴، که در سال ۲۰۱۷ به قلم آدام سیلورا منتشر شد، یکی از کتاب‌هایی است که از تأثیر تیک‌تاک بهره برده است. کاربران تیک‌تاک اخیراً پیش و پس از خواندن این کتاب، درحالی‌که با رسیدن به خط آخر هق‌هق می‌گریستند، از خودشان فیلم می‌گرفتند. در ماه مارس، این کتاب با فروش بیش از ۴ هزار نسخه در یک هفته به صدر لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های ادبیات داستانی نوجوانان پرتاب شد. بیش از ۲۰۰ هزار نسخه از این کتاب در بریتانیا فروش رفته، درحالی‌که بیش از نیمی از نسخه‌های آن در سال ۲۰۲۱، پس از آنکه هزاران پست درباره‌اش منتشر شد، با تأخیر به بازار آمد (adamsilvera# ۱۰.۸ میلیون بار بازدید خورده است).ناشران، با علاقۀ تمام، ویدئوها را تماشا می‌کنند. کت مک‌کنا، مشاور برند و بازاریابی که در زمینۀ کتاب‌ کودک و نوجوان تخصص دارد، می‌گوید «تعداد افرادی که بی‌بروبرگرد کتاب‌های نوجوانان را می‌خرند به جمعی چندهزارنفری از عاشقان وفادار به این ژانر محدود می‌شود. ولی بوک‌تاک هیجان‌انگیز است و با ویدئوهای کوتاه و سرگرم‌کننده‌اش فرصت جدید و مؤثری فراهم می‌کند تا افرادی که اهل مطالعه نیستند نیز درگیر شوند و به شمار کتاب‌دوستان افزوده شود. این تیزرهای نمایشی با ارائۀ ’تصویری اجمالی‘ از کتاب‌ها جلوه‌ای سینمایی به آن‌ها می‌بخشند، کاری که ناشران مدت‌هاست سعی دارند با استفاده از تیزرهای تبلیغاتی کتاب‌ها انجامش دهند. اما روشی که کاربران تیک‌تاک به‌ کار می‌گیرند تا با الهام از آنچه خوانده‌اند تصویرسازی کنند بسیار ساده و هوشمندانه است. آن‌ها به صفحات صامت کتاب جان می‌بخشند و آنچه را از ورای واژه‌های یک کتاب درمی‌یابید نشانتان می‌دهند».اولیویا هوراکس، مدیر بازاریابی و روابط عمومی انتشارات سایمون اند شوستر، که روی رمان سیلورا کار می‌کرد، در حال حاضر کتاب دیگری در دست بررسی دارد، کتابی از تریسی دئون با عنوان متولدِ افسانه۵ که حالا در بوک‌تاک زندگی جدیدی یافته است. او می‌گوید «اینکه کاربران می‌خواهند پیش‌دستی کنند و محتوای شخصی خودشان را بسازند به مُد روز تبدیل شده است. مثل چالش سطل آب یخ که قبلاً در فیس‌بوک تجربه شد، ترندهای تیک‌تاک نیز به همین ترتیب به چالش تبدیل می‌شوند و شما هم که نمی‌خواهید از روح زمانه عقب بمانید، درنتیجه کتابی را می‌خرید که همه درباره‌اش صحبت می‌کنند».هوراکس می‌گوید آنچه کاربران بوک‌تاک به تصویر می‌کشند «واکنش غریزی» به کتاب‌هاست، چیزی که در معرفی‌کتاب‌های مکتوب پیدا نمی‌شود. «اینکه این ویدئوها کمتر از یک دقیقه‌اند نکته‌ای دارد.  افرادی که از این محتوا استفاده می‌کنند همیشه چیزهای سریع‌تر و فوری‌تر می‌خواهند. شما ویدئویی ۳۲ثانیه‌ای تماشا می‌کنید که یک نفر در آن چیزهایی مثل این می‌گوید: این کتاب عاشقانه‌ای است دربارۀ دو دگرباش، واقعاً سوزناک و دلخراش است، یا از دستۀ ادبیات گمانه‌زن است. و سپس بازدید‌کنندگان با خود می‌گویند: اوه، آره، این دقیقاً همان چیزی است که دوست دارم؛ می‌خرمش».زندگی عاطفی یک نوجوان ممکن است ناهموار و پر از فرازونشیب باشد و کتاب‌هایی که گریه‌های پالاینده عرضه می‌کنند محبوب‌ترین‌ها هستند. مک‌کِنا می‌گوید «به نظر می‌رسد کتاب‌های رمانتیک و غم‌انگیز بسیار مورد توجه‌اند. اگر کتابی دل را به لرزه درآورد، احتمالاً توجه خواننده را به خود جلب می‌کند».آیمن چودِری ۲۰ساله، که در دانشگاه شیکاگو تحصیل می‌کند، متوجه شد پس از منتشرکردن ویدئویی که در آن با جیغی بلند (و خنده‌دار) به اتمام کتاب ترانۀ آشیلِ۶ مدلین میلر واکنش نشان داده بود، تعداد لایک‌هایش افزایش یافته است. چودِری می‌گوید «مُد روز است ‌که دربارۀ کتابی حرف بزنید یا حتی ممکن است علاوه‌برآن کلیپی هم از اشک‌ریختن خود حین خواندن آن کتاب تهیه کنید. این کار کنجکاویِ مردم را برمی‌انگیزد. می‌خواهند بدانند چه چیزی این کتاب را آن‌قدر خوب یا غم‌انگیز می‌کند که باعث می‌شود احساساتتان را نشان دهید و خود را در معرض انتقاد عموم قرار دهید. من بابت کتاب‌هایی پول می‌دهم که بتوانند درجا اشک مرا درآورند».باوجوداین، سراسر بوک‌تاک حال‌وهوای عاشقانه و اشک‌و‌ناله نیست. نوجوانی آمریکایی با نام کاربری «ccolinnnn» به‌خاطر پست‌های بامزه‌اش ۲۱.۷ میلیون لایک خورده که غالبِ آن‌ها تیزر پخش‌ زنده‌هایی است که در آن برای کودکان داستان‌های قبل از خواب می‌خواند. امیلی راسل که حساب کاربری‌اش (emilymiahreads@)۱.۲ میلیون لایک خورده است، پس از آنکه دربارۀ کتابفروشی‌ محبوبش پست گذاشت، متوجه شد که حساب کاربری‌اش جداً معروف شده است. تعدادی ویدئوی طنز هم هستند که  کلیشه‌های ادبی را به باد تمسخر گرفته‌اند، مثلاً «سفید‌پوست‌ها چطوری به زن‌های شرق آسیا نامه می‌نویسند؟»، یا «هنگامی‌که می‌خواهید عاشقانه از قصری گذر کنید و به معشوقتان برسید چه لباسی می‌پوشید؟» یا «چیزی که فکر می‌کنم موقع مطالعه به نظر می‌رسم، در مقابل چیزی که واقعاً هستم».چودری می‌گوید، طی دوران خانه‌نشینی، ملال قرنطینه باعث شده که در بوک‌تاک ویدئو منتشر کند. «من هیچ‌گاه برنامه‌ای برای تولید محتوا نداشتم. فکر نمی‌کردم که حرف خاصی برای گفتن داشته باشم». او در حال حاضر ۲۵۸ هزار دنبال‌کننده دارد و حساب کاربری‌اش (aymansbooks@) ۱۶.۲ میلیون لایک خورده است.ویلسون نیز طی دوران قرنطینه وارد بوک‌تاک شد. او می‌گوید «عاشق اینم که آدم‌های بیشتری پیدا کنم و بتوانم با آن‌ها راجع به کتاب‌های موردعلاقه‌‌ام صحبت کنم. در مدرسه چند نفری بودند که قبلاً هرگز با آن‌ها صحبت نکرده بودم تا اینکه حساب کاربری مرا دیده بودند و سروکله‌شان پیدا شد تا دربارۀ کتاب‌ها و حساب کاربری‌ام با من حرف بزنند». تا دسامبر ۲۰۲۰، ناشران مرتب با او تماس می‌گرفتند، زیرا فهمیده بودند که تیک‌تاک «واقعاً کتاب‌هایشان را به فروش می‌رساند».راسل، دانشجوی ۲۱سالۀ علوم پایه، اولین‌ بار کتاب‌های ارسالی ناشران و نویسندگان را آخر ماه سپتامبر دریافت کرد. او می‌گوید «هنوز نمی‌توانم باور کنم که دارم با این انتشاراتی‌ها کار می‌کنم. همیشه رؤیای من بوده است».محتوای بوک‌تاک عموماً حول چهارپنج کتاب «دست اول» متمرکز است که در حال حاضر این رمان‌های فانتزی هستند: کاراوال۷ اثرِ استفنی گاربر، سنگدل۸ اثرِ ماریسا مِیر و مجموعۀ درباری از خار و رز۹ به قلم سارا جِی. ماس. فیث یانگ که با حساب کاربری hellyeahbooks@ پست می‌گذارد می‌گوید «مردم در بوک‌تاک واقعاً عاشق رمان‌های فانتزی هستند. همین‌که به آدم‌ها بگویی رمان عاشقانه‌ای هست که در آن شخصیت‌ها سعی دارند یکدیگر را به قتل برسانند، کار تمام است؛ کتاب فروش خواهد رفت».او می‌گوید «در ابتدا، زمانی‌که تازه عضو می‌شوید، قطعاً شش تا ده کتاب وجود دارند که همه در موردشان صحبت می‌کنند. کتاب‌های محبوب‌تر غالباً بر اساس دگر‌جنس‌خواهی و نژاد سفید نوشته می‌شوند. و من فکر می‌کنم بزرگ‌ترین جنبش در درون جامعه چیزی مثل این است: ’هی، تا به حال بازنمود خودت را ندیده‌ای؟ اینجا کتاب‌هایی هستند که تو را به تصویر می‌کشند‘».یانگ ۲۲ سال دارد و می‌گوید «یک سال پیش از قرنطینه تصورم این بود که تیک‌تاک چیز مسخره‌ای است. واقعاً تصور می‌کردم که جای بچه‌های ۱۴ساله است، اما بوک‌تاک واقعاً جامعۀ محبوبی است. این ‌آدم‌ها همان کتاب‌هایی را دوست دارند که من هم دوست دارم، و می‌توانم دربارۀ کتاب‌های محبوبم صحبت کنم. فقط کمی سحرآمیز به نظر می‌رسد».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آلیسون فلاد نوشته و در تاریخ ۲۵ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان «The rise of BookTok: meet the teen influencers pushing books up the charts» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. و وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ اردیبهشت با عنوان «اشک‌ریختن به پای عشق: اینفلوئنسرهای کتاب در تیک‌تاک» با ترجمۀ محمدعلی کریم‌زاده منتشر کرده است.•• آلیسون فلاد (Alison Flood) در گاردین گزارشگر کتاب است و پیش از این دبیر خبرنامه بوده است.[۱]  The Selection[۲]  We Were Liars[۳]  Red Queen[۴] They Both Die at the End[۵]  Legendbor[۶]  The Song of Achilles[۷]  Caraval[۸]  Heartless[۹]  A Court of Thorns and Roses

میان شیاطین و فرشته‌ها: چطور آیرونی به گناهی نابخشودنی تبدیل شد؟

$
0
0
کریستین لورنتسن، بوک‌فروم— شیوۀ روایی مناسب برای بازنمایی تاریخِ چند سال اخیر آمریکا چیست؟ چه شیوه‌ای با روزهایی که در پیش رو داریم تناسب دارد؟ هر دورۀ سیاسی انواعی از داستان‌ها را برجسته می‌کند. به‌تازگی از یک مرحلۀ گوتیکِ۱ تاریخ جان به در برده‌ایم و یک عصر احساساتی۲ پیش روی ماست. در آمریکا، از قرن هجدهم به این سو، این دو شیوۀ روایت همواره زنده بوده‌اند، هرچند همیشه تسلط نداشته‌اند، اما اخیراً به مشخصۀ سیاست ما تبدیل شده‌اند. استعاره‌های مربوط به دولت ترامپ، شبیهِ کابوسی گوتیک بودند: انحراف جنسی، غارتگری، تأثیرات شومِ نیروهای برآمده از شرقِ موهوم، اسارت و سوءاستفاده از زنان و کودکان، اعمال شریرانه در خانه‌های اشرافی. در مقابل، جانشین او، بایدن، مثلِ پدری نیک‌خواه و آرامش‌بخش است؛ سوگوار همسر و فرزندانی است که در یک تراژدی قربانی شده‌اند، همسری باوفا برای چهار دهه و پدری که با پسر ولخرجش به‌گرمی برخورد می‌کند. با بایدن امکان خانوادۀ سرشار از محبت دوباره زنده می‌شود، کاخ سفید از یک قلعۀ جن‌زده (و مسموم) تبدیل می‌شود به سرپناه ملت در برابر طوفان، سنگری مستحکم در برابر دیوهایی که از گذشتۀ آمریکا بازمی‌آیند.اما، در جبهۀ سیاسیِ مقابل، عکس این نگاه نیز وجود دارد. نظریۀ توطئۀ کیوانان۳ می‌گوید نخبگانِ فاسد لیبرال کودکان را قاچاق می‌کنند و از فروش و استثمار آنان در یک بازار جهانی مخفی سود می‌برند، یک تبهکاریِ فراگیر که درست زیر سطح جامعه در جریان است و به زودی برملا خواهد شد. در این ماتریس پارونویایی (و گوتیک)، ترامپ یک قهرمانِ خون‌خواهِ رمانتیک است (یا بود) که عن‌قریب مباشران در این تبهکاری را به زندان خواهد انداخت، یعنی کسانی را که از قضا دشمنان سیاسی او نیز هستند. رؤیایی که ترامپ به طرفدرانش فروخت روایتی احساسی از دوران بازگشت بود، روایتی جذاب برای ماتم‌زدگانی که تصور می‌کنند امتیازاتشان دارد از دست می‌رود، و متنفرند از ترقی‌خواهانی که (به‌درستی) چنین بازگشتی را پسرفت قلمداد می‌کنند و آن را عقب‌گردی می‌دانند به باتلاق بی‌عدالتی‌های گذشته و کماکان‌ موجود.این ارواح هرگز بیرون رانده نشدند و اشباح تازه‌ای نیز به آن‌ها پیوسته‌اند که هم‌زمان جدید و کهنه‌اند. همه‌گیری کرونا که شایعات مبهمی دربارۀ منشأ آن وجود دارد، از خفاش‌ها و پاندولین‌ها تا آزمایشگاه‌های خارجی؛ ماجراهای تکراریِ خشونت پلیس و تیراندازی کور به جمعیت‌ها؛ همه‌گیری اعتیاد که همچنان حادّ است؛ همۀ این‌ها در آن روایت گوتیک نقش دارند، تازه اگر از پایان قریب‌الوقوع جهان بر اثر تغییرات اقلیمی بگذریم. ما شوق این را داشتیم که به روایت احساساتی بازگردیم. اما روایت احساساتی روایتی شکننده است. آخرین واژگان محبوب سیاسی در این روایت -یعنی «کرامت» در زبان بایدن، و «امید» در زبان اوباما- با بروز کوچک‌ترین دلسردی‌ها از میان می‌روند. واقع این است که بهترین چیزی که این دولتمردانِ احساساتی به‌خاطر واژه‌های کرامت و امید رهایش نکرده‌اند، حضور ترسناک شخصیت‌های منفیِ گوتیک است، ترامپ و پوتین، یا بدتر از این‌ها، ترامپ دیگری که به همین اندازه کاریزما دارد و برای قریحه‌های لیبرال و حرفه‌ای هم آنقدرها منزجرکننده نیست.وجه اشتراک روایت‌های احساساتی و گوتیک این است که هردوی آن‌ها در بطن ادبیات کودکانه ریشه دارند، خیر و شر را از هم جدا می‌کنند، بدون اینکه ابهامی باقی بگذارند. در هر دویِ این روایت‌ها، یک چیز غایب است: آیرونی.۴این حرف که زمانی آیرونی بر کشور ما حاکم بوده و ما اسیرش بوده‌ایم، صرفاً اطلاعات است و دیگر نمی‌توانیم واقعاً آن را احساس کنیم. وقتی اهل فن -که برجسته‌ترینشان گریدون کارتر سردبیر نشریۀ ونیتی فِر بود- پس از ۱۱ سپتامبر، با حسرت، مرگ آیرونی را اعلام کردند، همان موقع معلوم بود که اشتباه می‌کنند و آیرونی به‌سادگیِ برج‌های شیشه‌ای و فولادی فرونمی‌ریزد. قاتل حقیقی آیرونی چند سال بعدتر در سیمای باراک اوباما ظاهر شد. یا شاید طرفدارانش، دست‌کم بعضی از آن‌ها. جون دیدیون در آخرین نوشتۀ سیاسی‌اش می‌گوید آنچه او را دربارۀ کاندیداتوری اوباما سردرگم کرده بود، این بود که در کنار این حس که ما (لیبرال‌ها) داریم به آنچه می‌خواستیم می‌رسیم، فکر می‌کرده که «فقط آدم‌های بسیار جوان قادرند واقعاً این کاندیدا را درک کنند».بارها و بارها، بزرگسالانِ کاملاً باعقل و شعوری را دیدم که استدلال‌های قاطع فرزندانشان در حمایت از این کاندیدا را نقل می‌کردند. بارها و بارها گفتند که شاهد نوعی ماجرای نسلی هستیم، و ما نمی‌توانیم درکش کنیم. خیلی زود، دیدیم در دبیرستان نمی‌توانیم خودمان را با بچه‌های معمولی هماهنگ کنیم، ما نمی‌فهمیدیمشان. صفحۀ پوشاک در نیویورک تایمز، یکشنبۀ بعد از انتخابات، به تی‌شرت اوباما اشاره کرده بود که رویش نوشته بود «آیرونی را به تاریخ خواهد سپرد».حالا آیرونی بیرون رانده شده بود.بی‌ریایی، که ترجمه‌اش شده بود «امید»، وارد میدان شده بود.معصومیت، حتی اگر نادانی به نظر بیاید، تشویق می‌شد.هواداری دیگر می‌توانست به‌طور مناسبی با مصرف‌گرایی بیان شود.شمارش از دستم خارج است که چقدر عکس فوری برای من ایمیل کردند که نشان می‌داد مردم لباس اوباما را تن فرزندانشان کرده‌اند.بگذریم از تصویر کُمیک جون دیدیون از دریافت عکس‌های کودکان خردسالی که لباس سرهمیِ اوبامایی تنشان کرده بودند. آن کودکان خردسال حالا نوجوان هستند. به آن‌ها نسل زِد می‌گویند و ویدئوهای تیک‌تاک می‌سازند که غالباً اثباتی است بر اینکه بیشتر از سنشان می‌فهمند. دیدیون نزاع نسلیِ نوظهور در آن زمان را کشف کرده بود، نزاعی که حالا مشخصۀ گفتمان ما شده است (همانطور که شیوۀ سخن‌گفتن ما هم از آیرونی خالی شده است). اینکه مصرف‌گرایی بخشی از معادله است تصادفی نیست. قبل‌تر در دهۀ ۱۹۹۰، فرهنگ عامه و ادبی یک‌جور نگاه دوگانۀ آیرونیک به مصرف‌گرایی داشت، خصومتی همراه با رضایت، مثلاً این را در نظر بگیرید که در شوخی بی‌پایانِ۵ دیوید فاستر والاس، چطور شرکت‌ها از سال‌های تقویم حمایت می‌کنند و نام آن‌ها را عوض می‌کنند («سال پوشک بزرگ‌سالان دیپند»)۶، یا استدلال‌های توماس فرانک و مت ویلاند در گزیده‌ای از مجلۀ بافلر، به نام اعتراض خود را کالایی کنید،۷ که در آن شورش به چیزی تبدیل می‌شود که قابل خرید و فروش است. اما دهۀ گذشته شاهد عزیمتی به سمت مصرف‌گراییِ روشنگر یا «آگاهانه» بوده است. خریداران از میان کالاهایی انتخاب می‌کنند که کم یا بیش از نظر سیاسی مقبول هستند؛ کارزارهای تبلیغاتی از بازاریابیِ تعدی‌گرانه به بازاریابیِ فضیلت‌مدار عزیمت کرده‌اند. بدذاتی شرکت‌ها بر اثر رقابت برای بهبود اجتماع کاهش یافته است.در ادبیات ما، این تغییر به‌طور گسترده با چرخش نویسندگان انگلیسی‌زبانِ بلندپرواز از نوشتن رُمان سیستم۸ به سمت نوشتن اتوفیکشن۹نمود یافت. یکی از وجوه اشتراک این فُرم‌ها سطح بالای خودآگاهی در آن‌هاست. اما در رُمان‌های سیستم، خودآگاهیِ مؤلف -که معمولاً در شخصیت‌های مختلف رمان پراکنده است- به معنای خودمختاری یا کنترل نیست: چه مسیری یک کودک را از محلۀ برانکس در نیویورک به شغلی موفق در مدیریت پسماند می‌رساند؟ شخصیت‌های یک رمانِ سیستم خودشان را ساکنان جهانی می‌انگارند که آن‌قدر بزرگ و پیچیده است که برایشان قابل فهم نیست. واکنش آن‌ها اتخاذ موضعی آیرونیک و پارانویید است. اما اتوفیکشن‌ها دست‌کم توهم خودمختاری را در همزادِ نویسنده ایجاد می‌کنند. معمولاً سرنوشتِ قهرمان این داستان‌ها عبارت است از تبدیل‌شدن به یک هنرمند یا نویسنده و اثبات اینکه این سرنوشت محقق می‌شود نیز همان کتابی است که در دست خواننده است. در طولِ رمان‌های بن لرنر و شیلا هتی، فاصله‌گذاری آیرونیکِ نویسنده از همزادهایش رو به کاهش می‌گذارد و این به موازات خودشکوفایی آنان و همزادهایشان به‌عنوان نویسنده و همانندشدن با طبقۀ متوسط بزرگسال رخ می‌دهد: روند تبدیل‌شدن به یک هنرمند به سؤالاتی دربارۀ خانواده و والدبودن می‌انجامد. در کنار این، گرایشی متفاوت به‌سمت مصرف‌گرایی نیز ظاهر می‌شود. اینجا راوی کتاب ۱۰:۰۴ نوشتۀ لرنر (۲۰۱۴) را در یک فروشگاه هول فودز۱۰ داریم درحالی‌که یک طوفان حاره‌ای شهر نیویورک را تهدید می‌کند:آخر سر یک چیز در فهرست پیدا کردم، یک چیز حیاتی: قهوه فوری. ظرف پلاستیکی قرمز را برداشتم، یکی از سه تای باقی‌مانده در قفسه، چقدر شگفت‌آور بود: تخم‌های داخل میوه‌های قرمزِ درختان قهوه را از دامنه‌های کوه‌های آند در آمریکای جنوبی برداشت کرده‌اند، رُست کرده‌اند، آسیاب کرده‌اند، خیسانده‌اند و بعد کارخانه‌ای در مدئینِ کلمبیا آن‌ها را خشک کرده و پس از بسته‌بندی با پرواز به مرکز ترابری جی.‌اف.‌کی منتقل شده‌اند و بعد برای بسته‌بندی مجدد به صورت انبوه به بالای ایالت، سمت رودخانه پیرل، منتقل شده‌اند و بعد با کامیون به فروشگاهی که الآن من دارم برچسبِ رویش را می‌خوانم رسیده‌اند. انگار همۀ آن مناسباتِ اجتماعی که شئ در دست مرا تولید کرده‌اند در درونش آتش گرفته باشند، انگار که در معرض تهدید باشند و درون بسته‌بندی‌اش شروع به جست‌وخیز کرده باشند، و هاله‌ای خاص برایش ساخته باشند. انگار حماقتِ عظیم و کُشندۀ موجود در این سازمان‌دهی زمان و مکان و سوخت و کار، حالا که هواپیماها زمین‌گیر شده بودند و بزرگراه‌ها بسته شده بودند، در خود این کالا قابل دیدن بود.توجه داشته باشید که چطور «شگفت‌آوری» و «عظمتِ» مناسبات اجتماعیِ ظاهراً ملتهبِ موجود در این زنجیرۀ تأمین، وزنی بیشتر از «حماقتِ کُشنده» دارد: خوانندگان و همچنین راویِ لرنر می‌دانند که هزینۀ تجارت جهانی همانا بحران تغییرات اقلیمی است، و همین بحران علتِ کمیاب‌شدن مواد در فروشگاه‌های خرده‌فروشی‌ای است که راوی اکنون در یکی از آن‌ها ایستاده و بستۀ فشردۀ دانه‌های قهوۀ آسیاب‌شدۀ آمریکای جنوبی را در دستش دارد. یک آدم بدذات واحد در کار نیست: همۀ ما اندکی مقصریم و همۀ ما با حکم مرگ روبه‌روییم. با سیستمی که ما را حفظ کرده و حالا ممکن است بکشد، با متانت برخورد می‌شود نه با آیرونی.لزلی فیدلر که مطالعۀ درخشان او در سال ۱۹۶۰ با عنوان عشق و مرگ در رمان آمریکایی۱۱ هنوز بهترین کتاب راجع به ریشه‌های امر گوتیک و احساساتی و تعامل آن‌ها با یکدیگر در ادبیات ماست، بر این عقیده بود که کتاب‌های پرفروش واقعاً متون مقدس‌اند. به این ترتیب، پرفروش‌ترین قصه‌های انگلیسی‌زبان در دهۀ گذشته، یعنی سه‌گانۀ پنجاه طیف۱۲ نوشتۀ ای. ال. جیمز، کام‌نامه‌ای احساسی بود که از دل فَن‌فیکشن۱۳ و بر مبنای منابع گوتیک نوشته شده بود، یعنی بر مبنای مجموعه داستانِ خون‌آشامیِ گرگ‌ومیش. سال گذشته موفقیت یک داستان پرفروش متعلق به هفت دهه قبل دوباره به بوتۀ آزمون گذاشته شد، لولیتا: داستانی گوتیک که با فرمِ آیرونیکِ یک رومانس احساساتی روایت می‌شود.۱۴ اغلب این سؤال مطرح می‌شود: آیا لولیتا امروز منتشر می‌شد؟ فارغ از این واقعیت که لولیتا نیز، مانند پنجاه طیف خاکستری، ناشر معروفی نداشت تا وقتی که دیگر به یک پدیدۀ فرقه‌ای تبدیل شد (بیشتر بر اثر ستایش گراهام گرین از آن در بریتانیا)، مسئلۀ لولیتا امروز چندان مسئلۀ محتوایی نیست، چون داستان‌های حاوی سوءاستفاده از کودکان و آدم‌ربایی همیشه منتشر شده‌اند (رمان‌های جدیدی مانند وَنسای تاریک من۱۵ نوشتۀ کیت الیزابت راسل و محبوب مطلق من۱۶ نوشتۀ گابریل تالنت را ببینید)؛ مسئله بر سر دیدگاه و آیرونی است. اگر امروز نمی‌توانیم لولیتا را هضم کنیم، به این خاطر است که کاملاً روشن نیست که آیا دفاع از خودِ شورانگیزِ هامبرت بخشی لاینفک از رسوایی اخلاقی ناباکوف هست یا نه.طغیان همواره جالب بوده، اما آیرونی هرگز تا این اندازه در مظان اتهام نبوده است: در فضای مجازی این را زیاد می‌بینیم که کسانی «معتاد آیرونی»، «آلودۀ آیرونی»، یا «مریضِ آیرونی» خوانده می‌شوند. سنگ‌محک‌های قریحۀ آیرونیک در دهۀ ۱۹۹۰، مثل مجموعه تلویزیونی «ساینفلد»۱۷جذاب دانسته می‌شوند، البته اگر بازمانده‌های مسئله‌دارِ یک گذشتۀ احمقانه و تاریک تلقی نشوند. دو تن از آیرونیست‌های ادبی که در آن عصر ظاهر شدند، کلسن وایتهد و جرج ساندرز، آثار برجستۀ سورئالیستی‌ای منتشر کردند (راه‌آهن زیرزمینی۱۸، لینکلن در باردو۱۹) که با تاریخ برده‌داری با نوعی دلسوزیِ آسمانی برخورد می‌کنند. در دو حماسۀ گوتیک با جلوه‌فروشی‌های ادبی که در سال‌های پایانی عصر اوباما منتشر شدند خبری از آیرونی نیست: یک زندگی کوچک۲۰، نوشته هانیا یاناگیارا، و شهر در آتش۲۱، نوشتۀ گارت ریسک هالبرگ، هر دو قهرمانان جوانِ معصوم و غمگینی را نشان می‌دهند که قربانی موجودات بدذاتی می‌شوند که از قصه‌های افسانه‌ای بیرون آمده‌اند (راهبان شرور و دکترهای شرور؛ مادرخوانده‌ای رذل و یک عمۀ بدنهاد).در موجی از رمان‌های بحران میان‌سالیِ نسل ایکس، از عناصر گوتیک استفاده‌های ظریف‌تری شده است. بعضی از این کتاب‌ها روایت‌هایی واقع‌گرا هستند (قرص قرمز، نوشتۀ هری کونزرو، آب‌وهوا، نوشتۀ جنی آفیل، مدرسۀ توپیکا، نوشتۀ لرنر۲۲)، و برخی دیگر راه خود را به سمت هجوهای سیاه خیالی‌تر گم کرده‌اند (کتاب مقدس کودکان، نوشتۀ لیدیا میلت، هارک، نوشتۀ سم لیپسایت۲۳). همۀ این‌ها مشکلات میان‌سالی قهرمان‌هایشان را در آینۀ بحران‌های سیاسی می‌بینند. شیاطین آن‌ها ممکن است فاقد جسم باشند (تغییرات اقلیمی نزد آفیل و میلت) یا تشخص داشته باشند (فاشیست‌ها نزد کونزرو، لرنر، و لیپسایت)، و قهرمان‌های ما ممکن است حتی با مقداری آیرونی با تهدیدها مواجه شوند. اما چشم‌انداز هستی برای همۀ آن‌ها سرزمین‌های بیابانی و لم‌یزرع است. جنگل تاریک جایی است که ترول‌ها۲۴ در آن زندگی می‌کنند. اخیراً نام دیگری برای آن داریم: اینترنت.واکنش منتقدان به ادبیات متأخر ما با ناخرسندی از جایگاه اخلاقی شخصیت‌های داستانی همراه بوده است. این رمان‌ها چقدر سیاسی هستند؟ آیا سیاست شخصیت‌های آن‌ها اصیل است یا صرفاً اظهارات توخالی است؟ آیا خودآگاهی صرفاً یک طفره‌رفتنِ آیرونیک برای نویسندگانی است که از موضع بالا مشغول به کار هستند؟ این پرسش‌ها دربارۀ داستان‌های احساسیِ مربوط به همانندسازی طبقۀ بورژوا موضوعیت دارند (قصه‌های نه‌چندان آیرونیکِ سالی رونی و اندرو مارتین به ذهن می‌آید)، چون ریشه‌های این روایت‌ها در اخلاق مسیحی‌ای است که این روزها ابهام‌آمیز شده است، اخلاقی که در آن سکۀ رایج پاک‌دامنی است، هرچند پاک‌دامنی جنسی جای خود را به مفاهیم غبارآلودِ آبروی اخلاقی و تصویر مثبت از خویشتن داده است. سکۀ رایج سبکِ گوتیک ناپاکی است. وقتی قهرمان عنصرِ آلوده‌کننده است، مثل هامبرت هامبرت یا پاتریک بیتمن، در آیرونی غوطه‌ور می‌شویم. وقتی قهرمان آلوده‌شده است، وارد قلمرویی خالی از آیرونی می‌شویم.وقتی قریحۀ گوتیک را دوست نداریم، یکی از نام‌هایی که آن می‌دهیم، کلبی‌مسلکی است. آیرونی راهی است برای گفتن چیزهایی بدون اینکه منظورمان باشند و منظورداشتن چیزهایی بدون آن که آن‌ها را بگوییم. راهی است برای اینکه هم‌زمان در دو موضع باشیم: گنهکار و بی‌گناه؛ خیر و شر. همان‌طور که دیوید فاستر والاس می‌گفت، آیرونی می‌تواند واکنشی کرخت‌کننده به ناخوش‌احوالیِ سیاسی و فرهنگی باشد، اما می‌تواند شکلی از ایستادگی نیز باشد که برآمده از خشم و درد است. آیرونیک‌ترین صدا در ادبیات آمریکا از آنِ راویِ مرد نامرئی نوشتۀ رالف الیسون (۱۹۵۲) است. نمایش گوتیکِ آمریکای دهۀ ۱۹۳۰ که این راوی آن را از سر می‌گذارند از مجرای نیروی صدای او همچون رندنامه‌ای۲۵وحشیانه شکلی تازه می‌یابد. در میان راویان معاصر، مشهودترین جانشین او راوی دو رمان دلهره‌آورِ ویت تان نوین، همدرد و متعهد،۲۶ است. یک مأمور دوجانبه و یک گانگستر، یک مهاجر و یک پناهنده، یک شکنجه‌گر و یک قربانی شکنجه، پسر نامشروع استعمارگر و استعمارشده، او هویت‌های بسیار زیادی به کار می‌گیرد تا در هر لحظه جای کسی بنشیند. کتاب‌های نوین تک‌گویی‌های کمیکِ سرگرم‌کننده‌ای هستند که قصه‌های سیاسی آموزنده نیز دارند. آن‌ها خنده‌دارند، پرطنین هستند، و در گذشتۀ چندین دهۀ پیش قرار داده شده‌اند. نوین به نیویورک تایمز گفته است که قصۀ آمریکایی در آستانۀ یک چرخش سیاسی است: تمرین همدلیِ غیرسیاسی که عمدتاً توسط نویسندگان سفیدپوست صورت می‌گیرد جای خود را به تجربۀ رادیکال ژانرهای جدید خواهد داد که نویسندگان رنگین‌پوست آن را پیش خواهند برد. او در توصیف ریشخندهای سیاسی خودش خوب عمل کرده و من بدم نمی‌آید کتاب‌های بیشتری شبیه به این‌ها ببینم.ممکن است در میان آیرونی‌های افراطی غرق شویم یا خودمان یکی از آن‌ها شویم. ممکن است میان توهین‌های ترامپ و حرف‌های کلیشه‌ای بایدن گیر افتاده باشیم، که هر دو با پادتن‌هایی کارآمد به جنگ آیرونی می‌روند. ممکن است تا همیشه در میان لیبرال‌های ازخودراضی و مرتجع‌های نوستالژیک زندگی کنیم. شاید در خیابان‌ها مُشت‌هایمان را در برابر پلیس‌هایی بالا می‌بریم که هرگز نخواهند رفت. شاید با وای‌فای خاموش در تاریکی گرفتار شده‌ایم، مثل یکی از شخصیت‌های رمان اخیر دان دلیلو، به نام سکوت۲۷: مثل گزارشگران ورزشیِ فراموش‌شده وراجی می‌کنیم درحالی‌که دوستان ما در اتاق دیگر دست به کاری گوتیک زده‌اند.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را کریستین لورنتسن نوشته و در تاریخ ۱ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان Like Rain on Your Wedding Day در وب‌سایت بوک‌فروم منتشر شده است. و وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲ خرداد ۱۴۰۱ با عنوان «میان شیاطین و فرشته‌ها: چطور آیرونی به گناهی نابخشودنی تبدیل شد؟» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است.•• کریستین لورنتسن (Christian Lorentzen) نویسنده و روزنامه‌نگار حوزۀ ادبیات است. نوشته‌های او در بوک‌فروم، لندن ریویو آو بوکس، نیویورک مگزین و دیگر مطبوعات به انتشار کرده است.[۱] منظور از Gothic، یک سبک داستانی است که حول توصیف چیزهای ترسناک و تاریک می‌چرخد، و اشاره‌ای به معماری گوتیک در قرون وسطی دارد، که در آن ساختمان‌های بزرگ با سقف‌های بلند ساخته می‌شدند و معمولاً مکان‌هایی تاریک و وحشت‌آفرین بودند [مترجم].[۲] sentimental[۳] QAnon conspiracy[۴] منظور از Irony به ویژه در این مقاله، یک نوع صنعت ادبی است که گوینده مقصود خودش را وارونه بیان می‌کند، که در نتیجه هم مقداری طنزآلود می‌شود، و هم مقداری طعنه‌آمیز. مثلاً وقتی به کسی می‌گوییم «شما که این قدر اطلاعات دارید ...»، ولی در واقع باور ما این است که طرف صحبت ما «هیچ اطلاعاتی ندارد»، و از این طریق به او طعنه می‌زنیم و مورد تمسخر قرارش می‌دهیم [مترجم].[۵] Infinite Jest[۶] Depend یک نشان تجاری تولید لباس‌زیر مخصوص برای کسانی است که بی‌اختیاری ادرار دارند [مترجم].[۷] Commodify Your Dissent: Salvos from The Baffler[۸] systems novel، نوع خاصی از رُمان است که عمدتاً پس از ۱۱ سپتامبر در آمریکا رواج یافت و در آن‌ها تلاش می‌شود به نظام‌های اقتصادی و ایدئولوژیک حاکم بر کل جامعه پرداخته شود و سازوکار آن‌ها را برملا کنند [مترجم].[۹] گونه‌ای ادبی که نویسنده در آن داستانی می‌نویسد که قهرمان اصلی آن خودش است و اتفاقاتی که در آن می‌افتد برگرفته از زندگی واقعی خود اوست [مترجم].[۱۰] نام یک فروشگاه زنجیره‌ای مواد غذایی در آمریکاست [مترجم].[۱۱] Love and Death in the American Novel[۱۲] Fifty Shades[۱۳] fan fiction، یعنی داستان‌هایی که طرفداران یک داستان معروف با تقلید از آن داستان می‌نویسند، و برای همین اغلب داستان‌های آماتور هستند [مترجم].[۱۴] لولیتا، نوشتۀ ولادیمیر ناباکوف، نویسندۀ روس، اولین بار در ۱۹۵۵ به زبان انگلیسی و در پاریس منتشر شد. در این داستان یک استاد ادبیات میان‌سال به نام هامبرت هامبرت عاشق دختری ۱۲ساله می‌شود، که این استاد روان‌پریش او را نزد خود لولیتا می‌نامد. بنابراین داستان آمیزه‌ای است از امور احساساتی و گوتیک [مترجم].[۱۵] My Dark Vanessa[۱۶] My Absolute Darling[۱۷] مجموعه کمدی تلویزیونی در شبکه ان‌بی‌سی آمریکا بین سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۸ [مترجم].[۱۸] Underground Railroad[۱۹] Lincoln in the Bardo[۲۰] A Little Life[۲۱] City on Fire[۲۲] Hari Kunzru’s Red Pill, Jenny Offill’s Weather, Lerner’s The Topeka School[۲۳] Lydia Millet’s The Children’s Bible, Sam Lipsyte’s Hark[۲۴] موجودات افسانه‌ای انسان‌نما و زشت در افسانه‌های اسکاندیناوی که ساکن جنگل‌های تاریک هستند [مترجم].[۲۵] picaresque نوعی از سبک داستانی که زندگی یک «رِند ولگرد» را به نمایش می‌گذارد [مترجم].[۲۶] The Sympathizer and The Committed[۲۷] The Silence

آیا میل انسان به داستان‌‏سرایی خطرناک است؟

$
0
0
تیموتی اسنایدر، نیویورک‌تایمز— جاناتان گاچُل می‏‌گوید کتاب‌نوشتن «عذابی عظیم» است. او بارِ این مسئولیت را با نوشتن دربارۀ خودش و خلاصی از تحقیقات پردامنه سبُک می‌‏کند. صحنه‏‌ای به‌‏یاد‏ماندنی از صبحی دل‌‏انگیز را به تصویر می‌‏کشد که در تالار مطالعۀ گروه روان‌شناسیِ دانشکده‌‏اش نمایۀ کتاب‏‌های درسی را تورق می‏‌کند. او از این نگاهِ سرسری نتیجه می‌گیرد که تاکنون جز خودش هیچ‏کس موضوع مورد پژوهش او را که عبارت از «علمِ» سازوکارهای داستان‏ باشد بر ذمّه نگرفته است. چه کشف بزرگی!گاچُل، پژوهشگر عضو کالج واشینگتن و جفرسون، به ما می‏‌گوید «از زمانی که بشر به وجود آمده همان داستان‏‌های دیرینه، به همان شیوه و همان دلایل قدیمی، تکرار شده‌اند». ما در «پیروی ناخودآگاه از دستورزبان فراگیرِ» داستان‌‏ها زندگی می‌‏کنیم. به بیان دیگر، ما داستان‏‌ها را تعریف نمی‏‌کنیم، داستان‏‌ها ما را تعریف می‌‏کنند و همه، از مسیح بگیرید تا سقراط و دیگران، داستان‌‏سرایانی از یک قماش هستند. گاچُل معتقد است آن داستان عمومی و فراگیر که از قبل در مغز ما وجود دارد داستانی است که همه‏‌چیز در آن رو به وخامت می‏‌گذارد تا آنکه بالاخره اوضاع بهبود ‏یابد.این «دستورزبان فراگیر» نه با سفر پیدایش، اساطیر اسکاندیناوی، اسطوره‏‌های یونانی، منتخبات کنفسیوس و ریگ‏ودا سازگار است نه با «هملت»، «برادران کارامازوف»، «مادام بواری» و غیره تطبیق می‌‏کند. اما این مسئله در برابر مشکلات دیگر گاچُل هیچ نیست. او در کتاب پارادوکس داستان شرح می‏‌دهد که داستان‏‌ها آنچه را باید بشنویم به آنچه می‏‌خواهیم بشنویم تقلیل می‏دهند. آنچه در نگاه اول تنش رواییِ ساده‌ای به نظر می‏رسد ممکن است به معنای ضدیت علنیِ جماعتی با جماعت دیگر باشد. این‏‌ها مطالب بسیار خردمندانه‌‏ای هستند که هانا آرنت چند دهه پیش مطرح کرده است. اما گاچُل در این کتاب دقیقاً چنین داستانی را دربارۀ خودش نقل می‌‏کند: دانشمندی قهرمان که افکار اصیل او پیش‌‏پندارهای ما را بر هم می‏‌زند و بدین‏‌ترتیب حمله به گروه دشمنِ متشکل از استادان چپیِ وحشت‌‏انگیز را رهبری می‏‌کند. او، با دفاع از این تعبیر، کسان دیگری را که استدلال‏‌هایی مشابه مباحث او مطرح کرده‌‏اند نادیده می‌‏گیرد و رشته‌‏ها و پیشه‌‏هایی را که خلاف دیدگاه‌‏های او باشند به‌‏کل رد می‌‏کند. گاچُل فریب داستان خودش را می‏‌خورد و از این طریق قدرت داستان‏‌ها‏ را نشان می‏‌دهد.در تحلیلِ او فکر تازه‏ای به چشم نمی‌‏خورد. ایدۀ او که می‏‌گوید داستان‏‌ها ما را تعریف می‏‌کنند از انسان‏‌شناسی ساختارگرایانۀ کلود لوی‏استروس در دهۀ ۱۹۵۰ گرفته شده است. فلاسفه روی موضوع داستان حسابی کار کرده‌‏اند که البته گاچُل آن‏ها را نادیده گرفته است. از تاریخ و روزنامه‏‌نگاری هم صحبت به میان می‏‌آورد، ولی چون معتقد است این‏‌ها اجزای شاکلۀ «دستگاه» داستان‏‌سرایی فرهنگ ما هستند، کنارشان می‌‏گذارد. گاچُل در این خرمن آتش علوم انسانی زحمت دانستن آنچه رمان‌‏ها می‏‌گویند یا رشته‌های مختلف اقتضا می‏‌کنند یا سنت‌‏ها پیش می‌‏نهند را از سر خود باز می‏‌کند. تصویری که او از مسیح و سقراطِ قصه‌‏گو به دست می‌‏دهد کاملاً غلط است، سخن آن‏ها رمزگونه، مبهم و تمثیلی بوده و می‏‌خواسته‌‏اند به ذهن و روح مردم جان تازه ببخشند. ذهنیتِ تحقیق و جست‌وجو در کار او غایب است.از اصل امتناع تناقض هم خبری نیست. گاچُل، وقتی باب میلش باشد، درست از همان رشته‏‌هایی که قبل‏تر مردود دانسته نمونه‏ می‌‏آورد، بلافاصله پس از یک بخشِ انتقادآمیز که تاریخ را پیش‏‌بینیِ بی‏فایدۀ امروز بر اساس گذشته می‏‌داند به کتابی تاریخی استناد می‌‏کند، چراکه آن کتاب همان چیزی را می‏‌گوید که او می‏‌خواهد بگوید. بارها و بارها کاری می‏‌کند که خودش به آن انتقاد کرده است: آنچه را به داستان او یاری می‌‏رساند سند و مدرک قلمداد می‏‌کند و باقی را کنار می‏‌گذارد.گاچُل مدعی است که دیگران واقعیات آزارنده را نادیده می‏‌گیرند، حال آنکه خودِ او چنین می‏‌کند. روان‌شناسی شاید چیز زیادی دربارۀ داستان‏‌ها نداشته باشد که بگوید، ولی برای این عمل گاچُل عنوانی دقیق دارد: «جابجایی»۱، که اصطلاح ادبی‌اش «تعریض» است. البته نمی‏‌توان انتظار داشت گاچُل این موضوع را درک کند. کار اصطلاحات ادبی نظیر تعریض انجام آن چیزی است که گاچُل مدعی است پیش از او کسی انجامش نداده: از طریق فهرست‌کردن صنایع به‏‌کاررفته در داستان‌‏ها به ما امکان می‏‌دهند از آن‏ها فاصله بگیریم. البته این حوزه برای گاچُل ناشناخته است. در عنوان کتاب وعدۀ پارادوکس را به ما می‌‏دهد، ولی در ادامه هیچ نمونه‌ای از پارادوکس نشانمان نمی‌دهد. فرق بین استعاره و تشبیه را نمی‌‏داند. آنجا که مشغول سرهم‌‏بندی جزئیات هولوکاست است (تازه می‌‏گوید تاریخ به چه درد ما می‏‌خورد؟!) خوانندگان را به غلط‌‏های دستوری مهمان می‏‌کند.گاچُل، در درخشان‏‌ترین بخش اثر، کتابِ جارون لنیر۲ را شاهد می‌‏آورد تا نشان دهد چطور الگوریتم‌‏های شبکه‌‏های اجتماعی بدترین تمایلات ما را تقویت می‏‌کنند. هرچند ممکن است گاچُل در مورد «دستورزبان فراگیر» داستان‌‏ها به خطا رفته باشد، کاملاً درست می‏‌گوید که رسانه‏‌های اجتماعی به روایت‏‌هایی پر و بال می‌‏دهند که ما را پاک و بی‏‌گناه و دیگران را وحشی و سنگ‌دل نشان می‌‏دهند، اما چون خود را مکلف کرده که هرجور حرفی را، از شعر عهد بابِل باستان گرفته تا واقعیت مجازیِ دیجیتال، «داستان» به حساب آورد، نمی‏‌تواند به این نتیجۀ بسیار مهم برسد که هر داستانی به داستان‏سرایی از جنس بشر نیاز دارد. او می‏‌پذیرد که رمان حس همدردی را در ما زنده می‌‏کند (بحثی که مورخی به نام لین هانت باب کرد) اما نمی‌‏تواند خود را وادارد که بگوید خواندن آلیس در سرزمین عجایب بهتر از افتادن در لانۀ خرگوش رسانه‌‏های اجتماعی است.گاچُل کمیت را به کیفیت ترجیح می‌‏دهد و، به‏‌جای خواندن رمان‏‌ها، به جدول‏‌بندی مطالعات انجام شده دربارۀ آن‏ها می‌‏پردازد. او نمی‌‏تواند به‌‏درستی تشخیص دهد که اینترنت نوعی تجربۀ روان‌شناختی بی‏‌پایان به وجود می٬‏آورد، نه داستان. گاچُل عقل خود را به دست ابزارهای کلان‌‏داده و روان‌شناسی می‌‏دهد و، به این ترتیب، از درک این نکتۀ اساسی دربارۀ تجربۀ خواندن در دورۀ حاضر عاجز می‏ماند. سخن او دربارۀ الگوریتم‏‌های رسانه‏‌های اجتماعی که ما را به خودشیفتگی مطلق می‌‏کشانند خطا نیست، اما توجه نمی‌‏کند که دقیقاً همین روان‌شناسی و کلان‏‌داده‏‌ها -هم‌‏پیمانان خود او- هستند که با تبلیغات دیجیتال و حربه‏‌های سیاسی ما را در داستان‏‌هایی که همیشه طرف خوب آن‏ها هستیم گیر می‌‏اندازند. گاچُل به ما هشدار می‏‌دهد که مراقب چنین داستان‏‌هایی باشیم، درست هم می‏‌گوید، ولی در تحلیلی که از افزایش و تشدید آن‏ها ارائه می‌دهد شخصیت منفی را با قهرمان اشتباه گرفته است. وقتی او داستان‏‌سرایی انسان را با دست‌کاری ماشینی یکی می‌‏کند، بی‌‏آنکه خود دانسته باشد، به جبهۀ ماشین‏‌ها پیوسته است.گاچُل اختلاف اساسی میان باورکردن داستان و داستان‏‌پردازشدن را نادیده می‏گیرد. این مسئله وقتی بروز می‏‌کند که سراغ ادبیات داستانی می‌‏رود. صحنۀ کوتاهی را توصیف می‏‌کند که (دست‏‌کم در نظر بسیاری از خوانندگان) ظاهراً ماجرای خانمی جوان است که می‏‌کوشد از دست مهاجمی خطرناک بگریزد. گاچُل به طرزی وحشتناک می‏‌نویسد که «من خدای جهان کوچک او هستم» -پیش از آنکه، به طرزی وحشتناک‌‏تر، ما را مطمئن کند که خدایی رئوف است. اگر داستان از موضع قدرتی ازخودراضی روایت نشود، مثلاً اگر از نظرگاه خودِ زن گفته شود، به گونه‌‏ای دیگر خواهد بود. همچنین اگر به‌عنوان اثری غیرداستانی نقل شود، ماجرا به‏‌کلی متفاوت خواهد شد.نظر گاچُل دربارۀ جهان غیرداستانیِ ما عبارت از این است که «تقریباً همه‌‏چیز رو به بهبود است و معدودی از چیزها بدتر می‏‌شوند». با توجه به اینکه او نه تاریخ را قبول دارد نه روزنامه‏‌نگاری را، نمی‏‌دانیم که چطور می‌‏تواند گذشته و حال را مقایسه کند. تکیۀ او بر «اطلاعات» استیون پینکر دربارۀ خشونت است، گرچه اصلاً چنین اطلاعاتی وجود ندارد. پینکر به دیگران استناد کرده است؛ کتاب فرشتگان بدتر ذات ما۳ انتخاب‏‌های عجیب‌‏و‏غریب او را به‌‏نحو سودمندی مورد بررسی قرار داده است. پینکر، در حوزه‌‏هایی که من اطلاعات مختصری دارم، انتخاب‏‌های مغرضانه‌‏ای کرده است، بهترین ارقامی را که از شمار مرگ‏‌و‏میر دورۀ معاصر ارائه می‏‌دهد از مأخذی گرفته که آن‏قدر ایدئولوژیک است که شرم داشتم در کلاس‌‏های دبیرستان به آن‏ها استناد کنم. پینکر هم مثل گاچُل عاشق تناقض است. او در جایی که می‏‌خواهد داستان خود مبنی بر پیشرفت را اثبات کند پای رشد بهرۀ هوشی انسان‏‌ها را به میان می‌‏کشد، در‏حالی‏که اصلاً در آن زمان بهرۀ هوشی بشر رو به کاهش بوده است. در آغاز کتابش می‏‌گوید که دولت‏‌های رفاه جدید صلح‏‌طلب‌‏ترین حکومت‌‏های تاریخ بوده‌‏اند، اما در پایان به لیبرتارینیسم می‏‌گراید که درنهایت به فروپاشی‏ این دولت‏‌ها منجر می‏‌شود. پینکر داستانی را نقل ‏می‏‌کند، گاچُل این داستان را می‏‌پسندد و بنابراین ارزش «اطلاعات» به آن می‌‏بخشد.مهم‏ترین تحول داستان‌‏سرایی آمریکا، که گاچُل نادیده‌اش می‏‌گیرد، برچیده‌شدن اخبار محلی است. بیشترِ نقاط کشور ما در برهوت خبری‌اند۴. مردمی که از امور ضروری زندگی خودشان اطلاعی ندارند دشوار بتوانند داستان‏‌هایشان را نقل کنند. برخلاف نظر گاچُل، گزارشگری تحقیقی فصلی از داستانِ همیشگی بدبینی نیست، بلکه شالودۀ حیات مدنی مردم را فراهم می‏‌آورد. میلیون‏‌ها داستان کوچک در برابر سلطۀ یک داستان بزرگ ایستادگی می‏‌کنند، اما این میلیون‏‌ها داستان کوچک نیازمند نهادی برای انتشارشان هستند. گاچُل مطلقاً دربارۀ اینکه آمریکایی‏‌ها چطور می‏‌توانند عامل و گویندۀ داستان‏‌های خود شوند چیزی نمی‏‌گوید. او از ما می‌‏خواهد داستان‌‏های یکدیگر را، هر قدر هم که مهمل باشند، بشنویم ولی اصلاً نمی‏‌داند از چه طریق می‏‌شود آنچه را می‏‌گوییم معقول‏‌تر کنیم.بخشی از قصۀ گاچُل دربارۀ خودش این است که می‏‌گوید دیدگاه‏‌های او اصحاب قدرت را رنجیده‌‏خاطر خواهد کرد، اما روایت او از جهان به‌‏هیچ‌‏وجه وضع موجود را به چالش نمی‌‏کشد. او درگیری‏‌های سیاسی را صرفاً جنگ فرهنگی می‌‏داند -برای قدرتمندان دیدگاهی از این بهتر پیدا نمی‌‏شود. او می‏‌گوید هراس‎‏انگیزترین دشمنانش همکاران چپ‌گرا هستند، افکارِ آن‏ها را کاملاً فرهنگی تصویر می‌‏کند. اگر کسی کتاب او را بخواند، تصور می‏‌کند جناح چپ و راست هیچ کاری با برابری و نابرابری اقتصادی، موضوعی که گاچُل نادیده‌اش می‌‏گیرد، ندارند.گرچه گاچُل ادعا می‌‏کند «۲۴۰۰ سال تحقیقات دربارۀ کتاب جمهور افلاطون» را خوانده است، به مطلب معروف کتاب چهارم، دربارۀ کشور توانگران و کشور تهی‏دستان، توجه نمی‏‌کند. در کشوری که ثروتِ صرفاً چند خانواده به اندازۀ ثروت نیمی از مملکت است، فرصت داستان‏‌سرایی برابر نیست. گاچُل چیزی در این خصوص نمی‏‌گوید. او معتقد است که ما تحت گونه‏‌ای «دمکراسی نمایندگی» زندگی می‏کنیم که اصحاب قدرت در آن داستانی را تعریف می‏‌کنند که داستان خود ماست. پس دیگر نیازی نیست به الکترال کالج۵، تأمین هزینۀ مبارزات انتخاباتی، تغییرات مغرضانۀ تقسیمات کشوری یا پنهان‌‏سازی و معدوم‏‌سازی آرا فکر کنیم. گاچُل اصحاب قدرت را به چالش نمی‌‏کشد، بلکه آن‏ها را تشویق و تأیید می‏‌کند.گاچُل اعتراف می‏کند که «در این کتاب دچار آشفتگی ذهنی شده است»، و البته دلیل این امر نیز روشن است. اگر همه‌‏چیز داستان باشد، آن‏گاه هرچه داریم از آنِ خود ماست، و داستان خودمان ما را خشنود می‏‌کند تا زمانی فرا رسد که دیگر خشنود نکند. گاچُل در این صفحات که روان‌شناسی به مشکل پیچیده و شخصیِ او بدل می‏‌شود صراحتاً رنج می‏‌کشد. دست‌آخر هم او نمی‌‏تواند از تعابیر «امور مسلم» و «علم» به‏‌درستی استفاده کند -اصطلاحاتی که او با راه‌‏حل‏‌های کوکورانه‏ اشتباه گرفته و تا حد کلیشه تقلیلشان داده است. حتی اگر به ما می‏‌گفت که منظورش از «امور مسلم» و «علم» چیست، باز هم راجع به اینکه مغز ما چطور خود را از داستان‏‌ها و شیوه‌‏های تفکر ازپیش‌تعیین‌شده خلاصی می‏‌بخشد هیچ سرنخی به دست نمی‏‌داد.گاچُل در تقلای آخر خود به فلسفۀ روشنگری استناد می‏‌کند. یکی از شعارهای این فلسفه «جرئت اندیشیدن داشته باش»۶ بود. کانت که این عبارت را به‏‌کار برد می‌‏دانست رهایی از داستان‌‏های دیگران با رهایی از داستان‏‌های خودمان آغاز می‌‏شود. گاچُل درست عکس آن را انجام می‏‌دهد: در داستان خود غرق می‏‌شود و ما را هم همراه خود پایین می‌‏کشد. کاندید وُلتر کیلومترها جلوتر از گاچُل بود: فهم داستان یعنی اینکه بدانی کِی باید به آن بخندی. این کتاب اندوه‌بار است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Gottschall ,Jonathan.THE STORY PARADOX: How Our Love of Storytelling Builds Societies and Tears Them Down, Basic Books, 2021پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را تیموتی اسنایدر نوشته و در تاریخ ۳۰ دسامبر ۲۰۲۱ با عنوان «Is the Human Impulse to Tell Stories Dangerous» در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۹ خرداد ۱۴۰۱ با عنوان «آیا میل انسان به داستان‏‌سرایی خطرناک است؟» و ترجمۀ عرفان قادری منتشر کرده است.•• تیموتی اسنایدر (Timothy Snyder) استاد تاریخ دانشگاه ییل و نویسندۀ کتاب‏‌های سرزمین‌‏های خونین و زمین سیاه است. نسخۀ گرافیکی کتاب دیگرش درباب استبداد نیز به‌‏تازگی منتشر شده است.••• آنچه خواندید، به‌طور اختصاصی برای وب‌سایت ترجمان تولید شده و به‌رایگان در اختیار شما قرار گرفته است. شما می‌توانید با خرید اشتراک فصلنامه ترجمان علوم انسانی از انتشار این مطالب و فعالیت‌های ترجمان حمایت کنید. برای خرید اشتراک فصلنامه ترجمان و بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر به فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop مراجعه کنید.[۱] Displacement مکانیسمی دفاعی است که از طریق آن انگیزه‏ای که امکان ظهور مستقیم ندارد (مثل انگیزه‏های جنسی یا پرخاشگری) در شکلی قابل‏پذیرش‏تر نمایان می‏شوند [مترجم].[۲] Jaron Lanier[۳] The Darker Angels of Our Nature کتابی است در انکار نظریۀ پینکر دربارۀ تاریخ و خشونت [مترجم].[۴] news desert به مناطقی گفته می‏شود که فاقد هرگونه رسانۀ محلی‌اند و ازاین‏رو حوادثشان پوشش خبری داده نمی‏شود (اصطلاح فارسی را مترجم ساخته است) [مترجم].[۵] Electoral College[۶] dare to know

ایشی‌گوروی محبوبِ مارگارت آتوود و چند نویسندۀ دیگر

$
0
0
مجموعۀ نویسندگان،گاردین —هرگز رهایم مکنایشی‌گوروی محبوبِ مارگارت اتوودرمان‌های ایشی‌گورو هیچ‌وقت از موضوعی حرف نمی‌زنند که در ظاهر نشان می‌دهند و هرگز رهایم مکن نیز از این قاعده مستثنا نیست.راوی داستان، کتی اچ، به وارسی روزهای دانش‌آموزی‌اش در تشکیلاتی به‌ظاهر دل‌انگیز به نام هیلشم می‌پردازد، تشکیلاتی که، با هدف تأمین اندام برای افراد «نرمال»، به پرورش بچه‌های شبیه‌سازی‌شده مشغول است. این بچه‌ها پدر و مادر ندارند و نمی‌توانند بچه‌دار شوند. آن‌ها پس از بالغشدن در نقش «پرستار» به بچه‌هایی خدمت خواهند کرد که به مرحلۀ برداشت اندام رسیده‌اند؛ سپس خود پرستاران هم برداشت خواهند شد. این فعالیت در لفافه‌ای از حسن تعبیر پیچیده شده است: دنیای بیرونی حرص منافع دارد، اما نمی‌خواهد به بی‌رحمی اعتراف کند. هر اعتراضی که زمانی مطرح بوده اکنون برطرف شده و وضع موجود را هم ذینفعان و هم قربانیان بدیهی می‌پندارند: همان‌طور که زمانی برده‌داری چنین بود.کتی اچ از ناعادلانه‌بودن سرنوشتش حرفی نمی‌زند. بلکه بیشتر از روابط شخصی‌اش می‌گوید: روابطش با «بهترین دوست» خود، روتِ ارباب‌منش و پسر موردعلاقه‌اش، تامیِ دوست‌داشتنی. ایشی‌گورو لحنی عالی دارد: کتی مدام مثل دختربچه‌ها حرف می‌زند و هر نوع دلدادگی گذرا، بی‌اعتنایی، تشکیل دارودسته و بگومگوی زودگذر را ثبت می‌کند. همۀ این‌ها برای کسی که دفتر خاطرات نوجوانی‌اش را نگه می‌دارد آشنا است.در این میان، کتی به حل چند معما می‌پردازد. چرا این‌قدر مهم است که این بچه‌ها نقاشی یاد بگیرند؟ اگر قرار است جوان بمیرند، چرا باید به مدرسه بروند؟ آیا آن‌ها انسان‌اند یا نه؟ اینجا دو صحنۀ هولناک تداعی می‌شود: بچه‌های اردوگاه کار اجباریِ ترزینشتات، که نقاشی می‌کشند، و کودکان ژاپنی‌ای که در اثر تشعشعات هسته‌ای روبه‌مرگ‌اند اما پرندۀ کاغذی می‌سازند.هنر برای چیست؟ این را شخصیت‌ها می‌پرسند. این عقیده که هنر باید در خدمت هدف اجتماعی روشنی باشد از زمان افلاطون مطرح بوده و در قرن نوزدهم به خودکامگی رسید. هنر در رمان هرگز رهایم مکن هدفی دارد، اما هدفی نیست که شخصیت‌های داستان انتظارش را می‌کشند.یکی از بن‌مایه‌های هسته‌ای در هرگز رهایم مکن شیوۀ شکل‌گیری گروه‌های خودی از گروه‌های غیرخودی است: افراد حاشیه‌ای از اتهامِ به حاشیه‌راندن خودشان به دست خویش مبرا نیستند. برخی از اهداگران، حتی هنگام مرگشان، گروهکی پرافتخار و بی‌رحم تشکیل می‌دهند، به‌جز کتی اچ که واقعاً نمی‌تواند درک کند، چون هنوز اهداگر نشده است.بن‌مایۀ دیگر کتاب هرگز رهایم مکن این است که ما برای تضمین رشد و شکوفایی خودمان به هم‌نوع‌خواری روی می‌آوریم. بچه‌ها قربانی‌هایی از جنس انسان‌اند، که در قربانگاه سلامتیِ کلیت جامعه پیشکش می‌شوند. بی‌میلی کتی اچ و رفقایش به رودررویی با چیزی که انتظارشان را می‌کشد -درد، قطع عضو و مرگ- می‌تواند توضیحی باشد بر توصیف‌های کتی از زندگی‌شان که به‌طرز عجیبی فاقد جسمانیت است. در این کتاب کسی زیاد غذا نمی‌خورد؛ هیچ‌کس عطری بو نمی‌کند؛ حتی رابطۀ جنسی به‌طور عجیبی عاری از احساس است. اما مناظر، ساختمان‌ها و آب‌وهوا به‌وفور یافت می‌شود. گویی کتی بخش زیادی از حس خویشتنش را صرف چیزهایی کرده که از جسمش جدا شده‌اند و بنابراین احتمال زخم‌خوردنشان کم است.درنهایت، این کتاب از میل ما به موفقیت در کارها می‌گوید. این میل شدید در بچه‌ها -به «پرستار خوب» بودن و سپس «اهداگر خوب» شدن- رقت‌انگیز است. همین میل است که آن‌ها را پابند قفسشان می‌کند. هیچ‌یک از آن‌ها به فکر فرار یا انتقام‌جویی از جامعۀ «نرمال» نمی‌افتد. در دنیای ایشی‌گورو، همانند دنیای ما، بیشترِ مردم کاری را انجام می‌دهند که به آن‌ها گفته می‌شود بکنند.به‌طور مشخص، دو واژه زیاد تکرار می‌شود. یکی واژۀ «نرمال» است و دیگری «قراربودن»۱. مثلاً‌ در جملۀ پایانی کتاب می‌خوانیم: «... هر جایی که قرار بود بروم». «نرمال» را چه کسی تعیین می‌کند؟ چه کسی به ما می‌گوید قرار است کجا برویم؟ این پرسش‌ها همیشه با ما هستند و در مواقع تنش سونوشت‌ساز می‌شوند.شخصیت‌های رمان هرگز رهایم مکن اسطوره‌ای نیستند. پایان داستان هم تسلی‌بخش نیست. بااین‌حال، این اثر درخشان به‌دست هنرمند چیره‌دستی کار شده که موضوع دشواری را انتخاب کرده است: تصویر تیرۀ خودمان از پشت شیشه.غول مدفونایشی‌گوروی محبوبِ ایان رانکینایشی‌گورو در سال ۲۰۰۵ با رمان هرگز رهایم مکن، که داستانی است دربارۀ اخلاقیات پژوهش ژنتیکی و به‌ویژه شبیه‌سازی، نشان داد خیلی علاقه‌مند به مقاومت در برابر جداسازی افکار و احساسات است. خوانندگان او باید ده سال دیگر منتظر می‌ماندند تا اثر بلند بعدی‌اش بیرون بیاید، یک رمان فانتزی تمام‌عیار دربارۀ سفری پرماجرا برای کشتن غولی مخوف. رویدادهای داستان در عصر تاریک قرون‌وسطا اتفاق می‌افتد، دوران پس از مرگ شاه آرتور که انگلستان پر است از قهرمانان، جادوگران و طلسم و شمشیرزنی. داستان با زن و شوهری به نام اکسل و بئاتریس آغاز می‌شود، که در بهترین حالت حافظۀ بلندمدت بسیار ضعیفی دارند، مثل همۀ مردم اطراف خود. اما احساس می‌کنند زمانی پسری داشتند و رهسپار سفر می‌شوند تا پیدایش کنند. آن‌ها در مسیر سفر با یک ساکسون سلحشور به نام ویستان و نیز با سِر گاوین (که به شوالیۀ سبز شهرت یافته) روبه‌رو می‌شوند. گاوین به آن‌ها از شاه آرتور و کشتار ساکسون‌ها به دست خودش می‌گوید. در این میان، ویستان سفر ماجراجویانۀ خودش را در پیش گرفته است؛ مأموریتش این است که اژدهایی به نام کوئریگ را پیدا کند و بکشد.هیچ نکتۀ غیرجدی یا پست‌مدرن در این کار وجود ندارد. ایشی‌گورو قصد ندارد حماسه‌ای فانتزی را بازآفرینی کند. به نظر می‌رسد او هوادار واقعی فرم باشد و غول مدفون هم با خوانندگان و هم با شخصیت‌ها جوانمردانه بازی می‌کند. من هوادار ایشی‌گورو هستم، نه داستان‌های علمی‌‌تخیلی، و او از همان ابتدا مجذوبم می‌کند، با به‌تصویرکشیدن دنیایی روشن و پرکردنِ آن از بازیگرانی که دوستشان داشتم و دلم می‌خواست آن‌ها را در ماجراهای خوب و بدشان دنبال کنم. ایشی‌گورو قادر نیست جملات ملال‌آور بنویسد. همچنین از حس همدلی عمیقی برخوردار است و حاصل کارش داستانی دربارۀ عشقِ پایدار و روابط انسانی از آب درمی‌آید. دنیای اکسل و بئاتریس دنیایی است که در آن چیزهای فراموش‌شده ممکن است به‌اندازۀ چیزهای فراموش‌نشده حیاتی باشند. صلح بین قبیلۀ بریتون‌ها و ساکسون‌ها، که زمانی با هم در حال جنگ بودند، وابسته به قدرت‌های اژدهاست. اگر آن حافظۀ پاک‌شدۀ جمعی برگردد، احتمالاً اختلاف و خونریزی تازه‌ای با خود خواهد آورد.من هم روز پنجم مارس ۲۰۱۵ سفر پرماجرای خودم را آغاز کردم. صف پیش رویم به‌طرز دلهره‌آوری طولانی به نظر می‌آمد، ولی من نسخه‌ای از کتاب غول مدفون را در آن شب سرد همچون طلسمی محکم گرفته بودم. جمعیتی که همۀ بلیت‌ها را خریده بودند لحظاتی پیش در تئاتر لایسیومِ ادینبورگ به تماشای صحبت‌های ایشی‌گورو دربارۀ کتاب جدیدش نشسته بودند. پس از برنامه، امضای کتاب در ساختمان آن طرف خیابان انجام شد که سالن‌های تمرین و دفاتر کاری لایسیوم در آن قرار دارد. نویسنده را پشت میزی در بالای پلکان نشانده بودند و پایین پله‌ها هم ما جمع طرفداران مثل مار پیچ‌وتاب می‌خوردیم. همهمۀ پرشوری بین غریبه‌ها در جریان بود و من تا پیش از رسیدن به مقصدم چند ده صفحه از کتاب را خوانده بودم. چند ماه قبل «ایش» را در یکی از برنامه‌های وان موریسون در لندن ملاقات کرده بودم، بنابراین چند دقیقه به‌گرمی گفت‌وگو کردیم. به او گفتم سالیان سال رمان فانتزی نخوانده بودم. همچنین درمورد نقش زن‌هایمان در کارهای خود حرف زدیم. او نسخۀ اولیه‌ای از کتاب را به توصیۀ همسرش کنار گذاشته بود و این یعنی دورۀ آبستنی این یکی کتابش خیلی بیشتر از برخی آثار دیگر طول کشیده بود.درحالی‌که با ژست خودباورانه‌ای کتابم را امضا می‌کرد، گفت: «امیدوارم لااقل ارزشش را داشته باشد».حدود یک هفته بعد کتاب را تمام کردم و خیلی دلم می‌خواست او را پیدا کنم تا دربارۀ آن بیشتر صحبت کنیم. غول مدفون کتابی است پرحادثه و درعین‌حال پر از ظرافت. غول مدفون در این کتاب در اژدها بودنش حتی به پای خشمی نمی‌رسد که می‌تواند حافظۀ تاریخیِ پاک‌شده را به‌ناگهان بازگرداند. مسئله این است: آیا ترجیح می‌دهیم ندانیم؟ این درون‌مایه همه‌جا یافت می‌شود، از آثار میلان کوندرا گرفته تا فیلم ماتریکس و اخیراً‌ هم در ادبیات با رمان‌هایی مثل خواب دوم۲ اثر رابرت هریس (که در آینده اتفاق می‌افتد) و قرص قرمز۳ اثر هاری کانزرو (که در زمان حال رخ می‌دهد) واکاوی شده است. ایشی‌گورو، با بردن چنین درون‌مایه‌ای به دوران تاریک قرون‌وسطا و دنیای اسطوره و جادو، آب‌وتاب تازه و بی‌نظیری به آن می‌بخشد.بازماندۀ روزایشی‌گوروی محبوبِ سارا پِریاولین بار بازماندۀ روز را وقتی هفده سالم بود خواندم، چون تکلیف درسی‌ام بود. ازآنجاکه آن زمان بیشتر آثار ملودرام را می‌پسندیدم، از لحن خشک و خودشکنندۀ راوی داستان خوشم نیامد و با اکراه تن به کاری دادم که فکر می‌کردم تکلیف ملال‌آوری خواهد بود. اما چیزی که انتظارم را می‌کشید رمانی بود چنان مجاب‌کننده و تکان‌دهنده که هفتۀ بعد بحث و جدل شدیدی دربارۀ ماهیت عشق بین همکلاسی‌ها بالا گرفت.در ابتدای رمان، که از سال ۱۹۵۶ شروع می‌شود، آقای استیونز، سرپیش‌خدمت عمارت دارلینگتون، آماده می‌شود تا با خودرو به وست کانتری برود. او امیدوار است آنجا دوشیزه کنتون، همکار بازنشسته‌اش، را متقاعد کند تا به‌عنوان خانه‌دار به دارلینگتون برگردد. به نظر می‌رسد استیونز بدون افزودن چند قیدوشرط و عبارت احتیاطی از گفتن اینکه آسمان بالای زمین قرار دارد عاجز است. روایت او مملو است از عبارت‌های تشویش‌زایی مثل «باید بگویم»، «تاجایی‌که به یاد دارم» و «فکر می‌کنم» و ذهنش همیشه درگیر مسئلۀ مدیریت خانه‌های ییلاقی انگلیسی به‌طور عام و عمارت دارلینگتون به‌طور خاص است.اما همۀ این‌ها دیواری حائل در برابر مناظر اندوه و خسران تشکیل می‌دهد و شاهکار ایشی‌گورو (که شاید نظیرش را از این لحاظ فقط در رمان آنچه میسی می‌دانست۴ اثر هِنری جیمز ببینم) این است که نمای کاملی از ملک به خواننده می‌دهد، اما هرگز از دیوار عبور نمی‌کند. درحالی‌که استیونز از شهرهای سالزبری و تاونتون می‌گذرد، خواننده، که در اندیشۀ ماهیت شغل او و اهمیت حیاتی برنامۀ پرسنلی فرو رفته است، خیلی زودتر از خود راوی، پی‌ می‌برد که شخصیت استیونز با آرمان‌های خودش، یعنی شرافت و خدمت، تباه شده، زندگی‌اش را وقف خاندانی اشرافی کرده که ابله و همدست فاشیست‌ها بوده‌اند و نیز تنها امیدش به عشق رمانتیک را بر باد داده است.این رمان با دقت شگفت‌انگیزی پوچی‌های نظام طبقاتی بریتانیا را آشکار می‌کند، اما، به نظر من، شاید تحسین‌برانگیزترین جنبۀ آن داستان عشقی نافرجام و به‌بیراهه‌رفته باشد. استیونز در لحظه‌ای کوتاه اما فوق‌العاده از داستان، بااینکه اطمینان می‌یابد دوشیزه کنتون پشت درِ بسته گریه می‌کند، نمی‌تواند بین حس انسانیت خود و حرمتی که به حرفه‌اش قائل است آشتی برقرار کند و بنابراین کاری نمی‌کند. جرقۀ بحث و جدل را در مدرسه این پرسش زد: آیا استیونز عاشق دوشیزه کنتون بود یا نه؟ با عقل دختر نوجوانی که به‌تازگی یک دوست پسر پیدا کرده بود، نظرم این بود که استیونز قطعاً عاشق دوشیزه کنتون نبود، چون عشق در عمل وجود دارد و آن عشقی که نتواند شما را وادار کند دری باز کنید، چیز بسیار ضعیفی است؛ آن موقع مسئله برای ما حل نشد و مطمئن نیستم که تابه‌حال برایم حل شده باشد.بازماندۀ روز اثری تراژیک نیست؛ بلکه غم‌انگیز است، که به‌مراتب بدتر است. گریه برای تهذیب روحانی به‌خاطر تس دوربرویل و ایتان فروم۵ کار راحتی است، چون زندگی مصیبت‌بار شخصیت‌های چنین رمان‌هایی فاصلۀ امنی با خوانندگان عادی دارد. اما آقای استیونز از آینده‌ای بسیار محتمل می‌آید و هشدار می‌دهد که: چقدر آسان است برباددادن عمر و ازکف‌دادن عشق مثل یک مشت شن.تسلی‌ناپذیرایشی‌گوروی محبوبِ رومان آلامرمان تسلی‌ناپذیر آن‌قدر طولانی و پرپیچ‌وتاب است که تلخیصش شدنی نیست، اما سعیم را خواهم کرد:‌ رایدر، پیانیستی سرشناس، به شهری نامعلوم آمده و قرار است آنجا موسیقی اجرا کند، اما درمی‌یابد که درگیر مجموعه‌ای از ماجراهای عجیب و غریب شده است. واقعیت رمان پیوسته دگرگون می‌شود -مثلاً‌، شخصیتی که ابتدا برای قهرمان داستان مثل یک غریبه معرفی می‌شود، بعداً معلوم می‌شود که یکی از بستگانش است- و برخوردهایی که رفته‌رفته عجیب‌تر می‌شود قهرمان ما را از برنامۀ سفرش منحرف می‌کند. تسلی‌ناپذیر کتابی است سردرگم‌کننده و پر از گریزهای فلسفی، که در ابتدا عجیب به نظر می‌رسد و سپس ذهن خواننده را واقعاً برآشفته می‌کند. یکی از رمان‌های محبوب من است. ایشی‌گورو راه اغواکردن خواننده را بلد است. او در سه رمان اولش -که هر سه حیرت‌آور بودند- این کار را استادانه انجام می‌دهد، از راه مخاطب‌قراردادن خواننده از سوی راوی، شفافیت زبان و لذت ناب قصه‌ای خوب و خوش‌بیان. رمان تسلی‌ناپذیر نیز نوشتۀ ایشی‌گوروست، اما اینجا نویسنده نیروهای زبانی و طنازی‌اش را برای هدفی متفاوت به صف کشیده است؛ به نظر می‌رسد این کتاب زادۀ میل به برآشفتن و حتی برانگیختن است.فهم تسلی‌ناپذیر آسان‌تر می‌شد اگر اثر انتزاعی محض بود. اما این رمان صحنه‌هایی را به تصویر می‌کشد که تلفیقشان به‌صورت یک کل تقریباً ناممکن می‌نماید. کل ماجرا به منطق یک رؤیا می‌خورد و شاید نشان می‌دهد که عمل خواندن چقدر شبیه جست‌وجوی معنا در نیمه‌شب پس از بیدارشدن از کابوسی بسیار واضح است.تسلی‌ناپذیر رمانی است دربارۀ یک پیانیست و انبوه گفت‌وشنودهای آن درمورد موسیقی -همان گریزهای فلسفی که پیش‌تر به آن‌ها اشاره شد. به نظر می‌رسد کشمکش داستان‌نویس با نفس هنر باشد. رایدر می‌خواهد کنسرت خود را برگزار کند، اما پیوسته راهش کج و حواسش پرت می‌شود و رفته‌رفته خسته و درمانده می‌شود. مثل اینکه هر گروه پاپ موفقی می‌خواهد بگوید محبوبیت چقدر سخت است؛ رایدر قبل از کنسرتش به جمعی از هوادارانش می‌گوید: «هر کاری که از دستم بیاید برای شما خواهم کرد، اما باید به شما یادآور شوم که ممکن است دیگر آن تأثیر قبلی را نداشته باشم».اما ایشی‌گورو فقط از خودش نمی‌گوید. رایدر درگیر گذشته‌ای است که اغلب نمی‌تواند به یاد بیاورد. او خودش را در جاهایی می‌بیند (اتاق‌های هتل، آپارتمان‌ها و کافه‌ها) که آشنا به نظر می‌آیند اما به‌کلی تغییر کرده‌اند. او صرفاً سعی می‌کند روز را سر کند، ولی پیوسته در محاصرۀ اشخاص عجیب و غریب و اوضاع غیرمنطقی گرفتار می‌شود. هیچ‌چیز چندان منطقی به نظر نمی‌رسد. اما او به راهش ادامه می‌دهد، از اتاق هتل به آپارتمان و از آپارتمان به کافه. در اینجا موضوع هنر مطرح نیست، یا تنها موضوع نیست؛ بلکه بحث خود زندگی در میان است.وقتی یتیم بودیمایشی‌گوروی محبوبِ مادلین تینکتاب وقتی یتیم بودیم پس از شاهکار  ایشی‌گورو، تسلی‌ناپذیر، و پیش از اثر پرطرفدار دیگرش، هرگز رهایم مکن، منتشر شد. هرچند این دو رمان از نظر من دو تا از بزرگ‌ترین آثار قرن گذشته هستند، اما وقتی یتیم بودیم بیشتر از همه به دلم می‌نشیند. نخستین بار ۲۶ سالم بود که آن را خواندم و یادم می‌آید که وقتی کتاب را ‌بستم با خود گفتم: این دیگر چه کتابی بود که خواندم؟در رمان وقتی یتیم بودیم، کریستوفر بنکس که کارآگاه انگلیسی سرشناسی است حوادثی را روایت می‌کند که به ناپدیدشدن پدر و مادرش در شانگهای منجر شده است و چند دهه بعد -وقتی جنگ چین و ژاپن و جنگ داخلی چین به جنگ جهانی دوم پیوند می‌خورد- او قصد دارد راه‌حلی قانع‌کننده برای این پرونده پیدا کند. آن موقع فکر نمی‌کردم این کتاب رمان موفقی باشد؛ منتقدان زیادی -حتی خود ایشی‌گورو- با خودِ کم‌سن‌وسال من هم‌رأی بودند. ولی ما در اشتباه بودیم. وقتی یتیم بودیم شبیه خانه‌ای است که همۀ پنجره‌هایش متلاشی شده، مبل‌هایش به هم ریخته، دیوارهایش پیچ و تاب برداشته و فروریخته است -هرچند نه راوی و نه خواننده از این واقعیت جا نمی‌خورند و اصرار دارند طوری رفتار کنند که گویی دنیای اطرافشان در نظم کامل قرار دارد.این رمان ۲۱ سال نشخوار ذهنم بوده است. در این مدت، هزار نوشتۀ دیگر خوانده‌ام، اما باز هم وقتی یتیم بودیم افکارم را به خود مشغول و با چنین پرسش‌هایی نگرانم می‌کند: نکند شفافیت فکری‌ام هیچ‌وقت بویی از واقعیت نبرده باشد؟ نکند تخیلات کودکی‌مان، که با اندوه کودکی درمی‌آمیزد، به دور زندگی بزرگ‌سالی‌مان چنبره می‌زند و آن را تیره می‌کند؟ نکند اعمال خودم را کاملاً بد فهمیده باشم؟ نکند ما -و دولت‌هایمان- ادای دانستن را درمی‌آوریم؟رمان وقتی یتیم بودیم با لحن دلپسند بنکس -ساده‌دلی و نزاکت او که نه‌تنها حصار ذهنی، بلکه یکپارچگی ذهنی‌اش را نیز تشکیل می‌دهد-  روایتی میخکوب‌کننده و حیرت‌زا از ظاهر قدرت در برابر خود قدرت ارائه می‌کند. جامۀ خاطره‌مانند داستان در مقابل واقعیت خشن شهری به اهتزار درمی‌آید که در سکونت‌گاه‌های استعمار، ناسیونالیسم، جنگ داخلی و تمامیت‌خواهیِ آینده لانه کرده است. واقعیت با خلق چندین ناواقعیت هم تحریف می‌شود و هم ابداع -و پیامدهای وحشتناک آن را مردمی بی‌نام و نشان تحمل می‌کنند، پیامدهایی که نه‌تنها قهرمان داستان را، بلکه شوربختانه ما را هم در بر می‌گیرد.در آثار ایشی‌گورو کنار صفحه‌ای مورب از شیشه حرکت می‌کنیم که با هر گام ما به پایین سر می‌خورد. بنکس برای لحظه‌ای -کوتاه اما با شفافیتی هراس‌انگیز- می‌فهمد که جهان کج‌ومعوج است یا هرگز چیزی را آن‌طور که هست ندیده است. این فهم گویی به‌طور غریزی از بین می‌رود، به‌نحوی که ممکن است بنکس، صرف‌نظر از هر چیزی، سرسختی کند و به‌صورت شخصی جان به در ببرد که خودش در مخیله‌اش دارد.گونه‌ای از نویسندۀ داستان‌های کارآگاهی در بسیاری از کتاب‌های ایشی‌گورو دیده می‌شود، که در آن‌ها اشکالی از دیدن -مانند پس‌نگری، آینده‌نگری و درون‌بینی- زیر ذره‌بین موشکافی قرار می‌گیرد. او مدام امید ما را به این امر به چالش می‌کشد که یک فرد می‌تواند به‌تنهایی و با قدرت مشاهده به کُنه چیزها پی ببرد. اما همین ناشفافی کلیدی می‌شود که اتاق‌ها و پرسش‌های دیگری را به روی ما باز می‌کند: به چه چیزی می‌توانیم دانش پیدا کنیم و چه چیزی همیشه از فهم ما گریزان است؟‌ با کدام اخلاقیات و با چه امیدی می‌توانیم در این تاریکی زندگی کنیم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Ishiguro, Kazuo. Never Let Me Go: With GCSE and A Level study guide. Faber & Faber, 2017Ishiguro, Kazuo. The unconsoled. Vintage, 2012Ishiguro, Kazuo. The Buried Giant: A Novel. Vintage, 2015Ishiguro, Kazuo. When we were orphans. Vintage, 2001Ishiguro, Kazuo. The remains of the day. Vintage, 2010پی‌نوشت‌ها• این مطلب توسط مجموعه ای از نویسندگان نوشته شده و در تاریخ ۲۰ فوریۀ ۲۰۲۱ با عنوان «My favourite Ishiguro by Margaret Atwood, Ian Rankin and more» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «ایشی‌گوروی محبوبِ مارگارت آتوود و چند نویسندۀ دیگر»  نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۲ خرداد ۱۴۰۱ با همان عنوان منتشر کرده است.•• مارگارت آتوود (Margaret Atwood) شاعر، داستان‌نویس، منتقد ادبی و جستارنویس اهل کاناداست. او برندۀ جوایز ادبی مختلفی بوده است،‌ از جمله جایزۀ بوکر، جایزۀ آرتور سی. کلارک و جایزۀ فرانتس کافکا.••• ایان رانکین (Ian Rankin) نویسندۀ داستان‌های جنایی و اهل اسکاتلند است که بیشتر به‌خاطر مجموعۀ داستانی کارآگاه ربوس (Inspector Rebus) شناخته می‌شود.•••• سارا پری (Sarah Perry) اهل انگلستان و نویسندۀ رمان‌های پس از من سیل می‌آید (After Me Comes the Flood)، مار غول‌آسای اسکس (The Essex Serpent) و ملموت (Melmoth) است.••••• رومان آلام (Rumaan Alam) نویسنده‌ای آمریکایی با اصالت بنگلادشی است و رمان دنیا را پشت سر بگذار (Leave the World Behind) او نامزد جایزۀ کتاب ملی ۲۰۲۰ آمریکا بود.•••••• مادلین تین (Madeleine Thien) رمان‌نویسی کانادایی است که در ونکوور از پدر و مادری مالزیایی-چینی به دنیا آمده است. او نویسندۀ مجموعۀ داستانی دستور پخت آسان (Simple Recipes) و رمان‌های قطعیت (Certainty)، سگ‌های محیط (Dogs at the Perimeter) و نگو ما هیچ‌چیز نداریم (Do Not Say We Have Nothing) است.••••••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.[۱] supposed[۲] The Second Sleep[۳] Red Pill[۴] What Maisie Knew[۵] تس دوربرویل (Tess of the D’Urbervilles)، نوشتۀ توماس هاردی، و ایتان فروم  (Ethan Frome)، نوشتۀ ادیت وارتون، هر دو پایانی تراژیک دارند [مترجم].

یک قلعۀ حیوانات دیگر

$
0
0
جیسون هلر،ان.پی.آر — از مزرعۀ حیوانات تا تپۀ واترشیپ۱، دسته‌ای کوچک اما تأثیرگذار از رمان‌ها، طنزآمیز بودنِ انسانیت و آرمان‌های آن را از دریچۀ چشم حیوانات سخنگو نگریسته‌اند. به‌رغم آنکه این آثار نوشتۀ نویسندگانی چون جورج اورول و ریچارد آدامز و دیگر نویسندگان شاخص هستند، ایدۀ مرکزی آن‌ها مشابه است: گرچه بسیاری از انسان‌ها حیوانات را موجوداتی دانی می‌دانند آکندن آن‌ها از آگاهی و شعور و پویایی‌های اجتماعیِ انسان‌های خردمند می‌تواند ما را تا حدی از [خودمان] جدا کند و بصیرت‌های تازه‌ای به ما ببخشد. حیواناتی که همچون انسان‌ها رفتار می‌کنند و سخن می‌گویند فرضی بسیار نامعقول است ولی عرصه‌ای فراهم می‌کند تا خودمان را دست بیندازیم؛ یا حتی قهرمانیِ ناکامل خود را در قالب بازیگرانی دیگر و در پرتو نور صحنه‌ای جدید ببینیم. رمان جدید نیک مک‌دانل، شورای حیوانات، تا حدودی هر دو کار را انجام می‌دهد. و این کار را با وحشت و محبتِ توأمان انجام می‌دهد.داستان در زمانی نامشخص در آینده می‌گذرد، دهه‌ها پس از آنکه انسان‌ها فلاکت عظیم را رقم زده‌اند. انسان‌ها تقریباً منقرض شده‌اند. آن‌هایی که باقی‌مانده‌اند در سکونت‌گاه‌هایی پراکنده زندگی می‌کنند، و از آن تکنولوژی‌ که به آن‌ها قدرت نابودی خود را می‌داد، دیگر خبری نیست. اینک، تقدیر این نجات‌یافتگان در دستان -بهتر است بگویم، پنجه‌های- حیوانات است. در آغاز کتاب، نمایندگان گونه‌های مختلف حیوانات گرد هم آمده‌اند تا در این باره که با مشکلِ وجودِ انسان‌ها چه باید کنند، رأی‌گیری کنند. ترس آن‌ها از این است که انسان‌ها، طبق معمول، دوباره متشکل و مسلح شوند و در پی این برآیند که بار دیگر بر زمین چیره شوند. و برای چیرگی، تمام حیوانات را یا به بازیچه‌های دست‌آموز و رام خود بدل کنند یا آن‌ها را به‌ منبعِ استثمار خود تبدیل کنند. طبیعتاً، کشمکش‌ها و  خیانت‌ها و ائتلاف‌هایِ میان این رأی‌دهندگان، آینۀ کوته‌فکری و تعصبی است که انسان‌ها باید تا ابد بابت آن شرمسار باشند. با آمیختنِ جهان انسان‌ها و حیوانات، رشتۀ درهم‌تافتۀ فرجام آن‌ها در دوستی‌ای ناممکن -و بالقوه فاجعه‌بار- متبلور می‌شود.مک‌دانل با کتاب دوازده شناخته شد، کتاب بسیار خشن و تلخی که وقتی فقط ۱۷ سال داشت، نوشت. او به خاطر آن کتاب بسیار تحسین شد و بلافاصله لقب کودک نابغه را دریافت کرد. مک‌دانل از آن پس به‌تدریج ژانر کاری خود را تغییر داد و به نوشتن کتاب‌های جدّی غیرداستانی در موضوعاتی همچون جنگ در خاورمیانه و فرهنگ کوچ‌نشینان سراسر جهان روی آورد. او اکنون در اواخر دهۀ سوم زندگی‌اش، گویی با نوشتن قصه‌ای کوتاه از حیوانات سخنگو به گذشته بازگشته است. اما دقت کنید، فریفتۀ حدس و گمانی نشوید که در برخورد اولیه با کتاب به ذهنتان متبادر می‌شود. بله، شورای حیوانات، فانتزی‌ای پسا-آخرالزمانی است که یک خرس متفکر و یک گربۀ عمل‌گرا، در میان خیل دیگر جانداران، در آن نقش ایفا می‌کنند. با وجود این، کتابْ مناسب کودکان و نوجوانان نیست. بسته به اینکه شورای حیوانات را چطور بخوانید، این کتاب یا داستانی کاملاً جهانی و عام است یا داستانی کاملاً دوپهلو مربوط به مخاطبان هدف خود. آیا شورای حیوانات کتاب تفننی کودکانه‌ای است که درون‌مایه‌های هولناک بزرگسالانه را دزدکی در خود گنجانده؟ یا رمانی است با درون‌مایه‌های هولناک بزرگسالانه که نقاب کتاب تفننی کودکانه‌ای را زده است؟ گذشته از این‌ها، این کتاب پر است از ویژگی‌های ادبیات کودکان و نوجوانان: ایجاز، تصویرگری‌های داخل کتاب، شعرهای کودکانه، و استفادۀ گهگاهی از فونت‌های کارتونی.ماحصل کتاب به زیبایی مرزبندیِ میان ژانرها و سبک‌ها را از میان برمی‌دارد. لحن سخن‌گفتن شخصیت‌ها محاوره‌ای و شیرین است -تقریباً شبیه صداهای کارتون‌های دیزنی- تا لحنی نزدیک به وقار و سنگینی شکسپیری. و تصویرگری‌های سیاه و سفید فراموش‌نشدنی استیون تابوتِ هنرمند، فقط بازآفرینیِ صرف متن مکتوب نیستند، بلکه نقاط اوج داستان را برجسته و مشخص می‌کند. در یکی از این تصاویر خرس جمجمۀ یک انسان را در دست دارد و به حدقۀ چشم‌های او خیره شده و در طبیعت و هویت خویش تأمل می‌کند. ارجاع این تصویر به نمایشنامۀ هملت تقریباً اتفاقی به نظر می‌رسد؛ این داستان بیشتر دربارۀ همدلی است نه فناپذیری. مک‌دانل و تابوت این پیغام را به خواننده ارسال می‌کنند که آنچه انسان را واقعاً انسان می‌کند شاید دیدن خودش در دیگری است. و اگر ما می‌توانیم تصور کنیم که یک حیوان در این مورد بهتر از ماست، این تصور گویای چه چیزی دربارۀ ما است؟مسائلی که مک‌دانل در قصۀ به‌ظاهر سبک خود می‌کاود، سنگین و متعددند. قدرت فاسدکننده است و قرین چرخه‌های سلطه و جور؛ گهی پشت بر زین گهی زین به پشت. گذشت التیام‌بخش است، اما هرچه مقیاس رنجش بزرگتر شود، دشوارتر می‌شود. هر نژادی حق زندگی دارد، اما این حق اغلب حاصل مجادلۀ سیاسی و آکادمیک با نژادی دیگر است. کتاب‌های تقلیدی از مزرعۀ حیوانات بسیارند، اما هدفِ اصلی شورای حیوانات بسیار فراتر از نقد تمامیت‌خواهی است. او می‌نویسد «تنها موهبتی که انسان دارد این است که علم‌آموز خوبی است» -این قطعۀ بی‌شرمانه‌ای است از فراتفسیر و نیز کیفرخواست گزنده‌ای دربارۀ نقش انسان، یا دقیق‌تر، عدم نقش‌آفرینی او برای بقای کل کرۀ زمین.سنت رواییِ حیوانات سخنگو پیشینه‌ای به قدمت داستان‌گویی دارد و مک‌دانل این کهن‌الگو را وارونه کرده است. در چشم‌انداز ادبیات معاصر که آکنده از داستان‌هایی دربارۀ قدرت داستان‌گویی است، مک‌دانل چیز بهتری پیش می‌کشد: داستانی که در عین اینکه در هستۀ خود تکبر و تفرعن را سرزنش می‌کند، از داستان‌گویی تجلیل می‌کند. حیوانات داستان او انسان‌تر از بسیاری از ما موجوداتِ تقریباً بی‌مو ظاهر می‌شوند؛ و این هم دوست‌داشتنی است هم تراژیک. شورای حیوانات، به‌عنوان یک قصۀ عامیانۀ انسان‌انگارانۀ موجز، هوشمندانه و بسیار سنجیده است و در مقام تمثیلی از شرایط انسان، حتی داستانی بهتر است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جیسون هلر نوشته و در تاریخ ۲۴ جولای ۲۰۲۱  در وب‌سایت ان.پی.آر منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ۱۱ تیر ۱۴۰۱ با عنوان «یک قلعۀ حیوانات دیگر» و ترجمۀ حسنی سهرابی‌فر منتشر کرده است.•• جیسون هلر (Jason Heller) ویراستار برندۀ جایزۀ هوگو و نویسندۀ کتاب جدیدی است با عنوان: ستاره‌های عجیب و شگفت‌انگیز: دیوید بویی، موزیک پاپ و دهه‌ای که ژانر علمی-تخیلی همه جا را گرفت ••• آنچه خواندید، به‌طور اختصاصی برای وب‌سایت ترجمان تولید شده و به‌رایگان در اختیار شما قرار گرفته است. شما می‌توانید با خرید اشتراک فصلنامه ترجمان علوم انسانی از انتشار این مطالب و فعالیت‌های ترجمان حمایت کنید. برای خرید اشتراک فصلنامه ترجمان و بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر به فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop مراجعه کنید.[۱] Watership Down

حالا که کتاب‌ها را کنار گذاشته‌ايم، آيا به فرهنگ شفاهی دوران باستان بازمی‌گرديم؟

$
0
0
رابرت زارتسکی، بافلر — با این شیب تندشونده‌ای که بحران‌های سیاسی و اجتماعی و طبیعی در کشور ما پیدا کرده، دیگر باورداشتن به پیشرفت، یعنی اینکه با نیت خیر و ثبات در عمل می‌توان به جهان بهتری رسید، کار ساده‌ای نیست. زمان‌هایی بود که به نظر می‌رسید تاریخ در قوس صعود خود به‌سوی عدالت در حرکت است، اما اخیراً انگار ماجرا برعکس شده است. انگار سنگ بزرگی را بر دوش گرفته‌ایم و به قلۀ کوه رسانده‌ایم، و حالا با دهانی بوران از و چشمانی گشاد می‌بینیم که چطور دوباره به پایین کوه می‌غلتد. احساس می‌کنیم که در این وضع ناگوارِ ما چیزی پوچ یا درواقع سیزیف‌گونه وجود دارد.آلبر کامو نیز در زمان خودش همین حس را داشت. اواخر دهۀ ۱۹۳۰، این نویسندۀ فرانسوی‌الجزایری به دلایلی حق داشت فکر کند که محکوم به عقوبتی مشابه با این قهرمان اساطیری، یعنی سیزیف، است؛ در نوجوانی سرفه‌های خونی می‌کرد. تشخیص دادند سل دارد و این باعث شد هر روزِ زندگی برایش مثل آخرین روز زندگی باشد. فرزند مادری تقریباً کر و لال و بی‌سواد بود و این باعث می‌شد لحظاتش را با کسی که بیش از همه دوستش می‌داشت در سکوت بگذراند. به‌عنوان جوانی چپ‌گرا، شاهد این بود که چطور با قدرت‌گیری نیروهای تمامیت‌خواه در سراسر اروپا دولتِ برآمده از جبهۀ خلق در فرانسه فرومی‌پاشد.همۀ این‌ها چقدر پوچ، چقدر بی‌معنی به نظر می‌رسید و چقدر آن جملۀ آغازین کامو در جستار افسانۀ سیزیف اضطراری بود: «فقط یک مسئلۀ فلسفیِ واقعاً جدی وجود دارد، و آن هم خودکشی است». اما تازه در پایان این جستار است -وقتی کامو به استقبال زندگی می‌رود، نه مرگ- که آن قهرمان یونانی اساطیری را معرفی می‌کند. «خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که بی‌وقفه سنگی را به بالای کوه بغلتاند، به جایی که دوباره بر اثر وزنش به پایین سقوط می‌کرد. با خود فکر کرده بودند که هیچ عقوبتی وحشتناک‌تر از کار بیهوده و مأیوس‌کننده نیست».کامو سخت بر این عقیده است که خدایان برخطا بودند: سیزیف قوی‌تر از آن وظیفۀ پوچ ظاهر شد. بنابراین، کامو نتیجه می‌گیرد که باید او را خوشبخت در نظر بگیریم. اما آیا آن استادانی که امروز این کتاب -یا فرقی ندارد، هر کتاب دیگری- را در کلاس‌هایشان در دست می‌گیرند نیز باید خوشبخت در نظر بگیریم؟پرسش ترسناکی که کامو را به نوشتن افسانۀ سیزیف واداشت این بود که «آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟»، و حالا خواهید دید که من با پرسشی بسیار ساده‌تر روبه‌رو هستم: آیا درس‌دادن ارزشش را دارد؟این جستار کامو ازجمله آثار مختلفی بود که من در کلاس اگزیستانسیالیسم فرانسوی‌ام در ترم پاییز امسال تدریس کردم. بارها از خودم پرسیدم آیا وظیفه‌ای پوچ بر من تحمیل نشده است؟ وقتی خودِ دانشجویان احساس می‌کنند مطالعه و درس‌خواندن ارزشی ندارد، چرا چنین نباشد؟ جدیداً انبوهی از مطالعات انجام شده که نشان می‌دهند هردوی این فعالیت‌ها روند نزولی گرفته‌اند. مدت‌زمانی که دانش‌آموزان پایۀ دوازدهم پشت صفحات نمایش سپری می‌کنند، بین سال‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۵، به‌صورت سرسام‌آوری از سه ساعت به بیش از شش ساعت افزایش یافته است. این یافتۀ روان‌شناسی به نام جین توئینگ است، نویسندۀ کتاب آی‌جن: چرا کودکانِ فوق-متصلِ امروزی کمتر سرکش، بیشتر روادار، و کمتر خوشحال هستند -و به‌هیچ‌وجه برای دوران بزرگ‌سالی مهیا نیستند۱. در این بده‌بستان، آنچه به‌طرز فاجعه‌باری کاهش یافته مدت‌زمانی است که با کتاب سپری می‌شود. اواخر دهۀ ۱۹۷۰، شصت درصد دانش‌آموزان پایۀ دوازدهم روزانه یک کتاب یا مجله دستشان می‌گرفتند، سال ۲۰۱۶، این عدد به شانزده درصد رسیده بود. به‌علاوه، در سال ۲۰۱۶ حدود یک‌سوم آن‌ها حتی یک کتاب هم برای دل‌خوشی خودشان نخوانده بودند.حتی مطالعۀ هدفمند، و نه برای دل‌خوشی، نیز سقوط وحشتناکی داشته است. یازده سال پیش، در مطالعه‌ای طولانی‌مدت به‌کوشش دو اقتصاددان به نام‌های فیلیپ بَبکاک و میندی مارکس معلوم شد که بین سال‌های ۱۹۶۱ تا ۲۰۰۳ -یعنی پیش از آنکه همۀ ما اسیر اینترنت بشویم- میانگین زمانی که دانش‌آموزان صرف مطالعه می‌کرده‌اند از بیست‌وچهار ساعت در هفته به چهارده ساعت اُفت کرده است. ببکاک و مارکس در مورد علل این سقوط تردید داشتند، ولی حدس می‌زدند که دست‌کم بخشی از آن محصولِ، به‌قول خودشان، «میل فزاینده به فراغت» بوده است -یعنی زمانی که شما نه کاری مرتبط با شغلتان انجام می‌دهید و نه چیزی می‌خوانید.حالا که دو دهه از آن تاریخ گذشته، اگر در کتابخانۀ دانشگاه ما چرخی بزنید -جایی که می‌شود از میزهای احاطه‌شده با دانشجویانِ پُرحرف و در حالِ تماشای ویدئو روی لپ‌تاپ تا قفسه‌های خالی در کنار اتاق‌مطالعه‌های خالی قدم زد- خواهید دید که این کاهش مطالعه و درس‌خواندن فقط شتاب بیشتری گرفته است و این روند منحصر به محل‌ کار من نیست. در دانشگاه ویرجینیا، که زمانی آنجا درس می‌خواندم، نیز تعداد کتاب‌هایی که از کتابخانه به امانت گرفته می‌شوند از ۵۲۸ هزار ۶۷۲ مورد در سال‌های ۲۰۰۸-۲۰۰۹ به ۱۸۸ هزار و ۳۰۲ مورد در سال‌های ۲۰۱۷-۲۰۱۸ کاهش یافته است. شاید ده سال بعد، تنها کتاب‌هایی که در کتابخانۀ دانشگاه ویرجینیا باقی مانده‌اند آن‌هایی باشند که روی دیوار نقاشی شده‌اند.کم‌کم این ترس به دلم افتاده بود که اگر از دانشجویان کلاس اگزیستانسیالیسم بخواهم کتاب واقعی سر کلاس بیاورند ... خُب، کار پوچی است. پوچ نه‌فقط به معنای روزمرۀ مسخره و مضحک، بلکه حتی به معنای کامویی کلمه. اینکه از دانشجویان بخواهیم از تکنولوژی قدیمی استفاده کنند آیا همان‌قدر نامعقول نیست که از یک جهانِ بی‌اعتنا به ما بخواهیم که به ما معنا بدهد؟ شاید انتظارات سنتی من از دانشجویان نامعقول است. خیلی از آن‌ها، به‌جای اینکه نسخۀ چاپی کتاب‌هایی که به آن‌ها تکلیف شده را با خود سر کلاس بیاورند، کُپی کتاب را همراه دارند. در بهترین حالت احتمالاً پول کافی برای خرید کتاب را نداشته‌اند؛ در بدترین حالت، این بدین معناست که اصلاً داشتنِ کتاب را چیز بی‌معنایی می‌دانند. علاقه‌شان به نگه‌داشتن این کُپی‌ها نیز همان‌قدر است که علاقۀ من به نگه‌داشتن روزنامۀ دیروز.اما مسئلۀ واقعی، البته اگر این کلمه اصلاً درست باشد، این نیست که این دانشجوها کتاب داشته باشند یا نه. مسئله این است که آیا می‌دانند با کتاب چه باید بکنند یا نه. آیا نمی‌شود این احتمال را در نظر گرفت که یک کتاب -چند صد صفحه پُر از سطرهایی که بینشان هیچ تصویر و صدایی وجود ندارد- همان‌قدر چیز بیگانه و عجیبی است که اشیای روزمره برای آنتوان روکانتن، راوی رمان اگزیستانسیالیستی تهوع نوشته ژان پل سارتر، عجیب بودند؟ یا اصلاً همان وضعی که کتاب‌ها در خانۀ کاموی جوان داشتند، با آن مادر و مادربزرگ و دایی که همه بی‌سواد بودند؟ آیا کتاب‌ها برای دانشجویان حکم همان سنگ را ندارند؟ کاری که انجام می‌دهند ولی در پایان ترم از صفحۀ روزگار پاک می‌شود؟آن نوع از خواندن که ما شش هزار سال پیش یاد گرفتیم -و پژوهشگران آن را خواندنِ عمیق می‌نامند- چنان چالش‌برانگیز بود که سیم‌کشی مغز ما تغییر کرد، یعنی مدار جدیدی ایجاد شد تا این فعالیت امکان‌پذیر شود. بر خلاف زندگی در سطحِ صفحه‌نمایش‌های تخت ما، خواندنِ عمیق به زمان و توجه نیاز دارد، کاری است که ما را ملزم می‌کند نه‌فقط تأمل کنیم بلکه دربارۀ عمل تأمل‌کردن نیز تأمل کنیم. سخت است، ولی فواید عظیمی دارد. ماریان ولف، نویسندۀ پروست و ماهی مرکب: داستان و علمِ خواندن مغز ۲، می‌گوید خواندنِ عمیقْ استدلال قیاسی، تحلیل انتقادی، و همدلی پایدار را در ما تقویت می‌کند.مقالات دانشجویی، مثل امواجی که به رادار یک زیردریایی می‌رسند، به من می‌گویند که دانشجویان عمدتاً در سطح شناورند. کنارهم‌قراردادن کلمات در مقاله برای ایشان همان‌قدر سخت است که رفتن به میان کلمات در کتاب‌ها. البته به‌هم‌ریختگیِ معمولِ بندهای پیرو، جملات طولانی که در هم رفته‌اند، آشفتگیِ جملات ناقص و انتخاب کلمات به شیوه‌ای دادائیستی وجود دارد، ولی نکتۀ مهم‌تر این است که این مقالات معمولاً طوری نوشته شده‌اند که انگار از کسی که تابه‌حال هواپیما ندیده خواسته باشید بر مبنای تعریف هواپیما تصویر آن را بکشد. درنتیجه، من مقالاتی را دربارۀ بیناسوژگی می‌خوانم که خودشان در جست‌وجوی یک سوژه هستند، مقالاتی را دربارۀ ابهام اگزیستانسیال می‌خوانم که گرفتار ابهام گرامری هستند و مقالاتی دربارۀ دازاین -یعنی وضعیت «پرتاب‌شدگی در جهان»- که خودشان به‌صورتی تصادفی به جهان پرتاب شده‌اند.چقدر پوچ، نه؟ یادتان بیاید که از نظر کامو پوچی وضعیتی نیست که جدای از ما وجود داشته باشد؛ پوچی وقتی رخ می‌دهد که حقیقتی عریان و واقعیتی محرز به هم برخورد می‌کنند. بنابراین، پوچی نه‌تنها وقتی رخ می‌دهد که در جست‌وجوی معنا به جهانی صامت می‌رسیم، بلکه همچنین وقتی یک دانشجوی ناتوان‌ازخواندن به مقاله‌ای می‌رسد که باید نوشته شود نیز اتفاق می‌افتد.اما وقتی استادی که می‌خواند به جهانی می‌رسد که دانشجویان در آن فقط می‌شنوند نیز ممکن است رخ دهد.کامو در روایتی که از سیزیف دارد تا حماسه‌های هومری به عقب می‌رود، جایی که «زیرک‌ترینِ انسان‌ها» به زجرکشیده‌ترینِ انسان‌ها تبدیل می‌شود، محکوم به زندگی در جهان زیرین و «هُل‌دادن سنگی با دو دست ... بدنی خیس از عرق و سری پر از گردوخاک».اما کامو می‌توانست حتی از این هم عقب‌تر برود، تا عصر کهن، زمانی بسیار پیش‌تر از آنکه حماسه‌های هومری بر کاغذهای پوستی نوشته شوند، رامشگران باستانی میان سرزمین‌ها سفر می‌کردند و داستان‌های این قهرمانان حماسی را می‌سرودند. میلمن پری، متخصص ادبیات کلاسیک، در پیِ مطالعه روی اجراهای رامشگران سیار و بی‌سواد در یوگسلاوی بر این عقیده است که رامشگران یونانی هرگز یک حماسه را دو بار نمی‌سرودند، به‌جایش بداهه می‌گفتند. آنان مثل خواننده‌های باستانی رپ در هر اجرایشان ساختارهای مضمونی اشعار را به‌سرعت تغییر می‌دادند. جهانی بود که در آن فرهنگ عملاً به‌صورت شفاهی ساخته می‌شد -کلماتی که مسحورکننده بودند، ولی آموزنده هم بودند.حالا پس از سه هزار سال، آیندۀ نزدیک شبیه گذشته‌های دور است، دست‌کم تا حدی. پژوهشگران رقص‌های آوازیِ فرهنگ‌های پیش‌نوشتاری را با ترجیع‌بندهای سریعی که در توییتر و تیک‌تاک می‌آیند و می‌روند مقایسه می‌کنند، اما تفاوت هم دارد. این شفاهی‌بودن دیجیتال، بر خلاف شفاهی‌بودن باستانی، بر علائم نشان‌دهندۀ احساسات استوار است. آندری میر، پژوهشگر رسانه، می‌گوید این فرهنگ شفاهی به‌جای اینکه با معانی کار کند با احساسات و اشیا -میم‌ها، تصاویر، ویدئوها و غیره- کار می‌کند.من پیش‌تر درمورد عصر شفاهی جدیدمان مطالعه کرده بودم، ولی دانشجویانم آن را برای من اگزیستانسیال کردند. فقدان نقطه‌گذاری و فرسایش معنا، آشفته‌بازار کلمات و تکه‌تکه‌بودن جملات در مقالاتشان مثل رونوشتی از زندگی آنلاین آن‌هاست. والتر اونگ توصیفی از فرهنگ‌های شفاهی سنتی دارد که می‌گوید این‌ها محل شکوفایی چیزهای زائد و حشوها بودند، تمرکزشان بر اکنون و امور انضمامی بود و فکر می‌کنم که این همچنین توصیف خوبی باشد از دشنه‌ای که دانشجویان من در دل فرهنگ نوشتاری فرو کرده‌اند.اما برای رسیدن به این کشفیات خیلی هم نیاز نیست که کارآگاه باشید؛ کافی است از دانشجویانم بپرسید. آن‌ها اکثراً سال آخر یا یکی مانده به آخر هستند، برخی در دانشکدۀ عمومی، برخی دیگر در دانشکده‌های تخصصی. واقعاً کنجکاوند و ذهن بازی دارند. به نظر می‌رسد همان‌قدر که در کلاس شرکت می‌کنند درگیر ایده‌ها نیز می‌شوند. خیلی از آن‌ها شیفتۀ همان آثار ادبی هستند که من هم وقتی در سن دانشجویانم بودم به آن‌ها علاقه داشتم، مانند سه‌گانۀ ارباب حلقه‌های جی. آر. آر. تالکین.ولی معلوم نیست این دانشجویان واقعاً خود تالکین را خوانده‌اند یا، به‌جایش، فیلم اقتباسی پیتر جکسون از رمان او را دیده‌اند. ظن من به دومی بیشتر است. در یکی از کلاس‌های قبلی، وقتی از دانشجویان پرسیدم که آیا خارج از کلاس هم چیزی می‌خوانند یا نه، فقط چند نفر دستشان را بلند کردند. وقتی پرسیدم که کتاب‌های فیزیکی می‌خوانند یا نه، تعداد کمتری سرشان را تکان دادند، اما وقتی پرسیدم که آیا خواندن کتاب‌های دوره برایشان چالش‌برانگیز است یا نه، تعجب نکردم وقتی دیدم که تعداد زیادی سرشان را تکان می‌دهند. بحث فقط بر سر مثلاً عجیب‌بودن تهوع ژان پل سارتر، یا حجم بالای جنس دوم سیمون دوبوار، یا غیریتِ بیگانۀ کامو نیست، بلکه انگار مشکل آن‌ها در سپری‌کردن زمان در تنهایی با کتابی در دست است.دانشجویان می‌گویند برای مقابله با این مشکل هنگام خواندن کتاب به فایل صوتی آن هم گوش می‌دهند. به نظر می‌رسد که صدای کلمات به آن‌ها کمک می‌کند تا معنای کلمات را بهتر درک کنند. آنان در یوتیوب هم به‌دنبال جستارهای ویدئویی دربارۀ کتاب‌ها می‌گردند. ده‌ها لینک از این ویدئوها برای من فرستاده‌اند. بااین‌حال، تقریباً همۀ آن‌ها درنهایت در حد اجراهایی نمایشی از اسپارک‌نوت۳ هستند، مجموعه‌ای از نکته‌های تستی، پر از تصاویر قابل پیش‌بینی، که معمولاً کسی با لهجۀ انگلیسی آن‌ها را می‌خواند. در کنار این‌ها، دانشجویان دیگری هم بر اساس ایده‌های اگزیستانسیالیستی میم‌هایی برای من فرستادند یا حتی خودشان میم‌هایی ساختند که بعضی از آن‌ها واقعاً هم جالب است.ولی من با این مصالح چه می‌توانم بکنم و این ما را به کجا خواهد برد؟ در داستان سیزیف، نکتۀ جالب‌توجه نزد کامو وقفه‌ای است که این قهرمانِ محکوم تجربه می‌کند وقتی دارد به پایین کوه می‌آید تا دوباره سنگ را بر دوش بگیرد -خودش به این وقفه «ساعت آگاهی» می‌گوید. ما هم شاید بتوانیم از این وقفه، این لحظۀ آگاهی، استفاده کنیم و بیندیشیم که این فرهنگ شفاهیِ جدید ما را به کجا می‌برد، همۀ ما، معلم و دانشجو. چاره‌ای جز این نداریم که در دنیایی که هست زندگی کنیم، اما این بدین معنا نیست که برای حفظ مهم‌ترین چیز دنیای قدیم هم تلاش نکنیم.به جز این چطور می‌توانیم خودمان را در حالی تصور کنیم که اگر خوشبخت نیستیم، دست‌کم بدبخت هم نیستیم؟فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را رابرت زارتسکی نوشته ودر تاریخ ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ با عنوان «Burdened by Books» در وب‌سایت بافلر منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «حالا که کتاب‌ها را کنار گذاشته‌ایم، آیا به فرهنگ شفاهی دوران باستان بازمی‌گردیم؟»  در بیست‌وسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۲ تیر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.•• رابرت زارتسکی (Robert Zaretsky) استاد دانشگاه هیوستون است و به‌طور مکرر با نیویورک تایمز، واشنگتن پست، ضمیمۀ ادبی تایمز و لس آنجلس ریویو آو بوکس همکاری می‌کند. کتاب جدید او به نام پیروزی‌ها هرگز دوام ندارند: مراقبت و مطالعه در زمانۀ مصیبت (Victories Never Last: Caregiving and Reading on a Time of Plague) در ماه آوریل ۲۰۲۲ منتشر می‌شود. از دیگر کتاب‌های او می‌توان به کاترین و دیدرو: ملکه، فیلسوف و سرنوشت روشنگری (Catherine & Diderot: The Empress, the Philosopher, and the Fate of the Enlightenment) اشاره کرد.[۱] IGen: Why Today’s Super-Connected Kids are Growing up Less Rebellious, More Tolerant, Less Happy—and Completely Unprepared for Adulthood[۲] Proust and the Squid: The Story and Science of the Reading Brain [۳] SparkNotes وب‌سایتی است که راهنمای مطالعه در رشته‌ها و زمینه‌های مختلف ارائه می‌کند [مترجم].

امپراتوری ابرقهرمانان: چطور کميک‌ها در قلب فرهنگ آمريکا نفوذ کردند؟

$
0
0
جِی. هابرمن، نیشن—  تقصیر کتاب‌های کمیک است. ارزان و خوش‌دست‌اند و گنجینه‌ای هستند از فانتزی‌های کودکانه و هنر عامه‌پسند روانی‌جنسی۱ با چاشنی کلیشه‌های گل‌درشت و پرخاشگری بومی‌گرایانه۲. این رسانۀ بی‌ادعا زمانی محبوب‌ترین سفیر فرهنگی ایالات‌متحده بود. موضوع اصلی کتاب امپراتوری عامه‌پسند: تاریخ پنهان امپریالیسم کتاب‌های کمیک، نوشتۀ پل اس. هیرش، همین است، روایتی جذاب از اینکه کتاب‌های کمیک چگونه به روش‌های گوناگون در خدمت منافع رسمی آمریکا بوده‌اند.کتاب امپراتوری عامه‌پسند، با تصویرسازی‌هایی سرزنده و اغراق‌هایی دل‌چسب، داستانش را مانند کمیک ترسناکی روایت می‌کند. هیرش با ذکر اینکه کتاب‌های کمیک در دوران رکود بزرگ اقتصادی دهۀ ۱۹۳۰ آمریکا سر بر آوردند به‌تفصیل توضیح می‌دهد که این رسانه هنگام جنگ جهانی دوم چگونه به خدمت فراخوانده شد تا در شکست متحدین نقش بازی کند، سپس واقعیتی سهمگین را آشکار می‌سازد: کتاب‌های کمیک که دیگر از انجام وظیفۀ میهن‌پرستانه‌شان مرخص شده بودند و در اوج محبوبیت قرار داشتند «به دنیا نشان دادند که جامعۀ آمریکایی نژادپرست و به‌شدت خشن و غرق در سکس بود». به‌ نقل از نوشته‌ای انتقادآمیز در نشریۀ دیلی ورکرز  به سال ۱۹۵۲، کمیک «به صنعتی میلیاردی تبدیل شده که وحشیگری را تقدیس می‌کند». این صنعت برای مدتی در چرخۀ تکرار افتاد و نهایتاً در دهۀ ۱۹۶۰ توانست از زیر فشار هراس‌ها و واکنش‌های اخلاقی خلاص شود، یعنی زمانی‌که کمپانی ماروِل کمیکز به محصولاتش، که خوانندگانی نسبتاً بالغ‌تر پیدا کرده بود، شکلی فاخرتر بخشید. این خوانندگان با «رمان‌های مصور» ابرقهرمانی و تلخ دهۀ ۱۹۸۰ آب‌دیده شدند. همین رمان‌های مصور دهۀ ۱۹۸۰ بعدها قالبی شدند برای فیلم‌های بلاک‌باستر۳قرن بیست‌و‌یکم.هیرش روایتش را با اوج‌گیری مارول به پایان می‌برد. حماسۀ کتاب‌های کمیک و مارول تا به امروز نیز ادامه دارد. ابرقهرمانانی که مارول و رقیبش، دی‌سی کمیکز، خلق کرده‌اند و اینک هالیوود را در چنگال خود دارند بار دیگر تصویری نه‌چندان درست از آمریکا و برداشت آمریکایی‌ها از فرهنگ خودشان به جهانیان عرضه می‌کنند. امپراتوری عامه‌پسند خیلی به این بخش آخر نمی‌پردازد، بلکه اسناد تاریخی کتاب‌های کمیک را، وسواس‌گونه، گاهی با اشتیاق تحسین می‌کند و گاهی نومیدانه نقد می‌کند، درست مانند طرفداران ابرقهرمانان در کتاب‌های کمیک وقتی در‌می‌یابند که قهرمانانشان رویی دیگر و نقاط ضعفی هم دارند.کمیک‌استریپ‌ها نخستین‌ بار در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ به‌شکل پاورقی‌هایی نیمه‌مجزا و در قالبی شبیه مجله در روزنامه‌ها ظاهر شدند، در زمانی که پاورقی روزنامه‌ها بیش‌ازپیش به داستان‌های مهیج و ماجراجویانه می‌پرداختند و در اواسط دهۀ ۱۹۳۰ کتاب‌های کمیکی با نام‌هایی همچون داستان‌های شگفت هیجان‌انگیز چاپ می‌شد. این جریان رو به شکوفایی بود و در سال ۱۹۳۸ با خلق سوپرمن به اوج رسید. چیزی نگذشت که هر ماه قسمتی از ماجراجویی‌های سوپرمن در مجلۀ اکشن کمیکز  متعلق به انتشارات نشنال پریودیکال چاپ می‌شد و تقریباً یک میلیون نسخه از آن به فروش می‌رفت.صنعت کتاب‌های کمیک در نیویورک فعال بود و می‌توان گفت نوعی هالیوودِ کارگاهی و محقر بود. بودجۀ جاری اندک بود و کار پروژه‌ای روالِ رایج محسوب می‌شد، کسب‌و‌کار پُر‌رونق بود ولی بهره‌کشی از نیروی کار هم وجود داشت. بعضی از رؤسای این صنعت و البته بسیاری از کارمندانشان نیز از صنعت پوشاک و دوزندگی آمده بودند. بخش عظیمی از هنرمندان و نویسندگان کتاب‌های کمیک فرزندان بُرش‌کاران و اتوکاران یهودی و ایتالیایی بودند که آن‌ها را به محلۀ پُر‌زرق‌و‌برق مدیسون اَونیو (مرکز شرکت‌های تبلیغاتی و هنری در نیویورک) راه نمی‌دادند.نخستین کتاب‌های کمیک شبیه فیلم‌های درجۀ بی بودند که به ماجراجویی‌های کابوی‌ها و کارآگاهان می‌پرداختند. آن کمیک‌هایی که دربارۀ ابرقهرمانان بودند افقی وسیع‌تر داشتند. حتی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، سوپرمن و کاپیتان آمریکا (که خالقانِ هر دو هنرمندانی جوان و یهودی بودند) و نیز دِردِویل۴ (که لِو گلیسون، کارآفرینِ کمونیست، آن را منتشر می‌کرد) در داستان‌هایشان هیتلر را شکست می‌دادند. در کمیکی که به سفارش مجلۀ لوک طراحی شده بود، سوپرمن هیتلر و استالین را دستگیر می‌کرد. روی جلد شمارۀ ماه مارس ۱۹۴۱ کاپیتان آمریکا می‌بینیم که این ابرقهرمان مُشتی بر صورت پیشوا۵ می‌خواباند، شمارۀ نخست دردویل در ژوئیۀ ۱۹۴۱ نیز داستان «دردویل با هیتلر می‌جنگد» را روایت می‌کند.مخاطبان کمیک‌ها در سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم عمدتاً پسران نوجوان بودند. پس از حملۀ ژاپن به بندر پرل هاربر آمریکا و ورود رسمی آمریکا به جنگ جهانی دوم، ارزش کاربردی صنعت کمیک نیز مانند فیلم‌ها از چشم دور نماند و این صنعت همراه با هالیوود به خدمت فراخوانده شد. رکس استوت، نویسندۀ کتاب‌های جنایی، به‌دستور وزارت خزانه‌داری آمریکا هیئت جنگی نویسندگان را تأسیس کرد. این هیئتِ داوطلبانه کتاب‌های کمیک را نه صرفاً ابزاری برای جلا بخشیدن به مهارت‌های فنی سربازان، بلکه روشی برای آموزش و گفت‌وگو با سربازان می‌دانست تا رفتار دمکراتیک را به آن‌ها بیاموزد. بخشی از این رفتار دمکراتیک نیز شامل نفرت از فاشیسم، درک چرایی لزوم همکاری بین‌المللی و البته فهمی مترقی‌تر از مسئلۀ نژاد بود. چنین شد که هیئت جنگی نویسندگان شروع به استفاده از کمیک کرد. نخستین محصول آن‌ها کتابچه‌ای آموزشی به‌سبک کمیک بود با نام آرمی موتورز که تعمیر و نگهداری وسایل نقلیۀ موتوری ارتش را آموزش می‌داد. سپس کتابچه‌هایی تبلیغاتی برای تشویق مردم به خرید اوراق قرضۀ جنگ منتشر کردند. بیمارستان‌های ارتش آن‌قدر درخواست دریافت نسخه‌های بیشتری از داستان‌های تصویری انجیل دادند که ناشرش از جیره‌بندی کاغذ معاف شد.ولی پروپاگاندا هم، مانند کمیک، منطق خودش را دارد و هیئت جنگی نویسندگان نیز، که قدردان انعطاف این رسانه در نمایش خشونت شدید و تصاویر اغراق‌آمیز بود، کتاب‌های کمیک را ابزاری برای شعله‌ورساختن نفرت قومی و نژادی از دشمنان آمریکا می‌دانست. در ابتدا تمایزی میان آلمانی‌ها و نازی‌ها قائل بودند، ولی رفته‌رفته که تلفات آمریکا بیشتر شد دیگر تمام آلمانی‌ها را انسان‌هایی بی‌رحم نشان می‌دادند. در مورد ژاپنی‌ها، برعکس آلمانی‌ها، از همان ابتدا چیزی به نام ژاپنیِ خوب وجود نداشت و همگی موجوداتی پست و شرور تصویر می‌شدند. همان‌طور که هیرش به‌درستی یادآور می‌شود، سال‌ها پیش از حملۀ ژاپنی‌ها به بندر پرل هاربر آمریکا، دشمن همیشگی دردویل با نام «پنجه» کلیشه‌ای گروتسک از یک آسیایی‌تبار بود. متحدان چینی و فیلیپینیِ آمریکا نیز که نقشی مثبت بر عهده داشتند، در ظاهر، تفاوتی با دشمن ژاپنی نداشتند. در آن زمان، هنوز تفکیک نژادی در ارتش آمریکا برقرار بود و سربازان آمریکاییِ آفریقایی‌تبار نیز همان‌قدر تحقیرآمیز تصویر می‌شدند که پیش از جنگ رسم بود، گاهی هم به‌سادگی کنار گذاشته می‌شدند.هیرش چنین استدلال می‌کند که، با توجه به گرایش‌های سیاسی مترقیِ خالقان کتاب‌های کمیک، امکان این وجود داشت که این رسانه راه دیگری را در پیش بگیرد، ولی این صنعت تسلیم خواسته‌های هیئت جنگی نویسندگان شد که صراحتاً به آن‌ها هشدار داده بود «اقلیت‌ها» را در نقش اول نشان ندهند. هیرش در ادامه مثال‌هایی برای این وضعیت می‌آورد، از‌جمله داستانی در کاپیتان مارول جونیور به سال ۱۹۴۴ که دربارۀ لینچ‌کردن مردی سفیدپوست و بی‌گناه است (مکان داستان نیز در ایالات جنوبی نیست) یا داستانی در کمیک کَوِلکِید به سال ۱۹۴۵ که نقش اول آن خلبانی سفیدپوست است که در هنگ۹۹ تفنگ‌داران هوایی ارتش آمریکا خدمت می‌کند، هنگی که مخصوص سیاه‌پوستان بود.طی دوران جنگ جهانی دوم، کمیک‌ها دربارۀ سربازانی خوب -و البته بسیار متعصب- بودند که مقابل تهدیدات نیروهای متحدین می‌ایستادند. هیرش مدعی است که تازه پس از جنگ جهانی دوم است که قسمتی کوچک از کمیک‌ها این رسانه را پیش راندند و طاعون کمیک آغاز شد.پس از تسلیم امپراتوری ژاپن، دولت آمریکا پایش را از کسب‌و‌کار کمیک بیرون کشید ولی این صنعت کوچک‌تر نشد، بلکه برعکس، به‌لطف جنگ، مخاطب کتاب‌های کمیک دیگر فقط محدود به کودکان نبود. علاوه‌براین، جهانی که کتاب‌های کمیک به آن می‌پرداخت نیز معصومیت سابق را نداشت. ابرقهرمانان از مُد افتاده بودند: هیرش می‌نویسد «پس از هیروشیما و ناکازاکی، کشاندن مخاطبان به دنیای قهرمانان مهربان و پلیس‌های خوش‌برخورد و دولت‌های درستکار راحت نبود». نوع جدیدی از کمیک‌ها در ژانرهای عاشقانه و جنایی و وحشت سر برآوردند که برای بزرگ‌سالان نوشته شده بودند. این‌ها تلخ و «واقعی» بودند، حتی شاید بتوان گفت بدبینانه و سادیستی و گاهی در مرز پورنوگرافی.خشونت کتاب‌های کمیک هیچ ربطی به عزت و سربلندی در میدان جنگ نداشت، بلکه صمیمی‌تر و شخصی‌تر شده بود و خود را بخشی از زندگی روزمرۀ آمریکایی نشان می‌داد. مجموعه کمیک‌های جنایت عاقبت ندارد، که لو گلیسون در سال ۱۹۴۲ راه‌اندازی کرد، از داستان زندگی خلاف‌کاران دستگیر‌شده استفاده می‌کرد تا گاهی به‌طور ضمنی شرایط ظالمانۀ اجتماعی و سرمایه‌داری افسار‌گسیخته را به نقد بکشد. مجموعۀ جنایت عاقبت ندارد در ابتدا پُر‌فروش نشد، ولی در جهانِ سرخوردۀ پس از جنگ مخاطبان و مقلدانی یافت. در سال ۱۹۴۷ از هر قسمتِ این مجموعه دو میلیون نسخه به فروش می‌رفت، یعنی بیش از سوپرمن یا کاپیتان مارول.منطقی به نظر می‌رسد که این تحولات به‌موازات رشد تولید فیلم‌هایی نسبتاً واقع‌گرایانه و به‌غایت بدبینانه در هالیوود است که منتقدان فرانسوی آن‌ها را فیلم نوآر می‌نامیدند. البته هالیوود خودسانسوری سفت‌وسختی داشت و کتاب‌های کمیک، با آن خشونت عادی و روزمره و بدگمانی به مراجع قدرت، در مقایسه، مانند غرب وحشی بودند.این تحقیرِ نیروهای انتظامی و نهادهای قانونی توجه رئیس افسانه‌ای اف‌بی‌آی، جی. ادگار هوور، را جلب کرد. در سال ۱۹۴۷ که کمیتۀ مجلس نمایندگان برای مبارزه با فعالیت‌های ضد‌آمریکایی مشغول بازرسی و پاک‌سازی صنعت سینمای آمریکا بود، نخستین کمیک ژانر وحشت با نام ایری و اولین شمارۀ یانگ رومنس منتشر شد. یانگ رومنس رسماً حاوی هشداری بود که می‌گفت مخاطب این کمیک صرفاً بزرگ‌سالان هستند. بااین‌حال، هوور مقاله‌ای دربارۀ مسئولیت‌پذیری والدین در لس‌آنجلس تایمز منتشر کرد و کتاب‌های کمیک را به بزهکاری نوجوانان ربط داد. پس از موعظه‌های هوور، فردریک وردام که روان‌شناس کودک بود و دغدغه‌های اجتماعی داشت و گرشن لگمن، سکس‌شناسِ قلندرپیشه، نیز مطالبی دربارۀ تأثیر مصیبت‌بار کتاب‌های کمیک بر کودکان نوشتند (اولی در مجلۀ نسبتاً عامه‌پسند ستردی ریویو آو لیترچر و دومی در مجله‌ای کوچک با نام نوروتیکا که بعدها معرف نویسندگان نسل بیت۶شد). چیزی نگذشت که دانش‌آموزان دبیرستانی در برخی شهرهای آمریکا شروع به سوزاندن کتاب‌های کمیک در مراسم کتاب‌سوزان کردند.به نظر اف‌بی‌آی، گلیسون تهدیدی دو‌جانبه بود: هم ناشر کمیک‌های محرک بود و هم کمونیستی بود که کمیک‌هایش معمولاً مضمون و سرشتی ضد‌سرمایه‌داری داشتند. او برای وزارت امور خارجه نیز دردسرساز بود. هیرش می‌نویسد «به‌لطف مسافرت‌های ناقلان طاعون جنگ سرد، یعنی سربازان و توریست‌ها و دیپلمات‌ها و شرکت‌های آمریکایی، کتاب‌های کمیک جنایی گلیسون با سایر فرهنگ‌ها در سراسر دنیا نیز ارتباط برقرار کرده‌اند».البته کتاب‌های کمیک برای صاحبان قدرت سیاسی نیز مفید واقع می‌شدند. ژنرال لزلی گرووز، رئیس سابق پروژۀ منهتن۷، شخصیت‌های کمیک دگوود و بلاندی و نیز مندریک شعبده‌باز و ملوان زبل و زوج جنگجوی مگی و جیگز را به کار گرفت تا اسرار شکافت هسته‌ای را در کمیکی با نام شکافتن اتم با هنرنمایی دگوود و بلاندی، چاپ انتشارات کینگ فیچرز، به مردم شرح دهند. میلیون‌ها نسخه از این کمیک در سراسر آمریکا توزیع شد. بعضی‌‌ها هم با این موضوع سرسری برخورد کردند: دیزنی کمیکی با نام بمب اتمیِ دانلد داک منتشر کرد که هدیه‌ای تبلیغاتی بود که نصیب خریداران کورن‌فلیکس برند چیریوس می‌شد. در این کمیک، دانلد داک یک بمب اتمی خانگی در شهر خیالی داکبݧݧُرگ می‌سازد (طرز تهیۀ بمب: «پودر شهاب‌سنگ، عصارۀ رعد‌و‌برق و ده موی گربه»)، سپس با فروش «داروی هسته‌ای رشد مو» به شهروندانی که در معرض تابش اتمی قرار گرفته بودند جلوی فاجعه را می‌گیرد.در همین موضوع سلاح‌های هسته‌ای، کمیک‌ها ویترینی بودند از انواع دوپهلویی‌ها و یک‌بام‌ودوهوایی که میان مردم نیز رایج بود. جالب اینکه، به‌لطف فقدان نسبی سانسور، کمیک‌های ژانر وحشت قالب خوبی برای تأمل در سرشت خوفناک بمب بودند. تصویر عصر هسته‌ای در این کمیک‌ها طیفی متنوع را شامل می‌شد: از بذله‌گویی خیره‌سرانه و بی‌خیالی شادمانه گرفته تا فانتزی‌هایی دربارۀ ابرقهرمانان رادیواکتیو، و از رؤیای حکومت واحد جهانی تا دنیایی پسا‌آخر‌الزمانی و ویرانه‌ای غرق در زباله. جلد کتاب کمیک جنگ اتمی!، از محصولات اِیس کمیک در سال ۱۹۵۳، به‌شکلی عجیب و پیروزمندانه تصویر بمب‌افکنی آمریکایی را نشان می‌دهد که در ارتفاع پایین روی شهر مسکو که غرق در آتش است پرواز می‌کند و دیالوگی از این قرار روی جلد به چشم می‌خورد: «حالا این بمب رو می‌ندازیم وسط کرملین و انتقام کاری رو که کمونیست‌ها با نیویورک و شیکاگو و دیترویت کردن می‌گیریم ... بمبارانشون کنین!».همان‌طور که هیرش یادآور می‌شود، بعضی محصولات ای.سی کمیکز، مانند علم عجایب و فانتزی عجیب، در هر شمارۀ خود اشاره‌ای به بمب اتمی داشتند و معمولاً آن را «چیزی بسیار عظیم‌تر و نیرومندتر از آنچه انسان توان کنترلش را داشته باشد» نشان می‌دادند. ای.سی کمیکز همیشه جوانبی از سیاست رادیکال و فرهنگ مخالف‌خوانی را در کمیک‌هایش می‌گنجاند. این ناشر حداقل در یکی از کتاب‌هایش به سال ۱۹۵۵ با نام نژاد برتر، اثر برنارد کریگستین، آشکارا موضوع هولوکاست را مطرح کرد. در اوج جنگ کُره، دو کمیک ای.سی با نام‌های داستان‌های دهشتناک و نبرد در خط‌مقدم پوچی جنگ را نشان می‌دادند. ویراستار هر‌ دو اثر هاروی کرتزمن بود که بعدها مجلۀ طنز مَد را بنیان گذاشت. حتی رادیکال‌تر از آن، این کمیک‌ها نشان می‌دادند سربازان دشمن نیز عاری از انسانیت نیستند. این کمیک‌ها نه‌تنها میهن‌پرستانه نبودند، بلکه ممکن بود سر از سنگرهای جبهه دربیاورند و براندازانه نیز بشوند.توان آشوبگرانۀ کتاب‌های کمیک به‌موازات محبوبیت آن‌ها افزایش می‌یافت. تیراژ کتاب‌های کمیک در سال ۱۹۴۰ تقریباً ۱۷ میلیون بود، ولی در سال ۱۹۵۳ مجموع ۶۵۰ عنوان کمیک روی‌هم‌رفته ۷۰ میلیون تیراژ داشتند. پیش از اینکه تلویزیون در اواسط دهۀ ۱۹۵۰ جامعۀ آمریکا را اشباع کند، کتاب‌های کمیک عمده‌ترین محصول فرهنگی‌ای بودند که کودکان مصرف می‌کردند. کمیک‌ها، علی‌رغم بی‌شمار خوانندۀ بزرگ‌سالی که داشتند، هنوز هم از‌جمله سرگرمی‌های منحصر به نوجوانان دانسته می‌شدند. برای همین نیز کمیک‌های ژانر جنایی و وحشت موجب شعله‌ور‌شدن هراس‌های اخلاقی شدند.جدای از محافظه‌کاران، نیروهای مترقی جامعه نیز دلایل خودشان را برای مخالفت با محتوای برخی از کمیک‌ها داشتند. بعضی کمیک‌های ژانر «جنگلی» آشکارا نژادپرستانه بودند، مانند شینا یا ملکۀ جنگل محصول فیکشن هاوس و تاندا، پادشاه کنگو محصول مگزین انترپرایسز که غالباً توفیقی در آمریکا نیافتند، ولی این داستان‌های ماجراجویانه و عجیب و غریب در خارج از آمریکا نماد «آمریکایی کریه»۸ شدند. مخالفت با کتاب‌های کمیک درعین‌حال مخالفت با توان نظامی آمریکا و قدرت اقتصادی‌اش نیز بود. هم شوروی و هم چین کتاب‌های کمیک را شاهدی بر تباهی آمریکا معرفی می‌کردند. چپ فرانسوی هم از قافله عقب نماند. مجلۀ فرانسوی عصر جدید که ژان پل سارتر و سیمون دوبوار بنیان گذاشته بودند مقالۀ لگمن با نام «آسیب‌شناسی روانی کمیک‌ها» و گزیده‌ای از کتاب وردام با نام اغوای معصوم را منتشر کرد. پارلمان بریتانیا نیز قانونی به تصویب رساند در ممنوعیت کمیک‌هایی که از حزب کمونیست و کلیسای انگلستان پشتیبانی می‌کردند.در آمریکا هنوز کمیک‌ها را جزئی از فرهنگِ براندازی محسوب می‌کردند. در اواخر سال ۱۹۵۴ و با فشارهای دولت آمریکا، ناشران کمیک‌ها سازمانی برای اعمال خودسانسوری بر محصولاتشان تأسیس کردند. ابرقهرمانانِ مثبت دوباره به عرصه بازگشتند و شرکت انتشاراتی دل که در تصویرسازی شخصیت‌های کارتونی دیزنی و وارنر بروس تخصص داشت تبدیل به موفق‌ترین ناشر کمیک‌ها شد. البته کمیک‌ها در صنعت پروپاگاندا هنوز هم ارزش کاربردی داشتند. هیرش، با بهره‌گیری از قانون آزادی اطلاعات و نیز منابع کتابخانۀ کنگره، به سندی ۱۹صفحه‌ای دست پیدا کرد که سازمان سیا برای کودتا علیه خاکوبو آربنز، رئیس‌جمهور گواتمالا، در سال ۱۹۵۴ تهیه کرده بود، به‌همراه استوری‌بُردی که جزئیات یک ترور سیاسی را نشان می‌داد، این سند «رسماً یک کمیک جنایی» بود. او همچنین به کتابچه‌هایی رسمی دست یافت با عناوینی همچون اگر بمب اتمی بزنند یا بمب هسته‌ای و شما که  برای نهادهای دفاعِ غیر‌نظامی تهیه شده بودند و ناشر آن کامرشیال کمیکز بود که مالکولم ایتر در سال ۱۹۴۶ بنیان گذاشته بود.کامرشیال کمیکز در ابتدا کمیک‌های سیاسی چاپ می‌کرد. نخستین کمیک کامرشیال برای انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۹۴۸ تهیه شده بود و داستان هری اس. ترومن نام داشت. پس از آن، به‌سفارش فرمانداران ایالت‌های جنوبی که می‌خواستند دوباره در انتخابات برنده شوند، چند کتاب کمیک دیگر در حمایت از تفکیک نژادی منتشر کرد. هم‌زمان ایتر کمیک‌هایی در تقبیح کمونیسمِ بین‌المللی برای وزارت امور خارجه تهیه می‌کرد. با اینکه دولت آمریکا علاقه‌ای به تسهیل توزیع کمیک‌ها در خارج از کشور نداشت، ولی گاهی برخی از کمیک‌ها در راستای منافع و اهداف دولتی بودند. نسخه‌ای از تی‌من: در‌هم‌شکنندۀ جهانی جرم و جنایت توانسته بود کودتای سال ۱۹۵۳ در ایران علیه دکتر مصدق را پیش‌بینی کند، کودتایی که با حمایت مالی سازمان سیا انجام گرفت.پس از شش سال انتشار کمیک‌های کسل‌کننده با درجه‌بندی مخاطب عام، در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ کتاب‌های کمیک جانی دوباره گرفتند. تحولاتی که در مارول رخ داد گفتمانی جدید آغاز کرد. چهار شگفت‌انگیز و شخصیت‌هایی مانند اسپایدرمن و هالک توانستند ابرقهرمانان دهۀ ۱۹۴۰ را دوباره زنده کنند، البته تفاوتی نیز با آن‌ها داشتند: ابر‌قهرمانان مارول در دنیایی بسیار شبیه به دنیای واقعی زندگی می‌کردند و ویژگی‌های روانی شخصیت‌ها نیز طبیعی‌تر بود. علاوه بر مشکلات معمول شخصیتی که داشتند، بعضی از آن‌ها حتی از اینکه تبدیل به ابر‌قهرمان شده‌اند (معمولاً در نتیجۀ پرتوهای اتمی) ناراضی بودند.برای طرفداران کتاب‌های کمیک و مورخان این رسانه، نخستین کمیک چهار شگفت‌انگیز که جک کربیِ کهنه‌سرباز و هنرمند با زبردستیِ شکوهمندی نقاشی کرده بود شاهکاری دوران‌ساز بود. ولی هیرش آن‌چنان مجذوب ابتکارات مارول نیست و بیشتر به این موضوع علاقه‌مند است که مارول چگونه به روش‌های مختلف اصول بازیِ دوران جنگ سرد را رعایت می‌کرد: «سراسر داستان چهار شگفت‌انگیز مملو از میهن‌پرستی و بدگمانی و ایمان به فناوری نظامی است». البته آن‌چنان هم بیراه نمی‌گوید: مرد آهنیِ نیمه‌ربات (تجسد واقعی مجتمع نظامی‌صنعتی) به جنگ ویتنام رفت، و البته خدای اساطیری اسکاندیناوی، ثور، نیز به جنگ ویتنام رفت و در جنگ هند و چین به سال ۱۹۶۶ هم حضور داشت. شاید نگاه ملایم مارول به سلاح‌های هسته‌ای از این رو باشد که بسیاری از ابرقهرمانان آن، در‌واقع، جهش‌یافته‌هایی بودند که در تماس با پرتوهای اتمی قرار گرفته بودند. هیرش دربارۀ یکی از آتش‌افروزی‌های چهار شگفت‌انگیز می‌نویسد «استفاده از سلاح هسته‌ای علیه یک هیولای دریایی در وسط محلۀ منهتنِ نیویورک چندان تفاوتی با انفجار بمب اتمی توسط دانلد داک در داکبرگ ندارد».هیرش، با اثبات نیات ضد‌کمونیستیِ مارول، کتاب امپراتوری عامه‌پسند را به پایان می‌رساند. او به این نکته اشاره می‌کند که نقش‌های جنسیتی و مراجع قدرت همانند هنجارهای زمان جنگ هستند، ولی گویا او کیفیت و فضای کیهانی و وهم‌آلود کمیک‌های مارول را نمی‌بیند و اشاره‌ای به این نکتۀ مهم نمی‌کند که چگونه کمیک‌های مارول خود را با طرز‌تفکرِ رو‌به‌رشدِ ضد‌جنگ و طرفدار حقوق مدنی در میان طرفداران عمدتاً دانش‌آموز و دانشجوی خود وفق می‌دهند، از‌جمله با خلق ابرقهرمانی سیاه‌پوست با نام بلک پَنتِر. به‌عبارتی، مارول می‌کوشید تا عقب نماند: جریان پادفرهنگ۹ شروع به تولید کمیک‌های هنجارشکنِ خودش کرده بود، کمیک‌هایی که، به اصطلاح امروزین، «مربوط» بودند، ولی مارول دست از تقلا برای رسیدن به جو زمانه برنمی‌داشت.در دهۀ ۱۹۷۰ دیگر جایگاه کتاب‌های کمیک در سپهر فرهنگ عامه تغییر یافته بود. تعداد خوانندگانشان که کاهش یافت، نسخه‌های قدیمی تبدیل به عتیقه‌های فرهنگی شدند و نمونه‌های جدید نیز که اینک داستان مصور نامیده می‌شدند قالبی ادبی تلقی می‌شدند (به‌خصوص ماس و نگهبانان). رابرت کرامب از مشاهیر هنر فاخر دانسته می‌شد و هنرمندان جوان‌تری مانند گری پنتر و کریس وِیر آثارشان را در موزه‌ها و گالری‌های هنری نمایش می‌دادند. هالیوود نیز دریافت که چگونه می‌تواند از کمیک‌ها در راستای منافعش استفاده کند و، در نظم جدیدی که در هالیوودِ بعد از «جنگ‌ ستارگان» برقرار شده بود، صنعت فیلم و سینما ابرقهرمانان را برای نقش اولِ فیلم‌های بلاک‌باستر استخدام کرد. در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، به نظر می‌رسید ابرقهرمانان در حال تسخیر صنعت سینما هستند: مانند دهه‌های میانی قرن بیستم، ابرقهرمان جدید ما نقابی شد که روبه‌روی آیینه و البته در مواجهه با باقی دنیا بر چهرۀ خود می‌گذاریم.هر چقدر هم زمخت و بی‌ظرافت، ولی دنیای مارول و دی‌سی در گذشته به بعضی از ابعاد نژادپرستی و تبعیض جنسیتی پرداخته‌اند، با داستان‌های بلک پنتر و زن شگفت‌انگیز و نیز شانگ‌چی و افسانۀ دَه حلقه که چند ماه پیش روی پردۀ سینماها رفت. حتی شاید بتوان رد‌پایی محو از تفکر انتقادی را نیز در آن‌ها یافت: وی مثل وندتا بلافاصله در قالب فیلمی مخالف‌خوان مورد اقتباس قرار گرفت؛ جوکر هم فیلمی است که ابرقهرمان‌گرایی را وارونه کرد؛ و نسخۀ تلویزیونی نگهبانان نیز، بسیار فراتر از نسخۀ کمیک، ما را به خوانشی جدید از تاریخ آمریکا فرا می‌خواند. اما پرسش اینجاست که این استثناها چقدر اهمیت دارند؟هیرش به‌درستی اذعان می‌کند که امروزه کتاب‌های کمیک «فرع بر محصولاتی هستند که از پی آن‌ها می‌آید»، محصولاتی مانند فیلم و بازی و سریال و محصولات جانبی و البته فرهنگ طرفداری خاص هر مورد. می‌توان چنین گفت: کتاب‌های کمیکِ بی‌ادعا در‌واقع دی‌ان‌اِیِ فرهنگی ما هستند. برای همین نیز امپراتوری عامه‌پسند کار را در میانۀ داستان رها می‌کند. مانند هر فیلم ابرقهرمانیِ به‌درد‌بخوری، امپراتوری عامه‌پسند نیز شایستۀ یک دنباله است.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Hirsch, Paul. Pulp Empire: The Secret History of Comic Book Imperialism. University of Chicago Press, 2021.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جِی. هابرمن نوشته و در تاریخ ۲۵ ژانویۀ ۲۰۲۲ با عنوان «The Comics Cavalcade» در وب‌سایت نیشن منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «امپراتوری ابرقهرمانان: چطور کمیک‌ها در قلب فرهنگ آمریکا نفوذ کردند؟» در بیست‌وسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ تیر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.•• جِی. هابرمن (J. Hoberman) منتقد سینما، نویسنده و استاد دانشگاه مشهور آمریکایی است. آخرین کتاب او سوپ اردک (Duck Soup) نام دارد. هابرمن در مجلات بسیاری از جمله گاردین، نیویورک تایمز و نیویورک ریویو آو بوکس نوشته است.[۱]  psychosexual[۲]  nativist[۳]Blockbuster : این اصطلاح برای نخستین‌ بار در دهۀ ۱۹۴۰ در مطبوعات آمریکا استفاده شد و منظور از آن فیلم‌هایی بسیار محبوب و پرفروش هستند که با بودجه‌هایی هنگفت ساخته می‌شوند. مجموعه فیلم‌های «جنگ ستارگان» و «دنیای سینمایی مارول» موفق‌ترین نمونۀ آن هستند [مترجم].[۴]  Daredevil: ابرقهرمانی در دنیای مارول است که در کودکی با مواد رادیواکتیو بینایی خود را از دست داده ولی سایر حس‌ها و توانایی‌هایش تقویت شده‌اند [مترجم].[۵] der Führer: لقب هیتلر در آلمان نازی [مترجم].[۶] Beat Generation : نسلی از نویسندگان آمریکایی پس از جنگ جهانی دوم که ویژگی مشترک آن‌ها هنجارشکنی اجتماعی، همجنس‌گرایی، هنجارشکنی اعتقادی و جنسی، مخالفت با ارزش‌های معمول و عرف جامعه، و گرایش به شعر و موسیقی جاز و استفاده از مواد مخدر بود. نویسندگان و شاعران نسل بیت الهام‌بخش جوانان دهۀ ۱۹۶۰ در جنبش هیپی و مه ۱۹۶۸ فرانسه و مخالفت با جنگ ویتنام بودند. ازجمله نامدارترین آن‌ها می‌توان به این افراد اشاره کرد: آلن گینزبرگ، ریچارد براتیگان، چارلز بوکوفسکی و جک کرواک [مترجم].[۷] Manhattan Project: پروژۀ تحقیقاتی و محرمانه که در سال ۱۹۴۲ با همکاری آمریکا و بریتانیا و کانادا آغاز و در‌نهایت منجر به ساخت بمب اتمی شد. سرپرستی این تحقیقات را رابرت اوپنهایمر بر عهده داشت [مترجم].[۸] Ugly American: واژه‌ای توهین‌آمیز برای توصیفی کلیشه‌ای از آمریکایی‌ها که رفتاری خیره‌سرانه و تحقیرآمیز در خارج از آمریکا دارند و معمولاً با صدای بلند صحبت می‌کنند [مترجم].[۹] Counterculture: به خرده‌فرهنگی گفته می‌شود که خود را در تضاد با ارزش‌ها و هنجارهای فرهنگی بستر فرهنگیِ غالب قرار می‌دهد [مترجم].

پشت صحنۀ جايزۀ بوکر: آيا رقابتی جنجالی می‌تواند ادبيات را نجات دهد؟

$
0
0
شارلوت هیگینز،گاردین — درست بعد از ساعت هفت و بیست دقیقۀ بیستم اکتبر ۱۹۸۱، حدود صد مهمان برای مراسم اهدای جایزۀ بوکر در تالار استِیشنِرز هالِ لندن با دیوارهای تماماً چوبی‌اش نشستند. شام عبارت بود از موس آووکادو و قارچ مزه‌دارشده، فیلۀ ماهی سوخاری، سینۀ پر‌شدۀ قرقاول، پنکیک گیلاس و دسر فندقی. ترکیب ناشناخته و شیک منوی غذا (آووکادو!) حاکی از آن بود که جایزۀ آن سال، دست‌کم این بار، جایزه‌ای مدرن است (قبلاً در سال ۱۹۷۵، سوپ «لاک‌پشت سبز» سرو شده بود، غذایی که به‌کلی از عصر دیگری آمده بود). گهگاه در میان مهمانان چهره‌های فرهنگی برجستۀ لندن هم به چشم می‌خوردند، مثل جوآن بِیکوِل، آلن ینتوب، کلر تومالین. صندلی‌ها را طوری چیده بودند تا اگر ایتالو کالوینو در آخرین لحظات خودش را رساند، بتوانند تغییرشان بدهند.بی‌بی‌سی هم پوشش زندۀ تلویزیونی از مراسم را از همان سال به‌طور منظم آغاز کرد، مسئله‌ای که، در عصر باشکوه شبکه‌های تلویزیونی، نقشی اساسی در شهرت این جایزه داشت، درست به‌اندازۀ رسوایی‌های به‌دقت هدایت‌شدۀ پیرامونش که خبرشان مدام مثل بمب صدا می‌کرد. سال پیش‌ازآن، آنتونی برجس درخواست کرده بود نتیجه را از قبل به او اطلاع دهند، چون اگر ویلیام گلدینگ جایزه را برده باشد -که همین‌طور هم شد- در مراسم شرکت نخواهد کرد.۱ مارتین گاف، گردانندۀ بوکر، ماجرا را افشا کرد و قهرِ ادبی برجس به خوراک تیترهای خنده‌دار خبری تبدیل شد. طی ۳۴ سال مسئولیت گاف، خرده‌خبرهای نصفه‌نیمۀ فراوان دیگری هم بودند که از اتاق داوری به بیرون درز کرده بودند. هیلاری منتل، که در ۱۹۹۰ داور این جایزه بود، به من می‌گوید «وقتی که از وجود این افشاگری‌های هدفمند و غالباً بسیار گمراه‌کننده باخبر شدم، یک‌جورهایی وحشت کردم». با همین تمهیدات بود که بوکر نه‌تنها به جایزه‌ای ادبی، که به آوردگاهی هیجان‌انگیز برای بحث‌ و مجادله و گمانه‌زنی بدل شد، یعنی به نهادی فرهنگی.در برنامۀ تلویزیونی ۱۹۸۱با یک مأمور شرط‌بندی از لَدبروکس۲ هم مصاحبه شده بود. رمان میوریل اسپارک، ولگردی با قصد قبلی، اثر محبوبی بود و ۷ به ۴ رویش شرط می‌بستند. شرط‌بندی روی هتل سفید، اثر دی‌ام تامس، هم ۳ به ۱ بود و عدۀ زیادی به موفقیتش امید بسته بودند. همچنین افراد دیگری مثل مولی کین، ایان مک‌ایوان، ان اشلی، دوریس لسینگ و سلمان رشدی هم شانس موفقیت داشتند. از نظر عده‌ای خجالت‌آور است که شرط‌بندی‌، که پای ثابت جایزۀ بوکر است، از مسابقات اسب‌دوانی پا به عرصۀ ادبیات جدی بگذارد. اما آن‌طور که از یک یادداشت داخلی قدیمی برمی‌آید، بوکر همیشه مصمم به ایجاد «تنش و چشم‌انتظاری» بوده است، همین بس که بدانیم امید می‌رفته که «باعث شود مردم در بیرونِ ساختمان محل برگزاریِ جلسۀ نهایی منتظر بمانند، چراکه نمی‌توانند حتی یک دقیقه بیشتر از چیزی که لازم است برای شنیدن خبر صبر کنند».ساعت ۷:۳۷ عصر، نام برنده را اعلام کردند. همۀ دوربین‌ها به‌طرف سلمان رشدیِ ۳۴ساله چرخیدند (روی او ۸ به ۱ شرط بسته بودند)، کسی که تا همین چند وقت پیش تبلیغاتچیِ شرکت تبلیغاتی اوگیلوی اند میتر بود و حالا صاحب یک چک دَه‌هزارپوندی و شهرت یک‌شبه شده بود.جایزۀ بوکر داشت به جزئی از روح جسورتر، بزرگ‌تر و رقابتی‌ترِ حاکم بر نشر، و به‌طور کلی‌تر به جزئی از فرهنگ بریتانیا بدل می‌شد. پیتر مِیِر، رئیس جدید و زیرکِ انتشارات پنگوئن، حق انتشار اکثر آثار حاضر در فهرست نامزدهای نهایی ۱۹۸۰ را روی هوا قاپید، عنوان بوکر را روی جلدشان زد و خیلی تَروفِرز به بازار عرضه کرد -کاری که خریدن، خواندن و نظردادن دربارۀ «کتاب‌های بوکر» را مقرون‌به‌صرفه و جذاب می‌کرد. در سال ۱۹۸۲، کتاب‌فروشی زنجیره‌ای جدید و جسوری به نام «واتر اِستونز» تأسیس شد، و دو سال بعد، جایزۀ تِرنِر به‌مثابۀ بوکر هُنری پایه‌گذاری شد. در سال‌های جاه‌طلبانۀ نخست‌وزیری تاچر، نه‌فقط بازار رقابت بوکر، که بازار هر نوع رقابتی داغ بود.از زمان پیروزی رشدی به بعد، زندگی بیشترِ نویسندگانی که برندۀ این جایزه شدند به‌کلی دگرگون شد (اوایل، جایزۀ بوکر «چیزی شبیه به نشان اسکار» بوده است، طوری که در یادداشتی خصوصی از آن چنین یاد شده: مجسمۀ زنی کمابیش به سبک آرت دکو که یک دیس را بالای سرش گرفته و بیش از نیم‌ متر ارتفاع دارد). رشدی به من می‌گوید «این جایزه باعث شد بتوانم زندگی‌ام را با شغلم بچرخانم، کاری که از آن روز به بعد انجامش داده‌ام». بن اُکری دربارۀ لحظه‌ای که، یک دهه بعد، نامش در ضیافتی در گیلدهال لندن اعلام شد می‌گوید «بلند شدم و به‌آهستگی، طوری که انگار خواب می‌بینم، قدم برداشتم. از بین همۀ این میزها رد شدم و راهم را باز کردم. می‌شود زندگی ادبی‌ام را به قبل و بعد از آن قدم‌ها تقسیم کرد».ارزش جایزۀ بوکر امروزه ۵۰ هزار پوند است و جهش آنیِ میزان فروش را تضمین می‌کند. بوکر هنوز هم زندگی برندگانش را زیرورو می‌کند. رمان تالار گرگ نوشتۀ هیلاری منتل از پیش از دریافت جایزۀ بوکر در سال ۲۰۰۹ اثر پرفروشی بود، بااین‌همه، منتل می‌گوید «حس می‌کنی جایگاهت یک‌شبه تغییر کرده». برناردین اواریستو، که جایزه را در سال ۲۰۱۹ به‌طور مشترک با مارگرت اَتوود دریافت کرد، هنوز بعد از دو سال، درگیر مصاحبه‌ با مطبوعات است. تابستان که با او صحبت کردم، به‌گمانم، روز مصاحبه با نشریات پرتغالی بود، اما حساب کار از دستش در رفته بود. او تا پیش از کسب جایزۀ بوکر هرگز نتوانسته بود فقط و فقط از راه داستان‌نویسی امرار معاش کند، اما بعد، تازه در ۶۰سالگی و برای هشتمین رمانش جایزه از راه می‌رسد؛ «هر چیزی که می‌توانستم برای زندگی حرفه‌ای‌ام آرزو کنم در یک شب برآورده شد»: حق اجرای صحنه‌ای و سینمایی اثرش خریداری شد، به ۵۰ زبان مختلف ترجمه شد و بی‌بی‌سی در مجموعه‌مستندِ «تصور کن» مستندی درباره‌اش ساخت. او که نخستین زن سیاه‌پوستی است که برندۀ این جایزه شده ناگهان دریافت که لازم است اعتراض سیاسی‌اش را علناً بیان کند: «ناگهان از نوعی جدیت، احترام و اعتبار خاص برخوردار شدم». از ناشری شنیدم که اواریستو حالا دیگر «مصاحبه‌شونده، مصاحبه‌کننده، رئیس فلان‌جا، و چهرۀ فلان‌چیز» شده است.برای داگلاس استوارت که جایزه را در نوامبر ۲۰۲۰ برای اولین اثرش، یعنی شاگی بین۳، پایِ برنامۀ زوم دریافت کرد هیچ ضیافتی در کار نبود، بلکه او و شریک زندگی‌اش در خانه‌شان در نیویورکِ کرونازده نشستند، پیتزا سفارش دادند و تهِ یک بطری شامپاین «باستانی» را درآوردند. استورات بیشترِ دو ماه آینده را هم روی همان مبل خاکستری خانه‌اش سپری کرد، و مصاحبه پشت مصاحبه بود که از طریق زوم انجام می‌داد. راوی میرچِندانی، ویراستارِ استوارت در لندن، می‌گوید زمانی که انتشارات پیکادور کتاب را در اختیار گرفت به فروش ۲۵هزارنسخه‌ای هم راضی بود، چه برسد به حالا که فقط در انگلستان ۸۰۰ هزار نسخه از آن به فروش رسیده است؛ دیگر از آمار فروش در آمریکا و تیراژ خارجی بی‌شمارَش که بگذریم. میرچندانی می‌گوید «بسیار قابل‌توجه است که کتابی راجع به کودکی از طبقۀ کارگر در دهۀ هشتاد میلادی و در شهر گلاسگو به زبان‌های ماراتی، گرجی و مغولی ترجمه شود».در زمانه‌ای که جایگاه فرهنگی رمان متزلزل شده و هم‌زمان صورت‌های دیگرِ سرگرمی، مهیب‌تر از همیشه، قد علم کرده‌اند، در زمانه‌ای که پوشش رسانه‌ای ادبیات هر روز کمتر می‌شود و درآمد نویسندگان کاهش یافته است (در سال ۲۰۱۸ میانگین درآمد سالیانۀ نویسندگان ۱۰ هزار و ۵۰۰ پوند بود، این رقم ۴۲% کمتر از میانگین درآمد در سال ۲۰۰۵ است)، رشد بوکر نه‌تنها کمتر نشده، که به‌عنوان نیرویی انرژی‌بخش و مهم در صنعت نشر بیشتر هم شده است، نیرویی که انبوه خوانندگان را با کتاب‌هایی آشنا می‌کند که به‌خودیِ‌خود بعید است بتوانند در بازار خودی نشان دهند. گبی وود، مدیر جایزۀ بوکر، می‌گوید بردنِ این جایزه به‌نوعی «تاج‌گذاری» تبدیل شده است.هر جایزۀ ادبی نیازمند چند داور است. در آتن باستان که نمایش‌نامه‌های اشیل، سوفوکل و اوریپیدس برای تاجی از شاخه‌های پیچک با هم رقابت می‌کردند امر داوری را شهروندانی به عهده می‌گرفتند که با قرعه‌کشی انتخاب می‌شدند. داوران جایزۀ گُنکور فرانسه -همان جایزه‌ای که در سال ۱۹۶۸ ناشری جوان به نام تام مَشلر با رؤیای راه‌اندازیِ بوکر قصد داشت از آن الگوبرداری کند- دَه نفر از بزرگان ادبیات هستند که پس از انتخاب‌شدن، به‌طور مستمر و تا بازنشستگی در سن ۸۰سالگی، به کارِ داوری ادامه می‌دهند. آن‌ها اولین سه‌شنبۀ هر ماه برای صرف ناهار در رستوران دروآنِ پاریس، که از سال ۱۹۲۵ محل جمع‌شدنشان بوده است، دور هم جمع می‌شوند و آثار را بررسی می‌کنند. هر یک از داوران مرد و معدود داوران زن کارد و چنگالی دارند که اسمشان رویش حک شده است.برای بوکر هر سال هیئت داوران جدیدی انتخاب می‌شود، همین باعث می‌شود پیش‌بینی حتمیِ نتیجه بسیار دشوار باشد. شخصی که داوران را با تأیید رسمی اعضای هیئت‌امنای بوکر انتخاب می‌کند وود، مدیر بوکر، است. وودِ پنجاه‌ساله، که پیش‌ازاین مدیر ادبی تلگراف بوده است، چهره‌ای آرام و متفکر از خود نشان می‌دهد: درست برعکسِ گاف و ایان ترِوین، دو مدیر قبلی، که هردو محصول دوران پرماجراترِ ادبیات در لندن بودند. وود که به‌خاطرِ داشتن مادری مکزیکی به دو زبان مسلط است، به‌قول خودش، در «محیطی سمینارمانند» بزرگ شده است -پدرش، مایکل وود، استاد زبان انگلیسی پرینستون است که ازقضا در سال ۲۰۱۵ رئیس هیئت داوران بوکر هم بوده است، یعنی همان سالی که وود مدیریت بوکر را به عهده گرفت.موقعیتِ وود او را، در عین آرامشی که دارد، به یکی از قدرتمندترین افراد صنعت نشر در جهان بدل کرده است، قدرتی که محتاطانه از آپارتمان او در آرک‌وِی در شمال لندن اعمال می‌شود، چراکه بوکر، فعلاً، هیچ دفتری ندارد (تا اوایل سال ۲۰۲۱ که وود به‌صورت آزاد کار می‌کرد و کارش تمام‌وقت نبود حتی هیچ کارمندی هم نداشت، هرچند، از سال ۱۹۹۳ یک مشاور روابط عمومی، به‌طور مستمر، از خارج از مجموعه با بوکر همکاری می‌کند: دوتی اروینگ، مدیر همه‌کارۀ پشت‌صحنه.بنیان‌گذاران جایزه تشخیص داده بودند که ترکیب مناسب داوران باید شامل یک «رئیس»، یک «منتقد»، یک «ناشر»، یک «رمان‌نویس» و یک «فرد متفرقه» باشد (این آخری، براساس یادداشتی متعلق به سال ۱۹۷۰، می‌تواند یک «خانم بازیگر باهوش ... مثل شیلا هنکاک یا فنِلا فیلدینگ باشد»). در سال‌های بعد، ناشران، به‌جز ناشران بازنشسته، از هیئت داوران کنار گذاشته شدند، و باورهای مربوط به وجود تنوع نژادی و جنسیتی در میان داوران دچار تحولات اساسی شدند. بیست سال طول کشید تا بوکر برای اولین بار داوری سیاه‌پوست یا آسیایی‌ انتخاب کند (ترِوِر مک‌دانلد، گویندۀ اخبار، در سال ۱۹۸۷). از سال ۲۰۱۵، حدود یک‌سوم داوران رنگین‌پوست بوده‌اند. تا پیش از اینکه وود به این رویه خاتمه دهد، جلسات مشورتی در باشگاهِ بسیار سنتی و مردانۀ گَریک برگزار می‌شد. وود به من می‌گوید «وقتی عهده‌دار این شغل شدم، چند نفرشان می‌گفتند ‘نگران نباش گبی، ما برایت میز رزرو می‌کنیم’. و من جواب می‌دادم ‘مشکل من این نیست’».وود می‌گوید دوست دارد هیئت داوری را هیئتی از «همتایان خلاق» بداند. هیئت داوران ۲۰۲۱ به ریاست مایا جاسانُف، استاد تاریخ دانشگاه هاروارد، از «یک رمان‌نویس، یک خانم بازیگر بسیار فرهیخته، یک استاد دانشگاه، یک روزنامه‌نگار و یک کشیش بازنشسته تشکیل شده بود». این‌ها را روآن ویلیامز می‌گوید، همان کشیش بازنشسته که اسقف اعظم سابقِ کانتربری و شاعر است. یکی از نفرات ثابت هیئت داورانْ منتقد است، این منتقد معمولاً کسی است که وود قبلاً در زمان روزنامه‌نگاری ادبی‌اش با او کار کرده است. امسال هوراشیا هرود، سردبیرِ فایننشال تایمز، در این جایگاه قرار گرفته است؛ منتقدِ سال ۲۰۱۶ جون دِی، نویسنده و استاد دانشگاه، بود که، به گفتۀ خودش، دعوتش به هیئت داوران سربسته و کمی سرّی بوده است: «کمی شبیه این بود که در یکی از کافه‌های آکسفورد برای عضوگیری در ام‌آی فایو با تو وارد گفت‌وگو شوند». وود می‌گوید که دِی را به این دلیل انتخاب کرده که «می‌تواند آثار ویل سلف۴را برای خوانندگان تلگراف توضیح بدهد» -با این حرفش درواقع می‌خواست به من بفهماند که دنبال کسی بوده که از مدرنیسم سر دربیاورد، اما گرایش چندان عمیقی به آن نداشته باشد.بوکر روی مرز باریک اعتبار ادبی و اقبال عمومی حرکت می‌کند. گمنام‌بودنِ بیش‌ازحدِ برندگان ممکن است این خطر را به دنبال داشته باشد که جامعه را خشمگین کرده و باعث التهاب در بازار کتاب شود (چه دیر بود، چه دیر۵ اثر جیمز کِلمن در سال ۱۹۹۴ برندۀ جایزۀ بوکر شد و باعث شد رئیس بخش کتابِ خرده‌فروشی دبلیواچ اسمیت نامه‌ای کنایه‌آمیز به بوکر بنویسد. او در این نامه اشاره کرده بود که فروش این کتاب بعد از دریافت جایزه چهار برابر شده و، از هفته‌ای ۸ نسخه، به ۳۰ نسخه رسیده است). از طرف دیگر، اگر بوکر زیادی به‌سمت جریان‌های غالب و باب روز هم متمایل شود، باز با مشکل روبه‌رو خواهد شد، چراکه انتظار می‌رود برندۀ بوکر براساس معیارهای والاتری از جذابیت‌ تجاریِ صرف انتخاب شود. در سال ۲۰۱۱ که وود داور جایزه بود، یکی از داوران گفت طرف‌دار کتاب‌هایی است که «سریع پیش بروند» و این اظهارنظر جنجال بزرگی به پا کرد. حواشی پس از این اتفاق به شکل‌گیریِ نه یک جایزه، که دو جایزۀ رقیب منجر شد، جوایزی که هدفشان پس‌گرفتن خلوص ادبی‌ای بود که به نظر می‌رسید دارد در بوکر به باد می‌رود. از دل هر جایزه جایزۀ دیگری بیرون می‌آید تا، به‌ گفتۀ جیمز اینگلیش پژوهشگر ادبی، یا با نمونۀ موفقی رقابت کند (گنکور در پیِ نوبل، بوکر برای رقابت با گنکور، و ترنر به تقلید از بوکر تأسیس شد)، یا مجمع ردشدگان راه بیندازد. جایزۀ زنان در واکنش به فهرست تماماً ‌مردانۀ نامزدهای بوکر در سال ۱۹۹۱ برپا شد، درست مثل جایزۀ فمینای فرانسه که در سال ۱۹۰۴ برای مقابله با زن‌ستیزی گنکور بنیان گذاشته شد.سمیر رحیم، رمان‌نویس و دبیر بخش کتابِ مجلۀ پراسپکت و از داوران سال ۲۰۲۰، می‌گوید وود دوست دارد «داورها را طوری بچیند که به هم بیایند و طوری با این قضیه برخورد می‌کند که انگار با یک قرار عاشقانۀ عجیب‌غریب پنج‌نفره مواجه است». وود غالباً به زوج‌هایی فکر می‌کند که بودنشان کنار هم دردسرساز یا نامحتمل است، مثلاً ژاکلین رُز، نظریه‌پرداز انتقادی، در کنار وال مک‌دِرمید، رمان‌نویس جنایی (۲۰۱۸)؛ امیلی ویلسون، استاد ادبیات یونان و رم باستان، در کنار لی چایلد، تریلرنویس (۲۰۲۰). وود می‌گوید «به نظرم اولین زنی که اݧݧݧُدیسه را به انگلیسی ترجمه کرده۶ و نویسنده‌ای که جک ریچر۷ را نوشته می‌توانند گفت‌وگوی جذابی دربارۀ داستان معاصر انگلیسی داشته باشند. آیا می‌توان بی‌نهایت سخت‌گیر و درعین‌حال بی‌نهایت اهل مدارا بود؟ آیا این دو نفر می‌توانند تجسم همین ایده باشند؟».کلنجاررفتن با ترکیب‌های محتمل هیئت داوران یک بازی یک‌ساله است. وود در بهار ۲۰۲۱، زمانی‌که داشت روی ترکیب احتمالی داورها برای جایزۀ ۲۰۲۲ کار می‌کرد، به من گفت «همین امروز صبح داشتم تیم فوتبال خیالی‌ام را می‌چیدم، اسم‌ها را در دفتر یادداشت تلفن همراهم جابه‌جا می‌کردم. این کار را هر چند روز یک بار انجام می‌دهم. این نفرات می‌روند به ترکیب اصلی و این نفرات می‌روند به نیمکت ذخیره‌ها».معرفی کتاب‌ها به بوکر عذاب هرسالۀ ناشرهاست. در نگاه اول، مقررات بسیار ساده‌اند. هر مؤسسۀ انتشاراتی (که ممکن است ناشر مستقل یا زیرمجموعۀ شرکت مختلطی باشد) اجازه دارد فقط یک کتاب ارائه کند، آن هم فقط «اثر بلند داستانی» که از ابتدا به زبان انگلیسی نوشته شده باشد. مجموعه‌داستان‌های کوتاه و نیز آثاری که توسط خودِ نویسنده منتشر شده باشند هیچ‌کدام واجدشرایط نیستند. واژۀ «رمان» در سال ۲۰۱۹ از مقررات بوکر حذف شد، چراکه بحث‌برانگیزبودنِ آن از سال‌ها پیش، یعنی از ۱۹۷۱، ثابت شده بود. در آن سال در کشوری آزاد اثر وی‌اس نایپل برندۀ بوکر شد و سال بیلو و جان فولز، داوران مسابقه، با همکاران خود بر سر رمان‌ بودن یا نبودنِ این اثر اختلاف داشتند.اما پیچیدگی‌های مبهمی هم هست. علاوه‌بر آن یک کتاب (که ممکن است در انتشارات کوچک و مستقلی مثل «گالی بِگِر پرِس»، نمایندۀ صددرصد آثار داستانی، و در انتشارات بزرگی نظیر «جاناتان کِیپ»، نمایندۀ فقط دَه درصد آثار هر سال، باشد)، هر رمانی که نویسنده‌اش قبلاً به جمع نامزدهای نهایی جایزه راه یافته باشد نیز قابل‌ارائه است. درضمن، مؤسساتی که طی پنج سال اخیر آثارشان در فهرست اولیۀ نامزدها قرار داشته می‌توانند عناوین دیگری را هم معرفی کنند که تعدادشان، بنا به شرایط مختلف، متغیر و نهایتاً چهار عنوان است. غیر از این، هر مؤسسۀ انتشاراتی می‌تواند پنج اثر دیگر را هم معرفی کند که در صورت تمایلِ داوران به مسابقه «فراخوانده می‌شوند». در آخر، داوران هم مجازند هر کتاب واجدشرایط دیگری را که مطلوبشان است «فرابخوانند». هیچ‌یک از کسانی که با آن‌ها صحبت کردم، به‌جز ایو اسمیت که دبیر خویش‌فرمای بنیاد بوکر است، نتوانست تمام این مقررات را فی‌البداهه به خاطر بیاورد.هیچ‌کدام از تغییراتی که تاکنون در ضوابط بوکر داده شده به‌اندازۀ تصمیمی که برای بزرگ‌ترکردن دایرۀ صلاحیت‌ها در سال ۲۰۱۴ گرفته شد جنجال‌برانگیز نبوده است، تصمیمی که براساس آن همۀ نویسندگانی که به زبان انگلیسی می‌نویسند واجد شرایط هستند، برخلافِ قبل که فقط نویسندگان اهل انگلستان، ایرلند، کشورهای مشترک‌المنافع۸ و زیمبابوه اجازۀ ارسال آثارشان را داشتند. چنین تغییری اساساً به این معنی بود که حالا آمریکایی‌ها نیز می‌توانند وارد رقابت شوند، و همان‌طور که خیلی‌ها از آن بیم داشتند، جایزه را تصاحب کنند (امسال، تنها یک نویسندۀ بریتانیایی‌سومالیایی با نام ندیفه محمد از انگلستان در فهرست نهایی حضور دارد، و نیمی از نامزدها آمریکایی هستند). این تغییر با مخالفت شدید عدۀ زیادی از اهالی صنعت نشر بریتانیا مواجه شد -به‌خصوص از این بابت که جوایز بزرگ آمریکا، نظیر پولیتزر و جایزۀ ملی کتاب آمریکا، از قبل برای نویسندگان آمریکایی کنار گذاشته می‌شوند. حتی منتقدان آمریکایی هم از این بابت ناراضی بودند و معتقد بودند که مقرراتِ جدید فرصتِ کشف کتاب‌هایی را که بیرون از مرزهایشان نوشته می‌شود از آن‌ها می‌گیرد. همین سه سال پیش، ۳۰ ناشر نامۀ مشترکی را امضا کردند و در آن خواهان لغو قانون جدید شدند. تا پیش از سال ۲۰۱۴، بوکر در این فکر بود که با سودبردن از اسم‌ورسم قابل‌توجهی که در میان خوانندگان آمریکایی دارد جایزۀ آمریکایی جداگانه‌ای راه‌اندازی کند، حتی برای این کار به مؤسسۀ مشاورۀ مدیریتیِ مک‌کنزی هم مسئولیت داد تا قابلیت اجرایی آن را بررسی کند. اما درنهایت این ایده به دلیل هزینه، پیچیدگی و رگه‌های کم‌رنگی از غرور کنار گذاشته شد. در آخر این اِد ویکتور، مشاور ادبی فقید، بود که به بوکر پیشنهاد کرد تا صرفاً دایرۀ همان ضوابط اولیۀ جایزه را گسترش دهد.از دیدگاه دست‌اندرکاران بوکر، قانون قدیمی کشورهای مشترک‌المنافع دیگر توجیهی نداشت. این قانون از سال‌های آغازین بوکر به جا مانده بود، یعنی از ۱۹۶۹ تا ۲۰۰۲ که جایزۀ بوکر از حمایت مالی شرکت «بوکر» برخوردار بود و تاحدی توسط این شرکت اداره می‌شد. شرکت بوکر کسب‌وکاری بود که ریشه‌های عمیقی در امپراتوری بریتانیا داشت. درحال‌حاضر، این شرکت در انگلستان است و در حوزۀ عمده‌فروشی مواد غذایی فعالیت می‌کند، اما تا قبل از استقلال کشور گویان، در آنجا مستقر بود و عمدتاً به تولید عرق نیشکر مشغول بود. پس از آنکه شرکت سهامی عام با مسئولیت محدود بوکر مالک جدیدی پیدا کرد و از حمایت مالی‌اش دست کشید، جایزۀ بوکر فعالیتش را در قالب بنیاد خیریۀ ترویج ادبیات و کتاب‌خوانی ادامه داد، و صندوق سرمایه‌گذاری تأمینیِ «من گروپ»، به‌مدت ۱۷ سال، حمایت مالی آن را به عهده گرفت. از سال ۲۰۱۹، هزینۀ جایزۀ بوکر توسط خیّری بسیار مدرن، یعنی مایکل موریتس، تأمین می‌شود؛ موریتس لاغراندام و ورزیده، اهل کتاب، گریزان از جمع، شیفتۀ دوچرخه‌سواری و متولد کاردیف است، قبلاً روزنامه‌نگار بوده و اولین زندگی‌نامۀ استیو جابز را نوشته، از سرمایه‌گذاری در سیلیکون‌ولی میلیاردها دلار درآمد کسب کرده، و علاقه‌مند است که جایزۀ بوکر را در فضای دیجیتال فعال‌تر از قبل ببیند.نیک بارلی، مدیر جشنوارۀ بین‌المللی کتاب ادینبرگ و عضو هیئت‌امنای بنیاد جایزۀ بوکر، می‌گوید «قوانین قدیم قوانینی امپریالیستی بودند، نیت این بود که از آثاری تجلیل کنیم که در امپراتوری سابق منتشر شده‌اند. تغییر قوانین، در درازمدت، گریزناپذیر بود». بارلی رئیس هیئت داوران جایزۀ بین‌المللی بوکر۹ در سال ۲۰۱۷ نیز بوده است، جایزه‌ای که به آثار داستانیِ ترجمه‌شده تعلق می‌گیرد: درحال‌حاضر، دو جایزه در هم ادغام شده‌اند و تمامی رمان‌های انگلیسی و غیرانگلیسی‌زبان را که در انگلستان منتشر شده باشند در بر می‌گیرند.با وجود همۀ این قوانین انبوه، ترفندهای گوناگونی هم هست که ناشران امیدوارند با کمک آن‌ها بتوانند شانس برنده‌شدن خود را بالا ببرند. یکی از ترفندها این است که رسماً اثری را معرفی کنند که نویسنده‌اش یا تازه‌کار است یا چندان شناخته‌شده نیست، با این کار هم خوانده‌شدن آن اثر را تضمین می‌کنند و هم اثر برجسته‌تر را در فهرست فراخوان نگه می‌دارند، چراکه اطمینان دارند داوران چاره‌ای جز فراخواندن آن نخواهند داشت. دَن فرانکلین، که در سال ۲۰۱۹ از سِمت ریاست جاناتان کیپ بازنشسته شد، می‌گوید «ریسک این کار به‌شکلی باورنکردنی بالاست، چون بیشترِ اوقات از روی لجاجت نام‌های مشهور را فرانمی‌خوانند». در کتابخانۀ هیلاری منتل فقط سه یا چهار کتاب از کتاب‌هایی که در سال ۱۹۹۰ داوری کرده باقی مانده است. یکی از آن‌ها کتاب دنیای بزرگ از دیوید مالوف است که خودِ منتل آن را فرا خوانده بود. ولی این کتاب به فهرست نامزدهای نهایی راه نیافت. منتل به من می‌گوید «خیلی دیر شده بود و ما حسابی خسته بودیم». او می‌گوید حتی تا همین الان هم «هربار که چشمم به آن می‌افتد، با خودم می‌گویم ‘می‌توانستم بیشتر پایش بایستم؟’». منتل می‌گوید ای کاش ناشر، یعنی «چَتو اَند ویندوس»، این اثر را معرفی می‌کرد، چون شانس این کتاب بیشتر بود.ترفند دیگر این است که، با تأسیس زیرمجموعۀ جدیدی برای انتشارات خود، تعداد کتاب‌هایی را که می‌توانید معرفی کنید افزایش دهید. استوارت کِلی، نویسنده، منتقد و داور سال ۲۰۱۳، می‌گوید «شاید این سؤال پیش بیاید که، مثلاً، بلومزبری چرا زیرمجموعۀ «بلومزبری سیرکِس» را راه انداخته است. شاید فکر کنید تفاوت زیبایی‌شناختی زیادی بین این دو وجود داشته، اما درواقع فقط خواسته‌اند احتمال بُردشان را  دوبرابر کنند». بعضی ناشران رزومۀ داوران را زیر و رو می‌کنند و آثارشان را براساس سلایق فرضی آن‌ها ارائه می‌کنند. فرانکلین دراین‌باره می‌گوید «سعی می‌کنی تصور کنی که ‘آیا کینگزلی اِیمیس به رگ‌یابی۱۰ رأی می‌دهد؟ نه، شاید ندهد’». این روش ممکن است نتیجۀ معکوس داشته باشد: در دورۀ داوریِ لی چایلد، موجی از آثار تریلر به بوکر عرضه شد، اما هیچ‌کدام حتی به فهرست اولیه هم راه نیافت.فرانکلین می‌گوید نکتۀ بسیار مهم برای ناشران این است که اگر می‌خواهند از بگومگوی وحشتناک با نماینده‌ها یا نویسنده‌های پرخاشگر و افسرده دوری کنند، هرگز و تحت هیچ شرایطی نباید به نویسندگان از اینکه اثرشان به بوکر معرفی شده یا نه حرفی بزنند. ناشران زیادی برایم از نمایندگانی تعریف کرده‌اند که سعی می‌کنند در قراردادها قید کنند که کتابِ نویسنده حتماً باید به بوکر معرفی شود، هرچند هیچ‌یک از آن ناشران اعتراف نمی‌کنند که این اتفاق تابه‌حال برای خودشان افتاده است. فرانکلین می‌گوید وقتی در تصمیم‌گیری برای انتخاب اثری با بن‌بست مواجه می‌شدیم، درنهایت «گاهی سکه می‌انداختیم».ژولیت مِیبی از انتشارات مستقلِ وان‌ورلد دو سال پشت‌سرهم در بوکر برنده داشت، یکی مارلون جیمز در سال ۲۰۱۵ و دیگری پال بیتی در ۲۰۱۶، که هردوشان را به‌خاطر پیش‌پرداخت‌های ناچیز و پنج‌رقمی‌شان انتخاب کرده بود، بنابراین شاید بتوانیم او را در هنر ارسال آثار برای داوری صاحب‌نظر بدانیم (خودش می‌گوید سال گذشته، از همان وقتی که فهرست نامزدهای اولیه را دیده، می‌دانسته شاگی بین برندۀ جایزه خواهد بود). اما درنهایت، می‌گوید هیچ علمی در این کار دخیل نیست. «تنها کاری که باید انجام دهید این است که دُم الاغ را بردارید و چشم‌بسته سر جایش بچسبانید»۱۱.هیچ‌کس، در هیچ برهه‌ای از زندگی‌اش، به‌اندازۀ داوران بوکر کتاب نمی‌خوانَد. بعد از آنکه کتاب‌ها دسته‌دسته از طرف ناشران به دفتر مؤسسۀ روابط عمومیِ دوتی اروینگ می‌رسند، شماره‌گذاری می‌شوند و به ترتیب زمانِ رسیدنشان برای داوران ارسال می‌شوند. سپس داوران در هر یک از جلساتی که هر ماه، از ژانویه تا جلسۀ اعلام فهرست اولیه در ماه ژوئیه، برگزار می‌شود ۲۰ تا ۳۰ اثر را بررسی می‌کنند.امسال (۲۰۲۱)، داوران ۱۵۸ کتاب خواندند -یعنی، با احتساب بی‌نظمی‌های مرسومِ بعد از کریسمس، روزی یک کتاب. تعداد کتاب‌ها در گذر سال‌ها افزایش یافته است: در ۱۹۶۹، داوران حدود ۶۰ رمان را بررسی کردند؛ در ۱۹۸۱، سال پیروزی سلمان رشدی، هفتادوچند اثر؛ و در ۱۹۹۴، ۱۳۰ اثر را مطالعه کردند. جوایز دیگر، مثل جایزۀ آثار غیرداستانیِ بِیلی گیفورد و جایزۀ ملی کتاب آمریکا (که می‌توانند ۴۰۰ اثر را بپذیرند)، دارای سیستم رده‌بندی اولیه هستند که داوران، از طریق آن، کتاب‌ها را برای مطالعۀ اولیه بین خود تقسیم می‌کنند، اما درموردِ بوکر این‌طور نیست. قرار بر این است که همۀ داوران همۀ کتاب‌ها را بخوانند و درست به همین خاطر است که دستمزدشان از استاندارد دیگر جوایزِ کتاب در بریتانیا بالاتر است.مایا جاسانف، رئیس هیئت داورانِ امسال، به من می‌گوید «روزهایی بوده که دو رمان را از اول تا آخر خوانده‌ام و سومی را هم شروع کرده‌ام». آنتونی کوئین، منتقد سینما و رمان‌نویس، که در سال ۲۰۰۶ داور بوده، برای دوام‌آوردن در خواندن آثار توصیه‌ای را از سباستین فوکسِ رمان‌نویس نقل می‌کند: چاقویی را طوری که نوک تیزش بالا باشد روی پیشخوان آشپرخانه می‌گذارید، به پیشخوان تکیه می‌دهید و شروع به خواندن می‌کنید، هروقت چرت بزنید، ضربۀ چاقو بیدارتان می‌کند و به خواندن ادامه می‌دهید. یکی از داورانِ همکار کوئین در آن سال کاندیا مک‌ویلیامِ رمان‌نویس بود. او در خاطرات خود تعریف کرده که، بلافاصله بعد از آنکه خواندن کتاب‌های بوکر را به پایان رسانده، بینایی‌اش را بر اثر بِلِفارواسپاسم از دست داده، حالتی که بیمار نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند. مسلماً اینکه دو چیز به هم مرتبط باشند فرق دارد با اینکه یکی علت دیگری باشد، اما در هر صورت، در ضیافت شام بوکر باید روی بدحالی او سرپوش گذاشته می‌شد. مک‌ویلیام می‌نویسد «نابیناشدنِ داور جایزه‌ای ادبی که حتی در حالت عادی هم مدام آماج حملات زننده قرار می‌گیرد آن‌قدر مضحک بود که می‌توانست مایۀ بدنامی جایزه و حامیان مالی‌اش بشود».داوران بوکر ممکن است با یکدیگر روابطی افراطی داشته باشند، از عشق و تحسین گرفته تا نفرت عمیق دوطرفه. تابستان امسال جاسانف به من گفت که هروقت چهرۀ همکارانش روی صفحۀ زوم ظاهر می‌شود، با خودش می‌گوید «این‌ها هم آدم‌های دیگری هستند که زندگی‌شان همین‌قدر عجیب است -دورم را آدم‌های شبیه به خودم گرفته‌اند». از طرف دیگر، ویکتوریا گلِندینینگ، زندگی‌نامه‌نویس و رئیس هیئت داورانِ به بن‌بست‌رسیدۀ ۱۹۹۲، یک بار زمانی به خودش آمده که داشته یکی از داوران همکارش را «عوضیِ افاده‌ای» خطاب می‌کرده است. او، در سخنرانی‌اش در شب اهدای جایزه، روابط داوران با هم را «تصادفاً» نزدیک توصیف کرد، مانند افرادی که «در تصادف قطار روی هم افتاده باشند». از نظر فیلیپ لارکین، رئیس هیئت داوران ۱۹۷۷، نیز این روابط به فجایع غیرمترقبه شبیه بود. «رابطه‌مان سرد اما عمیق بود، مثل آدم‌هایی که کشتی‌شان غرق‌شده و همه با هم خودشان را در یک قایق جا داده‌اند».وود در همۀ جلسات به‌صورت مستمع آزاد حضور دارد (درست همان کاری که فیامتا روکو، دبیر جایزۀ بین‌المللی، انجام می‌دهد)، یادداشت برمی‌دارد و فقط هرازگاهی چیزهایی می‌گوید، مثلاً، امسال به داوران گفته است که لازم نیست این‌‌قدر مؤدب باشند؛ او گمان می‌کند خوش‌رفتاریِ نسبتاً افراطی آن‌ها به‌دلیل اسقف‌بودنِ روآن ویلیامز است. یکی از داوران سابق بوکر تعریف می‌کند که یکی از همکارانش رمان جناییِ ایان رنکین را رد کرد، چون معتقد بود از آن مدل کتاب‌هایی نیست که بتواند بوکر را ببَرد. در اینجا وود مداخله می‌کند. او می‌گوید «در چنین لحظاتی به آن‌ها می‌گویم ‘نه. باید دلیل بیاوری. باید آن را برمبنای جمله‌بندی، بر مبنای شخصیت‌پردازی، و خیلی چیزهای دیگر قضاوت کنی، نه از روی اینکه چه “مدل کتابی” است’».بعضی از داوران قبلی اعتراف کرده‌اند که از سیستم «صدور حکم کلی» استفاده می‌کرده‌اند و اگر بعد از خواندن ۵۰ صفحه از کتابی نکتۀ مثبتی در آن نمی‌دیدند، آن را کنار می‌گذاشته‌اند. بااین‌همه، برای عدۀ زیادی از داوران، خیلی هم مایۀ مباهات است که وظیفه‌شان را تمام‌وکمال انجام دهند، استورات کلیِ منتقد می‌گوید «باید کارت را انجام بدهی، هم با وظیفه‌شناسی و هم با نزاکت». دِی برای تک‌تک کتاب‌هایی که به بوکر ارسال می‌شد، در فایلی رایانه‌ای، مرورهای کوتاهی می‌نوشت که حجمش به ده‌ها هزار کلمه رسیده بود. ربکا وِست، داور سال‌های ۱۹۶۹ و ۱۹۷۰، موجِزتر و البته بی‌تعارف‌تر بود.او در یادداشت‌هایش مایکل فرِین را «به‌طرز عجیبی کودن» و ملوین برَگ را «به‌‌اندازه زیاده‌گو» می‌دانسته و به نظرش «دستگاه‌ تناسلی و ادراری مُردِکای ریکلر مدام جلوی چشم خواننده است». حتی کتاب موردعلاقه‌اش، فیلسوفان نظامی اثر آنتونیگ پاول، را هم «تکان‌دهنده» ندانسته، چراکه «درصد چرندیاتش خیلی بالا» بوده است. در سال ۱۹۷۱، مالکوم ماگریج که معتقد بود «اکثر آثار ارسالی پورنوگرافی محض در بدترین معنای کلمه» هستند، از هیئت داوران استعفا داد. روآن ویلیامز تا الان اعتراضی به این شکل نکرده است، اما به من می‌گوید «لحظاتی هست که دلت نمی‌خواهد هیچ چیزی بخوانی، جز آثار پی‌جی وودهاوس۱۲ برای بار چندم».تمهید جاسانف برای رساندنِ ۱۵۸ کتاب به فهرستِ سیزده‌تاییِ نامزدهای اولیه (البته هر هیئت داورانی تمهید خاص خودش را دارد) این بود که داوران می‌بایست با دراختیارداشتنِ سه اثر موردعلاقه و دو اثر «احتمالی» دیگر از میان کل آثار هر ماه در جلسات حاضر می‌شدند. آن‌ها پس از یک دور «گروه‌درمانی ادبی»، نامی که وود رویش گذاشته بود، کتاب‌ها را در دسته‌های سبز، کهربایی یا قرمز تقسیم می‌کردند. سبزها مستقیماً به جلسۀ فهرست اولیه می‌رفتند، کهربایی‌ها باید دوباره بررسی می‌شدند، و قرمزها حذف می‌شدند. تا جلسۀ اعلام فهرست اولیه در ماه ژوئیه، حدود ۳۰ کتاب جمع می‌شد که تعدادشان بعداً باید به ۱۳ تا می‌رسید. نتیجۀ کار مجموعه‌ای گلچین‌شده بود که آثار متنوع و مختلفی را در بر می‌گرفت، از کلارا و خورشید اثر کازوئو ایشی‌گورو که تازه نوبل گرفته است، تا یک جزیره اثر کارن جنینگز که اولین‌بار فقط در ۵۰۰ نسخه به چاپ رسیده بود. جاسانف بلافاصله بعد از جلسه به من می‌گوید «مسلماً ما روی همه‌چیز با هم توافق نظر نداریم. هرکدام از ما حداقل یک کتاب دارد که احتمالاً آن را در فهرست اولیه نخواهیم دید ... احساس کردیم ارزش واقعی در انتخاب کتاب‌هایی است که هم طرف‌داران پروپاقرص و هم منتقدان پروپاقرص داشته باشد: این‌جور کتاب‌ها وادارمان کردند به‌طور جدی راجع به نظرمان دربارۀ کاری که هر داستان سعی در انجامش داشت با هم بحث کنیم».برای رسیدن به فهرست نهایی نامزدها، در جلسۀ مهم ماه سپتامبر، جاسانف از هر داور خواست آثار فهرست اولیه را به دو دسته تقسیم کند: کتاب‌هایی که برای دیدنشان در فهرست نهایی مشتاق است، و کتاب‌هایی که با حضورشان در فهرست نهایی مخالف است، همچنین باید چند کتاب را هم مابین این دو دسته معلق بگذارد. انتخاب‌های هر داور، از قبل، به‌طور محرمانه در اختیار وود قرار می‌گرفت (هیچ‌کس از انتخاب‌های دیگران اطلاع نداشت، بنابراین خبری از توافق‌های پشت‌پرده یا زدوبند نبود). در پایان کار، سه کتاب به صدر رفتند و دو کتاب نسبتاً به‌آسانی حذف شدند. آن سه جای خالیِ دیگر هم به بحث گذاشته شدند.در آخر، پس از جلسه‌ای سه‌ساعته، هر داور متوجه شد که سه مورد از کتاب‌های موردحمایتش در فهرست نهایی قرار گرفته است. ایشی‌گورو و نام بریتانیایی بزرگ دیگری، یعنی ریچل کاسک، حذف شدند. یکی از داوران شاهد حذف کتابی بود که گمان می‌کرد به مرحلۀ نهایی می‌رود، کتابی که در مرحلۀ فهرست اولیه از حمایت زیادی برخوردار بود، اما در آن روز خاص آن‌طور که باید و شاید از فن بیان خود برای نجات آن استفاده نکرده بودند. وود می‌گوید «واقعاً ناراحت‌کننده بود. در این‌جور جلسات همیشه داوری هست که احساس کند تک افتاده است. یکی از آن‌ها همچنان غصه‌دارِ کتابی بود که به فهرست اولیه نرسیده بود».تعیین‌کردن تکلیف برنده، معمولاً، کار شاقّی است. هیچ دستورالعمل جامعی برای این کار در مقررات بوکر قید نشده است. سمیر رحیم، حین داوری در سال ۲۰۲۰، جداً معتقد بود که اگر بوکر از «معیارهایی عینی» استفاده نکند، چیزی جز «باشگاه کتاب‌خوانی فرهیختگان» نخواهد بود. بعضی‌های دیگر به غریزه‌شان اعتماد می‌کنند. جان دِی می‌گوید «چیزی که واقعاً می‌خواهی به آن برسی این است که حس کنی  این آن کتابی است که باید به دوستانم بقبولانم». درعین‌حال، این فرایند می‌تواند کمی اندوهناک هم باشد. دی می‌گوید «متوجه می‌شوی چقدر رمان درخشان منتشر شده، رمان‌های بی‌نهایت درخشان و ستودنی. گاهی اوقات از خوبیِ بی‌امان خیلی از داستان‌های معاصر افسردگی می‌گیرم».ازآنجاکه در ادبیات تفاسیر مختلف و متعددی از «خوب» یا «بهترین» وجود دارد، در قضاوتِ دست‌کم بعضی از داوران ممکن است ملاحظاتی دخیل باشد که منحصراً ربطی به معیارهای زیبایی‌شناختی نداشته باشد. امیلی ویلسون، استاد ادبیات یونان و رم باستان، می‌گوید «شخصاً نظرم این بود که حقیقتاً اشکالی ندارد که اگر چندین کتاب خوب داریم، نامزدهای اولیه را بیشتر از میان جوانان و از میان رنگین‌پوستان انتخاب کنیم». جایزۀ بوکر از دیگر جهات هم از سیاست در امان نیست. درحالی‌که ویلسون و همکارانش مشغول مطالعۀ آثار سال ۲۰۲۰ بودند، بنیاد بوکر موقعیت خود را در خطر دید، چراکه اِما نیکِلسن، نایب‌رئیس افتخاری جایزه، بر مبنای صحبت‌های یک نویسنده به «همجنس‌گراهراسیِ بسیار آشکار و بسیار شدید» و «حمله به جامعۀ تراجنسی‌ها» متهم شده بود (اتهاماتی که نیکلسن قویاً آن‌ها را رد کرد). ویلسون می‌گوید در آن زمان «به ذهنم رسید که واقعاً لازم است فهرست نهایی نامزدها را طوری تنظیم کنیم که همه‌شان از نویسندگانی باشند که دارای هویت جنسیتی غیردوگانه یا تراجنسیتی باشند». البته این بیشتر مزاح بود و ویلسون هرگز ایده‌اش را با داوران دیگر در میان نگذاشت (درنهایت، سِمت نایب‌رئیس افتخاری خیلی بی‌سروصدا از جانب هیئت‌امنای بوکر حذف شد).تعداد داوران بوکر همیشه فرد است، این یعنی بوکر طوری طراحی شده که فقط یک برنده داشته باشد. اما در سال ۲۰۱۹ اوضاع این‌طور پیش نرفت، در آن سال جایزه بین برناردین اواریستو و مارگارت اتوود تقسیم شد. در ابتدا، اواریستو سه به دو جلو بود -وود می‌گوید دوگانۀ سه به دو معمولاً در آخرین جلسه پیش می‌آید- اما رئیس هیئت داوران، پیتر فلورانس که قبلاً مدیر جشنوارۀ هِی بود، داوران را تشویق به سرپیچی از مقررات کرد؛ کاری که به‌ گفتۀ سارا هال «بسیار خودمدارانه» بود. سارا هال، که در هر دو فهرست اولیه و نهاییِ نامزدهای بوکر حضور داشته و در سال ۲۰۱۷ که جرج ساندرز برندۀ جایزه بود نیز از داوران آن بوده، به من می‌گوید داوریِ بوکر به معنای واقعی کلمه «دل‌خراش» است. معلوم نیست اثر محبوبتان برنده شود، رمان‌های دوست‌داشتنی را در طول مسیر از دست خواهید داد. هال دراین‌باره می‌گوید «من عاشق لینکلن در باردو۱۳ هستم و آن را برندۀ درخشانی می‌دانم، اما معنی‌اش این نیست که از حذف‌شدن آخرین کتابی که رقیبش بود، و آن هم کتاب درخشانی بود، دلم نسوخته باشد. مدام باید با خودت فکر کنی که «دلسرد خواهم شد». چه در مرحلۀ فهرست اولیه، چه در مرحلۀ فهرست نهایی. البته از آن طرف هم امیدوارانه احساس غرور می‌کنی. در کلِ این فرایند یک‌جور ناهماهنگی شناختی وجود دارد».مخصوصاً کتاب‌های مناقشه‌برانگیز -شاید به‌دلیل فُرم تجربی‌شان، یا شاید به‌سبب محتوای دشوارشان برای داوران- بعید است به مرحلۀ پایانی برسند، به‌ویژۀ اگر هیئت داوران آن سال بخواهد از غضب شدید یکی‌دو داور به‌عنوان عاملی برای نرسیدن به توافق نهایی استفاده کند. برای مثال، باکس هیل، اثر آدام مارس‌جونز، دربارۀ رابطۀ دگرباشانۀ سلطه‌پذیر و احتمالاً تجاوزکارانه است که با توصیف پرآب‌وتاب صحنه‌ای جنسی آغاز می‌شود. یکی دو نفر از داوران سال ۲۰۲۰ معتقد بودند که این اثر برای پیشنهاددادن به دوستان و اقوام مناسب نیست (از آن‌طرف، یکی از داورها برندۀ نهایی‌شان، یعنی شاگی بین، را به‌طنز این‌طور توصیف می‌کند: «همجنس‌گرایی دارد، ولی نه آن‌قدرها»). بعضی نویسندگانِ خاص بارها و بارها در آخرین لحظات حذف شده‌اند: بریل برِین‌بریج برای همیشه در بوکر «ساقدوش عروس» لقب گرفته است. همان‌طور که از عنوان جنسیت‌زده‌اش هم مشخص است، او پنج بار نامزد نهاییِ جایزه شد، و تنها جایزه‌ای که دریافت کرد پس از مرگش بود که در سال ۲۰۱۱ محض خاطر خودِ او ابداع شده بود. میوریِل اسپارک هم دو بار در جمع نامزدهای نهایی بود، یا علی اسمیت چهار بار نامزد دریافت جایزه شده. همۀ این نویسندگان دربارۀ کتاب‌هایشان تواضعی گمراه‌کننده به خرج می‌دهند و روی شایستگیِ خود پافشاری چندانی نمی‌کنند.پیش از تنظیم فهرست نهایی و جلسۀ پایانی، داوران کتاب‌های باقی‌مانده را دوباره می‌خوانند. وود به این کار می‌گوید «آزمون فشار». «کار جنون‌آمیزی است، اما یکی از راه‌هایی که بتوانیم بگوییم در پایان کدام اثر باقی می‌ماند همین است. داوران به‌دنبال کتابی هستند که اساساً ارزش بازخوانی را داشته باشد. تا موعد جلسۀ انتخاب برنده، آن‌ها حداقل سه بار کتاب‌ها را خوانده‌اند». استوارت کِلی، داور سال ۲۰۱۳، می‌گوید همین تکرار است که باعث می‌شود «آثار کمدی و جنایی هیچ‌وقت برنده نشوند». «یک لطیفه برایم مثال بزن که با سه بار خواندن باز هم بامزه باشد. یا دومین باری که آثار جنایی را بخوانید شاید مثلاً جذب پس‌زمینۀ اجتماعی‌شان بشوید، اما بار سوم چطور؟». دِی به من می‌گوید کتاب‌هایی هستند که «وقتی دوباره خوانده می‌شوند فرومی‌ریزند». و بار سوم، به‌قول نیک بارلی، «ترش می‌شوند».کتاب برنده معمولاً اثری است که از هر منظری و از دید هر داوری قابل‌تقدیر باشد، مثلاً برندۀ سال ۲۰۱۸، یعنی میلک‌مَن اثر آنا برنز، رمانی تاریخی دربارۀ درگیری‌های موسوم به «ترابلز» است، همچنین می‌توان آن را رمانی سیاسی و فمنیستی دانست، رمانی که مرزهای قالب رمان را به عقب می‌رانَد. وود دربارۀ جلسۀ نهایی آن سال می‌گوید «هر شش کتاب در اتاق حاضر بودند، مثل یک همراه. همۀ آن‌ها مورد احترام و بازتوصیف جدی قرار گرفته بودند، انگار هیچ‌یک از داوران توان کنارگذاشتن آن‌ها را نداشتند. بعد دربارۀ یکی از کتاب‌ها، به‌طور خاص، بحث بالا گرفت و آن‌قدر ادامه پیدا کرد تا محرز شد همان کتابی است که باید برنده شود. اصلاً شبیه داوری‌کردن نبود -بیشتر شبیه این بود که میلک‌من، به‌خاطر چیزی که داوران در آن دیده بودند، به پرواز درآمده بود».بیرون از اتاق داوری، شش ناشر برای چاپ کتاب‌هایشان پیش‌بینی‌های لازم را کرده بودند. جلد کتاب‌ها با افزودن نشان «برندۀ جایزۀ بوکر» تغییر کرد و هر جزئیات دیگری، مثل لبۀ تاشوی کتاب‌ها، که ممکن بود در روند چاپ سریع کتاب‌ها خللی وارد کند حذف شد. بعدازظهرِ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۸، پنج اثر از شش اثر تأیید نشدند و کار پنج نویسنده برای رهایی از ناامیدی و بازگشتن به کار تازه شروع شده بود. سارا هال -که در سال ۲۰۰۴، هم‌زمان با نامزدی‌اش برای دریافت جایزه، سی‌ساله شد- به یاد می‌آورد که این تجربه برایش، به‌عنوان يگانه زن فهرست، «حسی ناشناخته و تقریباً طاقت‌فرسا» در پی داشته است. تمام‌کردن رمان بعدی‌اش بیشتر از چیزی که پیش‌بینی کرده بود طول کشید. حالا دیگران از کار او انتظاراتی داشتند که قبلاً نداشتند. هال به من می‌گوید «راهم را به‌سمت علمی‌تخیلی کج کردم، و مدام درگیر این سؤال بودم که زن [داستان] حالا می‌خواهد چه کار کند؟».از نظر منتل، بردنِ جایزه «بیشترِ نویسنده‌ها را عصبی‌تر می‌کند. برای خودِ من چیزی جز نکات مثبت نداشته، اما به نظرم دلیلش این بوده که من موقع دریافت جایزه سال‌ها تجربه داشتم و چیز چندانی وجود نداشت که از مسیر منحرفم کند. مجبور نبودم از خودم ایده‌های شگفت‌انگیز بیرون بدهم و مثلاً روی دست خودم بلند شوم». پیروزی به‌طرزی باورنکردنی زمان‌بر و حواس‌پرت‌کن هم هست؛ داگلاس استورات برایم گفته بود چقدر خوشحال است از اینکه رمان دومش را قبل از نامزدی‌اش در بوکر تمام کرده بوده. اواریستو هم در جواب سؤالم که پرسیدم آیا در دو سال اخیر رمانی نوشته یا نه، زد زیر خنده (هرچند، اثر ناداستانیِ مانیفست در پاییز ۲۰۲۱ از او منتشر شد). برندۀ امسال، روز سوم نوامبر، پس از نخستین جلسۀ حضوری داوران سال ۲۰۲۱، اعلام خواهد شد. وود می‌گوید «مسخره است، اما من غالباً در مراحل آخر داوری بدجور متأثر می‌شوم. وقتی در مقام ناظر می‌بینم که این‌همه خوانندۀ فوق‌العاده به‌همراه دنیاهای داستانی‌ای که در آن زندگی کرده‌اند یک‌جا جمع شده‌اند، احساس می‌کنم فضا مملو از نفَس کتاب‌هاست».یکی از آن داورها شیزوگی اوبیوماست، که در موردی نادر برای هر دو رمانِ اول و دومش در جمع نامزدهای نهایی بوکر قرار گرفته است. تابستان امسال که با او صحبت می‌کردم، اعتراف کرد «کمی روحیه‌ام را از دست داده‌ام. این تجربه باعث شده که با خودم بگویم «دیگر هیچ‌وقت، حتی در درهم‌ترین خواب‌وخیالاتت هم، نمی‌بینی که کتابت شانس دریافت جایزه‌ای را داشته باشد. این کار را با خودت نکن. هیچ‌وقت نمی‌توانی مقیاس واقعی چیزی را که پدید می‌آید درک کنی. درحال‌حاضر سه‌چهار برنده در ذهنم دارم. همه‌اش شانس است، فقط شانس».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را شارلوت هیگینز نوشته و در تاریخ ۵ اکتبر ۲۰۲۱ با عنوان « Inside the Booker Prize: arguments, agonies and carefully encouraged scandals » در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «پشت صحنۀ جایزۀ بوکر: آیا رقابتی جنجالی می‌تواند ادبیات را نجات دهد؟» در بیست‌وسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.•• شارلوت هیگینز (Charlotte Higgins) عضو هیئت سردبیری گاردین و یکی از نویسندگان ثابت بخش فرهنگی آن است. کتاب او با عنوان زیر آسمانی دیگر (Under Another Sky) برندۀ جایزۀ انجمن مطالعات کلاسیک انگلستان شده است.[۱] ویلیام گلدینگ در این سال جایزۀ بوکر را برای کتاب آداب عبور (Rites of Passage) دریافت کرد. برجس نیز با کتاب قدرت‌های زمینی (Earthly Powers) نامزد دریافت جایزه بود [مترجم].[۲]  Ladbrokes  نام یک شرکت شرط‌بندی و قمار در لندن است [مترجم].[۳]  Shuggie Bain[۴]  Will Self : ویلیام وودارد سلف معروف به ویل سلف روزنامه‌نگار، نویسنده و مفسر سیاسی انگلیسی است. او ۱۱ رمان نوشته است که رمان چتر (umbrella) او به انتخاب گاردین در زمرۀ آثار دشوارفهم و سخت‌خوان قرار گرفته است.این اثر دنباله‌روِ ادبیات مدرن جیمز جویس است، و با وجود دشواربودنش، نامزد جایزۀ بوکر ۲۰۱۲ بوده است.[۵]  How Late It Was, How Late. این کتاب یکی از نمونه‌های شاخص جریان سیال ذهن در ادبیات است.[۶]  امیلی ویلسون نخستین زنی است که ادیسه را به زبان انگلیسی ترجمه کرده است [مترجم].[۷]  Jack Reacher  مجموعه‌کتابی است اثر لی چایلد [مترجم].[۸]  کشورهایی که جزء امپراتوری بریتانیا بودند [مترجم].[۹]  جایزۀ بین‌المللی بوکر هر سال فقط به یک کتاب که به انگلیسی ترجمه شده و در انگلستان یا ایرلند به چاپ رسیده باشد تعلق می‌گیرد. رمان و مجموعه‌داستان‌های کوتاه هر دو واجد شرایط دریافت جایزه هستند.[۱۰] Trainspotting. این کتاب اثر اروین ولش نویسندۀ اسکاتلندی است [مترجم].[۱۱] به بازی سرگرم‌کننده‌ای اشاره دارد که در آن تصویر یک الاغ روبه‌روی بازیکن قرار می‌گیرد و او باید، با چشم بسته، دم الاغ را در محل صحیحش روی تصویر الاغ بچسباند [مترجم].P.G Wodehouse [۱۲]  نویسندۀ انگلیسی و از بزرگ‌ترین طنزپردازان قرن بیستم میلادی است [مترجم].[۱۳] Lincoln in the Bardo اثر جرج ساندرز [مترجم].

داستان دو شغال

$
0
0
کوین بلنکنشیپ،ایان—  «هیچ جنبنده‌اى در روى زمین نیست و هیچ پرنده‌اى با بال‌هاى خود در هوا نمى‌پرد مگر آنکه چون شما امت‌هایى هستند».۱ این کلام قرآن در سورۀ انعام است، یکی از نمونه‌های متعددی که خداوند جاندارانِ غیرانسان را می‌ستاید و حتی به آن‌ها تشخص می‌بخشد. جانوران نه پاک‌تر و ارزشمندتر از انسان‌ها هستند، و نه کم‌ارزش‌تر. به همین دلیل است که ساره طلیلی، پژوهشگر اسلام و محیط‌زیست، می‌گوید قرآن خدامحور است، نه انسان‌محور؛ خدا را در مرکز هستی قرار می‌دهد، نه انسان را، چون، همان‌طور که طلیلی در کتاب حیوانات در قرآن ۲ می‌نویسد، «هر موجودی که خداوند را اطاعت و عبادت کند رضایت او را کسب می‌کند و در حیات اخروی پاداش می‌گیرد».این یکی از اولین متون اسلامی دربارۀ حیوانات است، اما به‌هیچ‌وجه تنها نمونۀ آن نیست. در شعر پیش از اسلام، مهاجمان صحرا سریع همچون گرگ توصیف می‌شوند، یا شترانِ آراسته لطافتِ معشوق را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند (زبان‌شناس قرن‌هجدهمی، سِر ویلیام جونز، می‌گوید «با خودتان می‌گویید به‌جای اینکه این‌قدر از شترش بگوید، ای کاش از معشوقه‌اش بیشتر می‌گفت»). اندیشمندانی مانند ابن‌سینا برای حیوانات قائل به ادراکات انسانی هستند، مثلاً اینکه چطور یک گوسفند خطرِ گرگ را احساس می‌کند. فقیهانی مانند ابن‌عبدالسلام دربارۀ حقوق متقابل انسان و حیوان بحث کرده‌اند. عارفان بزرگ با شیرها گشت‌وگذار می‌کنند و با پرندگان سخن می‌گویند. در قصۀ فلسفی حي بن يقظان به قلم ابن‌طفیل متعلق به قرن دوازدهم میلادی -که با نام فیلوسوفوس اوتودیداکتوس۳ به لاتین برگردانده شد و احتمالاً رمان رابینسون کروزوئۀ دانیل دفو از آن اقتباس شده- پسربچه‌ای که در جزیره‌ای گیر افتاده به‌دست یک غزال نجات می‌یابد و گیاه‌خوار می‌شود تا خطری برای جانِ دوستانِ حیوان خود نباشد.یکی از بهترین آثار دست‌به‌دست‌شده در بین ملت‌های مختلف قصه‌های اخلاقی یک کتاب راهنمای هندی برای حاکمان است، به نام پنجۀ‌تنتره یا پنج رساله، احتمالاً متعلق به حدود سال ۳۰۰ پیش از میلاد. آنچه از این قصه‌ها باقی مانده، که احتمالاً با بخش‌هایی از مهاباراتا نیز ترکیب شده، کلیله و دمنه نام دارد. کلیله و دمنه دو شغال‌اند که خدمتکار یک شیر شجاع ولی ازخودراضی‌اند. این داستان‌ها را عبدالله بن مقفع، که ابتدا زرتشتی بود و بعد به اسلام گروید، در قرن هشتم میلادی (دوم هجری) از زبان پهلوی (فارسی میانه) به عربی ترجمه کرده است. شخصیت‌های این داستان‌ها حیواناتی شوخ‌طبع هستند در نقش‌های مختلفی مثل وزیران مشاور شاه، شخصیت‌هایی که دوستانشان را از کاری برحذر می‌دارند یا زنانی که شوهرانشان را سرزنش می‌کنند. هدف از همۀ این‌ها انتقال فضیلت و قدرت تمییز به حاکمان است. به همین دلیل عجیب نیست که خوانندگان، از همان ابتدا، کلیله و دمنه را کتابی در ژانر «آینۀ پادشاهان»۴ می‌دانستند. بخش‌های کتاب، در مقام راهنمای عملیِ اِعمال قدرت، رژیم‌های سیاسی اعراب را در معرض فرهنگ درباری ایرانیان قرار می‌دهد، و به‌این‌ترتیب، ابن‌مقفع میراث ایرانی خود را در آن به جای می‌گذارد.خوانندگان می‌توانند از قصه‌های این ایزوپِ۵ سانسکریت با ترجمۀ جدید مایکل فیشباین و جیمز مونتگمری در انتشارات دانشگاه نیویورک لذت ببرند.۶ کلیله و دمنه، طی قرون متمادی، بافت‌ها و علایق شخصی مختلفی را به خود جذب کرده و رفته‌رفته از یک کتاب به یک سنت نوشتاری تبدیل شده است. فرانکلین اِجِرتون، پژوهشگر سانسکریت، در  سال ۱۹۲۴ چنین نوشته است: «این ادعا مطرح شده که هیچ کتابی به‌جز کتاب‌مقدس چنین دست‌به‌دست نشده است». اینکه آن را جزئی از ادبیات جهان بنامیم به‌زحمت حق مطلب را درباره‌اش ادا می‌کند.مدت‌ها پیش، در هند، پادشاه جوانی به نام دابشلیم به دردسر افتاده بود. هیچ تجربه‌ای نداشت و دائماً زیردستانش را مورد عتاب قرار می‌داد و آن‌ها را عصبانی می‌کرد. به همین دلیل حمایت آن‌ها هم از پادشاه کم‌رنگ شده بود. روزی درحالی‌که ناامید بود، به طوماری قدیمی با  ۱۳ دستورالعمل برای حکم‌رانی برخورد کرد. در ابتدا اندوهگین شد: آن قواعد در قصه‌های چیستان‌مانندِ جانوران پنهان شده بودند و دابشلیمِ نگون‌بخت راهی برای رمزگشایی آن‌ها نداشت. اما در طومار به حکیمی به نام بایدابا (که معمولاً بیدپای نوشته می‌شود) نیز اشاره شده بود، به‌عنوان فرد مناسبی که می‌تواند داستان‌ها را توضیح دهد. دابشلیم فوراً از پی او فرستاد.این حاکم جوان و عجول خیلی زود از تصمیم خود پشیمان شد. بیدپای می‌گفت «بردباری بهترین ویژگی یک حاکم است» و اشاره می‌کرد که دابشلیم فاقد این ویژگی است. این کنایه خشم پادشاه را برانگیخت و او معلم پیر را به زندان انداخت، اما وقتی دابشلیم کمی آرام گرفت، دوباره از سر کنجکاوی بیدپای را آزاد کرد تا بشنود و بفهمد که او چه درس‌هایی در این داستان‌ها می‌یابد.این داستان اصلی کلیله و دمنه است. لحن و مضامین آن بقیۀ اثر را می‌سازند. گستاخی دابشلیم و داستان‌های حیوانات، که هدف از آن‌ها رام‌کردن اوست، یادآور این پرسش الکساندر همیلتون در مقالات فدرالیستی۷ (۱۷۸۸) است که «آیا جوامع انسانی واقعاً قادر به ایجاد حکومتی خوب بر مبنای تأمل و انتخاب هستند یا سرنوشت محتوم آن‌ها این است که تا ابد قوانین سیاسی‌شان بر تصادف و زور استوار باشد؟». مطابق این فرمول، حکمت پیران بر نیروی جوانان مرجح است، اما اگر به‌ناگزیر گرفتار جوانان شدیم، ترفند هر مشاوری این خواهد بود که به حاکم بیاموزد چه باید بکند، درعین‌حال که او را در رأس امور نگه می‌دارد.در کلیله و دمنه این کار با یک راهبرد قدیمی انجام می‌شود: فرح‌بخش‌بودن در عین آموزنده‌بودن. در ترجمۀ انگلیسیِ فیشباین و مونتگمری، ابن‌مقفع دراین‌باره چنین می‌‌گوید: «یک وسیله این بود که کلام شیوا و آراسته در دهان حیوانات و پرندگان گذاشته شود». چنین وسیله‌ای به داستان‌ها امکان می‌دهد، به‌جای استفاده از بیان صریح، از بیان ضمنی استفاده کنند. عجایبِ زاهدانی که در افسانه‌های صوفیان پرسه می‌زنند در این کتاب دیده نمی‌شود. زبان آن، در مقایسه با زبان فلسفی خاص ابن‌سینا یا شاهکارهای ادبی جاحظ و توحیدی، دو صاحب‌سبکِ قرون میانه که آنان نیز دربارۀ حیوانات نوشته‌اند، صمیمانه و ساده است. بااین‌حال، داستان‌های کلیله و دمنه ادبی به حساب می‌آیند. ابن‌مقفع می‌گوید هرکس این قصه‌ها را در روزگار جوانی به خاطر بسپارد، با گذر سن به‌تدریج گنجینه‌های پنهان آن‌ها بر او آشکار خواهد شد، مانند والدینی که گنجینه‌ای نامنتظره برای فرزند خود به جای گذاشته‌اند و در روزگار سختی «او را از محنت نجات خواهد داد».از اینجا داستان به‌طور جدی آغاز می‌شود. شاه دابشلیم به بیدپای می‌گوید «بیان کن از جهت من مَثَل دو تن که با یکدیگر دوستی دارند و به تضریبِ نمّام خائن بنای آن خلل پذیرد و به عداوت و مفارقت کشد» -در متنِ به‌جامانده، دابشلیم پادشاه ظالمی نیست و خودش موضوعات را پیشنهاد می‌کند. حکیم با خوش‌رویی اطاعت امر می‌کند. روزی گاو نری در گل‌ولای گیر می‌افتد و با صدای بلند شروع به فریادکشیدن می‌کند تا حدی که شیر، پادشاه جنگل، که در آن نزدیکی است هراسناک می‌شود. پادشاه از همراهان خود طلب مشورت می‌کند، چون مشخص نیست که آیا می‌تواند بر منبع این صدای وحشتناک غلبه کند یا خیر. دو شغال نگهبان پادشاه، همان کلیله و دمنه، با هم بحث می‌کنند که آیا در این ماجرا دخالت بکنند یا نه.کلیله این ایده را رد می‌کند. او می‌گوید نزدیک‌شدن بیش‌ازحد به حاکمان مثل بالارفتن از کوهی است که پر از میوه‌های خوش‌طعم است ولی انبوهی از درندگان نیز در آن کمین کرده‌اند؛ «صعود ممکن است دشوار باشد، اما ماندن سخت‌تر است». در اینجا شاهد یکی از مضامین کلیدی کلیله و دمنه هستیم، یعنی درگیری‌های تلخی که معمولاً در تالارهای قدرت موج می‌زند. بدون شک، ابن‌مقفع نیز درگیری‌های خودش را داشته است. او به‌عنوان منشی والیانِ اُمویِ شهرهای شاپور و کرمان توانسته بود از آزار و شکنجۀ ایشان فرار کند، ولی پس از سرنگونی این والیان به‌دست عباسیان سرانجام در‌ ۳۶ سالگی به‌دلیل حمایت از یک جناح رقیب کارش در دولت عباسی به چوبۀ دار کشید. برای او و دیگرانی که روی کلیله و دمنه کار می‌کردند، چنین توطئه‌ها، قتل‌ها و دسیسه‌چینی‌هایی بسیار واقعی بود.اما برای دمنۀ حیله‌گر و جاه‌طلب، مداخله در امور پادشاهی وسوسه‌ای مقاومت‌ناپذیر بود. او می‌گوید «بدون خطرکردن پاداشی در کار نخواهد بود». دمنه برای شیر چاپلوسی می‌کند، به حلقۀ نزدیکان او می‌پیوندد و او را متقاعد می‌سازد که بی‌دلیل از گاو متنفر شود و نزاعی بین آن دو ایجاد می‌کند که به کشته‌شدن گاو می‌انجامد و شیر از این بابت اندوهگین می‌شود. دمنه به‌دلیل فریب‌کاری و قتل بیهودۀ گاو محاکمه و اعدام می‌شود. در جلسۀ دادگاه، قاضی دربارۀ ادعای دمنه بر بی‌گناهی خویش می‌گوید «کسی که از گناه خود روی‌گردان می‌شود و آن را می‌پذیرد و اعتراف می‌کند بهتر از کسی است که بر گناه خود پافشاری می‌کند یا منکر آن می‌شود».این داستان اصلی همچون سرچشمه‌ای است که قصه‌های دیگر از آن سرچشمه می‌گیرند و شخصیت‌ها امکان پیدا می‌کنند که، در جایگاه‌های مختلف، استدلال‌های اخلاقی یا گفته‌های حکیمانۀ مختلفی را بیان کنند. در داستانی راجع به زاغی که با یک موش دوست می‌شود،۸ موش توضیح می‌دهد که چطور از مردی زاهد غذا می‌دزدیده و یکی از شب‌ها مهمانی برای زاهد می‌آید و به او می‌گوید که «این را سببی باید». مهمان برای توضیح ماجرا قصۀ دیگری می‌گوید: شوهری بود که می‌خواست مهمانی شام برگزار کند، اما همسرش مخالفت می‌کرد، چون در انبار خانه چیز زیادی نداشتند. شوهر او را از صرفه‌جویی بیش‌ازحد برحذر می‌دارد و برای او داستان دیگری می‌گوید، راجع به گرگ حریصی که جسد یک شکارچی [و آهو و خوک] را پنهان می‌کند [تا در روز مبادا آن‌ها را بخورد و ترجیح می‌دهد فعلاً به خوردن زهِ کمان شکارچی قناعت کند]، اما ازقضا «گوش‌های کمان بجست، در گردن گرگ افتاد، و بر جای سرد شد [مُرد]».۹ شوهر نتیجه می‌گیرد: «حرص‌نمودن بر جمع و ادّخار نامبارک است و عاقبت وخیم دارد».در دل دو داستان هستیم و پندهای اخلاقی مختلفی نیز گرفته‌ایم. این روایت‌های تودرتوی شبیه به ماتریوشکا (عروسک روسی) واقعاً می‌توانند گیجمان کنند. یک داستان گاهی در همان پاراگراف به داستانی دیگر می‌رسد، با پژواک‌هایی شبیه به هزارویک شب، هرچند آن‌قدر طولانی یا پیچیده نیستند که خواننده سرنخ ماجرا را گم کند. داشتن سرنخ قصۀ اصلی خودش بخشی از سرگرمی است.زن می‌فهمد که اِمساک بیش‌ازحد نیز معایب خودش را دارد، پس با مهمانی شام موافقت می‌کند و پوست‌کندن کنجدها و برنج‌ها را شروع می‌کند [و آن‌ها را در حیاط پهن می‌کند تا خشک شوند]. اما ناگهان سگی شروع به لیسیدن آن‌ها می‌کند. زن دانه‌های کثیف را به بازار می‌برد و آن‌ها را با دانه‌های پوست‌نکندۀ ارزان‌تر مبادله می‌کند، و کسی با تعجب می‌گوید «این زن به موجبی می‌فروشد کنجدِ بخته‌کرده، به کنجد با پوست» -راهی روشن و البته ناگهانی برای نشان‌دادن اینکه هر چیزی علتی دارد. غالباً داستان‌های ثانویۀ کلیله و دمنه با چنین کلام‌هایی به پایان می‌رسند، که با غرور بیان می‌شوند، اما نقطۀ اوج هم نیستند. هدفْ رسیدن به نتیجه نیست، بلکه رسیدن به یک اصل است -«این را سببی باید»، «حرص‌نمودن بر جمع و ادّخار نامبارک است و عاقبت وخیم دارد»، و ...- و این‌ها به داستان اصلی اجازه می‌دهند به جلو حرکت کند.مرد زاهد، که از دستبرد موش‌ها به غذاهایش به ستوه آمده بود و با اندرز مهمانش متوجه شده که هر چیزی علتی دارد، حالا دوباره تلاش می‌کند تا بفهمد چه چیزی باعث شده این موشِ خاص [همان موشی که دوست زاغ است] چنین جرئتی پیدا کند. او لانۀ موش‌ها را با تبر حفر می‌کند و هزار دینار پول آنجا پیدا می‌کند. مهمانِ مرد زاهد به او می‌گوید همین پول‌ها به موش جرئت داده‌اند که به غذای تو دست‌درازی کند، یا چنان‌که خود موش می‌گوید، «متانت رأی و رزانت رویّت بی مال ممکن نگردد». موش تلاش می‌کند بخشی از پول را دوباره بدزدد تا اعتمادبه‌نفس ازدست‌رفته‌اش کمی بازگردد، اما وقتی از لانه بیرون می‌آید، مهمان محکم به سرش می‌کوبد و بیهوش می‌شود. بعدتر موش به بینشی جدید و متفاوت می‌رسد: «مقدمۀ همۀ بلاها و پیش‌آهنگ همۀ آفت‌ها طمع است، و کلّیِ رنج و تَبعتِ اهل عالَم بدان بی‌نهایت است که حرصْ ایشان را عنان گرفته می‌گرداند، چنان که اشتر ماده را، کودک خُرد گرفته به هر جانب می‌کشد».اینجا هم پایان عجیب دیگری داریم. موش وقتی با گرسنگی روبه‌رو می‌شود، به پول دل می‌بندد، اما وقتی نابودی به سراغش می‌آید، این دل‌خوشی را مثل غذایی گندیده دور می‌ریزد. این چرخش نشان می‌دهد که چرا کلیله و دمنه از نظر اخلاقی سؤال‌برانگیز است. فضیلت نسبت به عمل‌گرایی در جایگاه دوم قرار دارد، یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسد. اینکه محتوا در جایی که شخصیت‌ها در دو سوی مخالف یک مسئله و بحث ایستاده‌اند پرنوسان و متزلزل است نیز کمکی نمی‌کند، مثلاً  کلیله و دمنه که بر سر پادشاه مشاجره می‌کنند، یا زن و شوهری که دربارۀ سخاوتمندی و صرفه‌جویی بحث می‌کنند. درس‌هایی که از این داستان‌ها گرفته می‌شود کمتر از حد انتظارِ افراد بلندنظر است.برای نمونه، روایت شیر و گاو به ما می‌آموزد که دوستی‌ها بر اثر رقابت‌های فریب‌کارانه به‌سرعت به تیرگی می‌گرایند. داستان موش نشان می‌دهد که چرا خوب است اصول را کنار بگذاریم، به‌ویژه به این دلیل که این کار جان موش را نجات می‌دهد. در داستانی به نام «لاک‌پشت و بوزینه»، لاک‌پشت باید بین دوستش، یعنی بوزینه، و همسر بیمار خودش، که او را فریب داده تا فکر کند فقط قلب بوزینه است که می‌تواند بیماری‌اش را درمان کند، یکی را انتخاب کند. در پایان، لاک‌پشت به نقشۀ خود برای کشتن بوزینه و گرفتن این عضو حیاتی او اعتراف می‌کند. بوزینه، با ادعای اینکه قلبش را در خانه گذاشته است، می‌گوید «اگر بر جایگاه اعلام دادی‌ای، دل با خود بیاوردمی؛ و این نیک آسان بودی بر من». لاک‌پشت با خوشحالی از این خبر به بوزینه اجازه می‌دهد تا به خانه برود. بوزینه در آنجا پنهان می‌شود تا اینکه لاک‌پشت او را صدا می‌کند. بوزینه می‌گوید من تو را می‌شناسم، «تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رأی و خرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک‌شده روشن شد».با این سطح از عمل‌گرایی، برخی پرسیده‌اند که آیا کلیله و دمنه پیشاهنگ سیاست واقعی عبوس و بی‌رحمانۀ نیکولو ماکیاوللی است؟ اما این سؤال اشتباه است. جدا از اینکه دربارۀ بی‌رحمانه‌بودن رسالۀ سیاسی ماکیاوللی، شهریار، در قرن شانزدهم، اغراق شده است، از این نکته هم غفلت شده که کلیله و دمنه از فضیلت طرفداری می‌کند، همان‌طور که فیشباین و مونتگمری نیز در مقدمۀ خود گفته‌اند. صفاتی مانند وفاداری، اعتماد و انصاف منجر به عاقبتی خوش می‌شوند، درحالی‌که قضاوت‌های شتاب‌زدۀ اشتباه به ویرانی می‌انجامند. به همین دلیل، یکی دیگر از مضامین اصلی این داستان‌ها این است که حاکمان باید دوستان و مشاورانی مورداعتماد انتخاب کنند. حتی بعد از اینکه بوزینه لاک‌پشت را فریب می‌دهد و به خانه‌اش می‌گریزد، لاک‌پشت به اشتباه خود اعتراف می‌کند. «این رنج را من خود بر خویشتن تحمیل کردم، به‌خاطر تمایلات شیطانی‌ام دوستی را از دست دادم». از اینجا به مضمونی می‌رسیم که داستان حول آن شکل گرفته است: «و این است داستان آن‌که دوستی یا مالی به دست آرد. و به نادانی و غفلت به باد دهد، تا در بند پشیمانی افتد. و هر چند سر بر قفس زند مفید نباشد».کلیله و دمنه خیلی زود در سرتاسر جهان پخش شد. این را می‌توان از پایگاه‌دادۀ غول‌آسای Anonym Classic در دانشگاه آزاد برلین دریافت که بهتر از هر جای دیگری دست‌به‌دست‌شدن کتاب‌ها در جهان را دنبال می‌کند. پنجه‌تنترۀ سانسکریت در قرن ششم میلادی با نام کلیلگ و دمنگ به زبان سریانی درآمد، سپس در قرن ششم به فارسی میانه و در قرن هشتم به عربی ترجمه شد. از آنجا به بعد، در فرهنگ‌های یونانی، فارسی و عبری گسترش یافت و کسوت هندویی خود را به‌واسطۀ دین زرتشتی برای اسلام و مسیحیت کنار زد. کتاب لاتینی یوحنای کاپوآیی [حدود ۱۲۵۰-۱۳۰۰]، راهنمای زندگی انسان ۱۰، این قصه‌ها را به اعماق اروپا رساند، هرچند به نظر می‌رسد که ترجمۀ اسپانیاییِ کاستیلی قدیم به‌دست مکتب مترجمان تولدو در سال ۱۲۵۱ از روی متن عربی ابن‌مقفع صورت گرفته است. داستان اصلی کلیله و دمنه موجب اهمیت‌یافتن قصه‌های کُنت لوکانور (۱۳۳۵) شد، که خودش از اولین آثار به نثر کاستیلی است.این صورت‌های متعددی که کلیله و دمنه به خود گرفته هر کدام برای خودشان اکنون آثاری کلاسیک به حساب می‌آیند. انوار سهیلی متعلق به قرن پانزدهم و همایون‌نامه متعلق به قرن شانزدهم، هر دو، به کتاب‌های اصلی مورد مطالعۀ شاهان تبدیل شدند. جانوران ناطق کلیله و دمنه در حماسۀ ملی ایرانیان، شاهنامۀ فردوسی، در قرن یازدهم در خدمت ملی‌گرایی قرار گرفتند و حسین مروه، منتقد مارکسیست لبنانی، در قرن بیستم آن‌ها را معیار وحدت فرهنگی خواند. نسخه‌های فاخر کلیله و دمنه، که هنوز هم وجود دارند، به هدیۀ دیپلماتیک زیبایی برای حاکمان سرتاسر دریای مدیترانه تبدیل شدند. این داستان‌ها، به‌عنوان یک کتاب بالینی و یک متن آموزشی، آن‌قدر رواج پیدا کرده بودند که شرق‌شناس هلندی قرن هجدهم، هنری آلبرت شولتنز، می‌گفت این‌ها تمرین بچه‌مدرسه‌ای‌ها هستند. اما شاعر و نمایشنامه‌نویس آلمانی، یوهان ولفگانگ فون گوته، با آن‌ها مهربان‌تر بود وقتی آن‌ها را «نوشته‌های حکمت دنیوی» نامید.با نگاه به دامنۀ رواج کلیله و دمنه، آدمی با خودش می‌گوید تازه وقتی اِجِرتون گفت فقط کتاب‌مقدس تا این اندازه رواج داشته، خیلی از این موارد را نمی‌دانسته است. قصه‌های بیدپای گویی از ناکجاآباد سر بر می‌آورند و در سطح آب‌های تاریخ موج می‌زنند. داستان «برهمن و خدنگ» دربارۀ کشتن عجولانۀ یک حیوان وفادار به داستانی عامیانه در ولز به نام «لِوِلین و سگش گلرت» تبدیل شد. داستان‌های «زاغ و مار» و «حواصیل و خرچنگ» پله‌های مجلل جولیانو دا سانگالو، معمار و مجسمه‌ساز ایتالیایی، در کاخ قرن‌پانزدهمیِ گوندی در فلورانس را مزیّن کردند. کل مجموعۀ کلیله‌ای الهام‌بخش نظریۀ تئودور بنفای در سال ۱۸۵۹ دربارۀ ریشۀ هندی همۀ داستان‌های عامیانه بود، اینکه شبه‌قارۀ هند معجون اولیه‌ای بوده که کل فرهنگ بشری از آن ساخته شده است.دوریس لسینگ، رمان‌نویس انگلیسیِ برندۀ جایزۀ نوبل، در مقدمه‌ای بر کتاب رمزی وود (۱۹۸۰)، با عنوان کلیله و دمنه: قصه‌های دوستی و خیانت، می‌نویسد «تعمق در مورد این حقایق به تأمل دربارۀ سرنوشت کتاب‌ها منجر می‌شود، که همان‌قدر تصادفی و پیش‌بینی‌ناپذیر است که سرنوشت افراد یا ملت‌ها»، کنایه‌ای عجیب دربارۀ اثری که عمل‌گرا و غیرتقدیرگرا به نظر می‌رسد. سپس دوباره لسینگ به‌خوبی واژگونی بخت، آمدورفتِ جلال یا، به قول کتاب جامعۀ سلیمان، «تغیّر روح» را توصیف می‌کند. این یکی از مضامین کلیدی‌ای است که کلیله و دمنه را پیش می‌برد.اوایل کتاب، دربارۀ فاحشه‌خانه‌ای می‌خوانیم که زاهدی که جایی برای رفتن ندارد شب را به‌ناگزیر در آنجا اقامت می‌کند. یکی از روسپی‌ها عاشق یک مشتری شده و از هم‌خوابگی با دیگر مشتریان امتناع می‌کند. خانم متصدی فاحشه‌خانه، نگران از اینکه ممکن است این امر به ضرر او تمام شود، سعی می‌کند مشتری را مست کند و با نی مقداری سم در مقعدش بریزد تا بمیرد. اما در لحظۀ آخر، از مشتری که در خواب است، بادی خارج می‌شود و سم وارد حلق متصدی شده و بلافاصله او را می‌کُشد. روایت می‌گوید «زاهد همه‌چیز را دید».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را کوین بلنکنشیپ نوشته در تاریخ ۱۱ مارس ۲۰۲۲ با عنوان «Tales of two jackals» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «کلیله و دمنه: شغال‌هایی که می‌خواستند راه‌ورسم حکومت‌ را به شاهان بیاموزند» در بیست‌وچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ آبان ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.•• کوین بلنکنشیپ (Kevin Blankinship) پژوهشگر، شاعر، منتقد، مترجم و استادیار زبان عربی در دانشگاه یوتاست. همچنین به‌صورت مشترک سردبیر مجلۀ نیو لاینز است و آثاری در آتلانتیک، لس‌آنجلس ریویو آو بوکس و فارن پالیسی منتشر کرده است.[۱]  ترجمۀ عبدالمحمد آیتی از آیه سی‌و هشتم سورۀ انعام [مترجم].[۲] Animals in the Qu’ran (۲۰۱۲)[۳] Philosophus Autodidactus[۴]  مرآت الأمراء[۵]  نویسندۀ داستان‌های کوتاه در یونان باستان (قرن ششم پیش از میلاد) [مترجم].[۶]  مشخصات این تصحیح و ترجمۀ انگلیسی به شرح زیر است: Kalīlah and Dimnah: Fables of Virtue and Vice, by Ibn al-Muqaffa, Edited by Michael Fishbein, Translated by Michael Fishbein and James E. Montgomery, ۳۰۰ Pages, January ۲۰۲۲, ISBN: ۹۷۸۱۴۷۹۸۰۶۵۳۹  [مترجم] .[۷] Alexander Hamilton, The Federalist Papers.[۸]  داستان‌هایی که در ادامه می‌آیند متعلق به «باب دوستی کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو» در کلیله و دمنه هستند [مترجم].[۹]  در متن انگلیسی روایت طمع‌کاری گرگ درست یا کامل نقل نشده است، به همین دلیل، این جمله بر مبنای خود کلیله و دمنۀ فارسی بازنویسی شده است. در ادامه نیز بخش‌هایی از متن انگلیسی بر مبنای کلیله و دمنه جرح‌وتعدیل شده‌اند [مترجم].[۱۰] Directorium Humanae Vitae

کافکای نويسنده، کافکای بيمار

$
0
0
ویل ریس، ایان—  فرانتس کافکا چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشان‏ترین و غم‌‏انگیزترین داستان‏‌هایش را نوشت. در داستان نقب۱موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود در برابر بیگانگانْ عمرش را صرفِ ساختن خانه‌‏ای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان می‏‌گوید «من نقب را تمام کرده‏‌ام و ظاهراً موفق شده‌ام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل می‌‏گذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت می‌‏کند؟ چطور می‏‌تواند مطمئن باشد؟شخصیت اصلی داستانِ کافکا به چیزی جز ایمنی بی‏‌نقص راضی نمی‌شود و ازاین‏‌رو نباید ‏هیچ‌چیز در محاسباتش مغفول بماند. در جهان کوچک نقبِ او همۀ جزئیات حائز اهمیت و «نشانۀ» بالقوۀ خطری قریب‌‏الوقوع هستند. عاقبت، او صدایی می‏‌شنود که تصور می‏‌کند از آنِ حیوانی مهاجم است. هرجا که می‏‌ایستد صدا را به قوتِ یکسان می‏‌شنود. دست آخر معلوم می‏‌گردد منشأ صدا در بدن خودِ اوست: چه‌‏بسا صدای ضربان قلب یا صدای نفس‌‏های بی‏امان اوست؛ حیات در وجود او صدایی می‏‌کند و فرومی‏‌نشیند، اما او نگران چیزی دیگر است.به نظر می‌‏رسد که داستان نقب شرح و تفسیری بازاندیشانه‏ دربارۀ زندگی خودِ کافکا باشد. او از دو دهه پیش از آنکه در ۳۴ سالگی مبتلا به سِل شود نگران بیماری بود. تعطیلاتش را در چشمه‏‌های آب گرم می‏‌گذراند و غالباً محتوای نامه‌‏هایی که به دوستان و معشوقه‏‌هایش می‌فرستاد از فهرست علائم بیماری‌هایش چندان فراتر نمی‌‏رفت. کافکا همۀ این‌‏ها را به آنچه خودش مکرراً «بیماری‏‌هراسی» می‏‌خوانْد نسبت می‏‌داد، موقعیتی که، به‌زعم خودش، او را به زندگی راهبانۀ نویسندگی گرفتار کرده بود.کافکا وارث نگرشی بود که از دورۀ رمانتیکْ طرفداران پرشماری داشت و نویسنده‌بودن را منوط به نوعی ضعف و مریض‌‏احوالی می‏‌دانست -اندیشه‏‌ای که ریشه‌‏هایش را می‏‌توان تا رابرت برتون عقب برد. برتون در اثر مختصر (و ناتمامش) با عنوان آناتومی افسردگی۲ (۱۶۲۱) گفت «مالیخولیایِ بی‏‌اساسِ بیماری‏‌هراسی» مرض دانشجویان و دانشمندان است. کافکا به سال ۱۹۱۳ در نامه‏ای خطاب به کارل باوئر، پدر نامزدش فلیسه، نوشت که «من آدمی کم‏‌حرف، گوشه‏‌گیر، بدخُلق، خودخواه، بیماری‏‌هراس و به‏‌راستی ناخوش‌احوالم». و افزود مهم‌‏تر آنکه «من هیچ‌‏کدام از این خصوصیات را تقبیح نمی‏‌کنم».آن روز صبح که کافکا این کلمات را برای آقای باوئر نوشت نامه‏‌های سورن کی‏یرکگور را خوانده بود. او برای نقابی که برای خودش تدارک می‏‌دید -ادیبی پارسا و علیل- دنبال منبع الهام می‏‌گشت. کافکا می‏‌گفت بیماری‏‌هراسی برای کسی که «همۀ هستی‏‌اش عطف به ادبیات است» گریزناپذیر است. این سخن برای جوانک کارمندی که در ادارۀ بیمۀ سوانح کارگریِ پادشاهیِ بوهم، واقع در پراگ، کار می‏‌کرد و در آن زمان تنها یک مجموعه‌داستانِ کم‌حجم منتشر کرده و بیش از چندصد جلد آن به فروش نرفته بود سخنی گزافه می‏‌نمود. او در نامه‏‌هایش به فلیسه حتی جسارت بیشتری نیز به خرج می‏داد: «تار و پودم ادبیات است، چیز دیگری در من نیست».اما بیماری‏‌هراسی کافکا واجد جنبۀ حیرت‏‌انگیزتری هم بود: توجه خاص او به مکاتب تناسب و سلامت بدنی که شباهت‏‌های فراوانی به مُدهای «سلامتی» امروز داشت. کافکا در سراسر زندگی‌‏اش از اعتقاد به اصول «لیبنس‏رفورم»۳، جنبشی فرهنگی که میان بورژواهای آلمانی‌‏زبان محبوبیت داشت، عدول نکرد. لیبنس‏‌رفورمیست‏‌ها، علاوه بر پذیرش فضایلِ پاکیزگی و طبیعت، از گیاه‌‏خواری، داروهای طبیعی، پوشاک ساده، قرارگرفتن در معرض آفتاب و هوای تازه و پرهیز از مشروبات الکلی و تنباکو حمایت می‌‏کردند. لیبنس‏رفورم همۀ ابعاد حیات کسی را که به اندازۀ کافکا این نگرش‌‏ها را جدی قلمداد می‏‌کرد تحت‏‌تأثیر قرار می‌‏داد: ممکن نبود هیچ‌‏یک از جزئیات آن موردِغفلت واقع شود.کافکا در شب ۲۲ سپتامبر ۱۹۱۲ به آنچه نخستین موفقیت ادبی‏اش می‏‌دانست نائل آمد. او یک هفته پس از جشن‌‏های تولد شصت‏‌سالگی پدرش، هرمان، داستان حکم را که شاهکاری با موضوع دوسوگرایی پدرانه۴ بود در یک روز تألیف کرد. او، در ساعت‏‌های خوشی و ازخود‏بی‏خودیِ پس از این موفقیت، در دفتر خاطراتش نوشت که نوشتن مستلزم «گشودن کامل بدن و ذهن» است. دقت موشکافانۀ کافکا به بدنش چه‏‌بسا راهی در جهت درک فعالیت نویسندگی‏‌اش، یعنی روش متمایز او در استحالۀ بیماری به ادبیات، پیشِ روی ما قرار ‏دهد. به باور کافکا، بیماری‏‌هراسی نه‌تنها نوعی وضعیت ذهنی بلکه گونه‏‌ای رویکرد بنیادین به جهان است که فرد زندگی و روابطش را در معرض تحلیل و تفسیر بی‏پایان قرار می‏‌دهد.کافکا از همان دوران کودکی درمورد وضعیت جسمی‏‌اش اعتمادبه‌نفس نداشت و هر وقت برای شنا می‌‏رفتند ممکن بود، با دیدن هیکل باهیبت پدرش، ناخوش شود. خودانگارۀ کافکا وقتی بر او مسلّم شد که در جوانی او را «به دلیلِ ضعف» از خدمت نظام معاف کردند.کافکا چند سال بعد به فلیسه گفت «من لاغر‏ترین آدمی هستم که می‏‌شناسم». و گفت این موضوع حائز اهمیت فراوان است، چراکه او «با [وضعیت جسمانی بیمارانِ] آسایشگاه بیگانه نیست». کافکا در یکی از دوره‏‎های خوش‌‏بینی‏‌اش کتاب قدرت و چگونگی کسب آن ۵ (۱۸۹۷)، نوشتۀ اویگن زاندو، پدر پرورش‌‏اندام امروزی، را خرید. زاندو در سرتاسر اروپا مایۀ قوت‌‏قلب مردان لاغر و چاق بود و در خیل خوانندگان او کسانی چون فرناندو پسوآ، ویلیام باتلر ییتس و تی اس الیوت نیز مشاهده می‏‌شدند.کافکا در طول زندگی‏‌اش چندین مرتبه مجذوب استادان و مکاتب مختلف سلامتی شد. او گاهی تنها با آجیل و توت‏ سد جوع می‌‏کرد و، بنا بر رهنمودهای هوراس فلچر، هر لقمه را چند دقیقه می‏‌جوید. کافکا، به امید آنکه به‏‌طور طبیعی در برابر بیماری ایمن گردد، طبق توصیۀ چند صاحب‏‌نظر ناباب، با یک‌لا پیراهن در زمستان سخت پراگ بیرون می‏‌رفت و از گرم‌کردن اتاق خوابش سر باز می‏‌زد.اما او بیش از همه، از رژیم غذاییِ کل‏نگرانۀ یورگن پیتر مولر، استاد دانمارکیِ تناسب اندام، خوشش آمد. امروزه مولر چندان شناخته‌‏شده نیست، ولی در اوایل قرن بیستم ستاره‌‏ای جهانی بود. عنوان کتاب پرفروش او، که یک نسخه از آن را کافکا همواره کنار بستر خود داشت، روش من: ۱۵ دقیقه ورزش در روز برای سلامتی۶(۱۹۰۴) بود. نسخه‌‏ای که من در اختیار دارم چاپ مجدد کتاب و متعلق به دهۀ ۱۹۳۰ است. مولر می‌‏توانست افتخار کند که تا این زمان کتابش به ۲۶ زبان ترجمه شده و یک‌‏و‏نیم میلیون نسخه از آن فروش رفته و موفق شده حمایت شاهزادۀ ولز را جلب کند. مولر توانست در ۱۹۱۲ به لندن نقل مکان کند و باشگاه مجللی را، نخست حوالی پیکدیلی و بعد در میدان ترافالگار، برپا سازد (اکنون ساختمان این باشگاه محل کتاب‌فروشی واتراستونز است).مولر سرمشقی دور از ذهن برای کافکا بود. او که پیش‌گامِ نمایش‏‌های تبلیغاتی امروز به حساب می‏‌آید یک‌‏بار در مقابل انبوه جمعیت مردم از کسی خواسته بود چرخ‏‌دستی پر از سنگ را روی شکمش بگذراند. در بیشترِ عکس‌هایش در حال اسکی با زیرجامه یا غوطه‏‌ور در دریاچه‏‌های یخ‌‏زده تصویر می‏‌شد. «روش» مولر از مجموعۀ نرمش‏‌هایی تشکیل می‌‏شد که عمدتاً برای تقویت عضلات شکمی بود، ضمناً توصیه‌‏هایی را نیز در رابطه با جنبه‏‌های عمومیِ سلامت بدنی در بر می‏‌گرفت. کافکا از حوالی ۱۹۱۰ «روش» مولر را آغاز کرد و حدود دَه سال ادامه داد.مولر از کسانی که معتقد بودند «ظاهر بیمارگونه‏ نشانۀ قطعیِ سرشتِ هنری و محزون است» بیزار بود. درواقع مولر مستقیماً «هنرمندان و اهالی ادب و دانش» را طرف توجه قرار داد و از کسانی که در «عالم بالا» سیر می‏‌کردند مصرانه خواست بدن‏‌های مادی‌شان را نیز فراموش نکنند. کافکا، به‏‌رغم آنکه ظاهراً می‏‌خواست نقاب فردی را که دچار ضعف اعصاب است برای خود دست‏‌و‏پا کند، آموزۀ مولر را نیز ملکۀ ذهن خویش ساخت. او در اوایل رابطه‌‏اش با فلیسه دلیل دنبال‌کردن روش مولر را این‏گونه شرح داد که «شیوۀ زندگی‏ من صرفاً به نحوی است ... که با نویسندگی‌‏ام بهتر تطبیق کند. زمان کوتاه است، توان من اندک است، اداره کابوس است و آپارتمان شلوغ است. اگر زندگیِ خوش و آسان برای آدمی ممکن نباشد باید بکوشد با حرکات ماهرانۀ ظریف بلولَد و به مسیر خویش ادامه دهد».مطابق نظر مولر، نیروی بدنی تنها یک جنبه از مفهوم پیچیده‌‏ترِ تندرستی بود. کتاب او نکاتی را دربارۀ تغذیه، خواب، پوشاک، حرارت بدن و همچنین مراقبت مناسب از دندان، دهان، حلق، مو و پاها به کافکا آموخت. مهم‌‏تر از همه نظافت و پاکیزگی بود: پنجره‏‌ها باید برای پراکندن «بخارات بیماری‌‏زا» باز گذاشته می‏‌شد و از آن ۱۵ دقیقه کارِ تجویز‏شده چند دقیقه به آب‌تنی و مالش پوست («نرمش پوست») اختصاص می‌‏یافت. مولر معتقد بود که چون پوستْ مرز میان بیرون و درون است مهم‏ترین «عضو» بدن به شمار می‏‌رود و عدم پاک‏سازی فوریِ انباشت ترشحاتِ سمی در حکم خودکشی است. مولر باور داشت سلامتیْ انتخابی یک‏بار برای همیشه نیست، بلکه تکلیفی است مستمر که توجه دائم به همۀ جنبه‏‌های بدن و محیط را می‏‌طلبد.برنامۀ روزانۀ کافکا تحت‌‏تأثیر روش مولر بود. صبح پیش از ساعت ۸ به اداره می‏‌رسید و حوالی عصر به خانه بازمی‌‏گشت، ناهارش را صرف می‏‌کرد و کمی می‏‌خوابید. سپس آن‏طور که مولر تجویز کرده بود ۱۰ دقیقه «عریانْ کنارِ پنجرۀ باز» نرمش می‏‌کرد، پیاده‌‏روی عصرگاهی‏‌اش را می‌‏رفت و شام می‏‌خورد. حدود ساعت ۱۰ شب کار روزانۀ واقعی‏‌اش را آغاز می‏‌کرد و تا ساعات آغازین بامداد به نوشتن می‏‌نشست. «سپس مجدداً، همان‏طور که شرح دادم، اما با پرهیز از فشار زیاد، نرمش می‏‌کردم، خودم را می‌‏شستم و بعد، غالباً همراه کوره‏‌دردی در قلب و پرش عضلات شکم، می‏‌خوابیدم».اگر آنچه کافکا می‏گوید حقیقت داشته باشد چرخۀ روزانۀ بالا نقشی اساسی در زایاییِ خارق‌‏العادۀ این دورانِ او ایفا نموده است. کافکا در اواخر سال ۱۹۱۲، ظرفِ چند هفته، داستان کوتاه حکم، چند فصل از رمان آمریکا ۷ و، از ماه نوامبر تا دسامبر، رمان مسخ را نوشت -که  داستانی شگفت دربارۀ دگرگونی بدن است. ایدۀ اصلی داستان در خلال یکی از ادوار بی‏‌خوابی شدید او، وقتی روی تخت دراز کشیده بود، به ذهنش رسید. او گفت که «میل اجتناب‌‏ناپذیری برای جاری‌ساختن خود در آن» احساس کردم.در آغازِ مسخ گرگور سامسای بازاریاب نمی‌‏تواند در محل کار خود حاضر شود. او که ناگهان بدل به نوعی حشره شده، چنان که انتظار می‏٬رود، گیج و پریشان‏‌حال است. باوجوداین، از سررسیدن سرپرست و پزشکِ بیمه، که گرگور می‌‏داند او را به تمارض متهم خواهند کرد، وحشت دارد. کارفرمایانِ گرگور معتقدند بیماران «از زیر کار دررو» هستند و باید «به دلیل ملاحظاتِ کاری» بر ناخوشی‏‌های موهوم‌شان «غلبه کنند».مولر نیز بر این باور بود که «بیماری عمدتاً تقصیر خودِ فرد است» و از لطمات فراوان به کارفرمایان و همچنین جامعۀ کارگران سخن می‌گفت که عادت کرده‏‌اند نسبت به سلامتشان بی‏‌توجه باشند و، به‌‏خاطر بیماری‏‌هایی که به دست خودشان ایجاد شده، در محل کار حاضر نشوند. بیمارانْ محکوم به «حقه‌‏بازی» شدند.کافکا که خود، در مقام کارمند ادارۀ بیمه، شاهد رنج کارگران از دست صاحب‏کارانِ بی‌‏وجدان بود می‌‏دانست این نگرش ممکن است چقدر خطرناک باشد. بااین‌حال، تصور اینکه مسئولیت می‏‌تواند آزادی به همراه آورد برای او جاذبه داشت: اگر بیماری یک انتخاب بود پس فرد می‏‌توانست راحت بگوید «نمی‏‌خواهم». کافکا یک‌بار گلایه کرده بود که سلامتی‌‏اش «فریب‏‌دهنده» است، «حتی خودم را هم گول می‏‌زند». کتاب مولر نوید مسخی تمام‌‏عیار را می‌‏داد: اگر کافکا اصول آن را پی می‏‌گرفت بدنش «از اربابی ناآرام و بی‌‏تاب به برده‌‏ای لایق و فرمانبردار بدل می‏‌شد».در ظاهر چنین بود که دل‌بستگی وسواس‌‏گونۀ کافکا به سلامت جسمانی و خصلت کناره‌‏جویی او لازم و ملزوم یکدیگرند، اما در تابستان ۱۹۱۲، او با فلیسه در آپارتمان ماکس برود، دوست مشترکشان که بعدها وصی ادبی کافکا نیز شد، آشنایی به‌‏هم زد.فلیسه منشی جوان و بلندپروازی بود که در برلین زندگی می‏‌کرد. او خویشاوندِ دور خانوادۀ برود بود و در راهِ منزل خواهرش در بوداپست دیداری با اقوام داشت. کافکا، پنج هفته پس از ملاقات اول با فلیسه، به او نامه نوشت و به این ترتیب نامه‌‏نگاری طولانی و معمولاً بی‏‌امان آن‏ها آغاز شد. کافکا برای او نوشت که «هر یک از نامه‌‏های تو، هرقدر هم کوتاه، در نظرم بی‏‌پایان می‌‏نماید. ابتدا تا انتهای آن را می‏‌خوانم، بعد از اول شروع می‏‌کنم و همین‏‌طور بارها و بارها ادامه می‏‌دهم».کافکا تابستان بعد، طی نامه‌‏ای، از فلیسه خواستگاری کرد. نامه‌‏ای عجیب بود که بخش عمده‏‌اش را فهرستی بلندبالا از دلایلی که فلیسه باید پیشنهاد ازدواج او را رد می‌‏کرد تشکیل می‏‌داد. ممکن بود فلیسه در عوضِ «صدمات بی‌‏شماری» که از زندگی با کافکا نصیبش می‏‌شد «مردی بیمار، ضعیف، منزوی، کم‏‌حرف، افسرده، سرد و ناامید» را به دست آورد. بااین‌حال فلیسه پذیرفت. این رخداد برای کافکا آغاز دورانی بحرانی بود. او به‏‌راستی دلش می‏‌خواست با فلیسه ازدواج کند، ولی مشکل آن بود که، درعین‌حال، نمی‏‌خواست با او ازدواج کند و این دو شِقْ مغایر هم بودند. مادامی که این تمایلات نزد خودش محفوظ بود امکانی برای مهار قیاس‌‏ناپذیری‌شان وجود داشت، ولی اکنون ناهم‌خوانی به وحشت کشیده شده بود. همان دقت طاقت‌‏فرسایی که او به سلامت جسمانی‌‏اش می‌‏کرد به استنطاقی پایان‌‏ناپذیر در رابطه با نامزدی‌‏اش بدل شده بود.او نوشت که «هر چیزی فوراً تخم شک را در دلم می‏‌کارد» -هر چیز کوچکی سلسله‏‌جنبانِ زنجیره‏ای از تردیدهای بی‏‌پایان می‏‌شد.کافکا به دفتر خاطراتش پناه ‏برد و «خلاصه‏‌ای از همۀ دلایل له و علیه ازدواجم» را یادداشت کرد و «ناتوانی در تحمل تنهایی و تجرد» را با احتمال اینکه شادکامیِ زندگی مشترک «به قیمت نویسندگی‌‏ام» تمام شود سنجید.نگرانی‌‏های کافکا از همان روزهای نخستِ رابطه‏‌شان مکرراً از تن خودش فراتر می‌‏رفت و به بدن فلیسه ‏کشیده می‌‏شد. کافکا دائم جویای سردردهای فلیسه می‌‏شد و او را، هم به‌‏خاطر جدی‌نگرفتن سردردها و هم به‏‌دلیل طرز زندگیِ «اعصاب‏‌خرد‏کنش»، ‏سرزنش می‏‌کرد. او از فلیسه خواهش ‏کرد روش مولر را آغاز کند و پیشنهاد کرد پاراوانی برای او بخرد تا هر دو بتوانند، طبق دستور، ورزش کنند. چند روز پیش از آنکه درصدد بر‏هم‏‌زدن نامزدی‏‌شان برآید نیز در نام‌ه‏ای به فلیسه از خانوادۀ گیاه‏‎خوار آینده‌‏شان سخن گفته بود. او با ترغیب‌کردن فلیسه به رژیم‏‌های غذایی‌‏‏اش می‏‌خواست او را به نقب کوچک خودش دعوت کند. کافکا امیدوار بود آن‏ها با هم، ولی کاملاً بر اساس ضوابط خودش، زندگی کنند و او بتواند هم‌‏زمان از همۀ مواهب تنهایی و هم‌‏صحبتی برخوردار گردد.کافکا و فلیسه در ژوئن ۱۹۱۴ به‌‏طور رسمی نامزد کردند. مجلسی خانوادگی برگزار شد و خانوادۀ کافکا و بوئر در برلین گرد آمدند. آن روز کافکا حالتی اندوه‌بار داشت. در دفتر خاطراتش نوشت «مثل مجرم‌ها، دست و پایم در بند بود. اگر من را در گوش‌ه‏ای به غل‏‌و‏زنجیر واقعی کشیده بودند ... ممکن نبود از این بدتر باشد. مراسم نامزدی‌‏ام بود و همه سعی کردند سر حالم بیاورند، ولی وقتی موفق نشدند کوشیدند به همان شکل تحملم کنند».ضربۀ آخر زمانی وارد شد که او و فلیسه به خرید اثاثیۀ منزل رفتند. کافکا از انتخاب‏‌های پرزرق‏و‏برق و بورژواییِ نامزدش، که مغایر با اصول مینی‏مالیستی لیبنس‌‏رفورم بود، به‏‌شدت رنجیده‌‏خاطر شد. او دو سال بعد نوشت که «بیش از همه بوفه ... ناراحتم کرد»، شبیه «سنگ قبر» بود. آیا به‌‏راستی وقتی آن‏ها وارد مغازه شدند او صدایی تهدید‏آمیز شنیده بود -صدای ناقوس تشییع جنازه؟کافکا سازش‌‏ناپذیر می‏‌نمود: اسباب خانه هم، مثل هر چیز دیگر، اصول داشت. نباید چیزی مازاد بر احتیاج باشد، شعار او، مانند همیشه، «پاکیزگی» بود. بوفه‌‏ها، عکس‌‏ها، ملافه‌‏ها، گل‌‏های برگ‌‏عبایی و قالیچه‏‌ها، همه، در نظر کافکا نه‌تنها خنزرپنزر بلکه «آشغال» بودند.کافکا دو هفته پس از این جشن‌‏ها به دوست فلیسه، گرته بلوخ، نامه نوشت و سعی کرد علت رفتار عجیب و «یکدندگی»اش را توضیح دهد. او گفت «ناگزیرم همه‏‌چیز را به ضعف جسمانی‏‌ام نسبت دهم». «اگر سالم‌‏تر و نیرومندتر بودم بر همۀ مشکلاتم فائق می‏‌آمدم». در آن صورت از رابطه‏‌اش با فلیسه «مطمئن» می‌‏شد؛ می‏‌شود گفت «از همۀ عالَم مطمئن می‏‌شد». ولی او در آن زمان تنها از یک چیز مطمئن بود: که «یقیناً» مبتلا به «بیماری‏‌هراسی عظیمی هستم که چنان ریشه‏‌های پرشمار و عمیقی در وجودم دوانده که حیات و مماتم وابسته به آن است».این گفته نشان می‏‌دهد که «بیماری‏‌هراسیِ» کافکا چیزی ورای ترس از بیماری بود. او جهان خود -و همۀ جزئیاتش- را با آن معنا می‌‏بخشید. ممکن نبود چیزی بدیهی پنداشته شود، همه‏‌چیز می‏‌بایست مورد بررسی دقیق قرار گیرد و از زوایای مختلف نگریسته شود. هر چیز کوچک یا بزرگی دست‏مایۀ تفاسیر ذهنیِ همه‌‏جانبه و سخت‏‌گیر بود.کافکا بلافاصله پس از آنکه به گرته نامه نوشت به برلین فراخوانده شد؛ گویا فلیسه و گرته با هم صحبت کرده بودند. فلیسه که تصمیم به خاتمۀ نامزدی گرفته بود همراه خواهرش و گرته در هتل آسکانیشر هوف با کافکا روبه‌رو شد. کافکا در این دیدار ذلتی دردناک را تجربه کرد، زخمی که التیام آن آسان نبود. او در خاطراتش از این مواجهه با عنوان «محکمه» یاد کرد.کافکا پس از بازگشت به پراگ در آپارتمان خالی خواهرش ساکن شد. یک روز قبل از آن، جنگ جهانی اول در اروپا شعله‌‏ور شده بود. او برای نخستین بار در عمرش تنها زندگی می‏‌کرد. کافکا به «خلوت مطلق» دست یافته بود، به‌‏استثنای یک صدا که قطع نمی‌‏شد: وراجی‏‌های بی‏‌پایان همسایه‏‌ها. او در خاطراتش نوشت: «قرار بود ماه آینده عروسی کنم. این مثَل که هر کس خربزه می‏‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند عذابم می‏‌دهد».اتفاقاً کافکا طی چند ماه آینده بیشتر پشت میز کارش نشست برای اینکه عواقب تصمیمش را به خوبی درک کند.او در این آپارتمانِ سرد و خلوت که دور از جهانِ درحالِ‌فروپاشی نقب زده شده بود بار دیگر مشغولِ کار طولانی بازنگری شد. تا ساعت پنج، شش یا هفت صبح به نوشتن ادامه می‌‏داد و رمانی را که بعدها محاکمه۸ نام گرفت آغاز کرد (هرچند که این اثر نیز، مثل داستان نقب، ناتمام ماند و ماکس برود، پس از مرگ کافکا در ۱۹۲۴، آن را ویرایش و منتشر کرد).محاکمه داستان مردی به اسم یوزف ک. را روایت می‏‌کند که به جرمی نامعلوم متهم شده است. بازرس بیگانه‌‏ای او را که از گناه خود بی‏‌خبر است به‏‌طرز بی‌‏رحمانه‏‌ای زجر می‌‏دهد و دست آخر اعدام می‏‌کند. آنچه بیش از هر چیز برای او تحمل‏‌ناپذیر است همین بی‏‌خبریِ اجباری و، ازاین‌‏رو، بی‏‌معناییِ اتهام علیه اوست: گناه ک. چیست؟ازآنجاکه این وضعیت خارج از تحمل ک. است به نوشتن روی می‌‏آورد. اواخر رمان تصمیم می‏‌گیرد عرض حالی بنویسد «تمام زندگی آدم، تا کوچک‏ترین اعمال و حوادث، باید به یاد آید و از هر زاویه‌‏ای باید به‌‏روشنی بیان و بررسی شود». ک. می‏داند که این کار روندی بسیار طولانی، «کاری تقریباً بی‌‏انتها»، خواهد بود. بنابراین «اگر در دفترش مجال نمی‌‏یافت، که بسیار هم محتمل می‌‏نمود، پس باید شب در منزل آن را بنویسد». درحقیقت لازم نبود که فرد «سرشتی مضطرب و اندیشناک» داشته باشد تا با نوعی تسلیم و رضا به این کار بنگرد و بپندارد که «تمام‌کردن این عرض حال محال محض است»؛ باوجوداین او کار بی‌‏پایانِ خودنگری را آغاز می‏‌کند.آقای ک. به برائت نمی‏‌اندیشد. امید حقیقی او یافتن جرمی است که مجازات را توجیه و، با معنابخشیدن به آن، تحمل‏‌پذیرَش کند، اما او هرگز به این آگاهی نمی‏‌رسد. هیچ‌‏یک از قهرمانان داستان‏‌های کافکا نمی‌‏رسند. او در پایانِ رمان، بی‏‌خود و بی‏‌جهت، «مثل سگ» می‏‌میرد.کافکا نگارش محاکمه را متوقف کرد تا داستان کوتاهی را با همان مضمون، به اسم گروه محکومین۹، بنویسد. در این داستان، «محکومینِ» کذایی را به‌‏طور تصادفی برای اعدام انتخاب می‏‌کنند و درون ماشینی قرار می‌‏دهند که گناهانشان را روی پوست بدنشان خال‌کوبی می‌کند. افسرِ ناظر معتقد است که فردِ محکوم به مرگ «وقتی متن حکم بر روی بدنش کوبیده شد کیفر خود را به‌‏خوبی خواهد دانست». به این ترتیب محکومین به‏‌طرزی فجیع اما آگاهانه می‏‌میرند. اما افسر، که خود به درون ماشین می‏رود، از این مرگِ بامعنی محروم می‏گردد؛ صرفاً «قتل، ناب و ساده».کافکا، پس از مدتی جدایی از فلیسه، بالاخره رابطه‌‏اش را با او، با جوش و خروشی کمتر، از سر گرفت. آن‏ها دوباره نامزد کردند. سپس او در سال ۱۹۱۷ دچار اولین حملۀ سِل شد. منظره‏ای هولناک بود: سر شب به رختخواب رفت، اما در نیمه‏‌های شب خون راهِ گلویش را بست و با حال خفگی بیدار شد. لنگان‏‌لنگان به‏‌سوی کاسۀ دست‌شویی و بعد به‏‌طرف پنجره رفت. از آنجا می‏‌توانست قصرِ بالای تپه را ببیند. اما خون همچنان جاری بود.هوا کم‏کم روشن می‏‌شد که سرانجام کافکا به رخت‌خوابش بازگشت -که البته برای او موضوع عجیبی نبود. عجیب آن بود که راحت به‏‌خواب رفت. صبح سروکلۀ خدمتکار پیدا شد و وقتی اوضاع را دید درآمد که «آقای دکتر! چندان دوام نخواهید آورد». بااین‌حال، کافکا پس از ماه‏‌ها احساس آرامش می‌‏کرد. بهتر از هر زمان دیگری خوابیده بود. مدتی پس از این ماجرا رابطه‌‏اش را با فلیسه قطع کرد و پنج سال تردید و تزلزل را پایان بخشید. اما چیزی نگذشت که دوباره نامزد کرد. او این‌‏بار بیماری مسلول به نام یولی ووریتسک را به فهرست تلاش‌‏های تمامی‌‏ناپذیرش برای فهم آنچه می‏‌خواهد وارد کرد.معمولاً کسانی که انگ «بیماری‏‌هراس» بر آن‏ها زده شده، وقتی به مرضی واقعی مبتلا می‏‌گردند، احساس می‏‌کنند تبرئه شده‌‏اند و بیماری نشان داده که آن‏ها اساساً بیماری‌‏هراس نبوده‌‏اند («گفته بودم که بیمارم»). ازاین‏‌رو، در نظر بعضی افراد، بیماری -هرقدر هم که طاقت‌‏فرسا باشد- چه‌‏بسا مایۀ تسکین است، چراکه مُهر پایانی است بر چرخۀ بی‌‏پایانِ تفسیرهای بیماری‏‌هراسانه. وقتی آلیس جیمز (خواهر ویلیامِ فیلسوف و هنریِ نویسنده) به سرطان سینه مبتلا شد، در واکنش، آن را «فوق‌‏العاده‌‏ترین لحظۀ زندگی و، درواقع، تنها لحظه‏‌ای که گذران عمر چون زندگی می‏‌نماید» نامید.اما دلیل آرامش کافکا این نبود. خون‌ریزی ریوی‌‏اش گونه‌‏ای مسخ -از بیمار خیالی۱۰به بیمار واقعی- در او به وجود آورده بود. باوجوداین حتی اکنون نیز خود را بیماری‏‌هراس می‏‌خواند. او معتقد بود «تغییرات بی‏‌شمارْ» ناخوشی‏‌های موهومِ سالیان را شدت بخشیده تا اینکه «بالاخره با بیماریِ واقعی خاتمه یافته است». می‌‏گفت این «مرضِ ریه جز سرریزِ بیماری ذهنی‏‌ام نیست».کافکا، چند سال پیش از این، به فلیسه گفته بود کسانی که سردرد می‌گیرند نباید دنبال التیام آن باشند، بلکه باید کل زندگی‌شان را به‌‏دقت از نظر بگذرانند «تا ببینند منشأ سردردهايشان در کجاست». کافکا این درس را از مولر آموخته بود: بی‌ماری تقصیر خودِ فرد است. او در آسایشگاه مسلولین، بر بالای کوه‏‌های تاترا، زندگی‌‏اش را مرور می‌‏کرد تا ریشه‏‌های پنهان بیماری‌‏اش را بیابد. مجازات روشن بود؛ او تنها می‏‌بایست بفهمد جرمش چیست.کافکا نظرات مختلفی دربارۀ منشأ بیماری‌‏اش داشت، اما دلیل مورد پسندش آن بود که نیم‌‏دهه تردید دربارۀ عشق به فلیسه موجب شده او به سِل مبتلا شود: مغزش ‏گفته بود «نمی‏‌شود این‌طور ادامه داد» و پنج سال بعد ریه‏‌هایش پاسخ داده بودند که در خدمت‏‌گزاری حاضرند. بیماری‏‌های خیالی و واقعی کافکا در ساحت تفسیریِ واحدی قرار داشتند: هر دو تجلی‏‌های نمادین وضعیت روحی او بودند و ازاین‏رو می‌‏توانستند دست‏‌مایۀ تفاسیر گوناگون قرار گیرند. چه‏‎بسا وقتی او اعلام کرد که «تار و پودم ادبیات است» مقصودش همین بوده است. کافکا همواره بیماری را نوعی استعاره قلمداد می‌‏کرد، تا هنگامی که جان سپرد و کار بیماری‏‌هراسانۀ خوانش بدن و ذهنش برای همیشه ناتمام ماند.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را ویل ریس نوشته و در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۲۲ با عنوان «Kafka the hypochondriac» در وب‌سایت ایان به انتشار رسیده است و برای نخستین‌بار با عنوان «کافکای نویسنده، کافکای بیمار» در بیست‌وچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ آبان ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.••  ویل ریس (Will Rees) نویسنده و ویراستار اهل انگلستان و مدیر انتشارات پنینسولا پرس است. نوشته‌‏های او ازجمله در گاردین، گرانتا و لس‌‏آنجلس ریویو آو بوکس به چاپ رسیده است. نخستین کتاب او با عنوان بیماری‏‌هراسی (Hypochondria) به‌‏زودی منتشر می‏‌شود.[۱] The Burrow [۲] Anatomy of Melancholy [۳] Lebensreform [۴] Paternal ambivalence[۵] Strength and How to Obtain it[۶] My System: 15 Minutes’ Work a Day for Health’s Sake[۷] Amerika[۸]The Trial[۹]In the Penal Colony[۱۰] Le malade imaginare: نام نمایشنامه‌‏ای از مولیر، نویسندۀ فرانسوی [مترجم].
Viewing all 220 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>