Quantcast
Channel: ترجمان - آخرين عناوين ادبيات‌وهنر :: نسخه کامل
Viewing all 220 articles
Browse latest View live

کالبدشکافی تمرین قصه‌گویی است

$
0
0
جردن کیسنر، پاریس ریویو — جسدهای زیادی در سال ۲۰۱۸ دیده‌ام. در حال تحقیق روی داستانی دربارۀ پزشک‌ قانونی بودم و به‌ناچار شاهد کالبد‌شکافی و صحنۀ مرگ و بیرون و درون اجساد بسیاری شدم. برای من، برخوردی کاملاً متفاوت با انسان بود: سینه‌های شکافته، تندیس‌وار و خونین، با شگفتی‌های بسیار. استخوانی ظریف شبیه نعل اسب در غضروفی در گلو پنهان است. شکم، با آن سرخی تندش، وقتی نور به آن تابیده می‌شود زیبایی شگفتی دارد. سخت‌شامه، که غلافی است دور مغز و نخاع، چنان سرسختانه به داخل جمجمه می‌چسبد که جز با ابزاری شبیه قلم یا اسکنه جدا نمی‌شود. صدا درون جمجمۀ خالی پژواک می‌یابد. سر‌انجام رنگ پوست عوض می‌شود و باد می‌کند و جدا می‌شود و مثل کاغذ سیگار لوله می‌شود.این اطلاعات به چه کار شخصی می‌آید که هنوز درون بدنِ خودش زندگی می‌کند؟ بدن یعنی چه؟ تقریباً تمام اجسادی که دیدم در پزشک قانونی بودند: طاق‌باز و لخت، با برچسبی دور انگشت پا، به‌ردیف، روی تخت‌های فلزی. پوشاک و سایر متعلقاتشان در کیسه‌ای قهوه‌ای کنارشان بود. روالی استاندارد برای نگهداری اجساد در مرده‌شوی‌خانه اعمال می‌شود؛ بدن فقره‌ای می‌شود که وارد نظام بروکراتیک شده تا دسته‌دسته، مطالعه، فهرست‌بندی و در‌نهایت مرخص شود. در این بستر، اجساد چیزی شبیه افراد هستند و البته شبیه کتاب‌هایی در کتابخانه.گاهی جسدی را پیش از ورود به این مراحل می‌دیدم، پیش از اینکه تبدیل به محصولی چنین خنثی شود. موردی خاص را به یاد می‌آورم؛ به خانۀ زنی رفتم که روی زمین در اتاق‌خواب افتاده بود. آن روز عصر گوش‌به‌زنگ بودم؛ اگر کسی به پزشکیِ قانونی اطلاع می‌داد که باید به صحنۀ مرگ برود و جسدی را دریافت کند، پزشکی قانونی هم به من اطلاع می‌داد که همراهش بروم. داخل سوییت اجاره‌ای‌ام نشسته بودم و چشمم به گوشی موبایل بود، چشم‌انتظار مرگ کسی در آن شهر. این زن هم نخستین مرگِ آن عصر بود؛ من هم سوار ماشین پزشکی قانونی شدم و راهی محلۀ مسکونی و آرامی شدیم که نور‌های چراغ‌گردانِ آبی و قرمز روشنش کرده بود.وضعیت خانۀ زن نقطۀ مقابل مرده‌شوی‌خانه بود: کثیف، ترسناک، هر‌کس در گوشه‌ای مبهوت و حیرانِ چیزی. ساختمان خانه در حال فروپاشی بود و داخل آن نیز مملو از زباله شده بود. در اتاق‌خواب آن زن آن‌قدری فضای خالی وجود نداشت که تیم اورژانس بتواند کارش را انجام دهد. البته نگران ابتلا به ساس و کک هم بودند. پس تصمیم بر این شد او را جا‌به‌جا کنند. شش یا ده تا سگ هم در خانه لای دست و پا می‌چرخیدند. پلیس‌ها بلافاصله ماجرا را از قول خانوادۀ مرحوم نقل کردند: محله‌ای بود که نمی‌شد به‌سادگی به مواد غذایی با‌کیفیت و تازه با قیمت مناسب دسترسی پیدا کرد. آن زن هم مانند بسیاری دیگر از ساکنین آن محله دچار سوء‌تغذیه بود. سوءتغذیه منجر به دیابت نوع دو شده بود و دیابت هم به ناخوشی‌هایی که نیاز به دارو‌های مسکن داشت؛ داروی مسکن هم منجر به اعتیاد شد، اعتیاد به خرید مخدر، مخدر به مشکلات قلب و کبد و هزار جور مشکل دیگر، و آن مشکلات منجر به نیاز به توان‌بخشی و جراحی برای بهبود مشکلات جسمی و بیماری، و آن جراحی‌ها منجر به توان‌بخشیِ بیشتر و الی آخر. محتمل به نظر می‌رسید که از عفونت زخم جراحی مرده باشد، زخمی که سر باز کرده بود ولی پزشک قانونی می‌گفت او در همین چند ساعتی که از بیمارستان مرخص شده مواد کشیده و اُوردوز کرده است. برای اطمینان، جسد را به کالبد‌شکافی ارجاع داد.کالبد‌شکافی تمرین قصه‌گویی است: در غیاب اطلاعات اعتماد‌کردنی، این کار پزشک قانونی است که ماجرای مرگ را بکاود. پزشک‌ قانونی می‌گوید «هر جسدی داستانی دارد، داستانی که خود شخص نمی‌تواند تعریفش کند». وقتی شواهد قطعی از آنچه رخ داده در دست نیست این جسد است که زبان باز می‌کند. در مورد این زن، کالبد‌شکافی مشخص خواهد کرد که او بر اثر اُوردوز مرده است یا عفونت یا حملۀ قلبی یا چیزی دیگر.یکی از قوانین کالبد‌شکافی این است که، پس از یافتن دلیل مرگ، متوقف نشوی. هدف از کالبد‌شکافی ترسیم کل شرایط بدن در آن لحظۀ مشخص است: تمام زوایا، علامت‌ها، نقایص و ویژگی‌ها. «وای، توی بچگی‌هاش تب روماتیسمی داشته». این را پزشک قانونی گفت و به من اشاره کرد تا نزدیک‌تر بیایم و به زخمی ‌بهبود‌یافته در قلب یک زن پنجاه‌و‌چندساله نگاه کنم. یک‌بار دیگر هم پزشکی در عکس قفسۀ سینۀ پیرزنی کوچک‌اندام ده‌‌ها شکستگی بهبود‌یافتۀ دنده‌ها را نشان داد. احتمالاً بسیار زمین می‌خورده. احتمالاً زمانی بسیار طولانی تنها زندگی می‌کرده، زمانی که نمی‌بایست تنها زندگی می‌کرد.این را پیشتر نمی‌دانستم: تجربه‌ها در ژرفای پیکرمان حک شده‌اند. دربارۀ زخم‌ها و سفید‌‌شدن زود‌هنگام مو و لکه‌های آفتاب‌سوختگی می‌دانستم، اینکه ظاهر بازتابی از عادات و تجارب است، اینکه آثار باقی‌ماندۀ آسیب‌ها و بیماری‌ها که ظاهر و حرکت بدن را برای همیشه تغییر می‌دهند. ولی رگ‌هایمان نیز چنین است! حتی انحنای کف پا؛ اینکه کدام‌یک از مفاصل با آرتروز ورم می‌کردند. یک‌بار یک مردم‌شناس در پزشکی قانونی صرفاً با معاینۀ دندان‌های یک اسکلت توانست سن و جنس و رژیم غذایی و وضعیت اقتصادی‌اجتماعی و پیشینۀ پزشکی و تا‌حدودی کشور مبدا را تشخیص دهد. در‌این‌معنا، بدن هم محصول است و هم بایگانی.دریدا می‌گوید بایگانی عملکردی مشابه پروتز دارد؛ حافظۀ مصنوعی است؛ بایگانی از جایی آغاز می‌شود که حافظه شکست می‌خورد و به‌قول لیندا هاویلند، استاد دانشگاه و مربی رقص، «بستری فراهم می‌کند تا عمل یادآوری [به بایگانی‌ها] امانت داده شود، چندی بعد پس گرفته شود، ازنو تولید، و به‌نحوی بازگو شود». دریدا می‌گوید بایگانی نیازمند «مقداری بیرون‌بودگی»۱ است، جایی غیر از خویشتن برای نگهداری اطلاعات و حافظه. از لحاظ تاریخی، ما اینجا را سازه‌ای حقیقی در نظر گرفته‌ایم، فضایی جدا برای محافظت از هر‌آنچه انتخاب شده تا از گذر زمان در امان بماند. «بدون آن بیرون، هیچ بایگانی‌ای در کار نیست».دریدا می‌پرسد ولی این «بیرون» یعنی چه. حتی درون ذهن خودمان هم «بستر، سطح یا فضایی درونی» وجود دارد که تجربه بر آن حک می‌شود یا در آن بایگانی می‌شود، حتی پس از اینکه به دست فراموشی سپرده شود. هاویلند می‌گوید بدن بخشی حیاتی از این دوگانۀ بیرونی-درونی است: یک «بایگانی ذی‌شعور». در این منطق، بدن حامل خویشتن۲ است و حتی خودِ خویشتن است، ولی در‌عین‌حال درون خودش جایی دارد که غیر از خویشتن است. بخشی از چیزهایی که به فراموشی سپرده می‌شوند آنجا هستند.بیش از هر تجربه‌ای، رویارویی با زنی که کف اتاق‌خوابش مرده بود من را به ورطۀ خشم یا سوگ انداخت، جایی که حتی پس از اتمام این سفر گزارشی نیز در آن باقی ماندم. تا آن لحظه، کم‌و‌بیش اوضاع تحت کنترلم بود. اجساد در مرده‌شوی‌خانه همه خارج از متن و بستر هستند، ولی پس از آن زن هر جسدی که می‌دیدم دیگر آن سترونیِ نسبیِ مرده‌شوی‌خانه را نداشت. مرگ او هم خیلی خاص به نظر می‌رسید -چشمم‌ به سینه‌بند‌ش افتاد که روی فرش افتاده بود و به چهرۀ پسرانش وقتی که مؤدبانه از پزشک قانونی اجازه می‌خواستند او را پیش از حمل ببینند- و هم خیلی معمولی بود، بیش‌از‌اندازه حاصل نظام‌هایی غیر‌شخصی، خیلی شبیه خبری تکراری. پس از آن، سرشار از خشم می‌شدم از دیدن نوزادان روی میز کالبد‌شکافی، از دیدن نوجوانانی که خودکشی کرده بودند، از اُوردوز‌ها، از همه. وقتی خودم را درون آینه می‌دیدم و یا وقتی به سایرین نگاه می‌کردم فقط آن حالت نهایی بدن را می‌دیدم. بدن‌های آشنایان و عزیزان، اینک، غریبه و گروتسک و بیچاره و سرد و فاسد و بی‌روح بودند. هر‌که را می‌دیدم روی میز کالبد‌شکافی تجسمش می‌کردم. سعی می‌کردم نگذارم این مسئله رفتارم را عجیب‌و‌غریب کند، ولی باز‌هم از کنار قصابی‌ها رد نمی‌شدم.بغرنجیِ تلقی بدن به‌مثابۀ بایگانی این است که، طی تاریخ، این مقامات و اشخاص مقتدر بوده‌اند که بایگانی‌ها را ترتیب داده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که چه چیزی ارزش حضور در بایگانی را دارد و آن‌ها بوده‌اند که می‌دانستند چه چیزی داخل بایگانی هست. ولی اکثر مواردی که چیزی روی بدن ما حک می‌کنند خارج از کنترل ما هستند. هیچ مقامی بشخصه نمی‌تواند روی سوء‌تغذیۀ دوران کودکی ما اثر بگذارد، یا روی اینکه اهل کدام کشور هستیم، روی زخم‌هایمان، ناخوشی‌ها، ویژگی‌های کلی‌مان یا عادات و شرایط اجتماعمان. حتی بخش اعظمی از این دستگاهمان را هرگز ندیده و نخواهیم دید. با‌این‌حال، چنین حس نیرومندی داریم -یا باید داشته باشیم- که عاملیت اصلی بر بدن‌هایمان در اختیار خودمان است. از این حسمان به‌شکلی قانونی حفاظت می‌کنیم، برای کسب سود آن را دست‌کاری می‌کنیم، کسانی را که مصداق بارزِ این حس و این عاملیت هستند گرامی می‌داریم و آن را به فرزندانمان هم می‌آموزیم. تلقی بدن به‌مثابۀ یک بایگانی ذی‌شعور اذعان بر این مسئله است که ما هم حکاکیم و هم کتیبه.چند ماهی طول کشید، ولی بالاخره خاطرۀ واضح آن اجساد محو شد. خوشبختانه، دیگر آدم‌ها را روی میز کالبد‌شکافی تجسم نمی‌کردم. کمتر به آن پیرزنِ ریزجثه با دنده‌های شکسته فکر می‌کردم و یا به آن نوزادی که در آتش‌سوزی جان داده بود. هنوز هم تصاویری زود‌گذر، بیشتر مربوط به صحنه‌های چندش‌آور، گه‌گاه از جلوی چشمانم می‌گذشت، ولی نه به‌اندازۀ سابق. به خودم اجازۀ فراموشی داده بودم و از این کارم ممنون بودم.بیشترین چیزی که بدن ثبت و ضبط می‌کند برای ما ناشناخته است. نمی‌توانیم بفهمیم کدام تجربه‌ها ردی باقی خواهند گذاشت و کدام تجربه‌ها از بین خواهند رفت، به همان نحو که بدن نیز در‌نهایت از بین خواهد رفت. این چیزی است که طی جلسات طب سوزنی به آن فکر می‌کنم. کشیدگی یا دردی که بدنم به‌دور از آگاهیِ خود‌آگاهِ من ترتیب داده است بیرون می‌زند و بهبود می‌یابد. چند سالی می‌شود که برای کشیدگی دردناک مفصلِ فک طب سوزنی انجام می‌دهم. از زمان نوجوانی، با افزایش استرس، دچار این درد می‌شوم. یکی از عضلات فک چنان اسپاسمی داشت که وقتی به پشت دراز می‌کشیدم گردنم می‌لرزید، مانند دست کودکی که از سر ناتوانی می‌لرزد. نام نخستین متخصص طب سوزنی من الیزابت بیشاپ بود (در همان مرکز نام یکی دیگر از متخصصان سونتاگ بود، ولی الیزابت بیشاپ را ترجیح می‌دادم. این متخصصان طب سوزنی هم اسامی جذابی دارند).به پشت روی تخت تاشو دراز کشیدم و مؤدبانه سرزنشم کردند که چرا جوراب‌هایم را در‌نیاورده‌ام. الیزابت بیشاپ فرمان «نفس بکش» داد و سعی کردم به حرفش گوش بدهم. وقتی یک سوزن در ملاجم فرو کرد، سلسله‌ای از ماهیچه‌های سرم که فکم را می‌کشیدند همگی به ناگاه شل شدند. پس از جلسۀ نخست، درد فکم از بین رفت و تا چند ماه دیگر نیز باز‌نگشت.اخیراً سراغ یک متخصص دیگر رفتم که نامش مالی بِورج بود. مالی خونگرم و آرام بود. دفترش با صندلی‌هایی راحت تزئین شده بود و بوی غلیظ عصارۀ گیاهان را می‌داد. با‌این‌حال، این جلسۀ طب سوزنی شدیدتر از موارد پیشین بود: هر سوزنی که فرو می‌کرد موجب چنان انقباضی در عضله می‌شد که چند نفس عمیق می‌کشیدم تا جیغ نزنم.طب سوزنی همیشه دردناک نیست ولی درد مخصوصی دارد. فرو‌کردن سوزن سوزناک نیست، ولی می‌تواند موجب انقباض عضله شود و آن را پیش از شل‌شدنِ نهایی به تپش بیندازد. درد ترسناکی نیست، ولی عجیب است. همان اوایل متوجه شدم، بسته به اینکه به چه فکر می‌کنم، جای سوزن‌های خاصی درد می‌گیرند. وقتی به کار فکر می‌کنم، عضلۀ میان انگشت شست و اشاره درد می‌گیرد. وقتی عصبانی هستم، سوزن روی جناغ سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌تپد. بعد هم بر‌طرف می‌شود.بیست دقیقه پس از شروع طب سوزنی توسط مالی بورج، نزدیک زمانی که دیگر درد آرام‌آرام محو می‌شود، بوی مرگ به مشامم رسید. اتاق پر شد از بوی زنی که کف اتاق‌خوابش افتاده بود، بوی مرده‌شوی‌خانه، بوی اتاق کالبد‌شکافی. وحشتناک است، بویی منحصربه‌فرد. بو از کجا می‌آمد؟ سرم، رو‌به‌پایین، درون یک بالشت حلقوی بود و از همان میدان دید محدود دنبال موشی مرده در کف اتاق بودم. پس از اتمام جلسه برخاستم و به اطراف نگاه کردم. حس خوبی نداشتم، زیرا مطمئن بودم حیوانی مرده آن دور‌و‌بر هست. چیزی آنجا نبود. از مالی تشکر کردم و بیرون زدم. همسرم هم، در همان اتاق، جلسۀ طب سوزنی داشت و تا سوار ماشین شدیم، پرسیدم: «یه چیزی تو اون اتاق مرده بود. چطوری تونستی تمرکز کنی؟».خیره به من نگاه کرد. شامۀ او به‌مراتب قوی‌تر از من است، ولی بویی حس نکرده بود، هیچ بویی.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جردن کیسنر نوشته است و در تاریخ ۳ فوریۀ ۲۰۲۰ با عنوان «The Artifact» در وب‌سایت پاریس ریویو منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ با عنوان «کالبدشکافی تمرین قصه‌گویی است» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است.•• جردن کیسنر (Jordan Kisner) نویسندۀ اغلب نشریات انگلیسی‌زبان ازجمله گاردین و آتلانتیک است. کتاب او جاهای تنگ (Thin Places) مجموعه جستارهای اوست که در مارس ۲۰۲۰ به بازار خواهد آمد.[۱] exteriority[۲] self

«منِ عزیز»: نامه‌های یک رمان‌نویس به خودِ آینده‌اش

$
0
0
آن ناپولیتانو، نیویورک تایمز — اگر آتش‌سوزی شود، من و همسرم به خوبی می‌دانیم چه کنیم: بچه‌ها را بغل می‌کنیم و قبل از فرار از آپارتمان، پوشۀ قرمز رنگی را که در کمد پذیرایی است برمی‌داریم. این پوشه بیشتر چیزهایی را که می‌توان انتظار داشت در خود دارد: پاسپورت، اسناد تولد، کارت‌های امنیت اجتماعی و گواهی شهروندی ایالات متحدۀ همسرم. همچنین چهار نامه‌ای که در طول زندگی‌ام برای خود نوشته‌ام؛ شاید کمی عجیب و غریب باشد اما این نامه‌ها به اندازۀ همان مدارک ارزشمند هستند. سه نامه قبل از این باز شده و خوانده شده‌اند اما یکی هنوز مهر و موم است.چهارده ساله بودم که اولین نامه را نوشتم، این ایده را از یک رمان گرفته بودم. داشتم در اتاق خوابم تنهایی امیلی در نیومون۱، مجموعه‌ای از ال. ام. مونتگومری را می‌خواندم که رمان معروف‌تر آن شرلی در گرین گیبلز۲ را نیز نوشته است. کتاب‌های مجموعۀ امیلی سه تا هستند و با اینکه عاشق آن شرلی بودم، با امیلی بیشتر ارتباط برقرار می‌کردم. آنه یک برون‌گرای جسور است اما امیلی تودارتر و جدی‌تر است. من یک بچۀ جدی و کرم کتاب بودم. در واقع، می‌توانم رد کودکی‌ام را در شخصیت‌های ادبی مونث مورد علاقه‌ام پیدا کنم: از تریکسی بلدن تا بتسی و تریسی، امیلی در نیومون تا مورگئین در مه‌گرفتگی‌های آوالون۳ و تمام زن‌های دفترچۀ طلایی۴ دوریس لسینگ.چهارده ساله بودم و تنهایی عمیق امیلی درونم طنین‌ می‌انداخت. وقتی بخشی از رمان دوم را می‌خواندم که در آن امیلی به خودش در آینده نامه می‌نویسد، کتاب را زمین گذاشتم و همان کار را کردم. برایم مثل یک‌جور تلنگر بود، ایدۀ نوشتن نامه مرا به شوق می‌آورد. کار فوق‌العاده‌ای بود و در عین حال بچه‌ای درون‌گرا مانند من می‌توانست بی آن که کسی بو ببرد از پس کار برآید. وضعیت موجود زندگی‌ام را توصیف کردم و از امیدها و آرزوهایم برای خودِ ده سال بعدم گفتم. نوشتن نامه که تمام شد، آن را مهر و موم کردم و از همان لحظه با میل خودم به بازکردنِ آن نامه مبارزه کردم. هنوز یادم هست که در ۱۶، ۱۸ و ۲۰ سالگی چقدر سخت بود که جلوی خودم را بگیرم و نامه را باز نکنم. موضوع همان به تأخیرانداختنِ لذت بود. در آن برهه از زندگی، یک دهه برایم به معنای ابدیت بود. حالا برایم عجیب است. واقعاً فکر می‌کردم بناست چه چیزی در آن صفحات پیدا کنم! حقیقتی دربارۀ خودم که اگر از آن آگاه می‌شدم، می‌توانستم شاد زندگی کنم؟ پاسخی به این سؤال که من که بودم و چه اهمیتی داشتم؟آن نامۀ مهر و موم شده را با خود به دانشگاه بردم و بعد فارغ‌التحصیل شدم و آن را به اولین آپارتمانم در منهتن آوردم، آپارتمانی دو خوابه که با دوستم در آن زندگی می‌کردم. وارد دورۀ ارشد شدم. هنوز دوست پسر دوران لیسانسم را می‌دیدم، با اینکه او در کنتیکت زندگی می‌کرد و طی این مسافت طولانی برای هر دوی ما دشوار بود. معجزه است که طی این همه سال آن نامه را گم نکرده‌ام اما فکر می‌کنم واقعیت این است که این نامه دغدغۀ مهمی برای من شده بود.صبح روز تولد بیست‌و‌چهار سالگی‌ام آن نامه را باز کردم؛ قبل از خواب نامه را کنار تختم گذاشتم تا صبح که چشم باز می‌کنم اولین چیزی باشد که می‌بینم. از دوست پسرم خواستم از اتاق بیرون برود تا تنهایی آن را بخوانم. مانند حس‌وحال صبح روز کریسمس بود، آن هم برای بچه‌های شش ساله: بسیار جادویی و آبستن هر اتفاقی. اما وقتی نامه را باز کردم، باورم نمی‌شد که چنان چیزهایی نوشته‌ام. خود بیست‌وچهار ساله‌ام ترسیده بود. انگار در چهارده سالگی یک احمق تمام عیار بوده‌ام. خود چهارده ساله‌ام دو دغدغۀ اصلی برای خودِ آینده‌ام داشته: ۱) اینکه چاق نباشد و ۲) اینکه عاشق شده باشد. زبان نامه پرافاده و مکلف بود؛ از خودم «استدعا کرده بودم» که انسان خوب (و لاغری) باشم.حالا نامه به نظرم خنده‌دار می‌آمد و ترحم‌برانگیز. غمگین می‌شوم که می‌بینم این‌قدر اهمیت می‌دادم به اینکه خوش‌اندام باشم و روزی شایستۀ عشق مردی بشوم اما این را هم می‌فهمم (و مستندات کتبی آن را هم دارم) که در چهارده‌سالگی همه احمق هستند، البته هر کس به شیوۀ خاص خود. اما منِ بیست‌وچهارساله ملول و ناامید بود. یک دهه منتظر چه بوده‌ام؟ خود کوچک‌ترم خود بزرگ‌ترم را زمین زده بود. وقتی دوست پسرم صفحات دست‌نوشتۀ مسخرۀ من را خواند، بلند بلند خندید. خشمگین شدم. چند ساعت بعد در همان روز نامه‌ای به خود سی و چهارساله‌ام نوشتم؛ می‌خواستم ثابت کنم فراتر از چیزی هستم که قبلاً نشان می‌دادم. اینکه احمق و پسرندیده نبودم. اگر این نامه‌ها کاغذ کاربن آینده‌ام بودند، می‌خواستم تصریح کنم که دارم انسان اصیلی می‌شوم.اکنون وقتی نامه‌ای را می‌خوانم که آن روز نوشتم، کمی دلگیر می‌شوم. آدم بیست‌و‌چهارساله‌ای که آن را نوشته عمیقاً نگران ده سال آینده است. او باور دارد که خطر جدی است و اگر در این دوره شکست بخورد، تا آخر عمر شکست‌خورده است. نگران است از عهده بر نیاید، هرچند معلوم نیست از عهدۀ چه چیزی یا از نظر چه کسی. دربارۀ انتظارات خود در این ده سال دقیق صحبت می‌کند: اینکه با دوست پسر دوران لیسانسش ازدواج خواهد کرد، اینکه یک بچه خواهند داشت، اینکه «رمان گیگی» را که اکنون در دست دارد تکمیل و منتشر خواهد کرد. اینکه شغلی پیدا خواهد کرد، یا در کار نشر یا در حوزۀ تدریس در دبیرستان تا بتواند در زمان نوشتن از پس قبض‌ها و قسط‌ها برآید.یک علت اینکه احساس بدی به اوی بیست‌و‌چهارساله‌ام دارم این است که هیچ یک از این برنامه‌ها محقق نشدند. دستیار شخصی یک نویسنده شدم و بعد یک نوازندۀ راک و با این کارها از پس پرداخت قبض‌ها برمی‌آمدم. بعد از حدود ده سال با دوست پسر دوران لیسانسم نامزد کردیم و سپس سه ماه قبل عروسی او به این نتیجه رسید که آمادگی ازدواج را ندارد. تنها چیزی که یادم می‌آید به او گفتم این بود که بنا نیست «ازدواج کند»، بناست با من ازدواج کند. فکر می‌کردم این تفکیک کلید حل ماجراست اما او این‌طور فکر نمی‌کرد. از هم جدا شدیم و حدود یک سال آنقدر تحت فشار عصبی بودم که دچار ناراحتی پوستی شدم، «رمان گیگی» را ۸۰ ناشر رد کردند و آخر سر آن را انداختم توی کشو. رمان دیگری نوشتم و اگرچه برای آن ناشر پیدا کردم، آن هم در آخر منتشر نشد. در اوایل دهۀ سی زندگی‌ام، می‌شد دوباره عاشق شوم، عاشق مردی انگلیسی و خوش مشرب که الان همسرم است. اوایل رابطه‌مان بود که سومین رمانم را به ناشری فروختم.آن دهه از زندگی‌ام با برخی اتفاقات نیز همراه بود. پدر و مادرم- بعد از سال‌ها درگیری- اعلام کردند که دارند جدا می‌شوند و بعد طی یک ماه، نظرشان عوض شد. برای اولین بار خواهر ناتنی‌ام را دیدم و با او ارتباط گرفتم. خود بیست و چهار ساله‌ام اشتباه نکرده بود و در آن دهه خطر جدی بود؛ به همین خاطر است که دلم می‌گیرد وقتی به دختر نگرانی فکر می‌کنم که داشت برنامه‌های بی‌ثمر خود را می‌نوشت و دوست پسرش در اتاق کناری منتظرش بود. دهۀ پیش رو می‌‌توانست پر باشد از دودلی و کار سخت و امیدواری و گریه در تنهایی تخت‌خواب؛ چیزهایی که هیچ کس نمی‌توانست ببیند.یکی از درس‌های این نامه‌ها این است که زندگی ما فصل‌های مختلفی دارد و از سر اتفاق، یک نامه نشانگر هر فصل زندگی من است. می‌توانم آشفتگی اوایل بزرگسالی را ببینم،‌ وقتی به نظر می‌رسد هنوز احتمالات بسیاری پیش رو هستند و آدم می‌کوشد بفهمد از کدام دروازه وارد زندگی شود و چطور لای آن را باز نگه دارد تا تنها سرکی بکشد و اگر نخواست برگردد، اما به محض ورود ناگهان یک دریچۀ مخفی زیر پایش باز می‌شود و در تله سقوط می‌کند و از آینده‌ای سر در می‌آورد که برایش برنامه‌ای نداشته. بزرگ‌تر که می‌شویم، انتخاب‌های پیش رویمان کمتر و کمتر می‌شوند. وقتی نامۀ تولد ۳۴ سالگی‌ام را -طبق همان آداب همیشگی تنها و روی تختم- باز کردم، متأهل بودم و نویسنده، وقت خواندن از تعجب سرم را تکان می‌دادم، فاصلۀ زیادی بود بین برنامه‌های من جوان‌تر و واقعیتی که از سر گذرانده بودم. در نامه‌ای که آن روز نوشتم برای فرزندانم آرزوی موفقیت کردم و همچنین آرزو کردم کار و ازدواجم مستحکم‌تر شوند. آرزو کردم به ثبات مالی برسم. آرزو کردم در همان حوزه‌هایی که فعالیت داشتم، آدم بهتری بشوم.اولین باری که برای بازکردن نامه استرس نداشتم، تولد ۴۴ سالگی‌ام بود. حس می‌کردم بالاخره جای خود را در زندگی پیدا کرده‌ام. این بار زنی را که در میان صفحات نامه بود می‌شناختم و همچنین تکه زمین شخصی‌ای را که کوشیده بود در آن زراعت کند. کسی که برای من ۲۴ ساله نامه نوشته بود با آن کسی که برای منِ ۴۴ ساله نامه نوشته بود فرق داشت، اما وجوهی از او در این نامه‌های آخر باقی مانده است. من سخت‌کوشم. وقتی می‌دانم چیزی را می‌خواهم، تسلیم نمی‌شوم (مهم نیست به آن برسم یا نه). هنوز هم رمان می‌خوانم تا به آرامش برسم و از ماجراهایش به وجد می‌آیم؛ خوشحالم که به خود نوجوانم می‌گویم دمت گرم که قلم به دست گرفتی و برای خودت نامۀ سِرّی نوشتی. وقتی خیلی جوان بودم دو هدف را برای زندگی‌ام تعیین کردم: مادر بشوم و نویسنده بشوم. حالا هر دو محقق شده‌اند.یادم نیست برای خود ۵۴ ساله‌ام چه نوشتم؛ شش سال بعد خواهم فهمید. دیگر دلم غنج نمی‌رود که نامه را زودتر باز کنم اما عاشق باز کردن آن هستم. این روزهای تولد هنوز برای من هیجانی شبیه روز اول عید دارند. چه کسی را در آن نامه خواهم یافت؟ شگفت‌زده خواهم شد؟ حوصله به خرج می‌دهم و پیشنویس نامۀ بعدی را آماده می‌کنم، طرح کلی زندگی اکنونم را می‌کشم و زندگی رؤیایی‌ام در ده سال بعد را در ذهن می‌آورم. دوست دارم بدانم تا آخر عمرم چند نامه خواهم نوشت. عاشق تصور پیرترین حالت خودم هستم- چند ساله خواهد بود؟- که نشسته‌ام و این نامه‌ها را می‌خوانم و شاید گاه و بی‌گاه می‌خندم که در تک تک نامه‌ها چقدر جوان بوده‌ام و همه چیز را جدی می‌گرفته‌ام.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آن ناپولیتانو نوشته است و در تاریخ ۲۴ ژانویه ۲۰۲۰ با عنوان «‘Dear Me’: A Novelist Writes to Her Future Self» در وب‌سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ با عنوان «من عزیز: نامه‌های یک رمان‌نویس به خود آینده‌اش» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• آن ناپولیتانو (Ann Nappolitano) رمان‌نویس آمریکایی است. آخرین رمان او با عنوان ادوارد عزیز (Dear Edward) ژانویه ۲۰۲۰ منتشر شد.[۱] Emily of New Moon[۲] Anne of Green Gables[۳] The Mists of Avalon[۴] The Golden Notebook

رمانی برای نمک پاشیدن روی زخم‌های باز

$
0
0
آلفرد هیکلینگ، گاردین — حرکت بدن در هوا پانزدهمین رمان لایُنل شرایور است. رمانی با طنزی شیطنت‌آمیز که تصویری ناراحت از بردگان ورزش ترسیم می‌کند. در سال ۲۰۱۳ میلادی، برنامۀ ورزشی خود لایُنل شرایور چنین بود: «۱۳۰ شنای سوئدی، ۲۰۰ دراز‌نشست به بغل، ۵۰۰ بشین‌پاشو و ۳۰۰۰ پروانه ... این پروانه‌ها ۳۲ دقیقه و سی ثانیه زمان می‌برند، یا سه پروانه در دو ثانیه». شرایور اخیراً گفته است پس از اینکه دریافت گویا به ورزش بیش از نوشتن متعهد شده است این رمان را نوشت.شخصیت اصلی رمان زنی شصت ساله به نام سرناتا ترپسیکور با صدایی اغواگر است که مشکل زانو دارد. صدای سرناتا در شغل صداپیشگی و خواندنِ کتاب‌های صوتی پول خوبی نصیب او می‌کند. مشکل زانو‌های سرناتا هم ناشی از یک عمر تبعیت از ایدئولوژی ورزش‌ است؛ به‌خصوص این باور که پانزده کیلومتر دویدن کلید سلامت و طول عمر است.بعد‌ها مشخص می‌شود سال‌ها دویدن روی سنگفرش پیاده‌رو‌ها چیزی جز درد‌های سوزناک مفاصل و نیاز به عمل جراحی پروتز زانو برای دوران سالمندی سرناتا به‌ارمغان نیاورده است. از این هم بدتر، شوهر سرناتا نیز به مرض تناسب اندام مبتلا شده است. رمینگتون آلاباستر که کارمند سازمان حمل‌و‌نقل ایالت نیویورک است مجبور به بازنشستگی زود‌هنگام می‌شود و اعلام می‌کند بر‌خلاف گذشته که کم‌تحرک بود و ‌ورزشکار نبود اینک می‌خواهد وقت خود را صرف تمرین برای دوی ماراتون کند. یک خانم مربی جوان و ترگل‌‌ورگل به نام بامبی جناب رمینگتون را قانع می‌کند که چهل کیلومتر دویدن خشک‌و‌خالی در دوی ماراتون دیگر از مد افتاده است و حالا ورزش سه‌گانه مد روز است.تحت مربی‌گری به‌نسبت سخت‌گیرانۀ بامبی، رمینگتون در مسابقۀ دوی متل‌من ثبت‌نام می‌کند (تفاوت این مسابقه با مسابقات آیرون‌من در این است که علاوه بر مجموع دویست کیلومتر شنا و دو و دوچرخه‌سواری، یک بارفیکس هم در خط پایان به آن اضافه شده است). جای تعجب نیست که این موضوع در رابطۀ این زن و شوهر دردسری ایجاد کرد. سرناتا ورزش را چیزی شبیه «خانه‌داری جسم، یا جارو‌کشیدن فرش‌ها» می‌داند و از تقدیس متظاهرانۀ ورزش از‌جانب شوهرش متعجب و بیزار است. سرناتا شاکی است: «متل‌من یه برنامۀ تمرینی نیست. یه فرقه است. مردی که عاشقش شدم دیگه پیش من نیست، فرقه اونو دزدیده».جالب است که با‌توجه‌به برنامۀ تمرینی وسواس‌گونۀ خودش، شرایور جای دیگری اعتراف کرده که خودش هم بخشی از مشکل است. رمان حتی تا آنجا پیش می‌رود که تعریفی امروزی از کلمۀ «مشکل‌زا» ارائه کند: «یک کلمۀ دهن‌پُر‌کن برای هر‌چیزی که خیلی بد است».۱این برداشت را مدیون همسایۀ جوان و بی‌قرار سرناتا هستیم. خانمی به نام تامی که او نیز به شمردن قدم‌های روزانه در دستگاه قدم‌شمارش وسواس دارد. وقتی سرناتا از این شکایت می‌کند که دستمزدش از کتاب‌های صوتی رو به کاهش است، تامی توضیح می‌دهد که توانایی تا‌کنون تحسین‌شدۀ سرناتا در تقلید لهجه‌ها و الگو‌های گفتاریِ غیر‌سفید‌پوست‌ها حالا مشکل‌زاست: «ببین الان وقتی یه سفید‌پوست مانند گروه‌های به‌حاشیه‌رونده‌شده حرف بزنه، به این کارش می‌گن ’ادا ‌در‌آوردن‘ و یه‌جورایی دستبرد فرهنگی۲ هم محسوب می‌شه».البته دیدگاه‌های جدال‌بر‌انگیز خود شرایور دربارۀ تنوع هویتی نیز بر کسی پوشیده نیست. در سال ۲۰۱۶ و طی یک سخنرانی در فستیوال نویسندگان بریسبن ابراز امیدواری کرد نگرانی دربارۀ دستبرد فرهنگی صرفاً «یک تب زودگذر» باشد؛۳ سپس از او انتقاد شد که چرا گفته است ناشران به نوشته‌هایی بیشتر اهمیت می‌دهند که نویسندۀ آن «یک همجنس‌گرا یا تراجنسیتیِ اهل کارائیب باشد که از هفت سالگی ترک تحصیل کرده است و با ویلچر برقی این‌ور و آن‌ور می‌رود». این موضع نقد‌های زیادی متوجه او کرد و بسیاری از دوستانش را از او گرفت (شرایور گفته است با حمایتش از برکسیت خطر از‌دست‌دادن باقی‌ماندۀ خوانندگان لیبرالش را نیز به جان خرید).رمان حرکت بدن در هوا سندی است از اینکه پاسخ طبیعی شرایور به زخمی گشوده نمک‌پاشیدن روی آن است؛ البته اگر نیازی به سند باشد. رمینگتون مدت‌ها بر این باور بود که سالها پیشرفتش در سازمان حمل‌و‌نقل در‌نهایت به مدیر‌عاملی او ختم خواهد شد. ولی یک زن جوان سیاه‌پوست را به او ترجیح دادند که اولویت‌هایش برای سازمان حمل‌و‌نقل شامل راه‌اندازی توالت‌های غیرجنسیتی۴ و اجبار به استفاده از «ضمایر انتخابی»۵ بود. رمینگتون آماده است با برخی از این ابتکارات کنار بیاید («گفتن ’اینکه من رمینگتون هستم و مَرد‘ برایش مهم نبود»)؛ ولی وقتی پرونده‌ای دقیق و مفصل دربارۀ سنجش نور چراغ‌های خیابان بر‌اساس دمای کلوین انجام داد و رؤسایش حتی حاضر نشدند نگاهی به آن بیاندازند، خشمی افسار‌گسیخته از خود نشان داد که به قیمت شغلش تمام شد.هراس اصلی شرایور از این است که اگر مفهوم دستبرد فرهنگی را جدی بگیریم و به‌تمامی اجرا کنیم، خودِ داستان‌نویسی نیز نا‌‌ممکن خواهد شد: «اگر قرار بر این باشد که نویسندگان تخیلاتشان را محدود به تجربۀ شخصی خودشان کنند، تنها گزینۀ ممکن خاطره‌نویسی خواهد بود». طنز عجیب ماجرا اینکه رمان حرکت بدن در هوا از تجربۀ شخصی نویسنده‌ای آمده است که تناوب پروانه‌رفتن‌هایش را زیر‌نظر دارد و به‌خاطر نظراتش دربارۀ تنوع هویتی نیز به او حمله کرده‌اند. بی‌شک این موضوع مشکل‌زاست؛ ولی کمتر نویسنده‌ای می‌تواند مانند شرایور چنین سرگرم‌کننده مشکل‌ساز باشد.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Shriver, Lionel. The Motion of the Body Through Space. HarperCollins, 2020پی نوشت‌ها:• این مطلب را آلفرد هیکلینگ نوشته است و در تاریخ ۸ می ۲۰۲۰ با عنوان «The Motion of the Body Through Space by Lionel Shriver review – the cult of fitness» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ با عنوان «رمانی برای نمک‌پاشیدن روی زخم‌های باز» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است.•• آلفرد هیکلینگ (Alfred Hickling) در گاردین دربارۀ تئاتر و ادبیات می‌نویسد.[۱] problematic[۲] Cultural appropriation[۳] ترجمۀ سخنرانی شرایور در پروندۀ اختصاصی چهاردهمین فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی، به قربانی ات پشت نکن!، منتشر شده است. برای اطلاعات بیشتر دربارۀ این پرونده و خریداری فصلنامه به فروشگاه ترجمان مراجعه کنید.[۴] Gender neutral[۵] Preferred pronouns

رمان‌نویسی که، کمی قبل از کرونا، همه‌چیز را پیشگویی کرد

$
0
0
آدریان هورتون،‌ گاردین — این ویروس جدید ابتدا در شرق آسیا دیده شد. پیش پای بهار، یک بیماری همه‌گیر سراسر جهان را گرفت. در آمریکا، کسب‌وکارها تعطیل شدند، فرودگاه‌ها خالی شدند، اطلاعات نادرست فراگیر شدند. رئیس‌جمهور، که شخصی تفرقه‌انداز و مشغول تخت برنزه‌کننده‌اش در کاخ سفید است، مدام بی‌پایه اطمینان خاطر می‌دهد و از معاون خشکه‌مقدس دروغ‌گویش می‌خواهد این همه‌گیری را مدیریت کند. این می‌تواند خلاصه‌ای از اتفاقات دو ماه گذشته باشد، اما پیرنگ آخر اکتبر، رمان جدید لارنس رایت، که با هیجان بسیار دست‌به‌دست می‌شود، شباهت غریبی به واقعیت دارد: شیوع جهانی یک بیماری مهلک، بی هیچ درمان شناخته‌شده‌ای، در میان سیل اطلاعات در اواخر دهۀ ۲۰۱۰.«ترسناک است». این جملۀ رایت، نویسندۀ نیویورکر و روزنامه‌نگار برندۀ جایزۀ پولیتزر، است که در مصاحبه‌اش با گاردین دربارۀ آیندۀ سورئال انتشار رمان خود گفت که موضوعش همه‌گیری جهانی است، آن هم دقیقاً همزمان با همه‌گیری در جهان واقعی. «قرار بود این رمان تنها یک هشدار باشد و هنوز این خبرهای هولناک را نشنیده بودیم. هر گاه که روزنامه را باز می‌کنم انگار لای کتاب خودم را باز کرده‌ام. عجیب است». لارنس نگارش رمان را در ۲۰۱۷ آغاز کرد (متن نهایی خود را در تابستان ۲۰۱۹ تحویل داد). آخر اکتبر پیرنگی تحقیق‌شده و دقیق دارد: جهان با بیماری مهلکی -که زیرمجموعۀ آنفولانزای اسپانیایی ۱۹۱۸ است- مواجه می‌شود، داستانی که با نثری بی‌رحمانه و تندوتیز بیان می‌شود. مهارت و تخصص نقاط قوت داستان‌اند؛ قهرمان آمریکایی رایت، دکتر هنری پارسونز، ویروس‌شناسی زیرک است که با احساساتی قوی درگیر کار مراکز کنترل و پیشگیری از بیماری شده است. او، در گذشته‌ای مشکوک، از یک آزمایشگاه سری در فورت دتریک مریلند جدا شده است.هنری، که مرگ‌ومیر گسترده‌ای در یک اردوگاه کار اجباری مردان همجنس‌گرا در اندونزی نظرش را جلب کرده، به جاکارتا می‌رود و در آنجا «ویروس کنگولی» را کشف می‌کند که نام اردوگاه را بر خود دارد و نوع جدید و هولناکی از ویروس همراه با خونرویِ۱ آنفولانزاست. شیوۀ نگارش رایت علمی و خنثاست؛ خواننده به حفره‌های سینه، ریه‌های پر از مایع، بدن‌های کبود بر اثر سیانوز یا کمبود اکسیژن نگاه می‌کند. اردوگاه کنگولی قرنطینه می‌شود و نهادهای بهداشتی مختلف موج‌موج نیرو می‌فرستند، افرادی که مثل هنری، پزشکان همه‌گیری ابولا در ۲۰۱۴ در آفریقای غربی هستند. اما وقتی یک رانندۀ تاکسی، که نادانسته مبتلا بود در کنار سه میلیون فرد دیگر به حج می‌رود، تمام تلاش‌ها برای جلوگیری از شیوع بیماری با شکست مواجه می‌شود. طی چند روز افراد دسته دسته در سراسر جهان می‌میرند.ایدۀ داستانیْ دربارۀ یک همه‌گیری مدرن در ۲۰۱۰ آغاز شد، زمانی که فیلم‌سازی به نام ریدلی اسکات رایت را تشویق کرد فیلم‌نامه‌ای دربارۀ پایان تمدن بنویسد. رایت، که همواره در نقش یک روزنامه‌نگار همه‌گیر‌شناس‌ها، میکروب‌شناس‌ها و ویروس‌شناس‌های «حقیقتاً خلاق و باهوش» را تحسین می‌کرد، گفت: «در ذهن من، احتمال اینکه یک همه‌گیری تمدن را به پایان برساند از هر چیز دیگر بالاتر بود». آن‌ها هرگز چنین فیلمی نساختند، اما او بیان کرد «همیشه دوست داشتم این کار را بکنم و فکر می‌کنم داستان خوبی هم می‌شد. به این نتیجه رسیدم که اگر بنا باشد دست به قلم شوم، اول باید تحقیق کنم، تحقیقاتی که نتوانسته بودم متن آن‌ها را برای نوشتن تکمیل کنم».رایت، که به‌خاطر تحقیقات کامل و باورنکردنی خود در آثار غیرداستانی‌اش شهرت دارد، در تحقیقات برای رمان، رویکردی روزنامه‌نگارانه داشت. تا آنجا که توانست مطالعه کرد و با متخصصان ارتباط گرفت (در بخش تقدیر و تشکر کتاب از متخصصانی از مؤسسات ملی بهداشت، کلمبیا و فایزر نیز تشکر شده بود). منابع او «همان افرادی بودند که در حال ساخت واکسن هستند؛ آن‌ها ذهن‌های برتر جهان‌اند». آن‌ها به رایت کمک کردند راه خود را در هزارتوی پزشکی‌ای پیدا کند که در نیمۀ دوم رمان به آن می‌پردازد، یعنی زمانی که هنری پس از مدت‌ها قرنطینه می‌کوشد نزد خانواده‌اش در آتلانتا باز گردد. همچنین، رمان را با جزئیات علمی قابل دسترس و غنی دربارۀ ویروس‌ها، سلاح‌های بیولوژیک و همه‌گیری‌های گذشته می‌آرایند.رایت ابتدا ویروس کنگولی را ادامۀ آنفولانزای اسپانیایی ۱۹۱۸ می‌دانست که بهار به ایالات متحده هم رسید، در تابستان فروکش کرد و در پاییز با موجی کشنده‌تر بازگشت. عنوان آخر اکتبر به بزرگداشت مرگ‌بارترین ماه در تاریخ آمریکا می‌پردازد که طی آن ۱۹۵۰۰۰ نفر جان باختند. «سؤالی که من از متخصصان می‌پرسیدم این بود: اگر چیزی شبیه آنفولانزای ۱۹۱۸ در تمدن امروز ما سر برآورد، چه می‌شود؟ آیا آمادگی ما برای مقابله با آن بهتر از اجدادمان است؟ معلوم نیست پاسخ این سوال چه باشد».البته ویروس خیالی کنگولی بسیار کشنده‌تر از کووید ۱۹ است و نرخ مرگ و میر آن به سارس (۱۵%) و مرس (حدود ۳۵%) نزدیک‌تر است. آخر اکتبر از بحران نسبیِ کنونی فراتر می‌رود و به سقوط کامل اجتماعی می‌رسد: دولتِ خزیده در پناهگاه، مدرسه‌های غارت‌شده، خودپردازهایی که هیچ یک وجه نقد ندارند. میلیون‌ها تن ازجمله سلبریتی‌هایی چون تیلور سویفت در ایالات متحده می‌میرند. در برنامـۀ تلویزیون ملی از چشم رئیس‌جمهور خون می‌چکد؛ یکی از شخصیت‌ها امواج رادیو را بالا و پایین می‌کند و تنها الکس جونز، نظریه‌پرداز توطئه، را پیدا می‌کند.رایت در نوشتن نتیجۀ ژئوپلیتیک خود به پشتوانۀ تخصصی عمل کرده است که از نوشتن کتاب‌های غیرداستانی قبلی‌اش پیدا کرده. کتاب‌هایی دربارۀ درگیری در خاورمیانه (سیزده روز در سپتامبر۲)، تعصب مذهبی (روشن شدن۳، گزارشی دربارۀ علم‌زدگی، که به یک مستند اچ‌بی‌او در ۲۰۱۵ تبدیل شد) و جنگ بر سر ترور (بلندای برج۴، دربارۀ ارتباط القاعده با یازده سپتامبر که سبب شد در ۲۰۰۷ جایزۀ پولیتزر را از آن خود کند). خود او بیان کرد: «به دشمنی‌ها نگاه کردم، به رقابت‌ها، و تصور کردم چه می‌شد اگر استرس را هم به این فضا اضافه می‌کردیم؛ یک همه‌گیری جهانی را. آن وقت چه می‌شد؟ خیلی ناراحت‌کننده است که این بازی اتهام‌زنی را همین الآن هم تماشا کنیم و ببینیم که دولت‌ها تقریباً همان‌طور عمل می‌کنند که انتظار داشتیم».هرچند تا کنون کتاب رایت، بیش از آنکه به اکنون مربوط باشد، حال و هوایی آخرالزمانی داشته، اما می‌تواند در پیش‌بینی عناصر متعدد همه‌گیری جهانی کووید ما را کمک کند: جرائم نفرت علیه گروه‌های اقلیتی که به‌خاطر شیوع ویروس متهم هستند (در این رمان، مسلمان‌ها)، کمبود دستگاه تنفس، اطمینان‌بخشی‌های بی‌مایه و ناموفق از سوی مدیران. اما او هم مانند بسیاری دیگر از متخصصان بهداشت عمومی شکست در آزمایش گرفتن را پیش‌بینی نمی‌کرد. رایت دربارۀ افتضاح آزمایش گرفتن گفت: «من ترسیده بودم و غمگین بودم، زیرا در تجربۀ من مراکز کنترل و پیشگیری بیماری همواره یکی از مزایای برجستۀ دولت آمریکا بوده‌اند، چیزی که همیشه می‌شد رویش حساب کرد، تخصصشان، صبرشان و اعتبارشان. و اینکه آدم ببیند این‌طور درمانده‌اند، واقعاً ناراحت‌کننده است».او همچنین یکی از پیشرفت‌های امیدبخش این همه‌گیری جهانی را پیش‌بینی نکرده بود: «اتحاد شهروندان برای رعایت فاصله‌گذاری علی‌رغم هزینه‌های فردی، اجتماعی، روحی و مالی بسیاری که همراه داشت».نوعی هیجان وسواسی وجود دارد در خواندن کتابی که سرانگشتی به آتش واقعیت می‌زند و سریع دست پس می‌کشد، واقعیتی که روز‌به‌روز ناملموس‌تر می‌شود اما رایت مراقب است با پیشگویی مشتری جلب نکند. او گفت: «از سر خوش‌شانسی حدس‌هایی زدم، اما عمده آن است که آنچه مردم به‌عنوان پیشگویی می‌خوانند همان چیزهایی است که متخصصان پیش‌بینی می‌کردند و به من گفتند». تخصص، کتاب‌های خلاصه‌نویسی، تمرینات فیلم‌نامه‌نویسی، «تمام این‌ها در دست بودند. هر کسی که علاقه‌مند بود می‌توانست از این اطلاعات استفاده کند و من علاقه‌مند بودم».اما دربارۀ اینکه وضعیت عادیِ جدید را چطور تصور می‌کند، گفت: «فکر می‌کنم بر سر یک چندراهی هستیم. جنگ یا رکود یا همه‌گیری جهانی نوعی عکس رادیولوژی هستند تا ببینید زیر پوست جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید چه می‌گذرد و واقعیت آن را ببینید، کاستی‌ها و توانمندی‌هایش را. فکر می‌کنم کاستی‌ها به‌وضوح آشکارند: تعصب، دشمنی‌های بین‌المللی غیرضروری، عدم آمادگی، بی‌احترامی به دانش، همۀ این‌ها ویرانی‌ای را به بار آورده‌اند که نباید با آن مواجه می‌شدیم».و رایت که می‌داند ممکن است افراد از خواندن دربارۀ همه‌گیری جهانی فرسوده شده باشند، تصدیق می‌کند «بسیاری از افراد از نظر احساسی آمادگی خواندن این کتاب را ندارند» و امیدوار است افراد در حالی آخر اکتبر را به پایان ببرند که به «درک بهتری از بیماری، شیوع و خطرات همه‌گیری‌های جهانی رسیده‌اند و همچنین، مانند من، تحت تأثیر شجاعت و نبوغ کسانی قرار گرفته‌اند که با این بیماری مبارزه می‌کنند. به همین دلیل، کتاب به این افراد تقدیم شده است».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Wright, Lawrence. The End of October. Knopf, 2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آدریان هورتون نوشته است و در تاریخ ۶ مۀ ۲۰۲۰ با عنوان «'It's unnerving': Lawrence Wright on the eerie prescience of his pandemic novel» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ با عنوان «رمان‌نویسی که، کمی قبل از کرونا، همه‌چیز را پیشگویی کرد» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• آدریان هورتون (Adrian Horton) منتقد هنری و نویسندۀ گاردین است.[۱] hemorrhagic[۲] Thirteen Days in September[۳] Going Clear[۴] The Looming Tower

بین آن نامه‌های کهنه دنبال پدرم می‌گشتم

$
0
0
الی فیتزجرالد، نیویورکر — پدرم سال ۱۹۸۷ کشته شد. توی تصادفی در یک پیچ بزرگراهی که اسمِ غریب و کلیشه‌ای «بازگشت مردگان» را روی آن گذاشته‌اند. بعد از این تصادف، من بچه‌ای عبوس و بدعنق شدم، یک فضل‌فروشِ لاغر که زندگی‌اش را وقف حرفۀ غُرزدن کرده بود. صندوقی از وسایل پدرم داشتم که آن را به یک بایگانی تبدیل کردم و از همه‌چیز فهرست برداشتم و آن‌ها را از نو دسته‌بندی کردم. پر بود از مدارک زردشده، کارت‌های تبریک، کارنامه‌ها و دیگر چیزهای بی‌دوام و قابل‌اشتعال که زندگی ما را شکل می‌دهند. من هر یک از خرت‌و‌پرت‌ها را مثل یک راهب کوچک با تشریفات جابجا می‌کردم، دست‌خط بی‌قاعده و هیجانی او را می‌خواندم و عرق خشک‌شده‌اش بر لبۀ کلاه بیسبالش را بو می‌کردم. در دریای نامه‌های شخصی‌اش غرق می‌شدم و آن‌ها را زیر و رو می‌کردم تا مرواریدهای معنا را پیدا کنم و به آن‌ها بچسبم، اما چیزی نبود جز چند نامۀ سرزنده و به اندازۀ کارت پستال که وقتی پدر و مادرم در دو پایگاه مختلف نیروی دریایی بودند، با هم ردوبدل کرده بودند. پشت این کارت‌ها با خطی ریزتر و رسمی‌تر نوشته بود «دوستت دارم».عکس‌های نظامی او را با احترام روی یک میز چیده‌ام و فیلم‌های وی‌اچ‌اس تعطیلات خانوادگی‌ای را که با لرزش دست ضبط کرده، با دقت دیده‌ام، از اسباب‌بازی‌های دوران نوپایی من، و از شوخی‌ها و آزار و اذیت‌های معمولِ باباها فیلم گرفته است. کوشیدم این انرژی پدرانۀ عاشقانه را برای همیشه در مغزم حک کنم. نمی‌خواستم شادیِ لحنش را وقتی آواز لانگ آیلند را می‌خواند یا خمیدگی سبیلِ دهۀ هشتادی‌اش را فراموش کنم. می‌خواستم لحن موذیانه‌اش را وقتی صدایم می‌کرد «الیسون» به یاد داشته باشم، همان زمانی که انگشتم را در بینی‌ام کرده بودم و او یواشکی و از سر شیطنت داشت از من فیلم می‌گرفت.اما ذهن ما بایگانی‌کنندۀ دقیقی نیست و وقتی نوجوان بودم، از چهرۀ او در ذهنم فقط شبحی مه‌گرفته باقی مانده بود. وسایل داخل صندوق بوی بابا را از دست داده بودند و دیگر صرفاً نشانه‌های دردآوری از فقدان کودکی بودند. هنوز هم گاه و بی‌گاه به سراغشان می‌رفتم اما با تکریمی از سر خستگی.چیز زیادی برای ادامه نداشتم و این‌طوری بود که یک پدر اختراع کردم. پدرم اثری التقاطی بود از پدرهای کمدی‌های مختلف تلویزیونی: مردی با ریش مرتب و خوش‌خنده که احتمالاً فیلم‌های بروس ویلیس را دوست داشت. من واقعیت (و دوستان خیرخواه مادرم) را نادیده می‌گرفتم و در عوض به انتزاعِ درخشانِ بابای رؤیایی‌ام می‌چسبیدم. هر بار که ترانۀ «دانیل» التون جونز را گوش می‌دادم، همصدا با آن فریاد می‌کشیدم، چون اسم پدرم دانیل بود. کتاب‌هایی دربارۀ بچه‌های یتیم خواندم و در تمام کلاس‌های نویسندگی خلاقی که شرکت کردم، دربارۀ پدرم یا بیشتر دربارۀ دلتنگی برای پدرم نوشتم. وسواسِ فکری‌ام به مرگ در شعرهای احساساتی و ابلهانۀ دورۀ نوجوانی‌ام در دهۀ نود پیداست. اما من دقیقاً چه کسی را از دست داده بودم؟بیشتر خاطراتی که من از پدرم دارم مبهم است مانند نقاشی دختر کوچولوی تنهایی که بارها و بارها تصویر چهره‌ای را رنگ می‌کند و در نهایت جز حلقه‌هایی غریب و انتزاعی چیزی باقی نمی‌ماند.تنها دو جاست که او را شفاف به یاد دارم:چند هفته (یا ماه) قبل از مرگش، داشتیم تابی را با رنگ قرمز رنگ می‌کردیم. بوی رنگ در آن هوای گرفتۀ مریلند و هیکل درشت او که کنارم ایستاده بود و با خوشحالی کار می‌کرد، هنوز در یادم است. اینطور به یاد می‌آورم که هر دو لباس سرهمی پوشیده‌ بودیم، البته این تصور زیادی فانتزی است و احتمالاً واقعی نیست. کارمان که تمام می‌شود- در تصویر نه چندان خوب من- دست به سینه می‌ایستیم، نگاهی به کار خودمان می‌اندازیم و پدرم می‌گوید «دممان گرم».خاطرۀ دوم به علل منحوس‌تری در ذهنم مانده است. کمی قبل از فوت پدرم، در چمن‌های اطراف خانه قورباغه‌ای پیدا کردم و آن را در سطلی فلزی و براق که با خود به ساحل می‌بردیم انداختم تا شنا کند. لبۀ سطل بدن قورباغه را زخمی کرده بود و وقتی درمانده دو طرف سطل را گرفته بودم، جان داد. این اولین مواجهۀ من با مرگ بود، مضمون مکرری که خیلی زود قرار بود دوباره مطرح ‌شود. پدرم من را در آغوش کشید و اشک‌هایم را پاک کرد. دربارۀ از دست دادن حرف‌هایی زد، حرف‌هایی که آرزو می‌کنم کاش به یاد می‌آوردم.اخیراً، عمو تونی یک پیراهن گشاد قدیمی برایم آورد که مال پدرم بوده است. قرمزِ ملایم است، و رنگ و رو رفته. بوی خاک می‌دهد، بویی که با هر بار شستشو کمتر می‌شود. گاهی کششی مالیخولیایی برای پوشیدن آن در خودم احساس می‌کنم. وقتی آن را تنم می‌کنم، برای مدت کوتاهی بویی آشنا مرا فرا می‌گیرد و آرزوی کودکی‌ام برای درست‌کردن یک بابای جادویی دوباره در وجودم شعله می‌کشد.در یکی از این دقایق، تصمیم گرفتم تصور کنم پدرم احتمالاً دربارۀ قورباغه چه چیزی گفته است:«الی کوچولوی من، واقعاً سخت است که کسی ناگهان آدم را ترک کند؛ حتماً تا مدت‌ها غصۀ آن قورباغه را می‌خوری. اما مجبور نیستی تا ابد غصه بخوری. آن قورباغه دوست دارد تو شاد باشی. او همیشه با تو است حتی وقتی فکر می‌کنی که نیست. ما تکه‌هایی از بقیه را با خودمان داریم، مثل سنگ‌های درخشانی که زیر نور رنگ عوض می‌کنند. گاهی تیره‌تر می‌شوند یا ترک برمی‌دارند. شاید زمانی بیاید که تو او را فراموش کنی اما این بدان معنا نیست که او را دوست نداری. این عصر تابستانی رخوت‌انگیز همیشه از آنِ تو و آن قورباغه خواهد بود».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را الی فیتزجرالد نوشته است و در تاریخ ۲۱ ژوئن ۲۰۲۰ با عنوان «The Dad Archive» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ مرداد ۱۳۹۹ با عنوان «بین آن نامه‌های کهنه دنبال پدرم می‌گشتم» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• الی فیتزجرالد (Ali Fitzgerald) نویسنده و تصویرساز آمریکایی است که در برلین زندگی می‌کند. فیتزجرالد همکاری طولانی‌مدتی با نیویورکر داشته است و آثارش در کات، نیویورک تایمز، گاردین و دیگر مطبوعات نیز به انتشار رسیده است.

آیا باید رمان‌های فاکنر را بخوانیم و زندگی‌اش را فراموش کنیم؟

$
0
0
درو گیلپین فاوست، آتلانتیک —ژوئن ۲۰۰۵، اپرا وینفری، در پنجاه‌وپنجمین کتابی که برای باشگاه کتاب‌خوانی تأثیرگذارش برمی‌گزید، دست به انتخابی غیرمنتظره زد: اپرا ماه‌های پیشِ رو را «تابستان فاکنر» نامید و سه رمان از این نویسنده را در کانون توجه قرار داد: گوربه‌گور، خشم و هیاهو و روشنایی ماه اوت. این سه رمان در یک مجموعۀ سه‌جلدیِ مخصوصِ ۱۱۰۰ صفحه‌ای با وزنی بیش از ۹۰۰ گرم در دسترس بود و هست. وب‌سایت اپرا وینفری چند ویدیوی کوتاه از درس‌گفتارهای سه‌ نفر از اساتید ادبیات را در اختیار گذاشت تا خوانندگان بتوانند با کمک آن‌ها قلم بسیار دشوار این نویسنده را بفهمند. سه‌گانۀ فاکنر فوراً به جایگاه دوم در لیست پرفروش‌های آمازون رسید. برخی منتقدین ادبی وینفری را برای معرفی دوبارۀ ویلیام فاکنر به عموم مردم ستودند؛ برخی دیگر هم هر حرفی دربارۀ معرفیِ دوباره یا احیای فاکنر را زیر سؤال بردند و گفتند اصلاً فاکنر هیچ‌گاه از ذهن مردم جدا نشده بود.طی پانزده سالی که از آن روز سپری شده، مسائل مربوط به نژاد و تاریخ -که نقشی محوری در آثار فاکنر داشتند- موضوعیت بیشتری یافته‌اند. امروزه باید چه دیدگاهی به این نویسندۀ پیشگام و برندۀ نوبل داشته باشیم که با تراژدی نژادپرستی در کشور ما در نبرد بود؟ نبردی روشنگرانه و در عین حال، تشویش‌برانگیز؛ نبردی که هم حقایق شگفت‌آور بشری را بازتاب می‌داد و هم محدودیت‌های مردی سفیدپوست و اهلِ جنوب را که در سال ۱۸۹۷ در فضای خفقان‌آور جامعۀ بسته و نژادپرست می‌سی‌سی‌پی زاده شده بود. این روزها که بیداری جدیدی نسبت به مسائل نژادی را تجربه می‌کنیم، فاکنر قطعاً جای کار و بررسی موشکافانه دارد. مایکل گورا، استاد زبان و ادبیات انگلیسی در کالج اسمیت، فاکنر را مهم‌ترین رمان‌نویس قرن بیستم می‌داند. کتاب جدید گورا غم‌انگیزترین واژگان: ویلیام فاکنر و جنگ داخلی۱نام دارد و اثری بسیار غنی، پیچیده و شیواست. او در این کتاب شرح می‌دهد که در قرن بیست‌ویکم چرا و چگونه باید آثار فاکنر را با بازنگری رمان‌هایش از منظر جنگ داخلی («پیکار محوری تاریخ ملت ما») بخوانیم. جنگ داخلی جزء موضوعات آشکارِ آثار فاکنر نیست و «بیش از آنکه به شکل داستان درآید، تلویحاً به آن اشاره می‌شود»؛ به بیان دیگر، در آثار فاکنر، جنگ داخلی هم «همه‌جا» هست و هم «هیچ‌جا» نیست. فاکنر نمی‌تواند از جنگ، پیامدها و معنایش بگریزد و گورا معتقد است ما هم نمی‌توانیم. در رمان تسخیرناپذیران۲(۱۹۳۸)، شخصیت رینگو، بردۀ سابق، در بحبوحۀ کشمکش برای کسب حق رأی در دوران بازسازی ایالات متحده، می‌گوید: «این جنگ هنوز تمام نشده. اتفاقاً تازه درست‌وحسابی شروع شده». به همین دلیل است که برای ما هم (مثل جیسون و کوئنتین کامپسن) کلمه‌های «بود» و «دوباره» واقعاً «غم‌انگیزترین واژگان» هستند. به بیان گورا، «آنچه بود هرگز تمام نمی‌شود».گورا می‌خواهد بداند که با فهم فاکنر چه‌چیز از جنگ داخلی درمی‌یابیم و با فهم جنگ داخلی چه‌چیز از فاکنر. در این راه، گورا هم در نقش مورخ ظاهر می‌شود و هم منتقد ادبی. اما بنا به اعتراف خودش، دست به قلم بردنش نوعی «کنش شهروندی» نیز هست. این کتاب بازنمود تأملات او دربارۀ معنای «جنگ همیشگی» بر سر نژاد است، آن هم نه فقط در تاریخ و ادبیات آمریکا، که در کل روزگار پرتشویش ما. او معتقد است طرز تفکر امروزی ما دربارۀ جنگ داخلی «بیش از همه، حقایقی را دربارۀ خودمان، موجودیت سیاسی‌مان و شکل تاریخمان آشکار می‌سازد».هستۀ مرکزی کتاب گورا روایتی از جنگ داخلی است که برای خلق آن، بازنمودهای جنگ را در سرتاسر آثار داستانی فاکنر حلاجی کرده و «به شکلی کم‌وبیش خطی» بازآراسته است. گورا، در ۱۹ رمان و بیش از ۱۰۰ داستان کوتاه فاکنر، به کاوش لایه‌ها و روابط دوْری و تکرارها و واژگونی‌ها پرداخته و با استفاده از آن‌ها، روایتی خطی از جنگ یوکناپاتافا و رویدادها و شخصیت‌های دنیای آفریدۀ فاکنر موسوم به دنیای «تمبر» برساخته است. فاکنر، بنا به اقتضائات، ترتیب تاریخیِ رویدادها را عوض می‌کرد، چون آنچه در پیِ نمایشش بود «حقیقت روان‌شناختی جبهۀ خانگی ایالات مؤتلفه» و نیز پیامدهای جنگ بود. بنا به استدلال گورا، این کاری است که اسناد واقعی آن دوره سخت بتوانند انجامش دهند. و آن حقیقت روان‌شناختی را هم نمی‌توان از مطالعۀ تاریخ‌نگاری نژادپرستانۀ روزگار فاکنر استخراج کرد؛ اتفاقاً گورا اصرار دارد که فاکنر تاریخ‌نگاری آن روزگار را حتی نخوانده است. در واقع، چنین درکی محصول چیزی است که تونی موریسون آن را «رویکردِ سربرنگرداندن» فاکنر از بار سنگین پیشینۀ ظلم در منطقه‌اش خوانده بود.فاکنر این امتناع را با تجدیدنظر (یعنی بازنگری همان شخصیت‌ها و داستان‌ها) و از طریق پیشایندها و دنباله‌ها و توسعۀ آنچه پیش‌تر گفته بود به مرحلۀ عمل می‌رساند و با این کار، به حقایق پنهان و بعضاً شوک‌آور جنوبِ قصه‌هایش نقب می‌زند. گورا می‌کوشد با بازسازی مجموعه‌آثار ادبی فاکنر، آن‌ها را حلاجی و شفاف‌سازی کند، اما تشریح ادبیِ او وارد حیطۀ مشارکت می‌شود، یعنی خودش به فاکنر می‌پیوندد. گورا، در راهِ کنارآمدن با میراث دردناک نژادپرستی در آمریکا و البته با خود ویلیام فاکنر، روایتی جدید از این داستان‌های مربوط به جنگ داخلی ارائه می‌دهد. شاید قوی‌ترین روایت داستان جنگ داخلی به قلم فاکنر ابشالوم، ابشالوم! (۱۹۳۶) باشد، رمانی که محور آن امتناع کوئنتین از رو برگرداندن است. با آنکه فاکنر اصرار داشت که کوئنتین از زبان خودِ او سخن نمی‌گوید، اما گورا «حرفش را کامل باور» نمی‌کند. تکاپوی کوئنتین برای درک دلیل کشته‌شدن چارلز بُن در واپسین روزهای جنگ با تشریح روایت‌های پیاپی آشکار می‌شود و این شیوه به شیوۀ خود فاکنر بی‌شباهت نیست. کوئنتین از هیچ‌کدام از نسخه‌هایی که از داستان می‌یابد راضی نمی‌شود و دوباره به جست‌وجویش ادامه می‌دهد؛ در این جست‌وجوها هر بار به رازهای نگران‌کننده‌تری از گناه ازلیِ جنوب آمریکا دست می‌یابد: تحریف و انسانیت‌زدایی از قدرت نژاد. نژاد است که ماشه را می‌چکاند. «پس چیزی که تحملش را نداری پیوند میان‌نژادی است، نه ازدواج با محارم». لحظه‌ای بعد از اینکه بُن این حرف را به هنری (هم برادر و هم برادرِ نامزدش) می‌زند، هنری به او شلیک می‌کند.آدم یکه می‌خورد وقتی فکر می‌کند که این رمان همزمان با بربادرفته منتشر شده است. آنچه تحسین مردم را برانگیخت مهتاب و گل‌های ماگنولیا بود، نه تصویر به‌شدت انتقادی فاکنر از میراث پابرجای برده‌داری؛ آن که جایزۀ پولیتزر را برای ادبیات داستانی سال ۱۹۳۷ گرفت مارگارت میچل بود، نه فاکنر. اما دورۀ «آفرینش انفجاری» فاکنر، که در سال ۱۹۲۹ آغاز شده بود و حاصل آن نوشتن ۱۳ کتاب در ۱۳ سال بود، نوع دیگری از توجهات را به خود جلب کرد که دلیل آن، نوآوری‌های فرمی و تجربه‌گریِ ادبی‌اش بود، نه تصویر بی‌پیرایه‌ای که از مسئلۀ نژاد ارائه می‌کرد. در سال ۱۹۳۹، ژان‌پل سارتر در مقاله‌ای فاکنر را به پروست تشبیه کرد و همین امر باعث شد فاکنر در چشم روشنفکران فرانسوی و منتقدان ادبی سرتاسر جهان به شخصیتی بت‌گونه تبدیل شود. درست است که فاکنر پولیتزر را نبرد، اما در مسیر کسب نوبل در سال ۱۹۴۹ گام برمی‌داشت. گورا به «اهمیت روبه‌فزونیِ نژاد» در داستان‌های فاکنر اشاره می‌کند. اما نگرش‌ها و آداب نژادی جامعه با سرعتی بیشتر از خودِ فاکنر در حال تحول و دگرگونی بود. با شتاب‌گیری جنبش حقوق مدنی پس از پایان جنگ جهانی دوم، فاکنر سخنان صریح‌تری دربارۀ تفرقه و نابرابری در آمریکا گفت. گورا، مثل منتقدان آن زمان و منتقدان پس از آن، سخت می‌تواند با دیدگاه‌های دردناک فاکنر دربارۀ ترقی نژادی و عدالت نژادی کنار بیاید. گورا از سخنان پریشان‌کنندۀ فاکنر در جمع دوستانش یا از کلیشه‌ها و پیش‌فرض‌های ناراحت‌کنندۀ او در آثار ادبی‌اش رو بر نمی‌گرداند، مواردی که با تغییر نگرش‌های اجتماعی، حالا ناخوشایندتر به نظر می‌رسد.کار گورا حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. در عصری زندگی می‌کنیم که نویسندگان به‌خاطر بی‌توجهی به مسائلی که امروزه با دیدی تازه به آن‌ها می‌نگریم، شهرت و حیثیت خود را از دست می‌دهند، آثارشان از لیست کتاب‌خوانی حذف می‌شود و دستاوردهایشان رنگ می‌بازد. گورا در ابتدای کتابش ما را به یاد بحث‌های همیشگی دربارۀ جوزف کنراد می‌اندازد که اولین بار در سال ۱۹۷۷ برانگیخته شد، زمانی که چینوآ آچه‌به در مقاله‌ای او را مدافع امپریالیسم خواند. گورا معتقد است امروزه فاکنر «جایگاهی مشابه با کنراد برای ما دارد»، یعنی نیازمند ارزیابی مجدد و درکی به‌روز از کوتاهی‌های نژادپرستانۀ اوست.البته گورا این را می‌پذیرد که فاکنر «همیشه مردی سفیدپوست از جنوبِ تحت قوانین جیم کرو ماند و لزوماً از آن فراتر نرفت. گاهی سخنانش می‌توانند ما را معذب کنند و می‌کنند». داستان‌هایش «تصویری روادارانه از قیم‌مآبی برده‌داران» ارائه می‌دهد. رمان‌ها و داستان‌هایش ستم‌های جسمانیِ برده‌داری را بازنمایی نمی‌کند؛ در آثار او هیچ تصویری از مزایدۀ برده‌ها، جدایی خانواده‌‌ها به خاطر فروش برده یا شلاق‌زدن به برده‌ها وجود ندارد. بسیاری از شخصیت‌های سیاه‌پوست او ناکامل‌اند، هرچند قطعاً هیچ شباهتی به کلیشه‌های کاریکاتوریِ بسیاری از نویسندگان سفیدپوست جنوبی در آن دوران ندارند. فاکنر از سفیدپوستانی می‌نویسد که «جرئت و پایمردیِ ایستادگی دربرابر ... بازسازی» را داشتند. تسخیرناپذیران شخصیت جان سارتوریس را به‌عنوان رهبر گروهی محلی از کوکلاس‌کلان به تصویر می‌کشد که به طرز تحسین‌برانگیزی مصمم‌اند نگذارند «خوش‌نشینان۳سیاهان را برای شورش سازماندهی کنند»؛ منظور سارتوریس از شورش همان ادعای سیاهان برای داشتنِ حق رأی است. گورا خاطرنشان می‌کند که تصویر فاکنر از «رأی‌دهندگان سیاهپوست که همگی بلااستثنا نادان و ساده‌لوح‌اند صرفاً تقلید از دیدگاه دوران بازسازی است که در روزهای کودکی فاکنر و ده‌های بعد از آن بسیار رایج بود». داستان کوتاهی که فاکنر در سال ۱۹۴۳ در ساتردی ایونینگ پست منتشر کرد، تصویری مثبت از نیثن بدفورد، تاجر برده و ژنرال ارتش ایالات مؤتلفه، نشان می‌دهد که از نظر گورا «هضم آن سخت» است. گورا خاطرنشان می‌کند که البته تصویر فاکنر از بردگان فراری و تثبیت رهایی‌شان پا از تاریخ‌نگاری عصر خودش فراتر می‌گذارد و منادیِ تاریخ‌نگاری روزگار ماست. او مدافع جنوبِ قدیم نیست، به‌هیچ روی جنگ را تجلیل نمی‌کند و از این جهت با تقریباً تمام جنوبی‌های سفیدپوست هم‌روزگارش تفاوت دارد.اما سخنان عمومی فاکنر دربارۀ نژاد در دوران اوج‌گیری جنبش حقوق مدنی از خیلی جهات آزارنده‌تر از کوتاهی‌هایی‌ست که گورا در داستان‌هایش شناسایی می‌کند. در سال ۱۹۵۶، فاکنر با حال مستی، در مصاحبه‌ای زننده، که با ساندی تایمز بریتانیا انجام داد، گفت اگر جنوب وادار به لغو برده‌داری شود، احتمال جنگ نژادی وجود دارد. اما سخنانش چنان تقبیح شد که بعدها تکذیبشان کرد. او پیوسته علیه اعدام خودسرانۀ سیاه‌پوستان سخن می‌گفت، از قتل امت تیل در سال ۱۹۵۵ اعلام بیزاری کرد و گفت هر جامعه‌ای که کودک می‌کشد «لیاقت بقا ندارد و احتمالاً پابرجا نخواهد ماند». اما او قبلاً گفته بود که دارودسته‌های سیاه‌کُش «مثل هیأت‌های منصفه‌مان ... معمولاً برحق‌اند». گورا بر این موضع‌گیری‌های ضدونقیض فاکنر، در جایگاه منتقد و مدافعِ همزمان مقاومت سفیدپوستان جنوب در برابر تغییر، تأکید می‌کند.از بسیاری جهات، او نماد سفیدپوست «میانه‌رو» جنوبی بود، هویتی که با اوج‌گیری جنبش حقوق مدنی مورد واکاوی دقیق قرار گرفت. خشونت را تقبیح می‌کرد و لزوم پایان‌دادن به تبعیض نژادی را به رسمیت می‌شناخت، اما آنچه را مارتین لوتر کینگ بعدها «فوریت آتشین لحظۀ حال» نامید رد می‌کرد. اتفاقاً شکست همین میانه‌روها در آزمون اخلاقیات بود که مارتین لوتر کینگ در «نامه‌ای از زندان بیرمنگام» (۱۹۶۳) آن را به باد انتقاد گرفت. فاکنر به شکیبایی و صبر توصیه می‌کرد و با اجبار سفیدپوستان جنوب از طرف دولت فدرال مخالف بود. منتقدانش می‌گفتند انتظار بیشتری از او دارند. مثلاً جیمز بالدوین در مقاله‌ای در سال ۱۹۵۶ دیدگاه‌های او دربارۀ تبعیض‌زدایی را مورد انتقاد قرار داده و می‌گوید فاکنر امیدوار بود به سفیدپوستان جنوبی زمان و فرصت کافی بدهد تا خود را نجات دهند و هویت اخلاقی‌شان را احیا کنند. اما نجات آن‌ها -اگر اصلاً میسر باشد- فقط به قیمت تعویق عدالت برای آمریکایی‌های سیاه‌پوست حاصل خواهد شد و بالدوین صراحتاً این را غیرقابل‌درک می‌دانست.گورا ضعف‌های زیادی از فاکنر را جمع‌آوری و عرضه می‌کند، به‌خصوص اگر او را با پیش‌فرض‌های روزگار و سرزمین خودمان بسنجیم، نه روزگار و سرزمین خودش. اما با وجود پذیرش و اقرار به تمام این‌ها، گورا باز هم فاکنرِ نویسنده را، با نکوهش فاکنر در مقامِ انسان، می‌ستاید. فاکنر «هنگام داستان‌نویسی ... بهتر از خودِ واقعی‌اش می‌شد». گورا می‌گوید فاکنر این توانایی را داشت که «با فکرْ به اعماق وجود دیگران رخنه کند»، یعنی ساکن هستی‌شان شود تا پیش‌فرض‌ها و پیش‌داوری‌هایش را حین به‌تصویرکشیدن ذهن و روحشان از بین ببرد. فاکنر از طریق داستان‌هایش می‌توانست «بیرون از آکسفورد۴ و جفرسون۵بایستد و رفتار مفروض مردمش، رفتاری را که حتی زیر سؤال نمی‌بُرد، با دیدی بی‌طرف بنگرد». چنان‌که گورا این قضیه را نشان می‌دهد، عمل نویسندگی روشن‌بینیِ عجیب و بعضاً عرفانی‌ای به فاکنر می‌دهد. اما این روشن‌بینی همیشه در هوای مسموم می‌سی‌پی‌پی به چالش کشیده می‌شد، هوایی که فاکنر نیز، مثل تمام شخصیت‌هایش، وادار به استشمام آن بود. و دقیقاً همین تنش، همین ترکیب عیب‌ها و نبوغ است که، به نظر گورا، فاکنر را شایستۀ ستودن می‌کند.آیا بازخوانی عیوب فاکنر به‌مثابۀ منبع قدرت ادبی‌اش فقط نوعی تفسیرِ افراطی است؟ یا شاید هم بازگشتی به دیدگاه رمانتیک‌ها باشد که رستگاری را از راه نبوغ ممکن می‌دانستند؟ اصلاً شاید گورا تحت تأثیر چیزی باشد که فاکنر نسل‌های بعدی را به آن ترغیب می‌کرد: اینکه زندگی‌اش را «از تاریخ حذف و محو کنند» و فقط «کتاب‌های چاپ‌شده‌اش» را باقی بگذارند؟ هرچه نباشد، فاکنر روزگاری اعلام کرده بود که می‌خواهد روی قبرش بنویسند: «کتاب‌هایی درست کرد و مُرد».اما گورا بر اهمیت قصه‌گو و قصه به یک اندازه اصرار دارد و صدالبته بر نیروی آفرینشی که فاکنر از بار سنگین نژاد استخراج می‌کرد، باری که او را گریزی از آن نبود. دقیقاً به دلیل کوتاهی‌های فاکنر است (نه به رغم آن‌ها) که باید همچنان درگیر آثارش باشیم: این ضعف‌ها محصول و مظهر میراث ناعدالتی نژادی‌اند که به جامعۀ ما شکل داده است. فاکنر در سخنرانی جایزۀ نوبلش در سال ۱۹۵۰ اعلام کرد تنها موضوع لایقِ نوشتن «دل انسان در ستیز با خودش» است. او هنگام نوشتن از این ستیز، در دل آن می‌زیست. کشمکش‌هایش او را وادار به تجربه‌گری و نوآوری می‌کرد و این امر منجر به بینش زیبایی‌شناختی و اخلاقی‌اش می‌شد. همین دشواری‌ها -«درام و ... نیروی تلاش او برای درنوردیدن تاریخ، گلاویزشدن و نجات و بازگردانی آن به حیطۀ معنا- مسبب ارزشمندیِ فاکنر هستند. آثارش را می‌خوانیم چون ما را به دل تاریکی ملی‌مان، به دل تاریخ شرم‌آوری می‌برد که هنوز نتوانسته‌ایم با آن روبه‌رو شویم یا درکش کنیم. هم گورا و هم فاکنر اتفاق نظر دارند که گذشته‌مان «هرگز تمام نمی‌شود»، یا دست‌کم هنوز تمام نشده است.اطلاعات کتاب‌شناختی:Gorra, Michael. The Saddest Words: William Faulkner's Civil War. Liveright, 2020فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم. فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.   پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را درو گیلپین فاوست نوشته است و در تاریخ ۱۲ جولای ۲۰۲۰ با عنوان «What to Do About William Faulkner» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۹۹ با عنوان «آیا باید رمان‌های فاکنر را بخوانیم و زندگی‌اش را فراموش کنیم؟» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• درو گیلپین فاوست (Drew Gilpin Faust) از جستارنویسان مجلۀ آتلانتیک، رئیس سابق دانشگاه هاروارد و استاد کنونی همین دانشگاه است. او شش کتاب نوشته که از آن‌ها می‌توان به این جمهوری پرمحنت: مرگ و جنگ داخلی آمریکا (This Republic of Suffering: Death and the American Civil War) اشاره کرد.[۱] The Saddest Words: William Faulkner’s Civil War[۲] The Unvanquished[۳] carpetbaggers[۴] شهری در ایالت می‌سی‌سی‌پی و زادگاه فاکنر [مترجم].[۵] بازنمود شهر آکسفورد در داستان‌های فاکنر [مترجم].

فاجعه را نمی‌توان درک کرد، تا لحظه‌ای که فرا می‌رسد

$
0
0
الکساندرا کلیمن، نیویورک‌تایمز — برای بیش از یک سال، هر روز عادت داشتم به اتاق‌ گفت‌وگوی آنلاینی سر بزنم که اعضایش دربارۀ سانحه‌های طبیعی، تصادف‌های وحشتناک و بیماری‌های نوظهور مطلب می‌نوشتند، رویدادهایی که ممکن بود در آینده به فجایعی بزرگ تبدیل شوند. این اتاق گفت‌وگو بیش از ۲۰۰هزار عضو دارد و هر بار که آن را رفرش می‌کنم، می‌دانم دستِ‌کم یک مورد جدید افزوده شده است، حالا یا مقاله‌ای که اطلاعاتم را دربارۀ وضعیتی به‌روز می‌کند که خودم آن را سانحه می‌دانستم یا مطلبی دربارۀ وضعیتِ جدید و ترسناکی که دچار اختلال شده است. در بخشی با عنوان «ملاحظات هفتگی»، کاربران از سراسر جهان اطلاعات به‌روز می‌دهند و امور سادۀ وهم‌انگیز را فهرست می‌کنند: غیبت ناگهانی حشرات در یک منطقۀ روستایی، کمبود سکه، طوفانی ۵۰۰ ساله در زمانی که دریاچه‌های اطراف همگی بالاترین سطح آب را در تاریخ مکتوب خود دارند.این روزها فاجعه برای ثبت کم نیست، اما کمتر پیش می‌آید که گشتن در میان داده‌های آنلاین موجب آگاهی عمیق بشود. هر چه بیشتر می‌خوانم، کمتر روشن می‌شوم. نظریه‌پرداز ادبی، موریس بلانشو جایی که به صورتی غیرمستقیم در نوشتۀ خود به هولوکاست و اعمال ددمنشانۀ قرن بیستم اشاره می‌کرد، گفت: فاجعه «اصلاً از امکان تجربه‌شدن خارج است، و این از محدودیت‌های نوشتن است». فاجعه نه‌تنها در برابر تفسیر، بلکه در برابر نمایش هم مقاومت می‌ورزد: وقتی می‌کوشیم آن را در قالب زبان درآوریم، می‌خواهیم آن را در نظم شسته رفته‌ای بگنجانیم که با طبیعت اولیه‌اش ناسازگار است.این تناقض سرآغاز مجموعۀ مقالاتِ جدیدی با درون‌مایه‌ای مشترک به قلم شاعر امریکایی، الیزا گبرت، است: غیرواقعی‌بودن خاطره. در عصری که تغییر اقلیم، رکود اقتصادی و بحران بهداشت جهانی ضرورت شناخت دقیق مخمصه‌ای را که در آن هستیم بیشتر کرده است، چطور می‌شود کاری کرد که یک فاجعه آنقدر واقعی به نظر برسد که به اقداماتی مؤثر بینجامد؟ گبرت (که ستون‌نویس بخش شعر بوک ریویو است) در اولین مقالۀ خود از تماشای بازآفرینیِ انیمیشنیِ غرق‌شدن تایتانیک می‌گوید، این بازسازی که با فناوری‌های پیشرفته انجام شده بود، نوعی فروکاست هم در خود داشت: «اینجا خبری از ویولون‌نوازی نیست، اصلاً صدایی نمی‌آید. کشتی روشن است، در شب با نور زرد خود می‌درخشد، اما به جز سوسوی چراغ‌های علامت‌زن و صدای احتراق موتور، تنها صدای آب می‌آید، آبی که به بدنۀ کشتی می‌خورد و لب‌پر می‌زند. چیزی نزدیک به سکوت محض، خیلی آرامش‌بخش».گبرت پرتره‌هایی استادانه از تأثیرات لطیف و غریبی می‌کشد که بر رابطۀ روانی ما با رنج حاکم هستند: از حس گناه بازماندگان تا شادمانی آن‌ها، تا تعجب و ناباوری حاصل از صحنه‌های ویرانی، تا شیوۀ مدیریت اضطراب در مواجهه با خطر. از آن تأثیرگذارتر، مهارت او در نرم و منعطف‌کردنِ زبانی سلیس و روشن است تا از آن اشکالی بسازد که بتواند منطق بی‌ثباتِ امر فاجعه‌بار را نشان دهد و به خواننده اجازه دهد تا خودش را با طغیان‌های مداوم تطبیق دهد. جستاری با عنوان «تهدیدها» با مدل‌های علمی‌ای آغاز می‌شود که وقوع زلزله‌ای ناگهانی را در شمال غربی اقیانوسیه پیش‌بینی می‌کنند، به آرامی از اَبَرآتشفشانی بزرگ سخن می‌گوید که زیر پارک ملی یلواستون نیمه‌فعال است و در نهایت به چرنوبیل می‌رسد، جایی که ساکنان نجات‌یافته از همجوشی هسته‌ای اغلب بیشتر از تهدیدهای دیداری می‌ترسیدند (مأموران پاکسازی‌ای که محصولات زراعی را از بین می‌بردند و حیوانات خانگی را می‌کشتند) تا خطر نامرئی تشعشع. گبرت می‌پرسد کدامیک آزاردهنده‌تر است: اینکه ندانیم تهدیدی در کار است یا اینکه بدانیم هست ولی نتوانیم جلوی آن را بگیریم؟ آیا پیش‌بینی نوعی حفاظت است یا تنها دارونمایی آرام‌بخش؟بخش اول این مجموعه روی این مسئله متمرکز است که فاجعه چطور حقیقت را وارونه می‌کند و بخش دوم و سوم تیغ جراحی در دست می‌گیرد و به بررسی خود مفهوم واقعیت می‌نشیند. گبرت به نقاط کور و احساسات اشتباهی توجه می‌کند که تجربۀ ذهنیت‌بنیاد ما را در ارتباط با خود و جهان شکل می‌دهند، از خاطرات اشتباه و بال‌های خیالی تا وِردهای جادویی و ناتوانی در همدلی با دیگران. در مطلبی که عنوان مجموعه برگرفته از آن است، یادداشت‌‌هایی دربارۀ «اثر ماندلا» (اصطلاحی رایج برای خاطرات جمعی خیالی) و انکار هولوکاست با خاطرات خود گبرت از خانۀ مادربزرگش -جایی که با گذشت سال‌ها در ذهن او کاملاً شفاف باقی مانده است- در هم ‌می‌آمیزند. یک جا، مادرش دربارۀ اتاقی در آن خانه صحبت می‌کند که نه گبرت و نه پدرش چیزی از آن نمی‌دانستند. جایی که مادرش اصرار دارد ورودی یک اتاق بوده، او و پدرش تنها کاغذدیواری طرحداری را روی دیواری بزرگ و بدون در و پنجره به یاد می‌آورند. مادرش که بیشتر توضیح داد، گبرت ناگهان دید که تصویری از اتاق در ذهنش ساخته شده است، تصویری از بالا، دورنمایی کلی: «تصویر مثل یک خاطره یا یک رؤیا ساده» بود. تصویر این اتاق گمشده در ذهن او واقعی است یا ساختگی؟ و اگر شک نقطۀ آغاز شناخت ما از واقعیت است، آیا مفاهیم آشنای ثبات یا بهنجاری نیز همینگونه وهمی‌اند؟کتاب گبرت با کنجکاوی گسترده و سبک دایره‌المعارفی خود می‌تواند برای خواننده‌اش تشویش‌برانگیز باشد، به‌ویژه در عصری که مستعد بحران‌هایی واقعی است. هرچند او این کتاب را پیش از همه‌گیری کووید-۱۹ به پایان رساند، در بخشی دربارۀ بیماری‌های عفونی و همه‌گیری‌ها، سروکلۀ بیماری‌های مشترک انسان و دام و دکتر آنتونی فاوچی پیدا می‌شود. اغلب این‌طور به نظر می‌رسد که این مقالات به شکلی مرموز شرایطی را پیش‌بینی می‌کنند که نویسنده نمی‌توانسته از آن‌ها مطلع باشد: شفافیت و پیش‌گویی آن‌ها شبیهِ بصیرت‌هایی دوراندیشانه و گذشته‌نگرانه است، چیزی مثلِ کارت‌پستال‌هایی که از آیندۀ نزدیک ارسال شده‌اند.اما به گمانم گبرت برای این تأثیر رازگونه توضیح دیگری دارد. روز به روز تهدیدها و شکاف‌هایی که نشانگر واقعیت ما هستند بیشتر شناخته می‌شوند، اما شناخت باعث نمی‌شود درک آن‌ها برای ما آسان‌تر ‌شود. یک فاجعۀ بالقوه تنها زمانی که رخ بدهد، برای ما واقعی می‌شود و درست در آن لحظه است که فاجعه درک‌نشدنی، ناممکن و غیرمترقبه جلوه خواهد کرد.اطلاعات کتاب‌شناختی:Gabbert, Elisa. The Unreality of Memory: And Other Essays. FSG Originals, 2020فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم. فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.   پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را الکساندرا کلیمن نوشته است و در تاریخ ۱۱ آگوست ۲۰۲۰ با عنوان « Disaster May Upend Reality, but What Is ‘Real’ Anyway?» در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ با عنوان «فاجعه را نمی‌توان درک کرد، تا لحظه‌ای که فرا می‌رسد» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• الکساندرا کلیمن (Alexandra Kleeman) نویسندۀ رمان تو هم می‌توانی بدنی مانند من داشته باشی(You Too Can Have a Body Like Mine) است. کتاب سومش، چیز نویی زیر نور خورشید (Something New Under the Sun) در ۲۰۲۱ به بازار خواهد آمد.

زیدی اسمیت در کتاب جدیدش با طبع آرام خود از روزگاری پرآشوب می‌نویسد

$
0
0
جان ویلیامز، نیویورک‌تایمز — نوابغ کم‌سن‌وسال، حتی آن‌هایی که مدت‌ها با شایستگی در عرصه می‌مانند، گویا مثل آدم‌های عادی مشمول قانون بالارفتن سِن نمی‌شوند. زیدی اسمیت همیشه تصویر دختر بیست‌وچهارساله‌ای را به ذهنمان متبادر می‌کند که رمان دندان سپید۱ را منتشر کرد و در سرتاسر دنیا ستایش شد. اما اسمیت هم مثل بقیۀ انسان‌ها در پیوستار فضا-زمان زندگی می‌کند و حالا در اواسط دهۀ چهل زندگی به سر می‌برد و خلق‌وخو و دیدگاه‌هایش گاهی شبیه آدم‌های ۱۰۵ ساله است (که البته این حُسن اوست).فرزانگی در هیچ دوره‌ای فراوان نبوده است، اگر رایج‌تر بود، این‌قدر ارزشمند نمی‌شد، اما روزگار ما، به شکل ویژه‌ای، برهوتِ فرزانگی است. ما در عصر یقین زندگی می‌کنیم، دست‌کم نعره‌های افراد و گروه‌های مختلفی که روزگار ما را ساخته‌اند، همه حاکی از یقین است. شاید این فی‌نفسه بد نباشد؛ شاید برای بعضی دوران‌ها چنین مقدر شده که جواب آتش ایدئولوژیک، آتش ایدئولوژیک باشد. اما لفظ «مجادله» واژه‌ای پیش‌پا‌افتاده است که نمی‌تواند به‌خوبی لحن فرهنگیِ غالب در این دوران را ادا کند.تمام این‌ها باعث شده است اسمیت با روزگار ما نامتجانس باشد. او در پیش‌گفتار بسیار موجزِ اولین کتاب جستارهایش به نام نظرم تغییر کرد۲ می‌نویسد: «تناقض ایدئولوژیک به نظر من یکی از اصول ایمان است». آن ایمان ظاهراً طی ده سالی که از زمان انتشار کتاب گذشته تزلزلی پیدا نکرده است. اشارات، مجموعه‌ جستارهای جدید و کوتاه اسمیت (که کمتر از ۱۰۰ صفحه است)، دربردارندۀ جستارهایی کاملاً فراخور و بهنگام (که چندین موردش طی چند ماه تاریخیِ اخیر نوشته شده) است و آرامش و عقلانیت همیشگی او را به نمایش می‌گذارد.چنین نوع نگاهی به معنای آن نیست که اسمیت از موضع‌گیری اخلاقی می‌پرهیزد. او در اشارات با قطعیت و صراحت دربارۀ قتل جورج فلوید و میراث برده‌داری و گناه‌های نظام‌مندی که کووید-۱۹ از آن‌ها پرده برداشت سخن می‌گوید. «نقشۀ ویروس در مناطقِ مختلف نیویورک دقیقاً به ترتیبی قرمزتر می‌شود که گویا این درجاتِ مختلفِ سرخی نه نشان از آلودگی و مرگ، که دامنۀ درآمد و رتبه‌بندی مدارس متوسطه را می‌خواهد نشان بدهد ... مرگ برای همه است، اما در آمریکا، مدت‌هاست که روال منطقی کار چنین بوده که بیشترین شانس تعویق مرگ در اختیار کسانی باشد که بهترین پیشنهادها را بدهند».اسمیت در گزنده‌ترین انتقاداتش، یعنی در بحثِ نژاد، دربارۀ آدم‌های بی‌شماری می‌نویسد که «حتی در آبی‌ترین۳ ایالت‌های آمریکا ... با کمال میل صفحه‌شان را در شبکه‌های اجتماعی به مدت یک روز ’سیاه‘ می‌کنند، کتاب‌های نوشتۀ سیاه‌ها را می‌خوانند و خود را در مورد مسائل سیاهپوست‌ها ’تعلیم‘ می‌دهند، اما به شرطی که این تعلیم مستلزم این نباشد که بچه‌های سیاهپوست واقعاً در مدرسه‌هایشان حضور یابند».اما با وجود چنین طعنه‌هایی، اسمیت لحنی آرام و به دور از پرخاش دارد. چنین خلق‌وخویی نه به‌خاطر ترس از مواجهه، بلکه واقعاً زادۀ نوعی حیرت راستین (از نوع جستجوگرانه و بسیار خوبش) است، حیرت از ماهیت تجربه و انسان‌ها، و از جمله خودش. او می‌گوید هنر نویسندگی، گرچه معمولاً آن را با برچسب «آفرینش» تبلیغ می‌کنند، درواقع چیزی است راجع به «کنترل». «بخشی از دانشگاه که در آنجا تدریس می‌کنم واقعاً باید گروه تجربۀ کنترل‌کنندگی نامیده شود».آنچه او، در جایگاه نویسنده و خواننده، می‌یابد -با عبارتی که کاملاً متناسب با خلق‌وخویش است- «مجموعۀ وسیعی از نگرش‌های ممکن» است. اما در دنیای واقعی، زندگانی در چنگال کنترل بند نمی‌شود؛ زندگی «رمزآلود، درهم‌شکننده، آگاهانه و زیرآگاهانه» است و «همین‌طور به‌شکل پیش‌بینی‌ناپذیری برای فرد پیش می‌آید».استعداد رمان‌نویسی اسمیت به مقالاتش جانی تازه می‌بخشد. مثلاً دربارۀ مرکز تخصصی ناخن در محله‌اش می‌نویسد و می‌گوید برای رهایی از استرس به آنجا می‌رود؛ در این بخش، دربارۀ ماساژورش، بن، می‌خوانیم که به‌خاطر کتاب‌خواندن اسمیت در طول جلسات، سربه‌سرش می‌گذارد و هر از گاهی هم می‌پرسد موهایش «اهل کجایند؟». (اسمیت می‌گوید: «جامائیکا و انگلیس، از راه آفریقا». بن جواب می‌دهد: «هاهاها! ترکیب جالبیه!». در پایان مقاله، اسمیت نگاهی از دور به بن می‌اندازد و می‌بیند که آن چهرۀ بشاش و خوش‌بینِ همیشگی به «سیمایی عبوس از حساب‌وکتاب و نگرانی» تبدیل شده و اسمیت چنین می‌پندارد که بن دلواپس این است که با کم‌شدن مشتریانش شاید نتواند از پس هزینه‌های زندگی بربیاید.اضطراب در پس این چند صفحه موج می‌زند. این کتابِ کوچک در (و دربارۀ) برهه‌ای مهم و تاریخی نوشته شده است. (درآمد عاید از حق نشر کتاب به دو مؤسسۀ خیریه به نام «طرح عدالت برابر» و «بودجۀ کمک‌های اورژانسی به مبتلایان کووید-۱۹ در نیویورک» اختصاص خواهد یافت).خود اسمیت در اوایل دوران همه‌گیری از نیویورک خارج شد و بدون اینکه اغراق کند، از کارش اظهار ندامت و عذاب‌وجدان می‌کند. می‌گوید وقتی به آخرالزمان یا هر رویداد مشابهی فکر می‌کند، ناراحت می‌شود که از غریزۀ بقا محروم است. «کتابی مثل جاده۴ برایم کاملاً غیرقابل‌درک است، انگار که مجموعۀ ‌اساطیر اسکاندیناوی به زبان اصلی باشد. همان روز اول -یا چه‌بسا ساعت اول- خودکشی دست خاموشش را به سویم دراز خواهد کرد».در مقاله‌ای تحت عنوان «رنج‌کشیدن همچون مل گیبسون» (عنوان این مقاله برگرفته از یک میم معروف اینترنتی۵است)، متنی برانگیزاننده دربارۀ تصلیب مسیح می‌نویسد، زمانی که به دو فرد مصلوب در طرفین خود نگاه می‌کند و با خود می‌اندیشد که شاید «آلام خودش نهایتاً در مقایسه با آلام دزدها و گداهای سمت چپ و راستش به‌نسبت بهتر باشد، چون آن‌ها از مدت‌ها پیش از تصلیب عذاب کشیده‌اند و (برخلاف مسیح) امیدی به بهبود وضعیتشان پس از مرگ نیز ندارند». این اندیشه در قسمتی از متن پیش کشیده می‌شود که در مورد کلیدواژۀ بیست‌سال نخست قرنِ حاضر است: «امتیاز». اسمیت این واژه را با ایده‌های چندوجهیِ همیشگی‌اش به بحث می‌گذارد: امتیازات خودش را ذکر می‌کند؛ نابرابریِ طولانی‌مدت را تحلیل می‌کند و طرحی کلی از محدودیت‌های توصیفی (و تجربه‌مبنای) امتیاز ارائه می‌دهد، محدودیت‌هایی همچون اینکه نهایتاً کسی را از رنج مصون نمی‌کند و این قضیه گاهی تا سرحد خودکشی پیش می‌رود. در جهان زیدی اسمیت (که از نظر من، همان دنیایی است که همه‌مان در آن زندگی می‌کنیم) پیچیدگی حکم‌فرماست.او با نسل‌های پس از خود همدلی می‌کند که در قرنی پر از دشواری‌ها زاده شدند و حالا در بحران‌های کنونی، نگران آینده‌ای به‌شدت متزلزل هستند. اسمیت در یکی از زیباترین سطرهای کتاب اشارات می‌نویسد: «نوید بی‌پایان به جوانان آمریکایی (نویدی که فیلم‌ها و آگهی‌های بازرگانی و بروشورهای تبلیغاتی دانشگاه‌ها به آن دامن می‌زنند) دروغی پوچ است و چنان مدت مدیدی پابرجا مانده که متوجه شده‌ام دانشجویانم با طنزی سیاه دربارۀ آن شوخی می‌کنند، طنزی که بیشتر فراخور پیرمردها و کهنه‌سربازان جنگ‌ است».شاید بسیار جذاب باشد که گفت‌وگوی اسمیت را با دانشجویانش بشنویم و ببینیم اندیشه‌هایشان کجا با هم هم‌پوشانی دارد کجا به اختلاف می‌خورند. اسمیت در صفحات آخر کتاب، با بیانی موجز، هویت را یکی از «کانون‌های توجه» معرفی می‌کند. در جایی دیگر به نفع همبستگی میان «طبقۀ طاعون‌زده - یعنی تمام مردمانی که، صرف‌نظر از نژادشان، به لحاظ اقتصادی تحت استثمار قرار گرفته‌اند» استدلال می‌کند.اسمیت، با توجه به علاقه‌اش به چیزی که قبلاً آن را «ائتلاف ورای تفاوت‌ها» نامیده بود، نظراتی برای گفتن دارد که خودش آن‌ها را پیش‌پاافتاده می‌خواند، اما حتماً می‌داند که حالا موضوع بحث‌هایی داغ هستند.مثلاً حاضر نیست مفهوم «جرم از روی نفرت» را به‌عنوان تمایزی مطلوب بپذیرد، چون این کار «اهمیت‌بخشیدن به چیزی است که به نظرم صرفاً نوعی جهت‌گیری غلط است» و قدرتی ناروا به تعصب نهفته در پسِ این اصطلاح می‌دهد.اسمیت می‌نویسد: «نفرت از کلیت گروهی خاص پست‌ترین و نامعقول‌ترین، ضعیف‌ترین و مبتذل‌ترین نوع نفرت است. چنین نفرتی نباید هاله‌ای مخصوص به خود بگیرد و از این راه به مقولۀ معرفت‌شناختیِ مجزایی تبدیل شود. چون این دقیقاً همان چیزی است که فرد قاتل به آن باور دارد».اطلاعات کتاب‌شناختی:Smith, Zadie. Intimations: Six Essays. Penguin Books, 2020فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم. فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید. پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جان ویلیامز نوشته است و در تاریخ ۲۲ جولای ۲۰۲۰ با عنوان «In ‘Intimations,’ Zadie Smith Applies Her Even Temper to Tumultuous Times» در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ با عنوان «زیدی اسمیت در کتاب جدیدش با طبع آرام خود از روزگاری پرآشوب می‌نویسد» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• جان ویلیامز (John Williams) ژورنالیست ادبی و سردبیر بخش مرور کتاب‌های روزانه در نیویورک‌تایمز است.[۱] White Teeth[۲]  Changing My Mind [۳] نشانۀ کمترین میزان درگیری با همه‌گیری کرونا [مترجم]. [۴] The Road رمانی پساآخرالزمانی به قلم کورمک مک‌کارتی [مترجم][۵] میم مزبور طعنه به کسانی است که به اصطلاح خوشی زیر دلشان زده و بابت سختی‌های نداشته اعتراض می‌کنند. تصویر میم به این‌صورت است که، در پشت صحنۀ فیلم مصائب مسیح، مل گیبسون کنار جیمز کاویزل، بازیگر نقش عیسی مسیح (ع)، نشسته است. عیسی چهره‌ای خون‌آلود دارد، ولی ساکت نشسته و گلایه‌ای نمی‌کند، درحالی‌که مل گیبسون با ظاهر تمیز و مرتب از چیزی گلایه می‌کند که در میم‌های مختلف موضوع گلایه فرق دارد [مترجم].

چرا باب راس همچنان این‌قدر محبوب است؟

$
0
0
مایکل جی. مونی، آتلانتیک — «وقتی نقاشی می‌کنی، هر روز،‌ روز خوبی است». - باب راس (۱۹۴۲-۱۹۹۵)به بوم خالی روی سه پایۀ مقابلم خیره شده بودم و نمی‌توانستم بفهمم چطور ممکن است این –هیچی- به چیزی تبدیل شود که کوچکترین شباهتی به آن نقاشی باب راس داشته باشد که قرار بود از رویش بکشیم. الگویمان یکی از کارهای کلاسیک باب راس بود: منظره‌ای برفی و لبریز از رنگ، جهانی از درخت‌های درخشان و بوته‌های زنده، دور یک آبگیر یخ‌زدۀ خیره‌کننده. نگاه به این نقاشی باعث می‌شود حس کنی در شبی سرد و گزنده کنار آتش نشسته‌ای. اصلاً امکان نداشت بتوانم چیزی شبیه به آن بیافرینم.در اتاقی کنار یک فروشگاه بزرگ لوازم تحریر در حومۀ شمالی دالاس بودم و می‌خواستم کلاسی را شروع کنم که جان فولر مدرسش بود، معلمی با مدرک تأیید‌شدۀ باب راس که یعنی سه هفته را در فلوریدا سپری کرده بود تا تکنیک نقاشی خیس در خیس را که راس در تلویزیون به کار می‌بست، یاد بگیرد. فولر مردی قدبلند و عینکی بود، شصت و چند ساله، با ریش بور و صدایی بم و لحنی دل‌نواز؛ شبیه خودِ راس بود. توضیح داد که چند وجه اشتراک با آقای نقاشِ مو فرفری دارد. مثلاً هر دو سال‌های زیادی را در نیروی هوایی گذرانده بودند و هر دو با درجۀ استوار دوم بازنشسته شده بودند. بعداً فهیمدم که جان بعضی از عبارت‌های باب راس را به کار می‌بَرد و اظهاراتی مثل «اشتباه نمی‌کنیم، فقط اتفاق‌های بامزه پیش می‌آید» را به آموزش‌ها اضافه می‌کند.جان سال‌ها مشتری برنامۀ «لذت نقاشی» باب راس بود، هم در طول زمان پخش اصلی آن در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ و هم بعداً وقتی بازپخش شد. چهار سال پیش، تصمیم گرفت مقداری رنگ و یک بوم بخرد و تلاش کند همراه با مجری نقاشی بکشد. آنقدر از این کار خوشش آمد که مقداری آموزش دید. بعد شیفتگی‌اش به جایی رسید که حدود ۴۰۰ دلار، سوای از پول لوازم یا محل اقامت، پرداخت کرد و برای کلاس رسمی «مربی تأییدشدۀ راس» ثبت نام کرد و زیر نظر خودِ باب راس آموزش دید. وقتی با هم ملاقات کردیم، جان تی‌شرتی مشکی با عکسی از چهرۀ باب راس به تن داشت.اگر احیاناً با این اسم آشنایی ندارید، باید بگویم باب راس احتمالاً معروف‌ترین نقاش آمریکایی است. او با موهای خاص، صدای لطیف و عبارت‌های مخصوصش مثل «درخت‌های کوچولوی شاد»، به یک نماد تبدیل شده است. حتی ۲۵ سال بعد از مرگش، هنوز محبوب است، نه‌فقط برای بینندگانی که با علاقه او را به یاد می‌آورند، بلکه برای کودکانی که وقتی اصل برنامه‌اش پخش می‌شد،‌ حتی به دنیا نیامده بودند.شرکت باب راس هنوز در حال رشد است. این شرکت مالک صدها کار اصل باب راس است که آدم‌های زیادی به دنبالشان هستند. (تقریباً غیرممکن است که بتوانید یکی از نقاشی‌هایش را بخرید) کانال رسمی یوتیوب باب راس که شرکتش آن را می‌چرخاند، بیش از ۴ میلیون دنبال‌کننده و در کل بیش از ۳۶۰میلیون بازدید دارد. تصویرش روی اشیای گوناگونی چاپ می‌شود: رنگ و قلم‌مو‌، تستر، جوراب، تقویم، عروسک، زیورآلات، و حتی چیا پت، گیاهی که به شکل موهای معروف او رشد می‌کند. بازی‌های برند و سَری‌های مداد و کتاب‌های کودک. هر سال هالووین که می‌رسد، هزاران آمریکایی کلاه‌گیس‌هایی با موهای فر به سر می‌گذارند و پالت‌های نقاشی به دست می‌گیرند و در قالب شخصیت راس در مهمانی‌ها شرکت می‌کنند. از وقتی ویروس همه‌گیر کرونا پخش شده و مردم جهان داخل خانه‌هایشان خزیده‌اند، ده‌ها میلیون نفر سراغ قسمت‌های قدیمی «لذت نقاشی» رفته‌اند.باب راس مصداق کامل آدمی است که حضورش آرامش‌بخش است.می‌خواستم این ماجرای جادویی‌ را درک کنم. می‌خواستم بفهمم چه چیزی در این مرد و این برنامه وجود دارد که برای آدم‌های زیادی ورای فضا و زمان، جذاب است.اینطوری بود که سر از آن مغازۀ لوازم تحریر درآوردم و قرار بود برای اولین بار از وقتی به مدرسۀ ابتدایی می‌رفتم، نقاشی بکشم. مثل جان، سال‌ها بود باب راس را تماشا می‌کردم. برخلاف جان، هیچ وقت نقاشی همراه با او را امتحان نکرده‌ بودم. همیشه راضی بودم که وقتی نقاش، منظره‌ای آرام از طبیعت را در کمتر از نیم‌ساعت می‌کشید، تماشا کنم و به حرف‌هایش گوش بدهم. اما شاید، با استفادۀ واقعی از تکنیکش، می‌توانستم چیز دیگری یاد بگیرم. شاید با تقلید از باب راس، بهتر می‌توانستم باب راس را درک کنم.جان نُه تکه رنگِ مختلف را در نیم‌دایره‌ای روی کاغذ ضخیمی ریخت که کنار سه‌پایه‌ام بود. قرار بود این کاغذ پالتم باشد. اسامی رنگ‌ها را همانطور که به خاطر می‌آوردم که راس در برنامه‌اش به کار می‌برد: سرخ جوهر روناسی، قهوه‌ای وَن دایک، زرد اُخرایی. جان توضیح داد که چطور رنگ را پخش کنم و آن را به انتهای موهای قلم‌مو بزنم.بعد زمان اولین چرخش قلم‌موی آغشته به رنگ روی بوم فرارسید: مقداری نارنجی روشن به شکل هشت انگلیسی تا نمایانگر خورشید باشد، در خط افق. جان همین حرکت را روی بوم خودش، چند قدم آن طرف‌تر نشان داد، تمام تلاشم را کردم تا از او تقلید کنم. اینکه می‌دیدم رنگ به‌آهستگی روی بوم پخش می‌شود، هم فرح‌بخش و هم ترسناک بود. کار من اولش کمی بی‌ریخت شد.البته جان حتماً متوجه حالت مرددِ چهره‌ام شده بود، چون به من نگاه کرد و یکی از شعارهای محبوب نقاش معروف را نقل کرد: «می‌تونی انجامش بدی!»اولین باری که باب راس را در تلویزیون دیدم خاطرم نیست، اما خاطرات واضحی دارم که وقتی بچه بودم، تماشایش می‌کردم. اگر بین کانال‌ها می‌چرخیدم، هر زمان که موهای فرفری خاص او را می‌دیدم، نمی‌توانستم توقف نکنم. مسحور کارش می‌شدم که قلم‌مو را مثل چوب جادو می‌چرخاند و درخت‌های کاج ظریف و کوهستان‌های باشکوه خلق می‌کرد. با صدای خراش نرم قلمویی که به بوم ضربه می‌زد و با صدای لطیفش هیپنوتیزم می‌شدم، صدایی که فقط یک ذره بلندتر از زمزمه بود و هر قدم را توضیح می‌داد و در هر فرصتی، بیننده را تشویق می‌کرد.در هر قسمت از برنامه، راس هنرش را نه‌فقط به عنوان شیوه‌ای از نقاشی لایه‌لایه، بلکه به مثابۀ شکلی از تسخیر زیبایی جاودانۀ جهان و زیستن آزادانه، صرف‌نظر از چالش‌های زندگی، توضیح می‌داد. همان‌طور که بومش را با نور و رنگ پر می‌کرد، چیزهایی از این قبیل می‌گفت: «این تکه بوم، جهان شماست و روی آن می‌توانید هر کاری که قلبتان می‌خواهد، انجام بدهید». وقتی ابری می‌کشید، ممکن بود بگوید: «ابر یکی از رها‌ترین چیزها در طبیعت است» یا «ابرها شناورند و اوقات خوشی دارند». وقتی کاردکش را از روی لبه می‌چرخاند و کوهی صاف می‌کشید که نوکش برفی بود، گاهی به یک گوشه اشاره می‌کرد و می‌گفت: «این جا یک بز کوهی کوچک زندگی می‌کند، درست همین‌جا. مکانی هم لازم دارد که به آن بگوید خانه، درست مثل بقیۀ ما».برنامه «لذت نقاشی» بار اول، از ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۴ پخش شد و بیشتر از ۴۰۰ قسمت داشت. لذت نقاشی هم آموزشی بود و هم به همان‌ اندازه تفکربرانگیز. راس انرژی مثبتِ خالص بود، آن‌هم در جهانی که این‌طور چیزها در آن زیاد پیدا نمی‌شود. بعداً در زندگی شخصی‌ام، وقتی داستان‌نویسی برای مجلات به شغل تمام‌وقتم تبدیل شد، هر وقت نیاز به کمی الهام داشتم، قسمت‌های قدیمی «لذت نقاشی» را تماشا می‌کردم. نوشتن می‌تواند تلاشی در تنهایی باشد و نویسنده‌ها مستعد از دست دادن انگیزه‌هایشان هستند. گاهی وقتی نیاز به کمی تشویق بیرونی دارم، سراغ دوست قدیمی‌ام، باب راس می‌روم. صدای آرامش‌بخشش کمکم می‌کند سریع از سروصدای زندگی بگذرم و بر خلق چیزی جدید تمرکز کنم.از قرار معلوم آدم‌های زیاد دیگری هم چنین احساسی دارند. تا وقتی راس در تلویزیون بود، طرفداران زیاد و پرشوری داشت. در پایان دهۀ ۱۹۸۰، لذت نقاشی ۸۰ میلیون بیننده در سرتاسر جهان داشت و به گفتۀ داستان‌‌های قدیمی روزنامه‌ها، روزی ۲۰۰ نامه دریافت می‌کرد. کمی بعد از شروع پخش برنامه، شرکتی که راس با شرکای تجاری خود راه انداخته بود، شماره تلفن هشتصد را راه‌اندازی کرد که طرفداران می‌توانستند با آن تماس بگیرند تا دربارۀ تکنیک‌های نقاشی سؤال کنند: درخت‌های من تار می‌شود یا رودهایم مضحک به نظر می‌رسند یا رنگ‌هایم طوری با هم مخلوط می‌شود که کارم را خراب می‌کند. گاهی آدم‌ها فقط زنگ می‌زدند تا کلاً دربارۀ زندگی صحبت کنند.با این همه طرفداری که راس داشت، جامعۀ معاصر هنر هیچ وقت او را جدی نگرفت. چون او در تلویزیون بود. چون از تکنیک خیس در خیس استفاده می‌کرد: اینکه لایه‌های رنگ را روی بوم تلنبار کنی،‌ قبل از اینکه هیچ کدام خشک شوند. چون به نظر منتقدان کارش سطحی بود. چون همه‌چیزش همانطوری بود که خودش بود.ظاهراً مشکلی با این قضیه نداشت. در قسمتی از برنامۀ «فیل دوناهو شو»، میزبان جلوی تماشاگران حاضر در استودیو، به نقاش سیخونکی زد.دوناهو فریاد زد: «با صدای بلند اقرار کن که کارهایت را هیچ وقت در هیچ موزه‌ای نگاه نخواهند داشت».راس با لبخند گفت: «نه. خب، شاید نگاه دارند، اما احتمالاً نه در موزۀ اسمیتسونین».دوناهو پرسید: «چرا؟»راس گفت: «هنر من برای همۀ آن‌هایی است که دلشان می‌خواسته رؤیایشان را روی بوم بیاورند. هنر سنتی نیست. هنر فاخر نیست. من هم تلاش نمی‌کنم به کسی بگویم که هست».راس اولین‌بار زمانی وارد جریان اصلی فرهنگ عامه شد که ضبط تبلیغات ام‌تی‌وی را در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ شروع کرد. آن موقع، جذابیت‌اش کمی طنزآلود هم بود. اما با گذشت زمان، ستایش از باب راس تقریباً به شور و شوقی جهانی تبدیل شده است. مستند شبکۀ پی‌بی‌اس در سال ۲۰۱۱ با عنوان «باب راس: نقاش خوشحال»، مصاحبه‌هایی با آدم‌های مشهور از حوزه‌های مختلف را به تصویر کشید که طرفداران بدون خجالتِ او بودند.بِرَد پِیزلی، ستارۀ موسیقی سبک کانتری، رو به دوربین گفت: «قبلاً همیشه باب راس نگاه می‌کردم. چیزی که یادم مانده، حس مثبتش است».جِین سِیمور، بازیگر سریال پزشک دهکده،‌ گفت: «به طور شگفت‌انگیزی نقاشی را راحت جلوه می‌دهد».فیل دوناهو گفت: «ذاتاً هنرمند بود. بدون اینکه جلب توجه کند».حتی در کامنت‌های زیر ویدئوهای یوتیوب که معمولاً یکی از مسموم‌ترین محل‌های گفت‌وگو در اینترنت است، تقریباً همۀ اظهار نظرها آکنده از قدردانی است. زیر ویدئویی که حدوداً ۳۰ میلیون بار دیده شده، نظرات برتر، چیزی با این مضمون هستند که «اگر همۀ معلم‌ها مثل راس بودند، هیچ‌کس شکست نمی‌خورد، هیچ‌کس از نمایش کارش احساس شرمندگی نمی‌کرد،‌ هیچ‌کس وحشت نداشت که در کلاس‌های هنری شرکت کند. او خیلی الهام‌بخش است!» و «نقاشی نمی‌کرد که نشان بدهد چه نقاش خوبی است. نقاشی می‌کرد تا نشان بدهد تو هم می‌توانی نقاش خوبی باشی».راس با برنامۀ لذت نقاشی خود که بالغ بر ۴۰۰ قسمت داشت، بیشتر از ۲۰۰ ساعت در قاب تلویزیون حضور داشت. با این‌همه، در تمام آن مدت، چیز چندانی از زندگی شخصی خود فاش نکرد. می‌گفت که بهترین مادر دنیا را داشته. می‌گفت پدرش نجاری یادش داده. (در همین فرایند بود که تکه‌ای از انگشت اشارۀ دست چپش را از دست داد که گاهی در نماهایی از برنامه که پالتش را نگه داشته بود، قابل رؤیت بود). حیوانات کوچک متنوعی را به بینندگان معرفی می‌کرد که بیشتر سنجاب‌ها و پرنده‌های زخمی بودند که از آن‌ها مراقبت می‌کرد تا سلامتشان را به دست بیاورند. گاهی پسرش،‌ استیو، را دعوت می‌کرد تا نامۀ بیننده‌ای را بخواند یا در یک قسمت، معلم جایگزین باشد. اما در کل، آدمی بسیار گوشه‌گیر بود. به نظرم بخشی از جذبه‌اش،‌ ناشی از این واقعیت بود که زندگی شخصی پیچیده‌اش هیچ وقت با کارش قاطی نشد. قسمت به قسمت، مثل ابوالهول، مرموز باقی ماند.بخش زیادی از چیزی که دربارۀ باب راس می‌دانیم را می‌توان از هنرش حدس زد. همیشه چشم‌اندازهایی از طبیعت را با شکوه تمام نقاشی می‌کرد. مناظرش همیشه مملو از رنگ، آکنده از درخت و کوه و ابر و پر از حیوان بود. تقریباً هیچ وقت آدم‌ها را نکشید.گاهی اشاره می‌کرد که در مرکز فلوریدا بزرگ شده، جایی که می‌گفت یک بار قصد داشته تا در وان خانه، از بچه تمساحی مجروح مراقبت کند یا اینکه ۲۰ سال در نیروی هوایی بوده که ۱۲ سال از آن را در آلاسکا گذرانده. او عاشق کوه‌های برفی شد که بعداً به شکلی بسیار برجسته در هنرش نمود پیدا کرد. در آلاسکا هم بود که نقاشی را یاد گرفت و سریع فهمید که نقاشی را خیلی بیشتر از نیروی هوایی دوست دارد.یک بار در برنامۀ «اورلاندو سنتینل» گفت: «لازمۀ شغل من این بود که آدم بدجنس و سرسختی باشی. خیلی از آن خسته شده بودم. به خودم قول دادم که اگر زمانی بتوانم از نیروی هوایی خلاص شوم، دیگر هیچ‌وقت آن‌طور آدمی نباشم».در سال ۱۹۷۵، شغل نیمه‌وقتش مشروب‌فروشی بود. یک روز، تلویزیون روی کانالی همگانی بود و برنامه‌ای هنری را دید که مجری آن بیل الکساندر، نقاش تلویزیونی بانشاطی بود که لهجۀ آلمانی داشت. الکساندر به شکلی مشابه چیزی که لذت نقاشی به آن تبدیل شد، کل یک نقاشی را در کمتر از ۳۰ دقیقه تمام می‌کرد و تمام مدت با عباراتی مثل «با کل قدرت خلاقیتمان، فردای بهتری خواهیم ساخت!» مخاطبان را تشویق می‌کرد.وقتی راس از نیروی هوای خارج شد، مشغول تدریس کلاس‌هایی در سرتاسر کشور برای شرکت الکساندر شد. در سال ۱۹۸۲، در حال برگزاری کارگاهی پنج‌روزه در ایالت زادگاهش، فلوریدا، بود که با آنت و والت کوالسکی آشنا شد. وقتی بزرگ‌ترین پسر خانوادۀ کوالسکی از دنیا رفت، والت، همسرش آنت را در کلاس نقاشی پنج‌روز با الکساندر ثبت‌نام کرد. آنت از فهمیدن اینکه نقاش آلمانی به‌تازگی بازنشسته شده بود و گیر کسی افتاده بود که تابه‌حال اسمش را نشنیده، دلسرد شد. اگرچه، همان روز اول که با راس ملاقات کرد،‌ در جا میخکوب شد. در پایان آن هفته، این زوج راس را برای شام دعوت کردند و از او خواستند از کارش در شرکت الکساندر استعفا بدهد و وارد تجارت با آن‌ها بشود. می‌خواستند راس کلاس‌هایی در ویرجینیا، محل زندگی خودشان تدریس کند. او هم موافقت کرد.آن‌ها در روزنامه‌ها تبلیغ کردند و راس نمایش‌هایی عمومی برگزار کرد و در مراکز خرید نقاشی کرد. او برای اینکه پول آرایشگاه ندهد، موهایش را فر موقت کرد. بعداً برای بقیه گلایه می‌کرد که چقدر از این ظاهر مو فرفری‌اش بدش می‌آمد، اما نمی‌دانست که دیگر نمی‌تواند تغییرشان بدهد، چون موهایش علامت تجاری‌اش بودند.برنامۀ تلویزیونی سال ۱۹۸۳ شروع شد، وقتی راس و آنت سراغ یک شبکۀ تلویزیونی رفتند تا تبلیغی برای کلاس‌هایشان را ضبط کنند و آن شبکه او را به ضبط برنامه‌ای ۱۳ قسمتی برای یک فصل دعوت کرد. هیچ پولی در میان نبود، اما آن‌ها می‌دانستند که با همین کار می‌توانند تقاضا برای کلاس‌ها را افزایش بدهند. تا فصل دوم که در یک شبکۀ تلویزیونی دولتی در ایندیانا ضبط شد، فرمولی پیدا کرده بودند: پس‌زمینه‌ای با پردۀ مشکی، که فقط راس و سه‌پایه‌اش در فضایی تا حد امکان صمیمی در آن حضور داشتند. کلاً خودجوش به نظر می‌رسید، اما او همیشه نسخه‌ای کامل‌شده از نقاشیِ هر قسمت را درست بیرون کادر نگه می‌داشت که راهنمایش بود. او به آدم‌ها می‌گفت تصمیم گرفته شلوار جین و پیراهن یقه‌دار ساده‌ای بپوشد تا برنامه ویژگی بی‌زمانی خودش را حفظ کند.طی چند سال بعد، شبکه‌های بیشتر و بیشتری سراغ این برنامه رفتند. بینندگان بیشتر، کلاس‌های بیشتر، پیروان بیشتر. تا سال ۱۹۸۷، راس در کل کشور در رفت‌وآمد بود و تقریباً تمام سال به تدریس نقاشی مشغول بود. او و آنت اولین گروه از مربیان تأییدشده را راه انداختند تا از پس تقاضاها بربیایند. هر مربی در هر دو موضوع تکنیک و رویکرد آرامش آموزش می‌دید. طی چند سال بعدی، راس از الکساندر محبوب‌تر شد و در شبکه‌های بیشتری حضور داشت.حالا که به عقب نگاه می‌کنیم، فهمیدن دلیل این محبوبیت آسان است. انرژیِ مثبت‌ باب راس مُسری بود. وقتی کسی بتواند این مقدار از خودش خوشحالی آرامش‌بخش بروز بدهد، آدم‌های دیگر را وا می‌دارد تا توجه ‌کنند و در این سعادت شریک شوند. هر قسمت از برنامه به نظر کامل می‌رسد: آنچه به شکل چند ضربه روی بوم شروع می‌شود، خیلی زود به نگاهی گذرا و رنگارنگ به جهان تبدیل می‌شود. پیام راس پیش‌گویانه بود. بیشتر از یک دهه قبل از اینکه اکثر درمانگران به مراجعانشان بگویند که ذهن‌آگاه باشند و در لحظه حضور داشته باشند، راس به بینندگانش می‌گفت قدر هر دم و بازدم را بدانند.آخرین ضبط‌هایش را که ببینید، متوجه می‌شوید کلاه‌گیس به سر دارد و بیشتر از حد معمول خسته است. اما روحیه‌اش همچنان بالاست. مردم تا روز ۴ جولای ۱۹۹۵، روزی که به دلیل سرطان دستگاه لنفاوی از دنیا رفت، حتی نمی‌دانستند که او بیمار است.قسمت‌های برنامه‌اش همچنان هر روز جایی در جهان در تلویزیون‌های همگانی پخش می‌شود و محبوب‌ترین برنامۀ نقاشی در تاریخ است. راس رنگ روغن و بوم را دوست داشت، و طنین واقعی این علاقه در صفحۀ نمایش پیداست. تا همین امروز، میلیون‌ها نفر به ویدئوهایی که او ساخته است نگاه می‌کنند و ارتباط احساسی عمیقی با آن‌ها حس می‌کنند. برای همین است که محبوبیتش به شکلی روزافزون بیشتر می‌شود.و هنرش در موزۀ اسمیتسونین قرار خواهد گرفت. در جولای ۲۰۱۹، موزۀ تاریخ آمریکای اسمیتسونین اعلام کرد که چهار نقاشی باب راس، سه‌پایه‌اش، دو دفترچۀ یادداشتش و تعدادی از نامه‌های طرفدارانش را به مجموعۀ دائمی خود اضافه می‌کند.امروز، بیش از ۳۰۰۰ مربی رسمی با مجوز باب راس در جهان وجود دارند. هر کسی دلایل خودش را برای پیروی از مسیر راس دارد، اما چند موضوع دائماً مطرح می‌شوند. مربیانی که با آن‌ها صحبت کردم، از احساس رضایت ناشی از سبک نقاشی او گفتند. چند نفر از خوشحالی به دلیل اشتراک پیام‌های تشویق‌کنندۀ او با دانش‌آموزانشان حرف زدند. برای متعصب‌ترین طرفدارانش، میزان محبوبیت او در سال ۲۰۲۰ هیچ جای تعجبی ندارد.حالا بیش از همیشه، در دوران اضطراب و آینده‌های نامشخص زندگی می‌کنیم. جهانمان سرشار از تعارض است. بیشتر سرگرمی‌هایمان پرسروصدا، دلهره‌آور و پرتنش است. باب راس، با تمام سادگی ملایمش، پادزهری برای همۀ این‌هاست. او روی بوم، راه فراری به طبیعتِ رویایی خلق می‌کند، و به ما فراغتی واقعی از تمام دردسرهای جامعۀ مدرن می‌دهد.حتی والت و آنت کوالسکی، آدم‌هایی که کشفش کردند و شریکش شدند، گاهی از این علاقۀ مفرط و ماندگار به هر چیزی که ارتباطی با باب راس دارد، متحیر می‌شوند؛ اگرچه متعدند که او حسابی خوشحال می‌شد که چهره‌اش را روی دستگاه وافل‌ساز ببیند.سال گذشته، والت به نیویورک تایمز گفت: «حتی نمی‌توانیم کامل توضحی بدهیم که قضیۀ باب راس چیست.» آنت توضیح داد: «فقط می‌توانم به روز اولی برگردم که در کلاس با او بودم. حس می‌کنم حالا کل جهان چیزی را می‌بیند که من دیدم».دختر کوالسکی‌ها، جُوان، رئیس شرکت باب است که همچنان در ویرجینیا مستقر است. شمارۀ تماس ۸۰۰ همچنان فعال است و هنوز همان نوع تماس‌گیرنده‌های صمیمی دهۀ ۱۹۸۰ را دارد. بیشتر اوقات، تماس‌گیرنده‌ها پیغامی صوتی دریافت می‌کنند که قول جوابی فوری را به هر سؤالی می‌دهد.هر چه بیشتر به سبک باب راس نقاشی می‌کشم، بیشتر می‌فهمم که تمام آن سال‌ها دربارۀ چه چیزی حرف می‌زد. نقاشی به این شکل، خلق چیزی از هیچ، کار نابی است. همین‌طور آدمی که دارای این حد از انرژی مثبت است.ابتدا، فکر می‌کردم بیشه‌هایی که می‌کشم، بیشتر شبیه فوران‌های آتشفشانی چندرنگ به نظر می‌آیند. بعد نگران شدم که بعضی از درخت‌هایم روی بوم، مثل لکه‌هایی عجیب‌وغریب از کار درمی‌آمدند. در تمام سال‌هایی که باب راس را تماشا می‌کردم، هرگز به‌درستی نفهمیده بودم که چطور دقیق قلم‌موها را پر و خالی می‌کند، گاهی اصلاً درک نمی‌کردم. اگر نوشتنم شبیه نقاشی‌هایم بود، جملاتم این شکلی می‌شد: ‌ااااااین جملۀ بددددی است. اما همزمان که تصویر با برف و آبگیری که نور روی سطحش بازتاب یافته بود، پر می‌شد، می‌توانستم چند قدم به عقب بردارم و ببیینم که چطور بخش‌های مجزا به تصویر بزرگ‌تری اضافه شده بودند که وقتی نقاشی را شروع کردم اصلاً واضح نبودند.مطمئناً اشتباهات زیاد، یا اتفاق‌های بامزه‌ای داشتم. اما چیزی نبود که جان نتواند کمکم کند پاکشان کنم یا با بوته، درخت یا توده‌ای از برف بپوشانمشان. می‌دانم که اصلاً شاهکار نیست، اما خیلی از نتیجۀ کار راضی‌ام. به‌نوعی خودم را غافلگیر کرده‌ام. یک‌جورهایی می‌خواهم دوباره امتحانش کنم.دیدن اینکه نقاشی‌ام روی بوم تکمیل می‌شد،‌ من را یاد چیزی انداخت. حسی داشت که کمی شبیه نوشتن یک داستان بود. گاهی، شاید به نظر غیرممکن برسد که کاغذی سفید را به چیزی تبدیل کنی که آدم‌ها واقعاً از آن لذت ببرند. اما اولین قدم این است که باور کنی می‌توانی انجامش بدهی. تنها راه رسیدن به آن نقطه این است که با مخلوطی از کلمات و علائم نقطه‌گذاری شروع کنی و همچنان که پیش می‌روی، لایه به لایه به ساختن ادامه بدهی.به قول باب راس، حتی شاید چیزی زیبا بسازی.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مایکل جی. مونی نوشته است و در تاریخ ۲۸ جولای ۲۰۲۰ با عنوان «Why Is Bob Ross Still So Popular?» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ مهر ۱۳۹۹ با عنوان «چرا باب راس همچنان این‌قدر محبوب است؟» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.•• مایکل جی. مونی (Michael J. Mooney) روزنامه‌نگاری آمریکایی است که در دالاس زندگی می‌کند. مونی عمدتاً دربارۀ جُرم، سیاست و فرهنگ می‌نویسد.

بازیگر معروف، فرزند بازیگر معروف: خویشاوندسالاری در هنر

$
0
0
الکساندر لارمن،کریتیک — چند روز پیش خبردار شدم که نویسنده‌ای جوان و مستعد در صدد است تا اولین رمانش را منتشر کند. ظاهراً او ماجرایی جالب و چه‌بسا عجیب دارد؛ قبلاً در کتاب‌فروشی بزرگ و سرشناس «مستر بی» کتاب می‌فروخت و همین چند ماه پیش نخستین مجموعۀ داستان‌کوتاهش را به انتشار رساند. آنجا بود که اسمش به چشمم خورد: نائومی ایشی‌گورو. اولین برداشتم این بود که شاید فقط شباهت اسمی باشد و این فرد نسبتی با نویسندۀ انگلیسی‌ژاپنیِ برندۀ جایزۀ نوبل، سر کازوئو ایشی‌گورو نداشته باشد؛ اما تصورم اشتباه بود. گاردین چند ماه پیش با او دربارۀ نوشته‌هایش مصاحبه کرد. نائومی خیلی راحت در مورد پدر مشهورش صحبت کرد و دربارۀ جایزۀ نوبلش گفت «حتی تلفنی هم فرصت نشد که درست‌وحسابی با هم حرف بزنیم، چون خبرنگارها مثل مور و ملخ ریخته بودند دم خانه‌اش». نائومی همچنین گفت که نویسنده‌بودن پدرش باعث شده که حرفۀ نویسندگی برای او «گزینه‌ای امکان‌پذیر به نظر برسد؛ یعنی حس چیزی دست‌نیافتنی را نداشت» و اینکه «آدم با خودش می‌گوید اگر بخواهم می‌توانم؛ فقط باید سخت کار کنم».کمتر مسئله‌ای وجود دارد که به اندازۀ خویشاوندسالاری، به‌خصوص در حیطۀ هنر و ادب، موجب خشم و دلزدگی شود. بسیاری از کسانی که می‌خواهند نویسنده یا بازیگر شوند همواره این سوءظن را در ذهنشان دارند که این صنعت‌ها مثلِ فروشگاه‌هایی دربسته هستند و ورود به این مشاغل دهان‌پرکن و نان‌وآب‌دار فقط با داشتن نامی مشهور یا آشنایانی سطح بالا امکان‌پذیر است.هنوز ماجرای تأسف‌بار خبرنگار جوان، مکس گوگارتی، را به یاد دارم. او از گاردین پروژه‌ای گرفت تا مجموعه‌ای از یادداشت‌های وبلاگی دربارۀ سفرهایش طی دورۀ یک‌سالۀ استراحت پیش از دانشگاه بنویسد. گوگارتی، که در آن زمان نوزده‌ساله بود، ابتدا به‌خاطر نحوۀ معرفیِ خودش مورد انتقادهای بسیار شدید قرار گرفت، معرفی‌ای که او از خودش ارائه داده بود، تا حدی بی‌پیرایه و به‌شکل تمسخرآمیزی طبقه متوسطی بود: «توی یه رستوران با چندتا آدم دوست‌داشتنی و باحال کار می‌کنم؛ یه نمایشنامه دارم می‌نویسم؛ یه چیزهایی واسه مجموعۀ اسکینز می‌نویسم؛ هرچی پول دستم بیاد خرج غذا و شلوار جین چسبان می‌کنم و می‌خوام یه سفر دوماهۀ کم‌خرج به هند و تایلند رو شروع کنم»، اما بعد کاشف به عمل آمد که پدرش سفرنامه‌نویسی آزادکار است و هر از گاهی هم برای گاردین می‌نویسد؛ این‌طور بود که جهنم به پا شد. اگر توئیتر آن‌موقع وجود داشت، اسمش تا چند روز ترند می‌شد.اتفاقاً یادداشت‌های وبلاگی گوگارتی هیچ‌گاه به مرحلۀ عمل نرسید، اما از همان‌موقع پیشۀ موفقی در حوزۀ رسانه داشته و در بی‌بی‌سی به‌عنوان ویراستار و نویسنده کار کرده است. شاید هنوز هم ستیزه‌جویان اینترنتی دیگری باشند که از روی نارضایتی غرولند کنند که موفقیت او مدیون پدرش است، اما اکثر افراد، پس از گذشت دوازده سال از زمانی که گوگارتی سعی کرد (و موفق نشد) روزنامه‌نگار آزادکار شود، این قضیه را کنار گذاشته‌اند. گذشته از این، خیلی‌های دیگر هم از آن زمان تا امروز آماج چنین انتقاد‌هایی بوده‌اند. آموزش جنسی۱، سریال موفق نتفلیکس، یکی از بدیع‌ترین و بامزه‌ترین برنامه‌هایی است که از آغازبه‌کار نتفلیکس منتشر شده، اما خیلی‌ها دربارۀ اینکه لوری نان ناگهان از کجا وارد صحنه شد ابهاماتی را مطرح کرده‌اند، چون او پیش از گرفتن این پروژۀ بزرگ، موفقیت چشمگیری در سابقه‌اش نداشت. از قضا همین گاردین مصاحبه‌ای با نان انجام داد (این دو ماجرا بخشی از یک الگوی کلی هستند؟) و او یک سری مسائل را شفاف‌سازی کرد. نویسندۀ آن مطلب نکتۀ دیگری هم اضافه کرد: «مادرش بازیگر استرالیایی، شارون لی‌هیل و پدرش کارگران بریتانیایی تئاتر، ترور نان، هستند».با‌این‌حال، لوری نان هم مثل نائومی ایشی‌گورو خیلی راحت دربارۀ استفاده از جایگاه ممتاز و اسم خانوادگی شناخته‌‌شده‌اش برای پیشرفت شغلی صحبت کرد. چنان‌که در مصاحبه‌اش گفت، «حضور در خانواده‌ای هنری باعث شد از کودکی حس کنم که این می‌تونه یک گزینۀ احتمالی برای من باشه. دوستانی دارم که خودشون تو حوزۀ هنر فعال هستند، ولی خانواده‌شون نه؛ برای چنین افرادی ورود به این حیطه، دشوارتر هست. خانواده‌ام قطعاً تشویقم کردند که دنبال علاقه‌ام برم». بدون شک بی‌تأثیر نیست که پدرتان رئیس سابق تئاتر ملی سلطنتی و شرکت سلطنتی شکسپیر باشد، ولی این نکته هم به‌همان‌اندازه مهم است که سریالی که نان ساخته، اثری واقعاً درخشان از آب درآمده است. نام خانوادگی بزرگ شاید درها را باز کرده و امکان برگزاری جلسات اولیه را فراهم نموده باشد، ولی آنچه ضامن موفقیتش بوده استعداد خودش است.مباحث مربوط به خویشاوندسالاری طی نسل‌ها مسئله‌ای محوری در دنیای نویسندگی بوده است. اگرچه اکثر نویسندگان بزرگ بریتانیایی پیش از قرن بیستم (دیکنز، شکسپیر، جین آستن و امثالهم) از خانواده‌ای اهل ادب نبوده‌اند، اما این حرفه در آن زمان خیلی بیشتر از امروز مبتنی بر این بود که به فردی مستعد فرصت دهند تا خودش شایستگی‌اش را به نمایش بگذارد، نه اینکه بخواهد پا جای پای والدین شناخته‌شده‌اش بگذارد. شاید معروف‌ترین مثال آن در ادبیات قرن بیستم، مارتین آمیس است که اولین رمانش، نوشته‌های ریچل۲، در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، یعنی زمانی که ۲۴ ساله بود.مارتین آمیس چندین جا توضیح داده که نویسنده‌شدنش چیزی جز «ورود به حرفۀ خانوادگی» نبوده، انگار که ادبیات حرفه‌ای مثل قصابی یا غسالی باشد. او گفته ناگزیر هر ناشری علاقه‌مند است که روی نسل دوم خاندانی اهل قلم سرمایه‌گذاری کند. پدرش کینگزلی یکی از شناخته‌شده‌ترین ادیبان بریتانیا در اوایل دهۀ هفتاد بود و تا زمان مرگش در سال ۱۹۹۵ همچنان جزء نویسندگان مطرح کشور به شمار می‌آمد، پس این حس همگانی وجود داشت که شهرت او راه را برای خلاقیت پسرش هموار کرده است. بی‌دلیل نبود که در مسابقه‌ای که مجلۀ نیواستیتسمن در سال ۱۹۸۰ برگزار کرد، جایزۀ دور از ذهن‌ترین عنوان برای یک کتاب به «مارتین آمیس: راه دشوار من» رسید.با آنکه خویشاوندسالاری عاملی مهم در ادبیات است، در حرفۀ بازیگری از آن هم شایع‌تر است. همیشه خاندان‌های بزرگی وجود داشته‌اند که اعضایشان از سن کم به کارهای سطح‌بالا دست یافته‌اند (فونداها و بریمورها در آمریکا، ردگریوها و فاکس‌ها در بریتانیا) و با توجه به اینکه عدم دستیابی به حرفۀ بازیگری برای علاقه‌مندان این هنر بسیار دلسردکننده است، این باور عمومی همچنان پابرجاست که آدم‌هایی که پارتی‌ دارند و در مؤسسات خصوصی یا آکسفورد و کمبریج تحصیل کرده‌اند، می‌توانند بدونِ هیچ زحمتی بهترین نقش‌ها را برای خودشان بردارند. با نگاهی گذرا به برخی از موفق‌ترین بازیگران امروزی بریتانیا همچون بندیکت کامبربچ، کیت بکینسل، ساموئل وست، دنیل ردکلیف، روری کینیار، هری لوید و هتی موراهان، می‌بینیم که پدر و مادر تک‌تک آن‌ها یا جزء بازیگران شناخته‌شده بوده‌اند (مثل بکینسل، وست، کامبربچ یا کینیار) یا کارگردان بوده‌اند (مثل موراهان)، یا دستی در سطوح بالای صنعت سرگرمی داشته‌اند. مثلاً پدر لوید، جاناتان، رئیس آژانس مشهور استعدادیابی «کرتیس براون» است و والدین ردکلیف کارگزاران مشهوری در انتخاب بازیگر و ادبیات هستند.در آمریکا، وضعیتِ متفاوت و چه‌بسا بدتری حاکم است. شاهد ظهور مایا هاوک، کیت هادسن، داکوتا جانسون، جیدن اسمیت، لیلی‌رُز دپ و خیلی‌های دیگر هستیم و شاید ناگزیر باید بپذیریم که صنعت چندین میلیارد دلاری فیلم بعضی از بهترین نقش‌ها را به فرزندان مشاهیرِ شاغل در این حیطه می‌دهد. از همان نخستین روزهای سینما که جان و لیونل بریمور حرفۀ خود را آغاز کردند، قضیه به همین منوال بوده و این بازیگران کاری کردند که نام‌های پرآوازه‌شان در این صنعت ادامه یابد، کما اینکه امروزه با بازیگری همچون درو بریمور مواجهیم. با وجود تمام حرف‌های مربوط به «برابری» و «انصاف» که در این صنعت در بوق و کرنا می‌شود و جدیدترین تجلی آن در سهمیه‌ای است که تمام فیلم‌های نامزد اسکار باید برآورده کنند، تاکنون کسی تلاشی جدی نکرده است تا با سهمیۀ ویژۀ فرزندان سلبریتی‌ها و بازیگران مخالفت کند. به‌نظر می‌رسد خویشاوندسالاری همچنان حی‌و‌حاضر است و حالاحالاها جا خوش کرده است.این پرسش همچنان پابرجاست که چقدر باید نسبت به این قضیه واکنش نشان دهیم و تکلیفمان در قبال آن چیست. از سویی، شکی نیست که این وضعیت، به‌خصوص در ادبیات و بازیگری، بسیار غیرمنصفانه و دلسردکننده است، چون نام خانوادگی مشهور و خانوادۀ شناخته‌شده روزبه‌روز بیشتر به پیش‌نیازی تبدیل می‌شود که ‌برای آغازبه‌کار در این پیشه‌ها لازم است. اما از میان بازیگران بریتانیایی‌ای که قبلاً یاد کردم، تمامشان (شاید به استثنای شخص شخیص هری‌پاتر، آقای ردکلیف) در حیطۀ کاری خود جزء برجسته‌ترین‌ها به شمار می‌آیند و برای کارهایشان در حوزۀ فیلم و تلویزیون و تئاتر ستوده شده‌اند. می‌توان مثل لوری نان چنین استدلال کرد که بزرگ‌شدن میان بازیگران، نویسندگان و کارگردانانْ اعتمادبه‌نفس و تجربۀ کافی برای آغازبه‌کار را در اختیارشان قرار داده، حال ‌آنکه این تجربه در اختیار دیگران نیست و همین امر نشان می‌دهد که چرا آن‌ها در حوزۀ کاری خود شکوفا شده‌اند و بسیاری دیگر به این موفقیت نایل نیامده‌اند. این هم دور از ذهن نیست که دختر کازوئو ایشی‌گورو در فضایی بزرگ شده باشد که احترام و کنجکاوی نسبت به ادبیات در آن حاکم بوده و همین فضا باعث شده که شغل کتا‌ب‌فروشی را انتخاب کند و حالا هم اولین گام‌هایش را در حیطۀ نویسندگی برداشته است.خویشاوندسالاری کلمۀ زشتی است و خیلی‌ها معتقدند که وضعیتِ نادرست و غیرمنصفانۀ کنونی باید اصلاح شود. من خودم بدون برخورداری از اسمی مشهور یا کمک از خویشاوندی شناخته‌شده وارد حوزۀ ژورنالیسم و نویسندگی شدم و از این جهت نمی‌توانم منکر این احساس باشم که اگر فامیلم مثلاً استاپارد یا منتل بود، زندگی‌ام خیلی راحت‌تر می‌شد. اما اکثر نویسندگان و بسیاری از بازیگران هم بدون برخورداری از این امتیازات وارد پیشۀ خود شده‌اند. شکی در این نیست که فرزندان افراد مشهور، که در هر صورت با ثروت و امتیازهای زیاد به دنیا می‌آیند، می‌توانند بدون زحمت به جایگاه مدنظرشان برسند، اما اگر فقط به لطف نامشان به این جایگاه رسیده باشند، نخواهند توانست آن را حفظ کنند. مثلاً جیسون کانری یا کیمبر ایستوود را در نظر بگیرید؛ هیچ‌کدامشان نتوانستند حرفه‌ای برای خود رقم بزنند که با پدران مشهورشان قابل‌مقایسه باشد.استعداد نهایتاً چیره می‌شود. اگر موروثی باشد، چه بهتر، اما فردی که به سینما می‌رود یا کتاب می‌خرد فقط تا حدی به یک نام پرآوازه توجه می‌کند؛ از آنجا به بعد بحث استعداد است. در نهایت بهتر است آن‌قدرها نگران امتیازاتی (منصفانه یا غیرمنصفانه) نباشیم که افراد مشهور از آن بهره‌مندند، بلکه به جای آن تمرکز خود را معطوف بر این امر کنیم که افرادی که والدین پرآوازه‌ای نداشته‌اند هم بتوانند به این صنعت‌های حصاربندی‌شده دسترسی داشته باشند، وگرنه با چنان فقدان تنوعی روبه‌رو خواهیم بود که شاید حتی گاردین هم دیگر مصاحبه و نوشته‌های اول شخصی از فرزندان افراد مشهور (از جمله بلا مک‌کِی، دختر سردبیر سابق این روزنامه، آلن راسبریجر) منتشر نکند؛ آن‌وقت خدا می‌داند کمبود مطالبمان را چطور باید پر کنیم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را الکساندر لارمن نوشته و در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Is artistic nepotism an evil – or a necessity?» در وب‌سایت کریتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۹۹ با عنوان «بازیگر معروف، فرزند بازیگر معروف: خویشاوندسالاری در هنر» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• الکساندر لارمن (Alexander Larman) نویسنده، ژورنالیست و مورخ بریتانیایی است که آخرین کتابش زنان بایرون (Byron’s Women) نام دارد.[۱] Sex Education[۲] The Rachel Papers

اگر می‌خواهید چیزی بیاموزید باید سر سفرۀ مردگان بنشینید

$
0
0
آلن جیکوبز، آتلانتیک — در این دوران، شاید خیلی عجیب باشد که کسی کتابی منتشر کند و در آن به خوانندگانش توصیه کند که نوشته‌های گذشتگان را بخوانند. مگر همین زمانِ حال، با شدت و حدت، همۀ توجه ما را نمی‌طلبد؟ بیماری همه‌گیری دنیا را در نوردیده؛ انتخابات ریاست‌جمهوری تمام توجه آمریکا را به خود جلب کرده؛ و انگار که این‌ها کم باشد، حالا داریم وارد فصل گردبادها هم می‌شویم. همین زمان حال کافی است تا تمام وقتمان را پر کند. دیگر چه کسی وقت دارد که صرفِ گذشته کند؟اما از نظر من اتفاقاً در همین شرایط و دوران است که باید کمی وقت بگذاریم و خودمان را از آتشِ سوزانِ اخبار نگران‌کننده دور نگه داریم. وقتی می‌خواهیم شرایط خودمان را مدیریت کنیم، به دو چیز نیاز داریم: اول به چشم‌انداز و دوم به آرامش. حرف‌های گذشتگان می‌تواند هردوی آن‌ها را در اختیارمان بگذارد، حتی وقتی چیزهایی می‌گویند که دوست نداریم بشنویم؛ حتی وقتی آن سخنان متعلق به کسانی باشد که کارهای بد کرده‌اند. یکی از بهترین راهنمایانی که برای چنین مواجهه‌ای با گذشته می‌شناسم فردریک داگلاس است. برده‌ای فراری که بلیغ‌ترین و پرشورترین حامی لغو برده‌داری بود.روز چهارم جولای۱ ۱۸۵۲، داگلاس در روچستر نیویورک خطابه‌ای با عنوان «معنای چهارم جولای برای سیاه‌پوستان» ایراد کرد. در میان چیزهایی که تاکنون خوانده‌ام، این سخنرانی یکی از بهترین نمونه‌های تسویه‌حساب عاقلانه با گذشته‌ای آزارنده است. داگلاس در ابتدا اقرار می‌کند که پدران بنیانگذار «مردانی بزرگ بودند»، هرچند فوراً این نکته را نیز اضافه می‌کند که «البته موضعی که من ناچارم در برابر آن‌ها اتخاذ کنم، قطعاً چندان همدلانه نیست؛ اما این چیزی از ارزش و ستایشی که برای کارهای بزرگشان قائلم کم نمی‌کند». بله: داگلاس مجبور است آن‌ها را با دیدی انتقادی ببیند، چون آن‌ها هنگام پایه‌ریزی این کشور برده‌داری را از بین نبردند و همین کار آن‌ها موجب شد او به بردگی گرفته شود، کتک‌ بخورد، مورد سوءرفتار قرار بگیرد و تمام حقوق انسانی‌اش از او گرفته شود. برده‌داری مجبورش کرد در غل‌وزنجیر و تحت سایۀ ترس زندگی کند تا اینکه روزی توانست فرار کند. بااین‌حال، «پیش شما آمده‌ام تا برای کارهای نیکی که کردند و اصولی که به پاسداری از آن‌ کوشیدند، یادشان را گرامی بدارم».چه‌چیز باعث می‌شد بنیانگذاران آمریکا در نظر داگلاس ستودنی باشند؟ خب، «آن‌ها کشورشان را بیشتر از منافع شخصی‌شان دوست داشتند» که بسیار پسندیده است؛ گرچه آن‌ها «مردان صلح» بودند، اما «ترجیح می‌دادند به انقلاب تن‌ بدهند تا اینکه در صلح‌ و آرامش خود را به غل‌وزنجیر بسپارند»، که این هم پسندیده است و از قضا ویژگی خود داگلاس هم هست؛ و اینکه «در نظر آن‌ها، هیچ‌چیز نادرستی ’ماندگار‘ نبود»، که بسی ستودنی است. شاید مهم‌تر از همه اینکه «از نظر آن‌ها، ارزش‌های ’غایی‘ عدالت و آزادی و انسانیت بود، نه برده‌داری و ستم». ازاین‌رو، «باید یاد چنین مردانی را گرامی داشت. آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».در روزگار و نسل خود. اما دستاوردهایشان، هرچند در دوران خودشان خارق‌العاده بود، امروزه دیگر کافی نیست. حتی شاید هیچ‌وقت کافی نبوده، چون خود آن‌ها به ارزش‌هایی از که آن دم می‌زدند، پایبند نبودند. آن‌ها اعلام کردند که تعهدی ’غایی‘ (یعنی مطلق و بی‌چون‌وچرا) به عدالت، آزادی و انسانیت دارند، اما حتی کسانی از میان آن‌ها که خودشان برده نداشتند هم حقوق سیاه‌پوستان را بی‌چون‌وچرا نمی‌دانستند. پس داگلاس چاره‌ای ندارد جز آنکه بی‌پرده بگوید: «چهارم جولای روز شماست، نه روز من. شما باید در آن شادی و پایکوبی کنید و من باید به سوگواری بنشینم».قابل تصور نیست که چقدر برای داگلاس سخت بوده که در ستایش بنیانگذاران آمریکا سخن بگوید. او در خودزندگی‌نامه‌اش خاطره‌ای تعریف می‌کند: دوازده‌ساله بود که کتابی پیدا کرد که در آن یک برده و صاحبش با هم گفت‌وگو می‌کردند. «هرچه بیشتر می‌خواندم، نفرت و انزجارم از کسانی که مرا به اسارت گرفته بودند بیشتر می‌شد. نمی‌توانستم آن‌ها را چیزی جز مشتی راهزن موفق بدانم که خانه‌شان را ترک کرده به آفریقا آمده بودند تا ما را از خانه‌‌هایمان بدزدند و در غربت اسیر کنند. از آن‌ها بیزار بودم؛ بدذات‌ترین و پلیدترین انسان‌های روی زمین بودند». بنیانگذاران هم از این بیزاری معاف نبودند: هرچه نباشد، بسیاری از آن‌ها برده داشتند و برخی دیگر هم برده‌داری را روا می‌داشتند. آن‌ها هم به‌اندازۀ کسانی که ادعا می‌کردند مالک داگلاس هستند، مستحق نکوهش بودند. اما داگلاس در سخنرانی روچستر چنان بر خشمش غلبه می‌کند که می‌گوید: «آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».چند دهه پیش، جستاری از یک منتقد ادبی فمینیست به نام پاتروسینیو شویکهارت خواندم که می‌گفت فمینیست‌ها باید متون زن‌ستیزانۀ گذشته را بخوانند. او به فمینیست‌ها توصیه می‌کرد با زن‌ستیزی روبه‌رو شوند، اما درعین‌حال در این متون به دنبال چیزی باشند که به آن «لحظۀ آرمان‌شهری» می‌گفت، «هستۀ اصیلی» از تجربۀ انسانی که می‌توان به اشتراک گذاشت و ستود. گمانم داگلاس نیز چنین کاری می‌کند. گناهان و حماقت‌های بنیانگذاران آمریکا چنان بهای سنگینی برای داگلاس و خواهران و برادران سیاه‌پوستش به‌دنبال داشت که اگر آن‌ها را تمام‌وکمال هم تقبیح می‌کرد، حق داشت، اما او چنین نمی‌کند. «آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».اگر کسی به اندازۀ داگلاس زخم خورده باشد، بسیار بی‌انصافی است که از او لطف و خویشتن‌داری داگلاس را توقع داشته باشیم. من حتی به خودم اجازه نمی‌دهم که چنین چیزی بخواهم. چنین سخنان ستایش‌آمیزی دربارۀ بنیانگذاران آمریکا واقعاً چیزی کم از معجزه ندارد. اما این انصاف بخشی لاینفک از موفقیت شایان‌توجه داگلاس به‌عنوان سخنور بود؛ کسی که می‌توانست نیمه‌معتقدها و مرددها را مجاب کند. او می‌دانست چطور غربال و ارزیابی کند، بازگردد و دوباره بیاندیشد. آرمانی‌ جلوه دادن گذشته یا سیاه‌نماییِ آن به یک اندازه آسان است و در این روزهای پرتنش و هراس‌انگیز بسی وسوسه‌کننده. اما داگلاس الگویی برای گفت‌وگو با گذشته در اختیارمان می‌گذارد که چشم‌پوشی و صداقت، به یک اندازه، در آن حضور داشته باشد. از این جهت است که می‌گویم هنگام رویارویی با گناهان گذشتگان باید فردریک داگلاس را الگوی خود بدانیم.داگلاس وقتی آثار گذشتگان را می‌خواند، حتی وقتی شدیداً مخالف آن‌ها بود، چشم‌اندازهایی برای روزگار خودش می‌یافت و، چون آن گذشتگان از این دار مکافات رفته بودند، خواندن آثارشان به او آرامش ذهنی هم می‌بخشید. هرچه نباشد، مردگان که جواب نمی‌دهند، مگر اینکه خودمان از آن‌ها جواب بخواهیم. این دیدار و مواجهه تحت کنترل ماست. خودمان تصمیم می‌گیریم به اجدادمان توجه کنیم یا نه.وقتی به آن‌ها توجه کنیم، وقتی از این «آتش سوزان» کمی دور شویم، چند نفس عمیق بکشیم و به دنیای گذشتگان قدم بگذاریم، چه بسا نبضمان کمی آرام بگیرد و فرصتی برای اندیشیدن بیابیم. کسی چیزی از ما طلبکار نیست. اگر ما مشتاق باشیم، گذشتگان هم مشتاق‌اند که با ما سخن بگویند. شاید گاهی سخنان توهین‌آمیز بگویند، اما شاید حرف‌های حکیمانه‌ای هم داشته باشند که یا نمی‌دانیم یا فراموش کرده‌ایم.دوهزار سال پیش، هوراس شاعر رومی نامه‌ای منظوم به دوستش نوشت و در آن توصیه کرد: «مکتوبات حکما را دریاب / وز آن‌ها بپرس تا توانی / به طریقی آرام روزگار گذرانی». توصیۀ خوبی بوده و هست.اطلاعات کتاب‌شناختی:Jacobs, Alan. Breaking Bread With the Dead: A Reader’s Guide to a More Tranquil Mind. Penguin,2020فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آلن جیکوبز نوشته و در تاریخ ۶ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Hate the Sin, Not the Book» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۹۹ با عنوان «اگر می‌خواهید چیزی بیاموزید باید سر سفرۀ مردگان بنشینید» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• آلن جیکوبز (Alan Jacobs) نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات انگلیسی است. او تا به حال چندین کتاب دربارۀ کتاب‌خوانی نوشته است. لذت خواندن در عصر حواس‌پرتی یکی از کتاب‌های اوست که انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را ترجمه و منتشر کرده است.••• این مطلب برگرفته از کتاب جدید جیکوبز به نام سر سفرۀ مردگان: راهنمای خوانندگان برای داشتن ذهنی آرام‌تر است.[۱] چهارم جولای روز استقلال ایالات متحده آمریکا است [مترجم].

وقتی به بن‌بست می‌رسیم، رفتن سراغ بحران‌های قبلی آرام‌بخش است

$
0
0
گفت‌وگوی اما براکس با مارتین ایمیس، گاردین — در رمان جدید مارتین ایمیس، داستانِ درون۱، خاطره‌ با داستان در هم می‌آمیزد و ایمیس خود شخصیت اصلی است. در کنار او، شخصیتی با نام مستعار جولیا حضور دارد که معشوقۀ سابق اوست و از کتاب‌هایی به قلمِ نویسندگان مرد شکایت می‌کند که در آن‌ها همیشه «مردها همۀ کارها را انجام می‌دهند». در میان بُکُش‌بُکُش‌های نویسنده در کتاب –مثلاً حین بحث از یهودستیزی، پای ازرا پاوند، ویندهام لوئیس و تی‌.‌اس. الیوت را وسط می‌کشد و آن‌ها را «دو دیوانه و یک سلطنت‌طلب» می‌نامد- لذت‌بخش‌ترین بخش‌ها جاهایی است که ایمیس به نقد خود می‌نشیند. این رمان بازبینی است از دل‌مشغولی‌های نویسنده: کریستوفر هیچنز، پدر خودش، کینگزلی، لارکین، ناباکوف، بلو، بخش مرور کتاب مجلۀ نیواستیتسمن در اواسط دهۀ ۱۹۷۰. در طول کتاب، مجموعه‌ای از زن‌ها -از جمله نسخۀ تخیلی همسر ایمیس، نویسنده‌ای به نام ایزابل فونسکا- مدام به او می‌گویند: «باورم نمی‌شود هنوز داری دربارۀ آن‌ها حرف می‌زنی».ایمیس هفتاد و یک ساله است، و هنوز اهل صحبت و بسیار خوش‌مشرب، از یک سو چون علاقمندی‌هایش با نگرانی‌های جهانی همسو است و از سوی دیگر، چون وجه خاطره‌نویسی رمان، زمینه‌ای فراهم کرده است تا جذابیت‌های قلم او در مقام داستان‌نویس به خوبی ظهور کند. هرچند برخی نام‌ها در کتاب واقعی هستند، بیشتر دیالوگ‌ها زاییدۀ ذهن نویسنده‌اند. چند سال پیش، آنه اینرایت گفت در نوشته‌های ایمیس فقط صدای خودش به گوش می‌رسد. اما داستانِ درون با رمان‌های دیگر او کاملاً متفاوت است، کمتر نمایشی است، چالاک‌تر است و بیشتر اهل گشت و گذار است، اگرچه چند عنصر ظاهرفریب هم دارد، از جمله شخصیتی محوری و (از نظر من) کاملاً ساختگی به نام فیبی فلپس (دوست‌دختر سابقی که از قضا تجلیِ معنایِ زن برای نویسنده است، یک همراه و مراقب). نویسنده دربارۀ مشغولیت‌های طول زندگی خود نگرانی‌هایی دارد و می‌خواهد بداند دقیقاً نقش خودش چه بوده است. شخصیت ایمیس می‌پرسد: «فایدۀ رمان چیست؟ چه می‌کند؟ هدفش چیست؟» از این رو، برایش این سؤال مطرح می‌شود که اصلاً به چه درد می‌خورد؟ آنگاه رمان می‌کوشد از دریچۀ عشق، مرگ و فقر پاسخ این سوالات را بدهد.روی پشت بامِ پنت‌هاوسِ ایمیس در مرکز بروکلین نشسته‌ایم؛ او و فونسِکا سال‌ها پیش، پس از آتش‌سوزی خانۀ ویلایی‌شان در بروکلین، به این آپارتمان آمده‌اند. شب قبل از دیدارمان، او از خانۀ دیگرشان در ایست همپتون به شهر آمد، آن‌ها و دو دختر بزرگشان، سلیو و فرناندا، دوران قرنطینه را پشت سر می‌گذاشتند. (دیگر فرزندان او در لاس وگاس، لندن و استانبول زندگی می‌کنند). پنت هاوس ایمیس بسیار مجلل است، اما نه در منطقه‌ای اعیانی. در کنار ساختمان آن‌ها یک دفتر وکالت قرار دارد و از بالای پشت‌بام‌، چشم‌اندازی وسیع از بروکلین قابل مشاهده است. مجمتع زندان بروکلین از دور پیداست و می‌توان مجسمۀ آزادی را دید، اما گویی صدای هر آژیری در نیویورک نیز از قیف بزرگی رد می‌شود و در این نقطه روی پشت بام پخش می‌شود، جایی که ایمیس نشسته است، با حالتی کاملاً شق‌ و ‌رق که نشان می‌دهد کمردرد دارد، کمردردی که باعث می‌شود حرکاتش آرام و خودنمایانه جلوه کند. او که از اساس فردی خوش‌بین است، اکنون امید چندانی ندارد. می‌گوید: «سر و کلۀ ترامپ که پیدا شد، دلهره داشتم اما با خود گفتم، خوبه، جالب خواهد شد. اما حالا... وحشت‌زده‌ام».چند ماه قبل، وقتی همه‌گیری کرونا برای اولین بار وارد نیویورک شد، ایمیس و همسرش تصمیم گرفتند به بریتانیا بازگردند. الان خوشحال است که برنگشتند. «نمی‌توان گفت بریتانیا بهتر از پس این ویروس برآمده است». به‌علاوه، همانطور که در رمانش می‌نویسد: «ترامپ دلیلی برای رفتن نیست، دلیلی برای ماندن است». اما انتخابات ریاست جمهوری نوامبر نوید تحولات بزرگی را با خود دارد و «خدا می‌داند چه اتفاقی قرار است بیفتد».ایمیس با طنزی تلخ می‌گوید که در سال‌های اخیر سیاست‌مداران را، از هر قوم و تیره‌ای، اشتباه گرفته است: «دربارۀ برکسیت اشتباه کردم، دربارۀ ترامپ اشتباه کردم،» نه‌تنها فکر نمی‌کردم پیروز بشود، بلکه دربارۀ اینکه چطور رئیس‌جمهوری خواهد شد هم اشتباه می‌کردم. می‌گوید: «فکر می‌کردم آدم پست احمقی است که از خوش‌شانسی به اینجا رسیده است. رأیی سبک‌سرانه به مردی سبک‌سر، آن هم در دوران آسانی. حالا دوران گرفتاری فرا رسیده و آدمی سبک‌سر به کارتان نمی‌آید. به سیاستمداری جدی نیاز دارید که بتواند رایزنی کند و کارها را به انجام برساند و سامان دهد».می‌گوید، «وقتی ابعاد واقعیِ همه‌گیری خودش را نشان داد، با خودم فکر می‌کردم: ’دیگر امکان ندارد که ترامپ بتواند مثل آب خوردن دروغ بگوید. تردیدی نیست. آخر مسئلۀ مرگ و زندگی است‘». البته، چیزی تغییر نکرد و آنچه ایمیس را به شگفت می‌آورد این است که همه‌گیری زیرکی ترامپ در درک طرفدارانش را خیلی خوب نشان داد. «او می‌داند که دیگر دورویی معناداری در کار نیست. دروغگویی، گوش‌بری و لاشخورصفتی از نظر مردم مایۀ افتخار است؛ آن‌ها به وفاداری در ازدواج همان‌قدر اهمیت می‌دهند که به مختصری کسری بودجه. این انتخابات رفراندومی برای سنجش شخصیت آمریکایی‌ها است و نه عملکرد ترامپ».در این فضا، رفتن سراغ بحران‌های قدیمی و داستان‌های قدیمی آرامش‌بخش است، کاری که ایمیس در این رمان جدید انجام می‌دهد. زمان‌هایی که در ظاهر تلخ‌ترین دوران‌ها بوده‌اند و بااین‌وجود آدم آن‌ها را پشت سر گذاشته‌ است: مرگ خواهرش سالی، هیچنز، و روابط عاطفی رنگارنگش. به نوعی این رمان برشی از یک دورۀ زندگی او است، و آن‌قدر آگاهانه است که نمی‌توان آن را فقط حاصل نوستالژی دانست. اما هر چه باشد، آرامش‌بخش است. ایمیس وقتی از رفاقت کینگزلی و لارکین، الیزابت جین هواردِ رمان‌نویس، تسلی‌بخشیِ شعر، یا نامادری‌اش می‌نویسد، آن‌قدر دلگرم‌کننده و درخشان است که گشت و گذار، شانه به شانۀ او، مسرت‌بخش است. صحنه‌هایی که در آن‌ گفت‌وگوهایش با هیچنز در دهۀ ۷۰ را شرح می‌دهد، شخصی‌ و کسالت‌آورترند؛ نهارهایی طولانی و پر از نوشیدن، در دوره‌ای که هر دو مرد در استیتسمن کار می‌کردند. این بخش‌ها هدفی ندارند جز یادآوری خاطرات نویسنده از رفیق قدیمی‌اش. با این همه، نمی‌توان از آن‌ها لذت نبرد.ایمیس ابتدا ده سال پیش تصمیم گرفت این کتاب را بنویسد ولی کار خوب پیش نرفت. «زیادی سرد بود. زندگی در آن جاری نبود. حدود ۱۸ ماه عمرم را تلف کردم و بعد خودم را مجبور کردم از اول آن را بخوانم و انگار سرتاسر آن خاکستر مرده پاشیده بودند. همۀ آدم‌هایش آن موقع هنوز زنده بودند؛ لارکین نه، ولی کریستوفر زنده بود. و سال [بلو که یکی از شخصیت‌های رمان هم هست] هنوز سرحال بود. آن نوشته‌ها را به کلی کنار گذاشتم و رمان دیگری نوشتم که خیلی خوب پیش رفت».مشکل آن کتابِ مرده چه بود؟ «یکی دو باری چنین حسی داشته‌‌ام، به بن‌بست می‌رسید، انگار همه چیز از ناخودآگاه سرچشمه می‌گیرد، اما در خودزندگی‌نامه‌، ناخودآگاه جایی ندارد. به درد نمی‌خورد. اما یاد می‌گیرید کاری کنید که ناخودآگاهتان به دلخواه شما عمل کند. اگر وقتی به بن‌بست می‌رسید، واقعاً بتوانید ناخودآگاهتان را ورزیده کنید...». ژست او طوری است که می‌شود فهمید منظورش وضعیت موجود جهان است. «زیدی اسمیت در این باره نوشته است،» این را که می‌گوید کمی ناراحت به نظر می‌رسد؛ مجموعه جستارهایی که اسمیت در دوران قرنطینه نوشته، با عنوان اشارات۲در آگوست منتشر شد. «این زکاوت زیدی را می‌رساند که در این باره در قالب جستار نوشته است، زیرا دو سه سالی طول می‌کشد تا داستان‌های پخته‌ای از دل اتفاقات در بیایند، در حادثۀ یازده سپتامبر هم همینطور بود. در ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ رمان‌های متعددی دربارۀ یازده سپتامبر منتشر شد؛ دن دلیلو، کلیر مسعود، جِی مک‌اینرنی؛ این کار زمان لازم دارد. هوارد یاکوبسن را که یادتان است- او را دوست دارم- اما او آن رمان پیشی۳ را دربارۀ ترامپ نوشت. آخ. ۲۰۱۶ یا ۲۰۱۷ بود که آن را نوشت و من با خودم فکر کردم، آخر مگر نمی‌دانی این‌طور مسائل چطور پیش می‌رود؟»مانند بیشتر افراد، تجربۀ قرنطینه برای ایمیس هم بالا و پایین‌هایی داشته است. «اینکه چطور از خواب بیدار می‌شوید، به شکلی ترسناک –یا شوم- پرمعنی و عمیق است؛ اولین فکرهایی که به سرتان می‌زند. عادت داشتم بیدار شوم و بلافاصله ترکیبی از حرص و کنجکاوی من را از تخت بیرون می‌کشید. حالا بیدار می‌شوم و گاهی فکر می‌کنم: ’خوب، بپذیر که تو افسرده‌ای. رسماً افسرده‌ای.‘ به حرف میشل اوباما فکر می‌کنم که می‌گفت همۀ ما سطح پایینی از افسردگی را داریم و شاید باید حق این مقدار افسردگی را برای خودمان قائل باشیم. برایم خیلی دشوار بوده که منظم کار کنم و گاهی می‌گویم: ’خب، دارم استراحت می‌کنم.‘» این اوضاع که همیشگی نیست. «اخلاق کاری پروتستان با این حرف مخالف است. در خانه‌ای که من بزرگ شده‌ام از واژۀ ’خدا‘ خبری نبود اما اخلاق در سراسر آن نفوذ کرده بود. یادم است یک بار با همسرم و دوست مشترکمان در پاریس مشغول نوشیدن بودم؛ و واقعاً معذب بودم فکر می‌کردم یک ایرادی هست».نابودکننده است. «همینطور است. واقعاً مزخرف است».ایمیس نوعی ستیزه‌جویی در خود دارد که نمی‌توان تصور کرد برای مدت زیادی مهار شود. در ژانویه، متنی را امضا کرد که امروز به نامۀ هارپر معروف است، تقاضانامه‌ای علیهِ فرهنگ فسخ۴ که در آن بسیاری از نویسندگان و متفکران به چپ‌گرایان هشدار دادند که دست از ادامه و تقویتِ «یک‌رنگیِ ایدئولوژیک» بردارند. این نامه طوفانی ناتمام را در رسانه‌های اجتماعی بر پا کرد. اینکه خود ایمیس گرفتار فرهنگ فسخ نشد، بی‌شک فقط به خاطر زمان‌بندی است؛ همۀ تخطی‌های او خیلی زود اتفاق افتادند.بااین‌حال، اینطور نیست که انتظار چنین برخوردارهایی را نداشته باشد. این روزها هر وقت بتواند بنویسد، روی داستان کوتاهی درباره زجرکشی کار می‌کند. می‌گوید: «آنچه بر سر احمد آربری آمد نمونه‌ای کامل از زجرکُش‌کردن بود». به مرد سیاه‌پوست بیست‌وپنج ساله‌ای اشاره دارد که وقتی برای پیاده‌روی از خانه بیرون رفته بود، دو مرد سفیدپوست به او شلیک کردند و او را کشتند، حادثه‌ای که در ماه فوریه در شهری در ایالت جورجیا رخ داد. «’دستگیری یک شهروند‘ به این خاطر که چهرۀ او شبیه ’توصیف چهره‘ مظنونی سیاه‌پوست بوده است. در نتیجه آن دو اسلحه‌شان را درمی‌آورند، سوار وانتشان می‌شوند و به دنبال او می‌روند. خب این زجرکشی است دیگر. ماجرای تریوان مارتین به یقین زجرکشی بود. اتفاقی که برای جورج فلوید افتاد زجرکشی نبود؛ قتل به دست پلیس بود که خودش تراژدی بزرگ دیگری است. فیلم کاوین، همان افسر پلیس، را دیدیم که زانویش را روی گردن او گذاشته و صورتش را تماشا می‌کند. ظاهراً کارش عمدی است. نُه دقیقه طول می‌کشد؛ چقدر بی‌رحمانه. این لکه ننگ آمریکا است و به این سادگی هم پاک نمی‌شود. کسی برده‌داری را جنایتی اولیه نامیده بود؛ شما مالک روح و جسم فرد می‌شوید. این کار سفیدپوستان اهل جنوب را هم نابود کرد.» ایمیس می‌گوید امیدوار است یک مجموعه داستان کوتاه در این باره بنویسد هرچند «پسر، یعنی عمرم قد می‌دهد؟»شاید حق با او باشد. بسته به اینکه داستان‌ها چطور قوام پیدا کنند، مجموعه داستانی درباره برده‌داری به قلم ایمیس شاید مستعد تهمت تصاحب فرهنگی۵ باشد، چیزی که «تمام اجزای وجودم در برابرش مقاومت می‌کنند. چنین چیزی یک بیانیۀ ضدهنری است. ضدخلاقیت است. تصاحب به معنای بدون اجازه برداشتن است، اما خب از چه کسی باید اجازه بگیرید؟ از هر طرف بروید به همین‌جا می‌رسید. من برای نوشتن دربارۀ طبقۀ کارگر در لیونل آسبو۶به بن‌بست رسیدم. با اینکه از وقتی شروع به نوشتن کرده‌ام همواره دربارۀ آن‌ها نوشته‌ام».اتهامات دیگری هم در کار بوده‌اند. ایمیس اشاره می‌کند که سی سال پیش، او به خاطر برخی وجوه رمانش، میدان‌های لندن۷، به درد سر افتاده، به‌ویژه به‌خاطر شخصیت نیکولا سیکس، که ترتیب قتل خود را داده است: «دو داور جایزۀ بوکر به شدت مخالفت کردند و گفتند این ایده جنسیت‌زده بوده است». اما به گفتۀ ایمیس، موریال اسپارک همین ایده را در صندلی راننده۸ به کار گرفت و هیچ کس خم به ابرو نیاورد. بسیاری بحث می‌کنند که دلیلی ندارد مردی نتواند مانند یک زن بنویسد، یا سفیدپوستی مانند یک سیاه‌پوست، اما وقتی کار درست انجام نشود، شکست تخیل اغلب فراتر از ملاحظات ادبی درگیر ملاحظات سیاسی هم می‌شود، به ویژۀ سیاست امتیازخواهی.آدم شک می‌کند که نکند ایمیس مانند بیشتر موضوعات دیگر، دوست دارد نظر رفیق قدیمی‌اش کریستوفر هیچنز را بشنود. هیچنز در سال ۲۰۱۱ بر اثر سرطان فوت کرد و ایمیس هنوز هم با او صحبت می‌کند. «هر روز نه. بعضی روزها دوست دارم چیزی به او بگویم. بپرسم نظر او چیست». تصور می‌کند هیچنز هنوز همین اطراف است، انگار هاله‌ای از او را حس می‌کند، از آن نشانه‌هایی که هیچنز کلاً قبول نداشت. «هیچ چیز فراطبیعی‌ای را برنمی‌تافت». اما این تصور آرامش خاصی به ایمیس می‌دهد و خودش هم از آن در شگفت است.در این رمان جدید، بین توصیفات دوستی پدرش کینگزلی با لارکین و رابطۀ ایمیس با هیچنز نوعی تقارن است، البته رابطۀ ایمیس و هیچنز، به قول خودش از برخی جهات بسیار سالم‌تر بود. «لارکین از شدت حسادت [به پدرم] داشت جان می‌داد؛ حسد جنسی هم در میان بود». میان ایمیس و هیچنز به هیچ وجه حسادت حرفه‌ای‌ نبود، اما از سوی ایمیس نوعی رشک عاطفی در کار بود. ایمیس خاطرۀ دردناک زمانی را به یاد می‌آورد که هیچنز با یک رفیق گرمابه و گلستان جدید بیرون می‌رفت، با الکساندر کاکبرن، «یک چپ‌گرای هیکلی که تازه به آمریکا آمده بود و هیچنز اشتیاق زیادی به او نشان می‌داد». ایمیس آنقدر عصبی بود که انگار دوست دخترش او را سر قرار قال گذاشته. «اصلاً منکر این حقیقت نیستم که جذابیت جسمی بخشی از رفاقت میان مردان است، حتی بین لارکین و کینگزلی. کینگزلی همیشه می‌گفت وقتی در یک جای عمومی با لارکین قرار دارد، طوری دستپاچه می‌شود که انگار بناست به دیدار یک زن برود. چون این افراد شما را سر ذوق می‌آورند، وقتی با آن‌ها هستید حس سرزندگی بیشتری دارید. من حس عاطفی به هیچنز نداشتم؛ اما حس مالکیت داشتم. و آسیب دیدم. برای خودم متأسفم. حس او به من عاطفی‌تر بود». هیچنز در خاطرات خود نوشته است که ایمیس را دوست داشته. ایمیس می‌گوید: «افسوس می‌خورم که این حس او را اصلاً جدی نگرفتم؛ به آن احترام نگذاشتم».آخر با این حس چه کار می‌توانسته بکند؟ «هیچ کاری با آن نمی‌توانستم بکنم. اما می‌توانستم بگویم: ’ببخش که این حس برایت دردناک است.‘ مطمئنم دردناک بود، کمی دردناک». ایمیس این را ملایم می‌گوید و ملایمت همان چیزی است که از رمان جدید او به ارمغان می‌برید، اگرچه این در ادبیات داستانی او نامتعارف است. این رمان مدت‌ها قبل از دورۀ ترامپ و همه‌گیری آغاز شد و در جهانی متحول پایان یافت که در آن دغدغۀ همه -و نه تنها رمان‌نویسان- این بود که بفهمند چه چیزهایی در حقیقت مهم هستند. «چشم که باز می‌کنید ۱۵ مقاله دربارۀ آخرالزمان می‌خوانید و بعد انتظار دارند خیلی عادی بروید سراغ درس و مشقتان...» او کم کم ساکت می‌شود. شاید حکمت این ماه‌ها این باشد که ارزش اکنون را دریابیم و نعمت اندیشیدن به فردا را. اشکالی ندارد آدم یک روز را تعطیل اعلام کند. «چرا این فرصت را به خودم ندهم؟»فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:.Amis,Martin.Inside Story: A novel.Knopf,2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را اِما براکس نوشته و در تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Martin Amis: I was horrified that Trump got in. Now it’s looking scary» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «وقتی به بن‌بست می‌رسیم، رفتن سراغ بحران‌های قبلی آرام‌بخش است» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• اما براکس (Emma Brockes) نویسنده و روزنامه‌نگاری بریتانیایی است. ترس و لذت (Panic and Joy) از جمله کتاب‌های اوست. براکس یکی از ستون‌نویس‌های گاردین است. [۱]  Inside Story[۲]  Intimations[۳]  Pussy [۴] Cancel culture: در سال‌های اخیر جریان بسیار قدرتمندی برای لغو سخنرانی‌ها و برنامه‌های محافظه‌کاران یا راست‌گرایان یا هر گروهی که از طرف دانشجویان اندیشه‌های غیرقابل‌دفاع دارند، در دانشگاه‌های آمریکا به وجود آمده است. نام این فرایند را که این روزها ابعاد گسترده‌تری هم پیدا کرده است، فرهنگ فسخ گذاشته‌اند [مترجم].[۵] cultural appropriation: جریان فرهنگی جدیدی در آمریکا که سفیدپوستان را از استفاده از مؤلفه‌های فرهنگی دیگر فرهنگ‌ها منع می‌کند [مترجم].[۶]  Lionel Asbo[۷]  London Fields[۸]  The Driver’s Seat

شاید راه نجات در دست مردگان باشد

$
0
0
آلن جیکوبز، هارپرز — زندگی‌کردن در عصر اینترنت بسیار شبیه تریاژ۱ در میدان جنگ است. روزهایی هستند که، بدون هجوم تبلیغاتی که با صدایی گوش‌خراش همه‌جا جار زده می‌شوند، حتی نمی‌توانیم اتومبیلمان را برای بنزین‌زدن بیرون ببریم. بنابراین یاد می‌گیریم، در اینکه به چه چیزی توجه کنیم و به چه نکنیم، بی‌ر‌حم باشیم. موارد توجه‌برانگیز بسیار زیادند و اغلب باید درلحظه تصمیم بگیریم که آیا به آن‌ها توجه کنیم یا نه. اگر بخواهیم دیوانه نشویم، باید یاد بگیریم درخواست‌هایی که می‌خواهند وقت‌گیر شوند را رد کنیم، آن‌هم بی‌درنگ و بدون ترحم.به این مشکلِ اضافه‌بار اطلاعات، ‌چیزی را اضافه کنید که هارتموت روزا، جامعه‌شناس آلمانی، «شتاب اجتماعی» می‌خواند: این اعتقاد گسترده که «’گام و سرعت زندگی‘ و، به‌دنبالش، استرس و مشغله و کمبود وقت افزایش یافته است». روزا می‌گوید تجربۀ روزمره ما از این شتاب سرشتی عجیب و متناقض دارد. از یک طرف، احساس می‌کنیم همه‌چیز خیلی سریع در جنب‌وجوش است، اما درعین‌حال احساس می‌کنیم در ساختارها و الگوهای اجتماعی گرفتار و زندانی شده‌ایم و از انتخاب معنی‌دار محروم گشته‌ایم. دانشجوی دانشگاهی را تصور کنید که برای آماده‌شدن در شغلی که ممکن است یک‌دهۀ دیگر اصلا وجود نداشته باشد کلاس برمی‌دارد. گویا هیچ راه فراری ندارد از اینکه بخواهد از خود تصویری حرفه‌ای ارائه دهد، اما به نظر هم نمی‌رسد برای دانستن اینکه آن تصویر بایستی چه‌شکلی به خود بگیرد هیچ وسیلۀ قابل اعتمادی در کار باشد. نمی‌توانید بازی را متوقف کنید، اما قواعد بازی مدام تغییر می‌کنند. فرصتی برای فکرکردن دربارۀ چیزی غیر از اکنون وجود ندارد و نااکنون به‌طور فزاینده‌ای سرشتی ناخوشایند به خود می‌گیرد و در غیریتش حتی به سرباری پریشان‌کننده تبدیل می‌شود.ویلیام جیمز در قولی مشهور گفته است: «چشم‌ها، گو‌ش‌ها، بینی، پوست و امعا و احشا به‌یک‌باره کودک را درمانده می‌کنند و او همۀ آن‌ها را به‌صورت یک سردرگمیِ بزرگ و شکوفا و پرشور احساس می‌کند». اما این تجربۀ کسانی است که پهنای باند زمانی‌شان به همین لحظه محدود شده باشد.منظور من از «پهنای باند زمانی» چیست؟ من این عبارت را از یکی از پیچیده‌ترین و دسترس‌ناپذیر‌ترین رمان‌های قرن بیستم، رنگین‌کمان جاذبه۲ اثر تامس پینچن اخذ کرده‌ام. خوشبختانه، برای درک نکتۀ اساسی‌ای که یکی از شخصیت‌های رمان بیان می‌کند، لازم نیست کل رمان را بخوانید:«’پهنای باند زمانی‘ پهنای زمان حال ماست: اکنونتان... هرچه بیشتر در گذشته و آینده زندگی کنید، پهنای باند شما ضخیم‌تر و شخصیت شما محکم‌تر می‌شود. اما هرچه حس اکنونتان باریک‌تر باشد، لطیف‌تر و ضعیف‌تر خواهید بود. ممکن است به جایی برسید که در به‌یادآوردن کاری که پنج دقیقه پیش انجام دادید، به مشکل بربخورید».افزایش پهنای باندِ زمانی به ما کمک می‌کند شرایط بن‌بستی جنون‌آمیز۳ را با کم‌کردن سرعت و درعین‌حال آزادی عمل بیشتر دادن به ما جبران کند. این مرهمی است برای روح‌های مضطرب.گرت‌گونتر فوس،جامعه‌شناس آلمانی، توسعۀ سه شکل «ادارۀ زندگی» را، در طول قرن‌ها، طرح و ترسیم کرده است. اولینشان شکل سنتی است: در این مدل، زندگیِ شما همان شکلی را به خود می‌گیرد که زندگانی افراد فرهنگ و طبقۀ شما بدان شکل است، حداقل تا زمانی که کسی به یاد می‌آورد. «امنیت و نظم» ارزش‌های کلیدی در مدیریتِ سنتیِ زندگی‌اند. مدل دوم مدیریت استراتژیک است: افرادی که از این مدل پیروی می‌کنند اهداف مشخصی در ذهن دارند (اول ورود به دانشگاهی نخبگانی، بعدا رادیولوژیست‌شدن یا شرکت خود را راه‌انداختن یا بازنشستگی در پنجاه سالگی)‌ و برنامۀ استراتژیکِ دقیقی برای رسیدن به آن اهداف طرح می‌کنند. اما فوس می‌گوید این دو مدل، اگرچه در بخش‌های مختلف جهان وجود دارند، به‌طور فزاینده‌ای با مدل سومی برای اداره زندگی جایگزین می‌شوند:‌ مدل وضعیت‌محور. مدل وضعیت‌محور از نظام‌های اجتماعی جدیدی ناشی شده است که به‌طوری بی‌سابقه پویا و سیال‌اند. افراد وقتی بشنوند ممکن است کامپیوترها جایگزین رادیولوژیست‌ها بشوند، کمتر برای رادیولوژیست‌شدن برنامه می‌ریزند. این افراد کمتر برای راه‌اندازی یک شرکت برنامه‌ریزی می‌کنند وقتی هر تجارتی که بدان متمایل باشند، ممکن است تا یک دهۀ دیگر اصلا وجود نداشته باشد یا شاید دچار تحولاتی شود که نمی‌توان آن‌ها را پیش‌بینی کرد. آن‌ها کمتر برای بچه‌دارشدن برنامه‌ریزی می‌کنند، وقتی نمی‌دانند این بچه‌ها قرار است در چگونه جهانی (از نظر آب‌وهوا و به همان‌اندازه از نظر جامعه و فناوری) بزرگ شوند. آن‌ها حتی ممکن است نخواهند برای جمعۀ هفتۀ بعد برنامۀ شام‌خوردن با دوستشان را هماهنگ کنند، زیرا چه کسی می‌داند از حالا تا آن وقت چه گزینۀ بهتری ممکن است پیدا شود؟اگرچه مدیریت وضعیت‌محورِ زندگی به‌وضوح از مدل استراتژیک متمایز است، اما بااین‌حال آن هم نوعی استراتژی است: روشی برای کنارآمدن با شتاب اجتماعی. اما این مدل همچنین تأمل جدی دربارۀ ارتقادهنده‌های زندگی را کنار می‌گذارد یا دست‌کم نوید کنارگذشتن آن را می‌دهد. شما نهایتاً بتوانید فقط لحظه را مدیریت کنید. رزا یادآوری می‌کند که رابطۀ نزدیکی وجود دارد بین اضطراب و افسردگی با این تجربه‌های جاریِ مشترک: تجربۀ شتاب اجتماعی، تجربۀ اینکه زمان به‌نحوی از دست دررفته، تجربۀ محدودشدن مدیریت زندگی در مدل وضعیت‌محور. احساسِ بودن در «بن‌بستی جنون‌آمیز» به‌شدت مشخصۀ شخص افسرده است.بنا دارم ادعا کنم یکی از بهترین کارها، هنگام مواجهه با این اندوه متناقض‌نما، گوش‌دادن به کسانی است که در گذشته‌ یا دورند: هم‌سفره‌شدن با مردگان. نمی‌خواهم اینجا پیشنهاد کنم که خواندن کتاب‌های قدیمیْ درمانی برای افسردگی است، اما گسترش پهنای باند زمانی‌مان، که خواندن کتاب‌های قدیمی می‌تواند سهم مهمی در آن داشته باشد، می‌تواند محافظی باشد در برابر گرایش‌های اندوه‌زا: ساحلی به‌هنگامِ طوفان، هرچند کوتاه‌مدت.زیرا وقتی طوفان -طوفانی که می‌تواند، به‌قول رویارد کیپلینگ، «خدایان بادخیز بازار» را هم بلند کند، خدایانی که به ما فشار می‌آورند و خودشان به‌دست نیروهای بزرگ‌تری تحت‌فشار قرار می‌گیرند، نیروهایی که آن‌ خدایان کنترلشان نمی‌کنند‌- لنج شکنندۀ شما را در آن دریای بزرگ به تلاطم می‌اندازد، یک روز از خواب بلند می‌شوید و تعجب می‌کنید که چگونه سر از جایی درآوردید که اکنون آنجایید، جایی که هیچ‌وقت نمی‌خواستید آن‌جا باشید، جایی که ترجیح می دادید آنجا نباشید. نه، فکر می‌کنید مدل کاملاً وضعیت‌محور راهی برای زندگی نیست. نمی‌توانید از این ضرورت فضیلتی بیرون بکشید، مهم نیست چقدر سریع چیزها تغییر کنند، زیرا آن جریان‌ها همواره از ما چابک‌ترند و همچنین هدفمندتر؛ افرادِ بسیار بسیار زیادی وجود دارند که حقوق خیلی خوبی می‌گیرند تا کدی بنویسند که تعیین کند موقعیت ما چه‌طور بشود و چگونه به آن واکنش نشان دهیم. آن‌ها مسلماً در میان خدایان بازار قرار دارند. خواندن کتاب‌های قدیمی صرفاً راهی نیست برای فرار از وضعیت فعلیِ بن‌بست جنون‌آمیزمان، سیل داده‌ها، و اقتضای مدیریت لحظه به لحظه (اگرچه، به نظر من، فرار گاهی اصلاً چیز بدی نیست). بلکه این کار نوعی عقب‌نشینی منطقی است؛ چندبار نفس‌کشیدن قبل از اینکه دوباره وارد میدان شوید. فرصتی است برای تأمل، با وام گرفتن عبارتی از ترومن کاپوتی، یادآوری وجود «دیگر صداها، دیگر اتاق‌ها»: افرادی با نگرانی‌ها، امیدها و ترس‌هایی کاملاً متفاوت با ما اما با قابلیتِ این تشخیص که احساساتشان انسانی است، درست به همان اندازه‌‌ای که احساسات ما انسانی است. در مواجهه با گذشته، ما خود را از صحنه به در می‌کنیم، تا اینکه به‌ناچار دوباره میانِ صحنه بودن را از سر بگیریم، شاید با درکی بهتر. می‌دانم که استدلال به نفع کتاب‌های گذشتگان کاری دشوار است. اما می‌خواهم بگویم نمی‌توانید مکان و زمانی که در آن هستید را با غوطه‌وری در آن درک و فهم کنید، بلکه عکس این مطلب درست است. باید به بیرون و دور و عقب و جلو گام بردارید و مرتباً این کار را تکرار کنید. آن‌وقت به همنیجا و اکنون بازگردید و بگویید: ‌«اَه، همین است که هست».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Jacobs, Alan. Breaking Bread With the Dead: A Reader’s Guide to a More Tranquil Mind. Penguin,2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آلن جیکوبز نوشته و با عنوان «No Time But the Present» در شمارۀ اکتبر ۲۰۲۰ مجلۀ هارپرز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «شاید راه نجات در دست مردگان باشد» و ترجمۀ حمیدرضا کیانی منتشر کرده است.•• آلن جیکوبز (Alan Jacobs) نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات انگلیسی است. او تابه‌حال چندین کتاب دربارۀ کتاب‌خوانی نوشته است. لذت خواندن در عصر حواس‌پرتی یکی از کتاب‌های اوست که انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را ترجمه و منتشر کرده است.••• این نوشتار برشی است از کتاب سر سفرۀمردگان که انتشارات پنگوئن آن را منتشر کرده است.[۱] واژهٔ تریاژ از فعل فرانسوی trier به معنای جداکردن و سواکردن مشتق شده و به زمانی برمی‌گردد که، در جنگ، بیماران بدحال را از کسانی که می توانستند به نبرد بازگردند جدا می‌کردند [مترجم].[۲] Gravity’s Rainbow[۳] frenetic standstill

نگاهی به داستان نوشته‌شدن رمان‌های فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰

$
0
0
گروه نویسندگان،گاردین — داگلاس استوارت، شاگی بِین۱من بچه‌ننه‌ام. همیشه همینطوری بوده‌ام. هیچ‌وقت پدرم را ندیدم.مادرم زنی جذاب و باهوش و نترس و سرسخت بود. قلب مهربانی داشت و به زندگی‌اش افتخار می‌کرد. او زخم‌هایی خورده بود که عشقِ من نمی‌توانست درمانشان کند. مادرم الکلی بود و نوشیدن در تمام خاطراتی که از او دارم حضور دارد. یک روز، وقتی شانزده سالم بود و مدرسه بودم، تک و تنها در خانه، از دنیا رفت. برای آن روحِ آتشین‌مزاج و پرشور و شر، خروجی غیرمنتظره و نامحسوس به‌شمار می‌رفت.وقتی با والدی الکلی بزرگ شوید، سازوکارها، راهبردها و ترفندهایی پیدا می‌کنید تا هم از رفتارهای بیمارگون آن‌ها جان سالم به‌در ببرید، هم تا آنجا که می‌توانید خودِ آن‌ها را حفظ کنید. وقتی هنوز خیلی کوچک بودم، وقتی مستی‌اش به جای ناجور یا ترسناکی می‌کشید، تلاش می‌کردم تا با منشی‌بازی حواسش را از نوشیدن پرت کنم. قلم و کاغذی برمی‌داشتم و خاطراتی که او بالا می‌داد را می‌نوشتم. او همیشه اول صحبت‌هایش را به حرف‌های رسوایی‌آمیزی دربارۀ الیزابت تیلور اختصاص می‌داد. و هرگز هم خیلی از این قضیه جلوتر نمی‌رفتیم. اگرچه غالب بخش‌های شاگی بین داستان است، اما در قلب آن، خاطراتی نشسته است که از مادرم دارم، از درگیری‌اش با نوشیدن، با مردها، با رؤیاهای معصومانه‌اش. حالا سی سال گذشته و هنوز هر روز دلم برایش تنگ می‌شود.من قرار بود که وقتی بزرگ شدم، طراح پارچه شوم. ولی دلم می‌خواست ادبیات انگلیسی بخوانم و نویسنده شوم، اما در دنیای کودکی من، پسربچه‌ها چنین کارهایی نمی‌کردند. ادبیات انگلیسی مخصوص طبقۀ متوسط بود؛ حتی کلمۀ ادبیات انگلیسی در منتهای شرقیِ گلاسکو، گوش‌خراش و خطرناک به‌شمار می‌رفت. به‌عنوان پسربچه‌ای که در خانه‌های مساعدتیِ شهر زندگی می‌کرد، فرو کردنِ سرتان توی یک کتاب، به معنی این بود که خودتان را گرفته‌اید و مثل زن‌ها رفتار می‌کنید؛ و اگر منصف باشیم، واقعاً هم همینطور بود. من در کارخانه‌های نساجی کار یاد گرفته بودم –صنعتی سخت و اسکاتلندی- و در نهایت کارم در نیویورک ختم شد به طراحی لباس‌های کشباف برای برندهای بزرگ آمریکایی. آنجا دنیایی بود سراسر متفاوت از دنیایی که از آن آمده بودم. به خودم افتخار می‌کردم پیشرفت کرده‌ام، اما ناراضی بودم. نیاز داشتم که بنویسم. زندگی‌ام به دو قسمتِ متمایز از هم تقسیم شده بود که نمی‌توانستم آن‌ها را با هم آشتی بدهم. دلم برای بچگی‌ام در گلاسکو تنگ شده بود، هنوز دوستش داشتم. برای همین تصمیم گرفتم شاگی بین را بنویسم به امید اینکه بتوانم به او برگردم.حقیقت انکارناپذیر این است که گلاسکویی‌ها خونگرم‌ترین، شوخ‌ترین و دلسوزترین آدم‌های روی زمین‌اند که در سرسبزترین، نامحترمانه‌ترین و زمینی‌ترین شهرِ دنیای مسیحیت زندگی می‌کنند (گفتم که خیلی هم خوش‌قیافه هستیم؟) اما این هم راست است که ممکن است اعتماد‌به‌نفس نداشته باشیم و تحقیر و توهین‌هایمان می‌تواند فلج‌کننده باشد. به‌دلیلِ نوع تربیتم، احساس می‌کردم خیلی شبیهِ شارلاتان‌هایی هستم که مخفیانه می‌نویسند و به هیچکس چیزی نمی‌گویند (به غیر از همسرم). آخر هفته‌ها، کل ساعت‌های صبح، چندخطی توی مترو؛ زندگی‌ام حولِ شغلی سریع می‌گشت که ملزومات زیادی داشت و من تلاش می‌کردم تا خودم را سازگار کنم و هر چه در حاشیه‌های زندگی‌ام وقت گیر میاورم، صرفِ نوشتن کنم. سفرهایی به کارخانه‌هایی در شرقِ دور ترتیب می‌دادم، چون ۱۴ ساعتِ بدون مزاحمت در هواپیما، برای من، حکمِ غارِ نویسنده‌ها را داشت.مردانی که در ساحل غربی اسکاتلند زندگی می‌کنند، به ابراز احساسات لطیف شهره نیستند. ادبیات داستانی به من اجازه می‌دهد دست به تجربۀ چیزهایی بزنم که در دیگر ساحت‌های زندگی نمی‌توانم ابرازشان کنم. ده سال طول کشید تا این رمان را بنویسم، چون دنیایی که داشتم می‌آفریدم برایم بسیار آرامش‌بخش بود. عاشق وقت‌گذراندن با این شخصیت‌ها بودم، حتی شرورترین حرامزاده‌هایشان. نمی‌خواستم ایامی که با آن‌ها می‌گذرانم به پایان برسد. نامزد شدن در جایزۀ بوکر همه‌چیز را عوض کرد. دروغ نگویم، واقعاً شگفت‌زده شدم. بعد از آرام گرفتن شوک این خبر، عمیقاً احساس قدردانی می‌کردم. فوق‌العاده است که یک‌دهه کار من تأیید شده است. اما از آن مهم‌تر، امیدوارم نامزد شدن شاگی در دنیای وارونۀ صنعتِ نشر، یادآور این باشد که هنوز جایی برای داستان‌هایی از هر پس‌زمینه و طبقۀ اجتماعی‌ای وجود دارد.اونی داشی، شکر سوخته۲هشت‌سال قبل، نوشتنِ شکر سوخته را تکه تکه شروع کردم، قایق‌های کوچکی برای فرارکردن از کار دیگری که مشغول انجام‌دادن آن بودم. به هند رفته بودم تا به‌عنوان مدیر هنری مشغول به کار شوم و دربارۀ هنر بنویسم. اما در آخر، این داستانی بود که جمع کردم.واقعیت این است که من کاملاً احساس آوارگی و سردرگمی می‌کردم. همه این را می‌دانستند، فقط درباره‌اش حرفی نمی‌زدیم.نوشتن دربارۀ هنر برایم شبیهِ نمایشی مضحک جلوه می‌کرد؛ متن هیچ‌وقت نمی‌توانست به‌درستی دربارۀ خودِ موضوعات حرف بزند، و هیچ‌وقت نمی‌توانست روی پای خودش بایستد. من علاقه داشتم تا چیز دیگری را به زبان بیاورم؛ نوعی از نوشتن که با هنر از در گفت‌وگو درآید یا، در برابر آن دست به مقاومت بزند.داستان‌نویسی شکلی بود که مقاومت من به خود گرفت. اولین واژه‌ها را در خانۀ مادربزرگم در شهر پون روی کاغذ آوردم، شهری که در نهایت محلِ وقوع اتفاقات داستان شد. تصاویری که در ذهنم داشتم روشن بودند. مادری و دختری، زنی با انعکاسی در هم شکسته، نقاشی‌ای که بخشی‌ از آن پاک شده است.در فرایند نوشتن هر جمله لذتی را کشف کردم، نوعی اخلاصِ این‌جهانی. می‌توانستم در داستان ناپدید شوم، بی‌آنکه این تجربه را با کس دیگری قسمت کنم. خیلی زود فهمیدم که دارم یک رمان می‌نویسم، اگرچه رمان خیلی خوبی نبود. پیش‌نویس اول، به چندین و چند پیش‌نویس رسید، و رفته رفته یاد گرفتم که چطور از خلال اشتباهاتم بنویسم.خاطرات همیشه یکی از اصلی‌ترین درون‌مایه‌های رمان بوده است، اما وقتی چهارسال پیش، تشخیص دادند که مادربزرگم به آلزایمر مبتلا شده است، به ضرورتی عاجل تبدیل شد. شروع کردم به تحقیق‌کردن دربارۀ فراموشی و چیزهایی که در این زمینه آموختم راهشان را به کتاب باز کردند.دست‌نویسی که در نهایت قرار بود به چاپ برسد را در دوبی نوشتم، هفت‌سال بعد از آنکه کار را آغاز کردم. احساس می‌کردم در مقایسه با آن کسی که این‌همه سال قبل، نوشتن را شروع کرده، به آدم متفاوتی تبدیل شده‌ام.وقتی ویراستارم با من تماس گرفت و خبرِ نامزدشدن کتابم در جایزۀ بوکر را داد، لذتی نیابتی بردم، مثل رضایتی که به آدم دست می‌دهد وقتی کسی که خیلی دوستش دارید، مورد تمجید و تحسین واقع می‌شود. فکر می‌کنم دلیلش این باشد که بین من و آن کتاب فاصله‌ای در حال بازشدن است، میان کسی که آن را نوشته است، و کسی که الان هستم. احساس می‌کنم روزی خوانندگانِ رمان این فاصله را پر خواهند کرد و راهی پیش پایم خواهند گذاشت تا دوباره به آن بازگردم.برندون تیلور، زندگی واقعی۳من زندگی واقعی را وقتی شروع کردم که در یک آزمایشگاه تحقیقاتی کار می‌کردم. در آن دوران، تمرکز روی نوشتنِ داستان‌های کوتاه بود، اما کارگزار ادبیِ آن زمانم، توصیه کرد که بهتر است یک رمان بنویسم. خودم هیچوقت نمی‌خواستم رمان بنویسم، اما به نظر می‌رسید نمی‌توانم در آرامش داستان بنویسم، مگر آنکه یک رمان هم نوشته باشم. به همین خاطر بود که فکر کردم که چطور کتابی می‌خواهم بنویسم و به ایدۀ نوشتن رمانی دانشگاهی رسیدم، چون علاقۀ زیادی به این ژانر داشتم و بیشتر زندگی‌ام را نیز در دانشگاه یا اطراف آن گذرانده‌ام. ایدۀ اینکه کتاب در دنیای علم بگذرد، از این مسئله هم نشئت می‌گرفت که این چیزها دمِ دستم بود. تصمیم گرفته بودم که وقت زیادی را صرفِ رمان‌نویسی نکنم. می‌خواستم برگردم به نوشتنِ داستان‌های کوتاه؛ به آن راهِ سریع‌تر داستانی‌کردنِ اتفاقاتی که به نظر می‌رسید بخش‌هایی از زندگی‌ام را ساخته‌اند یا چیزهایی که همیشه دربارۀ آن‌ها فکر می‌کردم.البته رمان در فرایند نوشتنش تغییر کرد، داستان‌ها همیشه همینطور می‌شوند. کم کم شخصیت‌ها و گرفتاری‌هایشان واقعاً برایم مهم شدند. پنج‌هفتۀ فشرده را روی کتاب گذاشتم، و در آن روزها جز نوشتن و انجام‌دادن کارهای آزمایشگاه هیچ‌کار دیگری نکردم، و گاهی این دو تا کار را همزمان انجام می‌دادم. از صفحۀ نرم‌افزار وُرد می‌رفتم سراغِ زنجیرۀ داده‌های میکروسکوپ و دوباره برمی‌گشتم، در هر ساعت، بارها این کار را تکرار می‌کردم. زندگی‌ام در آن روزها همین بود و بس.وقتی کارم تمام شد، ارتباطم با آن کارگزار قطع شد و فکر می‌کردم که رمانم هیچ‌وقت منتشر نخواهد شد. بعد هم، وقتی کتاب را به ناشرم فروختم، گمان می‌کردم عمرِ خیلی کوتاهی خواهد داشت. بنابراین وقتی به هر قدمی فکر می‌کنم که برداشته شده است تا کتاب به دست خوانندگان برسد، شگفت‌زده می‌شوم که مردم کتاب را خوانده‌اند و از آن لذت برده‌اند و خودشان را در آن دیده و تصدیق کرده‌اند. احساس می‌کنم کتابم حیاتی مستقل از من خواهد داشت، و حالا دیگر به خوانندگان تعلق دارد.دیان کوک، برهوت تازه۴وقتی نوشتن آن چیزی که در نهایت به رمانم، برهوت تازه، تبدیل شد را شروع کردم، دو مشغولیت فکری داشتم. یکی اینکه دربارۀ رابطۀ میان دنیای طبیعی و دنیای متمدن بنویسم و دیگری اینکه دربارۀ مادرها و دخترها بنویسم. با ایده‌های بزرگی دربارۀ تغییر اقلیم شروع نکردم، میلی هم برای نوشتنِ داستانی ویران‌شهری و دندان‌گیر نداشتم. آرزوهایم ساده‌تر از این‌ها بود. می‌خواستم نشان بدهم که چطور طبیعت روی مردم اثر می‌گذارد و رابطه‌ها را تغییر می‌دهد.کتاب در فضایی تخیلی آغاز می‌شود. باریکه‌ای وسیع و خالی از سکنه. یک بیابان. آخرین بیابان از نوعِ خود. من این ایده را از همان ابتدای کارم داشتم، وقتی هنوز مشغول نوشتن داستان‌هایی بودم که اولین کتابم، یعنی انسان‌ها در برابر طبیعت۵ را ساخت. یک روز را صرف نوشتن یادداشت‌هایی دربارۀ این مکان خیالی کردم، و اینکه داستان چطور می‌تواند باشد، دربارۀ چه کسانی باید باشد و بعد هم آن را کناری گذاشتم. و با وجود اینکه خیلی زیاد به آن فکر می‌کردم، چند سال گذشت تا دوباره آن را دستم گرفتم.در دورانی که برهوت تازه را می‌نوشتم، به‌ندرت درباره‌اش حرف می‌زدم، اما وقتی چیزی می‌گفتم آن را رمانی «پساآخرالزمانی» توصیف می‌کردم. در ذهن من، دنیای آینده خیلی شبیه دنیای امروز ماست، ولی به شکلی بدتر. دنیایی که در آن همۀ چیزهایی که از نظر سیاسی، فرهنگی و زیست‌محیطی نگران آن‌ها هستیم، پیشاپیش رخ داده‌اند چرا که نمی‌توانستیم یا نمی‌خواستیم جلوی آن‌ها را بگیریم. اما برای آدم‌های کتاب من، هیچ لحظۀ تعیین‌کننده‌ای وجود ندارد. فاجعه‌ای رخ نداده است که زندگیِ آشنای آن‌ها را زیر و زبر کرده باشد. نه حمله‌ای، نه ویروسی، نه کودتایی. فرسایشی طولانی در جریان است. زورهای آن‌ها مثلِ روزهای ما خواهد بود، مملو از ناخشنودی‌ها و لذت‌ها، لحظه‌هایی که احساس بی‌قدرتی و افسردگی می‌کنند، اما در کنار آن‌، همیشه دلایلی برای زنده‌ماندن و نجات‌یافتن هست. این چیزی بود که در فرایند نوشتن به آن علاقه‌ داشتم. پیداکردنِ چیزی که به زندگی ارزش زیستن در دنیایی را می‌بخشد که به شکل روزافزونی خصومت‌بار و پرخاشگر می‌شود.در همان حین که این کتاب را می‌نوشتم، قایقِ سوگواری برای مادرم را پیش می‌راندم که در این دوره از دنیا رفت. چندین‌بار از این سوی کشور، به آن سو رفتم تا شاید جایی را پیدا کنم که شبیه خانه باشد، حتی اگر شده، برای مدتی کوتاه. و بعد از اضطراب و جراحت روحی‌ای که به خاطرِ ناباروری‌ام کشیده بودم، مادر یک دختر شدم و به شکلی تازه برای مادر خودم هم سوگواری می‌کردم. رمان‌ها فُرمی از کار هنری‌اند که وقتی در حال نوشته‌شدن‌اند، زمان را در خودشان جذب می‌کنند و وقتی دارند خوانده می‌شوند هم چنین می‌کنند. شاید گروه دیگری از داوران جایزۀ بوکر، که در سال دیگری رمان‌ها را می‌خوانند، توجهی به رمانی آینده‌نگر دربارۀ مادرها و دخترها و زمین و قدرت و تغییراقلیم و دنیای طبیعی و فقدان نداشته باشند. خوشحالم که این داوران این توجه را داشته‌اند.سیتسی دانگرمبگا، این بدنِ عزاخواه۶در اوایل نوجوانی، تنها کتابی که خوانده بودم و داستان دختر آفریقایی سیاه‌پوستی را بازمی‌گفت، بچۀ آفریقایی۷کامارا لین بود. وقتی خواندمش، مسحور دیدنِ دختری سیاه‌پوست مثل خودم در ادبیات داستانی شدم. دنبال دیگر داستان‌هایی گشتم که دربارۀ دختران سیاه‌پوست باشد، اما چیزی پیدا نکردم. از آنجا که آدم عمل‌گرایی هستم تصمیم گرفتم خودم این شکاف را پر کنم. برایم مهم بود که شخصیتِ زن جوان سیاه‌پوستی را روایت کنم که چیزی می‌خواهد، فکر می‌کند می‌تواند آن را داشته باشد و آماده می‌شود تا وارد عمل شود و به دستش آورد، حتی اگر اتفاقات عجیب‌و‌غریبِ قابلِ ملاحظه‌ای بیفتد.این بدنِ عزاخواه جلد سوم یک سه‌گانه است. نوشتن آن را در سال‌های دهۀ ۱۹۸۰ آغاز کردم، یعنی چندسال بعد از به استقلال‌رسیدن زیمباوه. امید به این کشور جدید الهام‌بخش داستانم بود. بعد از آنکه جلد اول، شرایط عصبی۸، در سال ۱۹۸۸ به انتشار رسید، ناشر از من خواست تا دنباله‌ای برای آن بنویسم. من کتابِ نه۹ را در سال ۲۰۰۶ منتشر کردم، اما برایم روشن بود که داستان هنوز ناتمام است.وقتی کار روی این بدنِ عزاخواه را شروع کردم، امید به آن کشور جدید، دود شده و به هوا رفته بود. روشن بود که ما در مسیری رو به قهقهرا گام برمی‌داریم و این تنزل انسان‌ها را به پرتگاه خواهد کشاند. می‌خواستم ببینم چه شد که زیمباوه‌ای‌ها به چنین وضعیتی دچار شدند. طرح من این بود که هر ملتی از مردمانش تشکیل شده است، بنابراین هیچ‌ ملتی نمی‌تواند سالم‌تر از مردمانش باشد. در همان حال، می‌خواستم به مسئولیت فردی آدم‌ها در انتخاب‌هایی که انجام می‌دهند هم اشاره کنم. می‌خواستم زنان را به مرکزِ بحث دربارۀ عاملیتِ فردی بکشانم. نامزدی در فهرست نهایی جایزۀ بوکر باعث شد احساس کنم تلاش‌ها و آرزوهای من بجا بوده است.مازا منیسته، شاه سایه۱۰تصور کنید: جنگجویانِ سرسخت اتیوپیایی، پابرهنه و لباس‌های سفید بر تن، با تفنگ‌های عهد بوق به سمت تانک‌های ایتالیایی شلیک می‌کنند. در آسمانی که از بمب‌افکن‌های موسولینی رو به سیاهی رفته بود، پیداکردنِ آن‌ها وقتی داشتند از تپه‌های سنگلاخی پایین می‌رفتند و سرودهای جنگی می‌خواندند آسان بود. آن‌ها به‌شدت آسیب‌پذیر بودند، اما تقریباً کشتنِ آن‌ها ناممکن بود. در تخیل من، انگار جنگ تروا بود که دوباره در خاک آفریقا بازسازی شده بود. این مردها، که بعضی از آن‌ها خویشاوندان من بودند، نیمه‌خدایانِ هومری بودند و همچون آن‌ها شکست‌ناپذیر و تابناک. به‌عنوان دختر جوانی در آمریکا، که آفریقایی و گاهی مضحک جلوه می‌کرد، می‌توانستم چشمانم را ببندم و آن‌ها را ببینم که دورم جمع شده‌اند: هزار آشیل خشمگین، که از زخم‌های کشنده‌ای که برداشته‌اند به خود می‌لرزند، اما جلوی دشمنان ما می‌ایستند.شاه سایه از این الهامات دوران کودکی نشئت گرفت. وقتی داشتم اولین رمانم را می‌نوشتم، کلاس زبان ایتالیایی رفتم. وقتی زیر نگاه شیر۱۱ به انتشار رسید، می‌توانستم به این زبان حرف بزنم. به رم رفتم تا در بایگانی‌ها جستجو کنم، بعد طولی نکشید که فهمیدم در حال خواندن گذشتۀ سانسورشدۀ یک ملت هستم، پرتره‌ای دقیق و پرجزئیات از جنگ. به اجداد سربازانی رسیدم که به اتیوپی فرستاده شده بودند. بازار کهنه‌فروش‌ها را زیر و رو کردم تا عکس‌هایی از دوران استعمار پیدا کنم. هر کدام از آن عکس‌ها مرا بیشتر در آن گودال‌های تاریخ فرو می‌برد که ارواح آنجا پنهان شده بودند. من از آن عکس‌ها الهام گرفتم تا آنچه را که به زعم خودم در مرده‌ها می‌دیدم بنویسم.بعد از نزدیک به پنج‌سال نوشتن، اولین پیش‌نویس کامل‌شدۀ شاهِ سایه مرا اندوه‌زده کرد. آن نسخه را دور انداختم. آن عکس‌های قدیمی را دوباره بیرون آوردم. کنار هم چیدمشان و به اتیوپیایی‌هایی که در آن‌ها به تصویر کشیده شده بودند، نگاه دقیق‌تری انداختم. زندگی‌هایی که روزی ساکت و نادیده گرفته شده بودند، همچون سایه‌هایی به حرکت درمی‌آمدند و کلماتشان را به من قرض می‌دادند. آن‌ها جهت‌های تازه را به من نشان می‌دادند و مرا به سوی جنگ خودشان می‌کشاندند.عکس زنی را پیدا کردم که یونیفورم نظامی پوشیده بود. بعد یک نوشته یافتم: زنی که ارتشی را در میدان نبرد هدایت می‌کند. یکی پس از دیگری، سر و کلۀ زن‌های دیگر هم پیدا شد، زن‌هایی که باید شنیده می‌شدند. یادگرفتم که بشنوم و دوباره نوشتن را شروع کردم. تقریباً به پایان کتاب رسیده بودم که فهمیدم مادر مادربزرگ خودم هم برای شرکت در جبهه نام‌نویسی کرده بود. خانواده در برابر سکوت‌های خودش ایمن نیست.تصور نمی‌کردم کتابم به فهرست نهایی جایزۀ بوکر راه پیدا کند. این سال، و چندسال گذشته، این کتاب پناهگاه من بوده است. از تاریخ آن درس‌ها و نکته‌هایی آموخته‌ام. بعضی روزها، روبه‌رو شدن با این واقعیت که کتاب را تمام کرده‌ام و حالا اینجایم، مرا تکان می‌دهد. عمیقاً و خاضعانه قدردانم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Stuart,Douglas.Shuggie Bain. Picador , 2020Doshi,Avni.Burnt Sugar. The Overlook Press, 2020 Taylor,Brandon.Real Life. Daunt Books , 2020 Cook,Diane.the new wilderness. Oneworld Publications , 2020 Dangarembga,Tsitsi.This Mournable Body. Faber & Faber, 2020 Mengiste,Maaza.The Shadow King.Norton Trade Titles, 2020پی‌نوشت‌ها• این مطلب در تاریخ ۱۳ نوامبر ۲۰۲۰ با عنوان «on the brink of a booker ۲۰۲۰s shortlisted authors on the stories behind their novels» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «نگاهی به داستان نوشته‌شدن رمان‌های فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰» و ترجمۀ محمد ملاعباسی منتشر کرده است.[۱]  Shuggie Bain[۲]  Burnt Sugar[۳]  Real Life[۴]  The New Wilderness[۵]  Man V Nature[۶]  This mournable Body[۷]  The African Child[۸]  Nervous Conditions[۹]  The Book of Not[۱۰] The Shadow King[۱۱]  Beneath the Lion’s Gaze

در دوران‌های طوفان‌زده، رمان طعم جهانی معنادار را به ما می‌چشاند

$
0
0
مایکل پراجر، نیواستیسمن — رابرت هریس قرنطینۀ خوبی را سپری کرده است. وقتی قرنطینه در اواخر ماه مارس شروع شد؛ او ۲۰ هزار کلمه در آخرین کتابش گنجانده بود، و وقتی به ماه ژوئن رسیدیم، رمانی کامل در دست داشت.وی-۲ در زمانی عجیب‌وغریب و با ترتیب زمانیِ عجیب‌وغریبی نوشته شده است. این رمان داستان تعقیب و گریزی است که در روزهای جنگ جهانی دوم روایت می‌شود، روزهایی که بوی مرگ می‌داد. همان دوره‌ای که هیتلر تلاش می‌کرد تا با بمباران لندن با «سلاحی کینه‌توز» برتری خود را بازیابد، این سلاح شمایل یک موشک بالستیک مافوق‌صوت را داشت و در اصل موشکی فضایی‌ بود که کاربری‌اش را تغییر داده بودند. هریس حالا ۶۳ ساله است و علی‌رغم اینکه ستون‌نویس، سردبیر سیاسی خبرگزاری‌ فلیت استریت و نویسنده ۱۳ رمان بوده است، در اوایل چندان مطمئن نبود که بتواند این کتاب را تمام کند. با توجه به شرایط، او از خودش می‌پرسید: «چه کسی ممکن است به این داستان علاقه‌ داشته باشد؟» و هر روز ۱۰۰ کلمه می‌نوشت. هریس از طریق زوم به من گفت: «جداً فکر نمی‌کردم بتوانم این کار را به پایان برسانم». اما در ادامه، پس از مجموعه‌ای از شب‌های مملو از رؤیا، برنامه‌ای منظم تهیه کرد و روزانه ۴ ساعت برای این رمان کار می‌کرد، هر چند «ظهرها سراغ یک نوشیدنی هم می‌رفتم».این رمان در کنار دیگر رمان‌های هریس که درمورد جنگ‌ جهانی دوم هستند قرار می‌گیرد. مثل کتاب پرفروش سرزمین پدری۱(۱۹۹۲) و داستان جاسوسی بلچی پارک، اِنیگما۲(۱۹۹۵)، رمان وی-۲ نیز ترکیبی است از تحقیقات دقیق (مثلاً نکاتی مانند ظرفیت موشکی، مکان‌های پرتاب متحرک و تقطیر و تبدیل سوخت وی-۲ به مشروب الکلی به دستِ سربازان آلمانی) با توصیفاتی از حال و هوای لندن مخوف و جنگل‌های ساحلِ هلند که در آن موشک‌ها پرتاب می‌شدند.در عین حال شخصیت‌‌های رمان، چنانچه در همه‌ی کتاب‌های هریس این رویه وجود دارد، به یک اندازه با اعتقادات و ضعف‌هایشان به پیش رانده می‌شوند: در این مثال کِی کاتن والش، افسری در بخش امدادی زنان نیروی هوایی بریتانیا (دابلیو‌ای‌ای‌اف)۳، با عبور از کانال مانش و زدن به دل خطر خود را از رابطه با یک هُمافر متأهل نیروی هوایی کنار می‌کشد، یا دکتر رودی گرَف، همکار خیالیِ ورنر فون براون که دانشمندی موشکی در دنیای واقعی است، بر پرتاب موشک‌ها از هلند نظارت دارد.جرقه این رمان به سال ۲۰۱۶ برمی‌گردد، زمانی که هریس اعلامیۀ ترحیم آیلین یانگ‌هازبند را خواند. او یکی از افسران دابلیوای‌ای‌اف بود که در زمستان ۱۹۴۴ برای ردیابی سایت‌های پرتاب وی-۲ به شهر مشلان در بلژیک فرستاده شده بود. با الهام از آیلین شخصیت کِی زاده شد، یکی از هشت زن جوانی که کمی بعد از آزادی مشلان از اشغال آلمان‌ها برای امنیت خود زیر سقف بانکی پناه گرفته‌ بودند.کِی به یک خط‌کش مهندسی مجهز است، کارش این است که با استفاده از زمان پرتاب و زمان انفجار موشک‌ها، قطع مخروطی۴ مسیر پرواز و همچنین نقطۀ دقیق پرتاب آن‌ها را محاسبه کند. زنِ قصۀ ما تنها شش دقیقه زمان دارد تا محاسبات خود را تکمیل کند و به آر‌.ای.‌اف (نیرو هوایی سلطنتی) زمان بدهد که هواپیماها را به پرواز درآورند و موقعیت‌ها را قبل از اینکه پرتاب صورت بگیرد، بمباران کنند.هریس می‌گوید، «فکر اولیۀ من این بود که داستان عالی‌ای می‌شود اگر هشت زنْ قدرت ارتش آلمان را به دست بگیرند، اما دست آخر کتابی از کار درآمد که به بیهودگی جنگ می‌پرداخت». به یانگ‌هازبند گفته شده بود که کار وی منجر به نابودی دو سایت پرتاب شده است، هرچند، در واقع هیچ یک از آن‌ها اصلاً مورد اصابت قرار نگرفت.به هر تقدیر، «موشک‌های وی-۲ تسلیحاتی بی‌هدف بودند، اما نمی‌شد آن‌ها را مهار کرد». از سپتامبر ۱۹۴۴ بیش از ۳۰۰۰ تا از آن‌ها شلیک شدند، عمدتاً روی لندن، آنتورپ و لیژ (نوریچ و ایپسوییچ هم بی‌نصیب نماندند). این موشک‌ها حدود ۲۷۰۰ غیرنظامی را در لندن کشتند، یکی از بدترین تلفات هنگامی رخ داد که فروشگاه وولورث در نیوکراس، واقع در جنوب لندن، با خاک یکسان شد و ۱۶۰ کشته برجای گذاشت. موشک‌های وی-۲ وحشت آفریدند ولی جنگ را تغییر ندادند.البته، آن‌ها صلح را تغییر دادند. بخشی از کتاب در پنمونده، ساحل بالتیک آلمان، اتفاق می‌افتد. در آنجا بود که نازی‌ها تأسیسات عظیم فنی و تحقیقاتی‌ای برای توسعۀ موشک‌ها ساختند. وقتی فون براون و تیمش آزمایش‌های‌ خود را در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ آغاز کردند، هدفشان این بود که موشکی برای رفتن به فضا بسازند (فون براون در این رمان می‌گوید، «اولین انسانی که روی کره ماه قدم خواهد گذاشت، مدتی است که به دنیا آمده»). اما آن‌ها به بودجه نیاز داشتند و وقتی هیتلر تأمینشان کرد، این پروژۀ آرمانی رنگ نظامی به خود گرفت.هریس می‌نویسد، «اگر حکومتی پشت یک ایده قرار بگیرد و منابع هم نامحدود باشد و بتوانید همه متخصصان را یک جا جمع کنید، در این صورت نوعی جهش کوانتومی در فناوری رخ خواهد داد».این پدیده در طول جنگ در مکان‌های مشخصی اتفاق افتاد: پنمونده۵، بلچی پارک۶ و لس آلاموس در نیومکزیکو۷. او می‌گوید، «دنیای مدرن ما در این سه مکان ساخته شد». باور هریس این است که، «ما هنوز هم با پیامد پیشرفت‌های زمان جنگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم. هیچ تردید اخلاقی‌ای در مورد بلچی وجود نداشت، اما مسلماً تردیدهای اخلاقی‌ای درمورد آنچه در پنمونده و لس آلاموس می‌گذشت، وجود داشت».پیشرفت‌های فناورانه‌ امروزی در سیلیکون‌‌ولی، که بر پایۀ دستاورهای بلچی ساخته شده‌اند، نگرانی‌های خود را دارند. این بخشی از دلیلی است که هریس با اتکا بر آن می‌گوید سخت است که نسبت به جهان خوش‌بین بود: «چیزهایی که بنا بود اوضاع را بهتر کنند، با تأثیری معکوس، دارند آن را بدتر می‌کنند. چیزهایی مثل اینترنت، رسانه‌های اجتماعی و ارتباطات که قرار بود کنار هم جمعمان کنند، در واقع، دارند از یکدیگر جدایمان می‌کنند».هریس فکر می‌کند، ما باید «به الگویی از عصر خِرد تبدیل می‌شدیم، الگویی که در هر جا باشیم توسط گوشی‌هایمان به معرفت جهانی دسترسی پیدا می‌کردیم. باید به دورۀ جدیدی از روشنگری قدم می‌گذاشتیم و اما چه عایدمان شده؟ مشتی تئوری توطئه و تعصب. ما به عصر بی‌خردی پا گذاشته‌ایم و در مستی خود سرگردانیم».از هریس پرسیدم که آیا این جوش‌وخروش‌های سیاسی هیچگاه وسوسه‌‌اش کرده که به روزنامه‌نگاری سیاسی برگردد؟ (او قبلاً در بی‌بی‌سی و آبزرور خبرهای حوزۀ سیاست را پوشش می‌داده) خیلی واضح جواب داد: «بسیار خوشحالم که از آن فضا بیرون آمدم. وقتی ستونی را می‌نوشتم، که بیشتر برای روزنامه‌های محافظه‌کار بود، حسی از این داشتم که می‌شود با کسانی که با من مخالف‌اند، وارد گفت‌وگو شوم. می‌شد تقریباً این‌طور فکر کرد که دارم ذهن کسی را تغییر می‌دهم. الان احساس نمی‌کنم که ذهنیت کسی دارد تغییر می‌کند».برآورد او این است که رابطۀ امروزینش تماماً بر مبنای صدق است: «شما مطالب ستون‌نویسانی را می‌خوانید که با شما موافق‌ هستند و آن‌ها اعتماد شما به خودتان را تقویت می‌کنند و از ستون‌نویسانی که تنها می‌خواهند دلخورتان کنند، رو برمی‌گیرید. من هم به‌اندازۀ بقیه مقصر هستم. من هم دوست ندارم بشنوم که برکسیت شاهکار از آب درآمده یا اینکه دومینیک کامینگز برنامه‌ای دارد».هریس دیگر نوشتنِ تحلیل‌های سیاسی را بی‌اهمیت می‌داند. «حدود ۱۸ سال پیش، سرانجام این عینک را انتخاب کردم و رمان‌نویس شدم»، و دیگر قصد برگشت هم ندارد.دیگر حتی بر سر اخبار تلویزیون هم فریاد نمی‌کشد. می‌گوید، «تا یک سال پیش به این چیزها اهمیت می‌دادم». و ادامه می‌دهد، اما «همه چیز برایم بعد از انتخابات سال گذشته عوض شد. با توجه به گزینه‌های موجود، انتخاباتی دیوانه‌وار بود. تا آن موقع چاره‌ای نداشتم جز اینکه فکر کنم مردم نظرشان را دربارۀ برکسیت عوض خواهند کرد یا اتفاق خردمندانه‌ای می‌افتد. اما وقتی کشور به بوریس جانسون ۸۰ کرسی اکثریت را داد، با خودم گفتم، بسیارخوب، تو در اوایل دهه ۶۰ زندگی‌ات هستی و اگر این چیزی است که مردم می‌خواهند، خیلی هم عالی. برای همین، حالا کل مسائل را با نوعی بی‌اعتناییِ کلبی‌مسلکانه دنبال می‌کنم، صرفاً برای سرگرمی».او هنوز به یک کلبی‌مسلک تمام‌عیار تبدیل نشده، فلسفه‌ای که به‌خاطر رمان‌های سه‌گانه‌اش دربارۀ سیسرو و جمهوری روم به‌خوبی با آن آشناست. «واقعاً حیرانم که چطور این کشور کارش به نخست‌وزیری جانسون کشید. فکرش را نمی‌کردم که چنین اتفاقی بیفتد». هریس فکر می‌کند زندگی سیاسی «به کمدی هولناکی تبدیل شده است. من در ۱۲ انتخابات عمومی شرکت کرده‌ام و تنها سه بار در طرف پیروز بوده‌ام، بعد از هر بار از شکست احساس می‌کردم در آنچه رأی‌دهندگان انگلیسی تصمیم گرفته بودند نوعی حکمت وجود داشته، حکمتی توده‌ای. ​چیزی که من کمابیش از دستش داده‌ام».هریس یکی از حامیان برجستۀ حزب کارگر جدید و از مدافع تونی بلر تا زمان جنگ عراق بود. او سپس از حزب جدا می‌شود و بلر را در رمان روح۸ (۲۰۰۷)، به نحوی استعاری، در نقش آدام لنگ به تصویر می‌کشد، نخست‌وزیر سابقی که زنی موذی دارد و به نحوی غیرطبیعی چاپلوس، حق‌به‌جانب و از خود مطمئن است. با‌این‌حال، زمانی که دربارۀ سیاست‌های میانه‌روی پیش از سال ۲۰۱۶ صحبت می‌کند، حرفش کمی بوی نوستالژی دارد. ​«زمانی که بلر، میجر، کامرون، کلینتون و بوش سرکار بودند، شکایت ما این بود که چرا همه چیز یکنواخت است، خسته‌کننده بود. خوب، باید مواظب چیزهایی بود که آرزو می‌کنیم. حالا هر روز از خواب بیدار می‌شویم و مثل این است که داریم در یک رمان تخیلی زندگی می‌کنیم».آیا کی‌یر استارمر۹ می‌تواند نقشی اصلاحی داشته باشد؟ هریس فکر می‌کند، «اگر بازی طبق قوانین قدیمی جلو می‌رفت، امکانش وجود داشت. اما نگرانی من این است که قوانین قدیمی دیگر کار نمی‌کند. در اردوی چپ‌، از زمانی که ما وارد مبارزات فرهنگی شدیم، همه چیز بغرنج شده است، زیرا رأی‌ کافی وجود ندارد و مبارزات‌ فرهنگیْ مردم زیادی را به هیجان وا نمی‌دارد. این چیزها باعث می‌شود دست‌راستی‌ها نسبت به چپ‌های میانه‌رو جذاب‌تر باشند. با این اوصاف؛ استارمر مشکل بزرگی پیش رو دارد».در این فکر بودم که هریس شاید بتواند با نوشتن نسخه‌ای دیگر از رمان روح که در آن جانسون شخصیت اصلی است، این تنگنا‌ها را به فرصت تبدیل کند. «این یک کلیشه است که می‌گویم اما زمانی که سیاستمداران به چنین شخصیت‌های شگفت‌آوری تبدیل می‌شوند، رمان در برابر آن‌ها خجل می‌شود و می‌میرد. رمانی که من می‌نویسم باید باورپذیر باشد: اگر من سعی کنم رمانی بنویسم که در آن دونالد ترامپ رئیس‌جمهور شده و همین مشی را در پیش گرفته و یا در جایی جانسون به نخست‌وزیری رسیده، همه می‌گویند نه، این از هیچ قانون باورپذیری پیروی نمی‌کند».باورپذیری یکی از دلایل دیگری است که هریس را وارد وادی رمان‌های تاریخی می‌کند. او اذعان دارد که «رمان‌های تاریخی همواره به دنیای معاصر ربط دارند»، برخی مطمئناً ماجرا را این‌طور می‌بینند: اروپایی شرور که بر سر بریتانیایی شجاع و تنهامانده موشک می‌ریزد، اما گذشتۀ نزدیک چیزهای دیگری هم برای تسلی‌خاطر دارد. هریس می‌گوید، «معمولاً مسائل اخلاقی در گذشته واضح‌تر هستند»، سپس ادامه می‌دهد، «شما از تعصب‌ها و پیش‌فرض‌های مردم فرار می‌کنید. رضایت‌خاطر عمیقی، در حد نوعی شعف، در این وجود دارد که فکر کنیم گذشته می‌توانست چنین باشد: زمانی که آلمان‌ها موشک‌ها را شلیک می‌کنند، در جنگل‌ها باشیم و زمانی که فرود می‌آیند در لندن».برای هریس، دل‌انگیزی این احساسِ بدیل از نظم امور به این معنا نیست که از وظیفۀ زندگی‌کردن در لحظۀ حال غافل شود. «گمان می‌کنم مارتین ایمیس یک بار گفته است: چگونه می‌شود با واقعیت بلاواسطه زندگی کرد؟ در رمان قوانین سفت و سختِ باورپذیری، منطق و اخلاق می‌توانند در جریان باشند، به همین دلیل است که مردم به رمان روی می‌آورند. چیزی که در واقعیت از دستش‌ داده‌اند». این چیزی است که هریس تلاش می‌کند بسازد، برای خوانندگانش و بیش از آن‌ها، برای خودش.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Harris, Robert. V2: A novel of World War II. Hutchinson, 2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مایکل پراجر نوشته و در تاریخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «We have moved into the age of irrationali ty: Robert Harris on a world being driven apart» در وب‌سایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «در دوران‌های طوفان‌زده، رمان طعم جهانی معنادار را به ما می‌چشاند» و ترجمۀ مهدی صادقی منتشر کرده است.•• مایکل پراجر (Michael Prodger) استاد تاریخ دانشگاه باکینگهام، ویراستار ادبی و یکی از سردبیران نیواستیتسمن است.[۱]  Fatherland[۲]  Enigma[۳] WAAF[۴] parabola[۵] شهری آلمانی در حاشیۀ دریای بالتیک که محل ساخت اولین موشک با سوخت مایع – همان وی-۲ – در انتهای جنگ جهانی دوم بود [مترجم].[۶] روستایی انگلیسی که محلِ اجرای یکی از مهم‌ترین عملیات‌های کشفِ رمزِ متفقین در جنگ جهانی دوم بود. این عملیات را یکی از آغازگاه‌های ساخت کامپیوتر می‌دانند [مترجم].[۷] محل ساخت اولین بمب اتمی [مترجم].[۸]  The Ghost[۹] سیاستمدار بریتانیایی که سال ۲۰۲۰ رهبری حزب کارگر را بر عهده گرفت [مترجم].

شکارچی خاطرات: زندگی آدم‌های معمولی چه هیجانی می‌تواند داشته باشد؟

$
0
0
آملیا تیت،گاردین — سالی مک‌نامارا از مدت‌ها پیش به چهار فرزندش گفته اگر دیدند خانه‌اش در سیاتل آتش گرفته، اول باید اُلگا را نجات دهند. الگا فرزند کوچک خانواده یا یک حیوانی خانگی و دوست‌داشتنی نیست؛ درحقیقت، مک‌نامارا خودش هم هرگز الگا را ندیده است. «الگا»، که برای این صاحب ۶۳سالۀ فروشگاه آنلاین بسیار ارزشمند است، دفتر خاطراتی ۱۱۸ساله است که نویسنده‌اش زنی با همین نام بوده. این دفتر خاطرات از ۱۹۰۲ آغاز می‌شود و تجربیات مهاجر جوانی را در خود جای داده که در فضای مذهبیِ سختگیرانه‌ای در آمریکا بزرگ شده است. مک‌نامارا می‌گوید: «برای او مهم نبوده چه می‌نویسد و به همین خاطر دوستش دارم». او، در سال ۲۰۰۵، این دفتر خاطرات را آنلاین خرید و اکنون یکی از ارزشمندترین داشته‌هایش است.در ۳۵ سال گذشته، مک‌نامارا بیش از هشت‌هزار دفتر خاطرات افراد غریبه را خوانده است. بچه که بود، مادرش او را برای «پیداکردن زباله‌های بازیافتی» همراه خود می‌برد؛ یک روز تکه‌کاغذی قدیمی و دست‌نویس را در میان زباله‌ها دید. بلافاصله، توجهش جلب شد. وقتی سیزده‌ساله بود، پدرش خودکشی کرد و یک صندوق پر از کاغذ بر جای گذاشت که همه گم شدند. می‌گوید: «دلم نمی‌خواست این اتفاق برای کس دیگری بیفتد و به همین خاطر شروع کردم به جمع‌کردن خاطرات و نامه‌های مردم. عاشق مردمی می‌شوم که هرگز آن‌ها را ندیده‌ام».مک‌نامارا ابتدا از مغازه‌های عتیقه‌فروشی دفتر خاطرات می‌خرید، اما در ۱۹۹۸ که دوستی او را با ای‌بِی آشنا کرد، کم‌کم یادگرفت از این سایت حراجی برای خرید و فروش استفاده کند. او نام کاربری ساده و رشک‌برانگیزی دارد: «خاطرات». ۸۰۶۲ بازخوردی که در پروفایلش دارد ثابت می‌کند ادعای او دربارۀ تعداد کاغذ‌پاره‌های شخصیِ جمع‌کرده‌اش صحت دارد. البته هرچند مک‌نامارا بیشتر از دو دهه مشغول خریدوفروش رازهای غریبه‌ها بوده، تفریح او اخیراً گسترده‌تر شده است. در یوتیوب، ویدئوهایی با عنوان «من دفتر خاطرات یک غریبه را خریدم» به‌غایت رایج هستند؛ در اکتبر ۲۰۱۹، این ویدئو سیصدهزار بازدید داشت، درحالی‌که ویدئوی آغازگر این ترند در دسامبر ۲۰۱۷ بیش از ۶.۴ میلیون بازدید داشت.عکس:سالی مک‌نامارا تاکنون بیش از هشت‌هزار دفتر خاطرات را خوانده و می‌گوید: «عاشق افرادی می‌شوم که تابه‌حال آن‌ها را ندیده‌ام».واضح است که خواندن تاریخچۀ زندگیِ آدم‌ها آن‌قدری رمزآلود و پرکشش است که آدم را برانگیزاند. اما آیا این کار که ازاساس فضولی است اشکالی دارد؟ یا آن‌طور که کیت کِلِوی منتقد ادبی آبزرور می‌گوید، «افرادی که خاطرات خود را می‌نویسند در دل آرزو دارند کسی نوشته‌هایشان را بخواند؟».ژوانا بورنز، ۳۵ساله، نویسنده‌ای اهل نیویورک است که ده‌هزار عضو یوتیوب دارد. بورنز بود که، سه سال پیش، جریان خواندن دفتر خاطرات دیگران را در یوتیوب راه انداخت. از آن زمان، او پنج دفتر خاطرات خریده است که هر یک بین ۲۰ تا ۴۰ پوند قیمت داشتند. بورنز می‌گوید: «دیدن میزان شباهت خود به فردی کاملاً غریبه جذاب است. چشم‌چرانی و سرک‌کشیدن در افکار خصوصی دیگران برای آدم‌ها جذاب است. در یوتیوب، مردم استوری را دوست دارند، روایت را دوست دارند، حتی یک خاطرۀ روزانۀ معمولی می‌تواند به نمایشی کوچک تبدیل شود».بورنز دربارۀ «وجوه اخلاقی» ویدئوهای خود «بسیار» اندیشیده است و می‌گوید تمام دفترهای خاطراتی که آن‌ها را به اشتراک گذاشته، به‌جز یک مورد، نوشتۀ افرادی بوده که از دنیا رفته‌ بودند. می‌گوید «اصلاً دلم نمی‌خواهد اطلاعات فردی کسی را منتشر کنم»؛ او همچنین از افکار «تاریک» دفترهای خاطرات دوری می‌کند. برای مک‌نامارا اهمیت دارد که سرانجام خاطرات به کجا می‌رسد. اما به‌شوخی می‌گوید: «وقتی بمیرم، این افراد [در آن دنیا] به سراغم می‌آیند و می‌گویند من دفتر خاطراتشان را خوانده‌ام و آن وقت من می‌گویم ’ای وای من! من خوانده‌ام؟! واقعاً خود من؟‘».دقیقاً سرنوشت دفترهای خاطرات قدیمی در ای‌بی چه می‌شود؟ بورنز می‌گوید گویا بیشتر این دفترها در فروش املاک به دست می‌آیند. ویکتوریا زنی ۵۸ساله از چلتنهام است که از ۲۰۰۴ مشغول فروش آنلاین دفترخاطرات و نامه‌های عاشقانه بوده (او خواسته فقط نام کوچکش ذکر شود). او دفترهای خاطرات را از سمساری‌ها و ماشین‌های دوره‌گرد حداکثر ۲۰ پوند می‌خرد و آن‌ها را آنلاین بین ۳۰ تا ۶۰ پوند می‌فروشد. می‌گوید «می‌روید سراغ یکی از این ماشین‌های دوره‌گرد و جعبه‌ای را پیدا می‌کنید که خیلی به چشم نمی‌آید و نامرتب و نم‌کشیده است، آن را باز می‌کنید و می‌بینید پر است از نامه‌های زردشده‌‌ای که رُبانی هم دورشان پیچیده‌اند. گل از گلتان می‌شکفد». دفتر موردعلاقۀ او خاطرات زنی خلبان و غیرنظامی طی جنگ جهانی دوم بود که آن را چندصد پوند به فردی در آمریکا فروخت.البته، کم نیستند افرادی که دفتر خاطرات خود را هم می‌فروشند. در ای‌بی، دفتر خاطراتی را دیدم که ۲۰۰ پوند قیمت داشت؛ خاطرات او از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۹ در آن بود اما حاضر نشدند بگویند برای چه آن را می‌فروشند. اما دربارۀ ماریکا، دختری ۱۶ ساله از لهستان، شانس با من یار بود. او اخیراً دفتر خاطرات یکی از اقوامش را ۴۵ پوند فروخته و می‌گوید: «متوجه شدیم خیلی از آمریکایی‌ها دوست دارند چنین چیزهایی را بخرند... این فامیل ما هم گفت روش خوبی است که پولی به جیب بزنیم». این دفتر خاطرات بسیار به‌روز است؛ خاطرات فرد از ۲۰۱۹ تا ۲۰۲۰ در آن نوشته شده است. می‌گوید «اجازه نداد من دفتر خاطراتش را بخوانم. دوست نداشت من رازهایش را بدانم. اما اینکه یک غریبه در قاره‌ای دیگر آن را بخواند اهمیتی نداشت. آن دو احتمالاً هیچ‌وقت همدیگر را نمی‌بینند».مردی از ویرجینیا دفتر خاطرات نوجوانی لهستانی را خرید. معلوم نیست برای چه؟ هرچند نمی‌توان منکر شد که ماجرا همان جریان داغِ فضولی‌کردن است، بسیاری از جمع‌کنندگان هدفی بزرگ‌تر دارند. پولی نورت، مدیر ۴۱سالۀ «طرح بزرگ دفترخاطرات» است. از ۲۰۰۷، بیش از ده‌هزار دفتر را نجات داده است. نورت می‌گوید «بسیاری از مردم از قدیم از اهمیت این دفترهای خاطرات غافل بوده‌اند». او معتقد است تاریخ‌دان‌ها با خواندن مجلات می‌توانند چیزهای بسیاری دربارۀ افرادِ در حاشیه بفهمند. اما خاطره‌نویس‌های مدرن هم کمک زیادی به نورت کرده‌اند،‌ این افراد می‌توانند انتخاب کنند که دفترهای خاطرات روزانۀ خود را خیلی سریع در دسترس قرار دهند یا چندین و چند سال آن‌ها را پنهان کنند (جالب آنکه بسیاری از مردم دوست دارند دفتر خاطرات خود را بی‌درنگ به اشتراک بگذارند تا افراد دیگر آن را بخوانند). دفتر خاطرات موردعلاقۀ نورت دفتر زنی «کمابیش بی‌سواد» است که تمام عمر خود را در ماشین کاروانی در کالیفورنیا گذرانده و هنوز زنده است. «نه از پاراگراف‌بندی خبری است و نه از علائم نگارشی... مستقیم از ذهن روی کاغذ آمده؛ خام است؛ در هیچ یک از تقسیم‌بندی‌های متداول ادبی، جا نمی‌گیرد اما چیزی جادویی در خود دارد».مک‌نامارا دفترهای خاطرات را به برخی موزه‌ها و دانشگاه‌ها فروخته است. ارزشمندترین دفتر خاطرات او نوشتۀ یک واعظ بود که در دهۀ ۱۹۶۰ با سیتینگ بول، رهبر بومیان آمریکا، ملاقات کرد (او این دفتر را هشت‌هزار پوند فروخت). او همچنین دفتر خاطرات «دوست دختر یک گانگستر» از ۱۹۳۴ را دارد. با همۀ این‌ها، مک‌‌نامارا هم مانند نورت از دفتر خاطراتی بیشتر لذت می‌برد که در نظر دیگران بی‌اهمیت‌اند.«یکی از جذاب‌ترین دفترخاطراتی که به دستم رسید دفتر مردی بود در سال ۱۹۲۷ که زنش را از دست داده بود. متوجه شدم، آن سالی که همسرم در یک سانحۀ ساختمانی از دنیا رفت، دقیقاً احساساتی مشابه این مرد را از سر می‌گذراندم». دفترخاطرات گمشده معمولاً غم‌بارند. مک‌نامارا دفتر خاطراتی از سال ۲۰۰۰ دارد که زنی از عذاب آزارهای جنسی‌اش در آن گفته است. در پایین یکی از یادداشت‌ها،‌ با خطی خرچنگ‌قورباغه، نوشته بود: «واقعاً امیدوارم زندگی‌ام به یک انباری ختم نشود». مک‌نامارا از فروشنده پرسید آن دفتر را کجا پیدا کرده بوده. پاسخ او چه بود؟ «یک انباری».اخیراً تعدادی دفتر خاطرات را از ای‌بی خریده‌ام تا این پدیده را دست‌اول تجربه کنم. همان حسی را به آدم می‌دهد که ماجراهای کمیک استریکس قدیمی، اما شاید بهتر باشد آن را به گوشۀ خاک‌گرفتۀ مغازۀ عتیقه‌فروشی تشبیه کنم: بوی چرم و کاغذ و ازیادرفتگی. همچنین مجموعه‌ای دفتر خاطرات از دهۀ ۵۰ تا دهۀ ۹۰ را خریدم که همگی را یک مرد نوشته بود.دفتر خاطرات تکه‌های تصادفی و جذابی از تاریخ اجتماعی را در خود دارند، حرف‌هایی دربارۀ کلاس انجیل‌خوانی، استخراج معدن و یک «واااایِ» خرچنگ قورباغه، بعد از دیدن قیمت ۱.۷۵ پوندی بلیت سینما در ۱۹۸۱. دفتر خاطرات نازک و قرمزرنگی از ۱۹۹۲ دارم که آن را بیش از همه دوست دارم، تنها به این دلیل که با فهرستی با عنوان «مهمانی: بیست‌وسوم فوریه» آغاز می‌شود. هری و جین، آرنولد و سو، و راجر و پم، کنار اسمشان تیک خورده و نشان می‌دهد می‌توانند به مهمانی بروند؛ مایک هم همین‌طور، البته تکی. اما چرا اسم دیوید این قدر بالای فهرست آمده و بعد رویش را خط زده‌اند؟ می‌توانم در علامت سؤالی که کنار اسم الن گذاشته شده، اوج اضطراب نویسنده را ببینم.وقتی دفتر خاطرات روزانه‌ای مربوط به ۱۹۶۲ را می‌خوانم، جذابیت دفتر خاطرات غریبه‌ها را درک می‌کنم. یک ساعت تمام پای یادداشت‌های ژانویه تا مۀ مردی به نام جورج می‌نشینم که از گفتن جزئیات شخصیِ نوشته‌هایش خودداری می‌کنم، اما جزئیات خیلی شخصی‌تر او را با شما در میان می‌گذارم.جورج سال ۱۹۶۲ را با هشدار پلیس دربارۀ سرعت بالا آغاز می‌کند و در طول ژانویه زن جوانی به نام پنلوپه را مرتب به تئاتر و سینما می‌برد. اما همه‌جا صحبت از روت است که گویا هرگز نمی‌تواند با او خلوت کند. اما، در ۲۶ ژانویه، در مهمانی رزماری با باربارا جفت می‌شود. من این دفترچۀ کم‌برگ قرارها را طوری می‌خواندم که انگار دارم رمان می‌خوانم. ۲۹ ژانویه، یان هم به این معادله اضافه شده اما اول فوریه پنلوپه جورج را ترک می‌کند.در ۲۲ فوریه، جورج با زن جدیدی به نام ماری می‌رقصد و از روی عمد به یان بی‌توجهی می‌کند؛ فردای همان روز، با باربارا قرار تئاتر دارد. وقتی دو روز بعد ساندرا تلفن می‌کند و با هم دعوایشان می‌شود، با حالتی تهدیدآمیز می‌نویسد: «هرگز با او تئاتر نمی‌روم». گویا تا ۱۰ مارس، ساندرا و جورج به «توافقی دوطرفه» رسیده‌اند که همۀ قرار و مدارها را به هم بزنند (راستی کی قرار و مدار گذاشته بودند؟). در ۱۹ مارس، قهرمان داستان ما «اوقات بسیار هیجان‌انگیزی» را با زنی به نام سو گذرانده است.صفحۀ موردعلاقۀ من خرچنگ‌قورباغه‌های روز بعد است: «از یان پرسیدم دوست دارد به مهمانی رقص بیاید، اما او از جواب‌دادن طفره رفت». بعد تلاش‌های ناکام او را می‌بینیم که برای تحت‌تأثیر قراردادن خانوادۀ سو، سطل زغال را برایشان پر می‌کند و ناگهان سو شروع می‌کند به لغوکردن قرارهایشان. در ۲ آوریل، وقتی جورج و سو به بازار می‌روند و آنجا سو می‌گوید تصمیم گرفته دیگر برای همیشه با پیتر باشد، نفس‌هایم به شماره افتاده بودند!این دفتر خاطرات یکی از مجموع دفترهای خاطرات همان مرد است که گفتم: دل‌نگران سراغ دفتر آخرش، مربوط به دهۀ ۱۹۹۰، می‌روم تا ببینم آخر کار این خاطره‌نویس به کجا می‌رسد. اگر نگرانید که با افزایش سن شاید از اعتبار بازیگری جورج کم شده باشد، نگران نباشید. یادداشتی در ۲ مۀ ۱۹۹۲ دربارۀ تعطیلات تنریف این‌طور است: «یک وعدۀ غذای خیلی معمولی در رستورانی خاص و درعوض یک جفت پای کشیده و ترازاول در مقابلم».آیا جورج خوشحال می‌شود که من این خاطرات را خوانده‌ام؟ این نوع آدمی که درگیری‌های عاطفی خود را ثبت کرده احتمالاً خرسند می‌شود که ۵۸ سال بعد، کسی از زیرکی‌هایش در شگفت آید. البته، شاید از اساس به اشتراک‌گذاری ماجراهای او کار درستی نباشد (به همین دلیل، در بازگویی بالا، تمام نام‌ها جایگزین شده‌اند). بسیاری از دفترهای خاطراتی که آنلاین به فروش می‌رسند متعلق به افرادی‌اند که سال‌ها پیش از دنیا رفته‌اند، اما موضوع همیشه همین نیست. مک‌نامارا توانست دختری را به دفتر خاطرات مادرش از سال ۱۹۴۲ برساند. مادر او دچار آلزایمر و ساکن آسایشگاه سالمندان بود. «خاطراتش را برایش خوانده بودند و، در آن دقایق محدود، حافظه‌اش دربارۀ آن زمان خاص بازگشته بود».اولگا سال‌ها پیش از دنیا رفته است. چند سال قبل مک‌نامارا سر مزار او در ویسکانسین رفت. اما، به‌واسطۀ دفتر خاطرات این زن، دختر مهاجر جوانی زندگی‌اش را ادامه داد. مک‌نامارا می‌گوید «پس بسیاری از افراد زندگی خود را با رسانه مقایسه می‌کنند و فکر می‌کنند واقعاً زندگی نمی‌کنند. تابه‌حال هیچ دفتر خاطراتی نخوانده‌ام که داستانی شگفت در آن نباشد. همۀ ما داستان خود را داریم: همه‌مان سختی‌هایی در زندگی داریم، همه لحظاتی سرشار از خوشی داریم. آدم فکر می‌کند در جهان تنهاست، اما این‌گونه نیست».فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آملیا تیت نوشته و در تاریخ ۱۸ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان «The secret world of diary hunters» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «شکارچی خاطرات: زندگی آدم‌های معمولی چه هیجانی می‌تواند داشته باشد؟» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.•• آملیا تیت (Amelia Tait) نویسندۀ گاردین است که دربارۀ مسائل اینترنت و تکنولوژی می‌نویسد.

پدرخوانده‌ها خوب می‌دانند بازی را چگونه ببرند

$
0
0
جاناتان فریدلند،گاردین — پدرخواندۀ ماریو پوزو کارکردی شبیه به داستان‌های کتاب مقدس یا قصه‌های پریان پیدا کرده است؛ بدل شده است به روایتی بنیادین که عمیقاً در روان جمعی جای گرفته است و به‌کرات در فضاهایی بسیار متفاوت بازسازی می‌شود و از آن اقتباس می‌کنند. تنۀ اصلی داستان، بدون درنظرگرفتن شاخ‌وبرگ‌ها، جانشینیِ ناخواسته است: وارث تاج‌وتختی که می‌خواهد از سرنوشت خود بگریزد. پوزو می‌نویسد: «مایکل نمی‌خواست خودش را درگیر این مناسبات بکند؛ می‌خواست خودش زمام زندگی‌اش را در دست بگیرد». اگر نخستین فصل سریال تاج را ببینید، خیلی زود می‌فهمید که روایت پدرخوانده است که دارد آشکار می‌شود: الیزابتی جوان که ناخواسته وارث تاج‌وتخت شد و مثل مایکل کُرلئونه «تا پایان بحران نتوانست از خانواده‌اش ببُرد». مایکل، پسر رئیس مافیا، دُن کُرلئونه، شاهزاده‌ای مثالی است که نمی‌تواند آزاد باشد و سرانجام به‌واسطۀ وظیفه‌اش تغییر می‌کند و سخت‌دل می‌شود.اما پدرخوانده الگویی است که آن سوی قلمروِ هنر هم وجود دارد. هرکه در سیاست کار کرده باشد تصدیق خواهد کرد که این داستان برای نامزدهای انتخاباتی، مشاورانشان، و آن‌هایی که به تماشایشان می‌نشینند متنی ضروری است و به‌خاطر درس‌های بی‌زمان‌ومکانش دربارۀ قدرت و اقتدار تحسین شده است؛ دربارۀ اینکه چه زمانی باید از قدرت و اقتدار خود دفاع کرد، و کی باید خویشتن‌دار بود. چه بسیارند مشاوران تندگویی که -در وست‌مینستر یا واشنگتن- در تیم کارزار یا دور میز کابینه، حلقه‌رابط ضعیفی مثل فردو، پسر میانی کُرلئونه، را می‌شناسند یا تهدیدی درحال‌ظهور را تشخیص می‌دهند که باید مثل مُو گرین با او رفتار کرد. سیاست‌مداری بریتانیایی را سراغ‌ دارم که همۀ کارمندان جدید را با مثال آمریگو بوناسرا آموزش می‌دهد، مأمور کفن‌ودفنی که داستان با او شروع می‌شود. نتیجۀ اخلاقی داستان او این است که از هرکس تقاضای آن مقدار لطف و مساعدتی را باید داشت که می‌تواند انجامش بدهد و خوب هم انجامش می‌دهد.استفاده از پدرخوانده به‌مثابۀ کتابچۀ راهنمای سیاسی در سال ۲۰۰۹ به اوج خود رسید، هنگامی که دو تحلیلگر سیاست خارجی ایالات متحده کتابچه‌ای را منتشر کردند به نام آموزۀ پدرخوانده۱. این کتابچه در پایان نخستین دهۀ طوفانی قرن بیست‌ویکم نوشته شد؛ دوران «جنگ با ترور» و درگیری‌های عراق و افغانستان. جان سی. هالزمن و ای. وس. میچل در این کتابچه می‌گویند ایالات متحده پس از یازدهم سپتامبر با گزینشی روبه‌رو شد شبیه به گزینشی که خانوادۀ کُرلئونه، پس از تیراندازی به دُن، با آن روبه‌رو بود، هنگامی که قدرتش در میان خاندان‌های خلافکار رقیب در دنیایی ناآشنا و خطرناک به محاق می‌رفت. مؤلفان شرح می‌دهند که یک دسته نهادباوران لیبرال‌اند که سرمشقشان برادرخوانده تام هاگن است. آن‌ها بر این باورند که نظم قدیم به قوت خود باقی است و چارۀ کارْ مذاکره است. در مقابلشان، تندرو‌های نئومحافظه‌کاری هستند که مثل پسر بزرگ‌تر، سانی کُرلئونه، معتقدند که تنها راه حفظ برتری خود در این چشم‌انداز جدید قدرت‌نمایی همه‌جانبه است. در آخر، واقع‌گرایان‌اند که، درست مثل مایکل، می‌فهمند که تنها آمیزه‌ای از به‌کارگیری عاقلانۀ قدرت و تدبیر بُردبارانه موجب امنیتی بادوام خواهد بود. حتی اگر این شباهت یا قیاس را نپذیرید، نمی‌توانید منکر این واقعیت شوید که تنها یک داستان فوق‌العاده می‌تواند، چهار دهه پس از نشر، مبنای تک‌نگاری‌ای درباب سیاست خارجی شود.اگر روراست باشیم، می‌پذیریم که عمدۀ دوام این علاقه، بیشتر مرهون فیلم است تا کتاب. درواقع، هالزمن و میچل بیشتر به «داستان حماسی کاپولا» ارجاع می‌دهند و نامی از پوزو نمی‌برند، و این اشتباهی است رایج. خیلی از طرفداران پدرخوانده هم که فرق آل نری‌ها و پاولی گاتو‌ها را می‌دانند، هرگز کتاب را نخواهندخواند. اینجا یک پرسش مطرح می‌شود: اگر «پدرخواندۀ» مارلُن براندو و آل پاچینو اثری است جاودانی، پس چرا کتاب را هنوز چاپ می‌کنند؟ چرا پس از نیم‌قرن هنوز اعتبار دارد؟ایراداتی در کتاب هست، از جمله ایرادی که شاید هنگام اولین چاپ کتاب در سال ۱۹۶۹ غیرعادی به نظر نمی‌رسیده است. کتاب آن‌قدر زن‌ستیز است که آدم شاخ در می‌آورد. زنی در کتاب نیست که یکی از این سه نباشد: ۱. ستارۀ سینما، ۲. مامان یا همان دلبرکی بی‌سروصدا، ۳. عاشقی شیدا که همان عروس بی‌نهایت باگذشت است.هیچ‌جا این ویژگی مردسالارانه آشکارتر از آنجا نیست که داستان دور می‌زند تا «نقص» زنانۀ لوسی منچینی، معشوقۀ قبلی سانی، را توضیح بدهد، صحنه‌ای که برای بسیاری از خوانندگان زننده است: دوست‌پسر دکترِ لوسی و جراحش پیش از عمل ترمیم با هم تبادل نظر می‌کنند که کدام شکل و قیافۀ جدید، بیشترین لذت را به سانی، نه به لوسی، می‌دهد.موارد مشابهی هم هست که حساسیت‌های نژادی عصر ما را برمی‌انگیزد. اما اگر چنین معایبی را برتافته‌ایم، تاحدی بخاطر آن کیفیتی است که متخصصان سیاست خارجی در این کتاب یافته‌اند: این رمان بی‌شک یک حماسه است. کتاب به نُه «کتاب» تقسیم می‌شود: ویژگی رایج کتاب‌های پرفروش آن دوره، اما در این مورد چنین فرمی شایسته به نظر می‌رسد. زیرا مقیاس داستان‌گویی بسیار وسیع است. پدرخوانده قصۀ نیم‌قرن است از سیسیل تا نیویورک و هالیوود و لاس‌وگاس و بازگشت به سیسیل: چرخه‌ای حماسی.بخشی از این تأثیر ناشی از امکانی است که پوزو داشته و کاپولا نداشته است. نویسنده می‌تواند برای همۀ شخصیت‌ها، نه فقط شخصیت‌های اصلی فیلم، پیشینه‌ای داستانی به دست ‌دهد. حتی کاپیتان مک‌کلاسکی، مأمور فاسد ادارۀ پلیس نیویورک که دندان‌های مایکل را خُرد می‌کند و بعداً تاوان سنگینی پس می‌دهد، تربیت خاص خود را دارد و به‌عنوان فرزند و نوۀ مأموران پلیسی ظاهر می‌شود که او را بزرگ کرده بودند تا فساد را جزئی از نظم طبیعی ببیند. پدرخوانده سفری است به دور جهان زیرین۲، و پوزو نقش «ویرژیل»۳ را دارد.این رمان، در ژانرِ داستانیِ دیگری، نیز اثری کلاسیک شده است: داستان مهاجرت. ویتو تازه‌واردی است که بیست‌وچهارساعته زحمت می‌کشد تا جاپایش را در وطن جدیدش محکم کند، درحالی‌که بعداً پسر مرفه‌تر و تحصیلکرده‌ترش آرزو دارد که مثل یک فرد بومی بتواند پیشرفت کند. مایکل رؤیای همگونی با جامعۀ جدید را دارد. او با واسپِ۴ترکه‌ایِ زیبایی ازدواج می‌کند که خانواده‌اش اصالتاً از نیوانگلندی‌های می‌فلاور هستند. یونیفرم ارتش ایالات متحده را می‌پوشد. اصرار دارد که «فرزندانش در دنیایی متفاوت رشد کنند و دکتر و هنرمند و دانشمند شوند؛ دولتمرد، رئیس‌جمهور؛ اصلاً هرچه».طبعاً این آرزوها با پافشاری نسل سنت‌گذار بر سنتی که حیات‌بخش آن نسل است، در تقابل قرار می‌گیرد. دُن کُرلئونه و همسرش و اقرانشان در آمریکا زندگی می‌کنند، اما متعلق به آن نیستند. هنوز خود را ایتالیایی می‌دانند و از دیدن اینکه کشور جدید، فرزندانشان را در خود می‌بلعد دچار اندوه فقدان می‌شوند. چون خانواده‌ای خلاف‌کارند، این نوستالژی و احترام به آداب و سنن به‌طرقِ نامتعارفی بروز می‌کند. پیتر کلمنزا، که به سانی تعلیم نبرد می‌دهد، شاهد این مدعاست: «سانی علاقه‌ای به فوت‌وفن ایتالیایی نداشت؛ خیلی آمریکازده شده بود. سلاح ساده و مستقیم و غیرشخصی آنگلوساکسونی رو ترجیح می‌داد، و این کلمنزا را ناراحت می‌کرد». این صدای همۀ نسل‌های مهاجری است که نگران فراموشی راه‌ورسم‌های قدیم‌اند.تازه می‌رسیم به انحراف رمان از هنجار قصه‌های مهاجرت: به‌خصوص در فرهنگ مردم‌پسند آمریکایی نقش مهاجر این است که به کشور جدیدش عشق بوزد و از آن حظ کند، اما دُن کُرلئونه حاضر نیست از این نسخه پیروی کند. برعکس، هیچ احترامی برای آمریکا قائل نیست و آن را عملاً تحقیر می‌کند. در یک تکۀ تکان‌دهنده، پوزو به ما می‌گوید که کُرلئونه به‌عنوان کسی که دستش توی بازار سیاه است از جنگ علیه هیتلر سود می‌برد؛ او به مردان جوان کمک می‌کند که قبل از معاینات پزشکی سربازی دارو مصرف کنند تا فاقد صلاحیت لازم برای خدمت تشخیصشان دهند؛ او متعجب و عصبانی می‌شود از اینکه بفهمد افراد تحت‌الحمایه‌اش داوطلبانه می‌خواهند یونیفرم‌پوشیده به کشورشان خدمت کنند.پوزو، که خودش فرزند مهاجرانی ایتالیایی است، باید خیلی جرئت به خرج داده باشد که اقلیتشان را از این زاویه نشان داده است: بسیار دور از کهن‌الگوی تازه‌وارد سپاسگزاری که با دیدن مجسمۀ آزادی صلیب می‌کشد. بله، شاید تاوان گناهان پدر را پسر می‌دهد؛ مایکل هم درست مثل پوزو می‌کوشد جنگ را ببرد. ممکن است در دفاع از کُرلئونه‌ها بگویید که آن‌ها تجسم ارزش‌های آمریکایی و حتی شاید رؤیای آمریکایی‌اند: آن‌ها با سختکوشی و سعی و اراده ثروتی به هم می‌زنند، و همیشه خانواده برایشان اولویت دارد.تا حدی همین است که پدرخوانده را رمانی چنین استثنایی و موفق کرده است. چیزی نمانده خواننده به ساحتی از اخلاق اعتقاد پیدا کند که در آن یک رئیس مافیا، که جان افراد بسیاری را گرفته، درعین‌حال مردی شدیداً اخلاقی است. این تنش تضمین می‌کند که پدرخوانده تنها یک رمان پرفروش گیرا نیست. رمانی است پر از ظرائف و سایه‌روشن‌های دورازانتظار. افسانه‌ای کلاسیک از آمریکای قرن بیستم، از پدران و پسران، از شهوت و ثروت و جاه‌طلبی، که تا زمانی که مردم مسحور خانواده و قدرت‌اند خوانده خواهد شد.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را جاناتان فریدلند نوشته و در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان «The Godfather: how the Mafia blockbuster became a political handbook» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «پدرخوانده‌ها خوب می‌دانند بازی را چگونه ببرند» و ترجمۀ پدرام شهبازی منتشر کرده است.•• جاناتان فریدلند (Jonathan Freedland) روزنامه‌نگار گاردین و مرورنویس نیویورک ریویو آو بوکس است. او همچنین پادکست «دید بلند» را برای رادیو چهار بی‌بی‌سی می‌سازد. فریلند کتاب‌هایش را با نام مستعار سم بورن می‌نویسد. قتل رئیس‌جمهور (To Kill the President) محبوب‌ترین کتاب اوست.[۱]  The Godfather Doctrine[۲] Underworld: جهان مردگان، جهان تبهکاران و جنایتکاران [فرهنگ معاصر هزاره].[۳] راهنمای دانته در دوزخ و برزخ در کتاب کمدی الهی [مترجم].[۴] White Anglo-Saxon Protestant: پروتستان آنگلوساکسون سفیدپوست [مترجم].

و ناگهان برق برای همیشه قطع شد

$
0
0
الکس پرستون، گاردین — مروری بر سکوت: بکت در عصر فیسبوکبه‌نظر من تصادفی نیست که دو رمان‌نویس بزرگ، امسال کتاب‌هایی منتشر کرده‌اند که آلبرت آینشتاین در آن‌ها نقشی برجسته ایفا می‌کند. در داستان تابستان نوشتۀ اَلی اسمیت، رابرت گرینشا، پسرمدرسه‌ایِ جوجه‌فاشیست۱در جست‌وجوی نشانه‌های حضور آینشتاین در انگلیس است و از رهگذر خواندن آثار آینشتاین، به درک بهتری از جایگاه خود در مکان و زمان دست می‌یابد. حال، دان دِلیلو در هجدهمین رمانش، سکوت، شخصیت مارتین دِکِر را به ما عرضه می‌کند، مرد جوان پرشور و مرموزی که در «خواندنِ بی‌اختیار کتاب آینشتاین، دست‌نویس نظریۀ نسبیت خاص سال ۱۹۱۲، غرق شده است». هر دو رمان از ما می‌خواهند تا به این بیندیشیم که آینشتاین از غرابت بی‌همتای جهان فناورانۀ ما ممکن بود چه برداشتی داشته باشد، به‌خصوص دربارۀ این مسئله که اینترنت چگونه رابطۀ ما با زمان را دگرگون کرده است.داستان سکوت در یک هواپیما آغاز می‌شود. جیم کریپس و تِسا بِرِنز در حال بازگشت از اروپا هستند که هواپیمایشان از آسمان سقوط می‌کند. این نخستین نشانۀ یک «فاجعۀ ارتباطی» است که باعث شده تمام فناوری‌ها به نقطۀ توقفی ناگهانی و دهشتناک برسند. جیم و تسا با چند خراش از سقوط جان به در برده و -در منطق غریب و خوابگونۀ این رمان کم‌عمق و سورئال- راه خود را به خانۀ مکس اِستِنِر و دایان لوکاس در نیویورک پیدا می‌کنند. سال ۲۰۲۲ است و روز برگزاری سوپر باول۲پنجاه و ششم، زمانی‌که اکثر آمریکایی‌ها جلوی تلویزیون‌هایشان جمع شده‌اند. درعوض، هیچ تلویزیونی در کار نیست، اینترنت هم نیست و بنابراین مکس و دایان همراه با شاگرد سابق دایان، مارتین، می‌نشینند و انتظار می‌کشند. جیم و تسا از راه می‌رسند، روز می‌گذرد، مارتین از آینشتاین نقل‌قول می‌کند. داستان بدون هیچ نتیجه و توضیحاتی ناچیز دراین‌باره که چه چیز باعث این خاموشی شده، به پایان می‌رسد.روشن است -دست‌کم برای مارتینِ اسرارآمیز که ظاهراً «به رویدادهای جهان دسترسی دارد»- که این خرابی فناوری یکی از نخستین انفجارها در فرایندِ چیزی است که می‌تواند جنگ جهانی سوم باشد. سراسر رمان گویی تلاشی است برای پاسخ به پرسشی که در نقل‌قول آغازینش، جمله‌ای از آینشتاین، مطرح شده است: «من نمی‌دانم چه تسلیحاتی در جنگ جهانی سوم به کار خواهد رفت، اما تسلیحات جنگ جهانی چهارم چوب و سنگ خواهد بود». دلیلو از ما می‌خواهد تا دراین‌باره تأمل کنیم که در حال حاضر چه اندازه از زندگی‌هایمان را آن‌لاین به سر می‌بریم و، اگر از دسترسی به اینترنت ناتوان باشیم، چه مقدار از وجودمان را از دست می‌دهیم. در بخشی از رمان، دایان حیران است که «چه بر سر مردمی می‌آید که توی گوشی‌هایشان زندگی می‌کنند؟» گویی این‌دست وارسی‌ها دربارۀ فناوری و خویشتنِ ما، از رمان قبلی دلیلو، زیرو کِی۳، نشئت می‌گیرند که به بررسی خواب زمستانی۴ و امکان «بارگیری» ذهن شخص پیش از مرگ می‌پردازد.این کتاب که به‌زحمت ۱۰ هزار کلمه است، جایی میان یک داستان‌کوتاهِ بلند و یک رمانک۵ قرار می‌گیرد و شاهد دیگری است بر آن تُنُکی که نوشته‌های دورۀ متأخر نویسندگی دلیلو را متمایز می‌سازد. او که سابقاً به‌خاطر حجم نفس‌گیر رمان‌هایش شهره بود، پس از جهانِ زیرین۶ در سال ۱۹۹۷، کتابی بیش از ۳۰۰ صفحه ننوشته است. شخصیت‌های حاضر در آپارتمانِ داستان سکوت ممکن است به‌سادگی در نوعی جهنم گرفتار آمده باشند، جایی‌که تلاش‌هایشان برای صحبت با یکدیگر تنها بر انزوای وحشتناکی تأکید می‌کند که هر یک درون آن سکنا گزیده است. انگار دلیلو تصمیم گرفته تا ساموئل بکت را به زمانۀ فیس‌بوک بیاورد. این امر راه به کتابی داده است که به‌نحوی عجیبْ نامهربان است و در کفۀ مقابلِ شقاوتِ نفس‌گیرِ جهانی که خلق کرده‌ایم (چه آن‌لاین و چه غیرازآن)، چیز زیادی نمی‌گذارد. خواندن آثار دلیلو پس از جهان زیرین، ماجرایی غریب و محزون بوده است، همچون نگریستن به شیء بسیار درخشانی که به‌آرامی در دوردست‌ها محو می‌شود.ریچل کوک، گاردین — «به این فکر کردم که اگر برق همه‌جا برود، چه اتفاقی می‌افتد»دوست‌داران دان دِلیلو، بعد از هفده رمانی که او نوشته است، به‌مرور احساس می‌کنند که او می‌تواند امواجی را دریافت کند که از ادراکات سایر نویسندگان، بسیار فراتر است؛ و نتیجه آنکه پیش‌آگاهی هراسناک او بخشی از کل این ماجرای مرموز است. اما حتی براساس استانداردهای او نیز زمان‌بندی کتاب جدیدش، سکوت، خارق‌العاده است. دِلیلو نوشتن آن را در ماه مارس به پایان رساند، هم‌زمان با قرنطینه‌شدن نیویورک، شهری که در آن زاده شده و هنوز آنجا زندگی می‌کند؛ زمانی‌که واقعیت و داستان، باعجله‌ای ناشایست، تنگ به آغوش یک‌دیگر در غلتیدند. این داستان که در سال ۲۰۲۲ رخ می‌دهد، جهانی را به تصویر می‌کشد که در آن خاطرۀ «ویروس، طاعون، رژه در پایانه‌های فرودگاهی، ماسک صورت، خیابان‌های تهی‌شدۀ شهر» هنوز تازه است؛ بنابراین جهانی است که مردم آن نصفه‌ونیمه در انتظار این «شبه تاریکی» جدیدند که در صفحات آغازین داستان سر می‌رسد، پیاده‌روها دوباره در سکوت فرو می‌روند و بیمارستان‌ها همه پر شده‌اند. هرچند این‌بار علت آن پاندمی نیست، بلکه «قطع برقی» شگرف است. آیا آن‌طور که یکی از شخصیت‌های داستان می‌گوید، کار چینی‌هاست؟ آیا آن‌ها «آخرالزمانِ اینترنتِ گزینشی را کلید زده‌اند»؟ هیچ‌کس نمی‌داند، عمدتاً به‌این‌دلیل که هیچ راهی برای دانستن ندارند. خطوط ارتباطی قطع شده‌اند. نمایشگرها خالی‌اند. فناوری خاموش شده است. حالا حتی نظریه‌پردازان توطئه نیز به‌دشواری می‌توانند مخاطبی پیدا کنند.برای اینکه بتوانیم دربارۀ دستاورد غریب او حرف بزنیم، قرار شده که دِلیلو به تلفن ثابت من زنگ بزند؛ به‌قول خودش در سکوت، آن «یادگار احساسی». آیا تصور شنیدن صدای بی‌بدن دان دلیلو، در کشاکش پاندمی آرامش‌بخش است یا هول‌انگیز؟ طی روزهای منتهی به گفت‌وگویمان، نتوانستم دراین‌باره تصمیم قطعی بگیرم. اما زمانی‌که بالأخره زنگ تلفن به صدا در آمد -بلند می‌شوم تا گوشی را بر دارم و به‌نوعی دیگر موفق نمی‌شوم دوباره بنشینم- در صدای او هیچ نشانه‌ای از سرنوشتی شوم نیست. وقتی می‌پرسم که آیا باید رمانش را به‌منزلۀ نوعی هشدار بخوانیم، درحالی‌که وابستگی‌مان به فناوری در زمانۀ کووید-۱۹ حتی بیشتر شده است؟ به‌آرامی می‌گوید «اوه، از دید من این‌طور نیست. فقط داستانی است که ازقضا در آینده اتفاق می‌افتد. به‌گمانم همۀ این‌ها با ایدۀ سوپر باول شروع شد». تصاویر همیشه برای او اهمیت داشته‌اند و برای این کتاب، این تصویرِ نمایشگری خالی بود که در ذهن او جای گرفته بود. «به این فکر کردم که چه اتفاقی می‌افتد اگر برق همه‌جا قطع شود، هیچ‌چیز کار نکند... یک قطعی برق جهانی».قطعیِ برقْ خیلی ساده ممکن است مسئله‌ای خانگی به‌نظر برسد، انگار فقط باتری کنترل از راه دور را باید عوض کنیم. اما در سکوت، این قطع برق هیچ شباهتی به امور معمول ندارد. در آپارتمانی در منهتن، دایان لوکاس، استاد بازنشستۀ فیزیک، شوهرش مکس اِستِنر که طرفدار فوتبال و قمارباز است، و شاگرد سابقش، مارتین دِکِر، جلوی تلویزیون نشسته‌اند و منتظرند دوستانشان، جیم و تسا از راه برسند. دوستانشان دارند با هواپیما از پاریس باز می‌گردند. قرار است پنج نفری بازی بزرگ را با هم تماشا کنند. اما ناگاه... تصاویر می‌لرزند و اعوجاج پیدا می‌کنند و سکوت، سکوتِ وصف‌ناپذیر، حاکم می‌شود. مثل این است که، به‌گفتۀ مارتین، انگار صفحۀ تلویزیون دارد چیزی را از آن‌ها پنهان می‌کند.مسئله فقط این نیست که تلاشِ این افراد برای قوت‌قلب‌دادن به یکدیگر، تنها چند لحظه پس از ازکارافتادن گوشی‌هایشان، خالی از اشتیاق است (آن‌ها نیویورکی‌اند و بلافاصله رواقی‌گریِ ستیزه‌جویانۀ خاصی آغاز می‌شود). به‌محض‌اینکه ترس به جانشان می‌افتد، هر تلاشی در این راستا نیز محکوم به شکست است. مکس به صفحۀ نمایشگرش نگاه می‌کند و نمی‌تواند از خاکستری گسترندۀ آن چشم بردارد؛ درهمان‌حال، مارتین بارها از آلبرت آینشتاین نقل‌قول می‌کند، تکرار مسخ‌گونه‌ای که با این جمله به اوج خود می‌رسد: «من نمی‌دانم چه تسلیحاتی در جنگ جهانی سوم به کار خواهد رفت، اما تسلیحات جنگ جهانی چهارم چوب و سنگ خواهد بود». (این نقل‌قول آغازین کتاب نیز هست). درهمین‌حین، در کابینِ بیزنس‌کلاسِ هواپیمای جیم و تسا نیز نمایشگرهای کوچک‌تر رو به خاموشی‌اند. حالا دیگر هیچ کاناپه‌ای، هیچ پتوی نرم یا مرطوب‌کنندۀ گران‌قیمتی به آن‌ها کمک نخواهد کرد.سکوت کتاب کوتاهی است. تنها به ۱۱۷ صفحه می‌رسد، ایجازی که روی صفحه بر آن تأکید می‌شود، صفحاتی که در آن‌ها متن دِلیلو گاه شباهتی به صفحات یکی از نمایشنامه‌های متأخرِ مثلاً ادوارد البی پیدا می‌کند. اما فریب نخورید. کار طاقت‌فرسایی در جریان بوده است. او می‌گوید «حواس‌پرتی‌های زیادی بودند. اما من نیز بسیار کندتر شده‌ام. پیرتر و عاقل‌تر نیستم. فقط پیرتر و کندترم». دلیلو خلق این رمان را به دو چیز نسبت می‌دهد. «اول اینکه سوار هواپیمایی از مبدأ پاریس شدم که نامعمول بود؛ دست‌کم برای من. نمایشگرهایی بالای سرمان زیر محفظه‌های چمدان قرار داشت و مدت زیادی از پرواز نشسته بودم و به آن‌ها نگاه می‌کردم. دیدم دفترچۀ کهنه‌ای را که با خودم دارم، بیرون کشیده‌ام و جزئیات را یادداشت می‌کنم؛ آن‌ها را به همان زبانی که روی نمایشگر ظاهر می‌شدند می‌نوشتم: دمای هوای بیرون، ساعت به‌وقت نیویورک، زمان رسیدن، سرعت، زمان باقی‌مانده تا رسیدن به مقصد و ازاین‌قبیل. وقتی به خانه رسیدم به این دفترچه نگاهی انداختم و شروع کردم به اندیشیدن دررابطه‌با آنچه تبدیل به فصل اول کتاب شد.عامل مهم دیگر، کتابی بود که مدتی می‌شد آن را داشتم: دست‌نوشتۀ تئوری نسبیت خاص آلبرت آینشتاین. کتابی است بزرگتر از معمول و بخش عمدۀ آن برای من بیش‌ازحد فنّی است. اما آنچه را می‌توانستم بفهمم با ترجمۀ انگلیسی خواندم و سپس شروع کردم به نگاه‌کردن به کتاب‌های دیگری دربارۀ زندگی و آثار آینشتاین، و دیدم که دارد وارد روایت می‌شود. رفته‌رفته داشت ذهنم را اشغال می‌کرد. هر دوی این‌ها مرا در سکوت همراهی کردند». آیا پیوند میان آن‌ها زمان است که هیچ‌گاه متناقض‌تر از مدت پروازی طولانی نیست؟ «بله. زمان چیز قدرتمندی است: به‌قول شما، فرّار است».سکوت به شکل هراس‌انگیزی شبیه دوران ماست، و نه‌تنها به‌این‌دلیل که خواننده خودش را در صفحات آن می‌بیند که به‌نحو رقت‌انگیزی می‌کوشد تا ایمیل‌هایش را بخواند و ناکام می‌ماند. بلکه به خاطر خیابان‌هایی که در ابتدا ساکت‌اند و سپس، هنگامی‌که وحشت از راه می‌رسد، شلوغ می‌شوند. این اندیشۀ شرم‌آور که ممکن است بتوانیم راحت‌تر با ویروسی مرگبار زندگی کنیم تا بدون گوشی‌های همراهمان. شایعه و حدسیاتی که خیلی زود تبدیل به تئوری‌های توطئه می‌شوند. همۀ این‌ها باعث می‌شوند تا سکوت شبیه به اوجِ عجیبِ دست‌کم یک جنبه از هنر دِلیلو باشد: گوی بلورینی در میان جلدهای سخت. او با آرامش می‌گوید «خب، بگذارید ببینیم در این دو سال چه اتفاقی می‌افتد. امیدوارم که چنین اتفاقی نیفتد. نمی‌دانم این [همه‌گیری] کی قرار است تمام شود. هیچ‌کس نمی‌داند. پیش‌بینی‌هایی هست، اما کسی آن‌ها را باور نمی‌کند».اما، بله، پیشنهاد من مبنی‌براینکه یک ویروس، خواه زیست‌شناختی، خواه فناورانه، مستقیماً به دل‌مشغولی رمان‌های اولیۀ او برمی‌گردد اشتباه نیست: «نمی‌توانم درست توضیح دهم چرا، اما همیشه به این فکر کرده‌ام. توطئه‌ها. به‌گمانم وقتی شروع کردم به فکرکردن به رمانی دربارۀ ترور رئیس‌جمهور کندی [لیبرا۷ که سال ۱۹۸۸ منتشر شد] به اوج رسید. ایدۀ توطئه، به‌جای آدم‌کشیِ خشک‌و‌خالی، در آن سال‌ها در این کشور به‌شدت نیرومند و قانع‌کننده بود و چندین دهه دوام آورد. من هنوز هم قفسه‌ای پر از کتاب دارم -که همین الآن پشت سرم معلوم‌اند- دربارۀ این ترور و بسیاری از آن‌ها براساس احتمال توطئه نوشته شده‌اند، دیدگاهی که هرگز کاملاً از میان نرفت».کووید-۱۹ آدم‌کشیِ خشک و خالی است: قاتلی که فقط ممکن است با گلوله‌ای که علم شلیک می‌کند، شکست داده شود. اما این همه‌گیری نیز متأثر از آن حرف‌هاست: تمام آن حرف‌های شوم دربارۀ چین، دربارۀ آزمایشگاه‌های پنهانی و واکسن‌هایی که از عرضه‌شان ممانعت می‌شود. دِلیلو می‌گوید «به‌شدت پیچیده است. بخشی به این دلیل که فناوری در زندگیِ همه بسیار رایج است. مردم می‌توانند به‌نحوی مؤثر افکارشان را مخابره کنند و دیگر پایانی برای این داستان‌ها متصور نیست». در نویز سفید۸، رمان سال ۱۹۸۵ دِلیلو که برایش جایزۀ نشنال بوک پرایز و در کنار آن، جمعیت کاملاً جدیدی از خوانندگان را به ارمغان آورد، «یک اتفاق مسموم‌کنندۀ هوایی» که مسبب آن تصادفی صنعتی بوده است نیز استعاره‌ای از تلویزیون بود؛ به‌قول مارتین ایمیس، استعاره‌ای از «فراگیری کشندۀ هاگ‌های رسانه‌ای». در سکوت، قطع برق شاید استعاره‌ای از اعتیاد ما به فناوری باشد، استعاره‌ای از طریقت اینترنت، که حتی وقتی مدعی متصل‌کردنِ ماست، منزوی‌مان می‌کند و از انسان‌ها و مکان‌هایی که بیش‌ازهمه دوست داریم جدایمان می‌کند.نه اینکه دلیلو خودش چنان اعتیادی داشته باشد، یا مردی باشد که می‌کوشد ترک کند. با خنده دربارۀ رابطه‌اش با فناوری می‌گوید «اصلاً رابطه‌ای [از سر احتیاج] نیست». او از این تماس چندان لذت نمی‌برد؛ اینکه همان ابتدای کار تماسمان قطع شد نیز نورعلی‌نور بود، تقریباً مثل این بود که داشتیم یکی از صحنه‌های کتاب را بازسازی می‌کردیم؛ و آری، او هنوز با ماشین تحریر دستی کار می‌کند: «من از المپیای دست‌دومی استفاده می‌کنم که سال ۱۹۷۵ خریدم. چیزی که دارد و من ازش لذت می‌برم حروف درشت است و این به من اجازه می‌دهد تا به‌وضوح به کلمات روی صفحه نگاه کنم و بنابراین ارتباطی تصویری میان حروف درون کلمه و کلمات درون جمله پیدا کنم؛ این چیزی است که همیشه برایم اهمیت داشته، و وقتی روی نام‌ها۹ [رمانی منتشرشده در سال ۱۹۸۲، که وقایع آن در یونان و خاورمیانه اتفاق می‌افتد و ظاهراً دربارۀ آدم‌های تجارت‌پیشه‌ای است که در حرکت ابدی‌اند، اما دغدغۀ واقعی‌اش ابهام و خاص‌بودگی توأمان زبان است] کار می‌کردم. همان موقع تصمیم گرفتم که در هر صفحه فقط یک پاراگراف باشد تا چشم‌ها بتوانند کاملاً درگیر شوند».«این را هم باید به شما بگویم که به‌دلیل‌اینکه این‌طور کار می‌کنم، و به‌این‌خاطر که کندتر شده‌ام، از این رمان کوچک نیم تُن کاغذ پیش‌نویس دارم که توی کمدم مدفون شده است». آیا اندازۀ این کتاب آزارش می‌دهد؟ آیا این درست نیست که بخش عمدۀ قدرت آن در متمرکزبودن آن نهفته است؟ می‌گوید «خب، امیدوارم که این‌طور باشد. این را می‌گویم که هر چه در توان داشتم برای این کتاب گذاشتم». آیا هنوز شور و شوق دارد؟ هنوز برای نوشتن انگیزه دارد؟ «سوال خوبی است. در ۸۳ سالگی از خودم می‌پرسم خب بعدش چه خواهد شد؟ و جوابی ندارم. در حال حاضر، دارم دربارۀ این کتاب با مترجمان و دیگران صحبت می‌کنم. وقتی این کار تمام شد و من، فرضاً، ذهن روشن‌تری داشتم، خواهیم دید که آیا چیز دیگری آن بالا جریان دارد یا نه. اما دربارۀ سکوت، بله، من همان اشتیاق را داشتم برای فشردن کلیدها، برای نگاه‌کردن به کلمه‌ها، برای ادامه‌دادن فارغ از اینکه چقدر طول می‌کشد».دِلیلو، فرزند مهاجران ایتالیایی، در سال ۱۹۳۶ در محلۀ برانکس متولد شد؛ مادربزرگش هرگز انگلیسی یاد نگرفت. پس از دریافت مدرکی در «هنرهای ارتباطی»، در مقام آگهی‌نویس در آژانس تبلیغاتی اُگیلوی اند مَتِر مشغول به کار شد؛ شغلی که رهایش کرد تا نویسنده شود. نخستین رمانش، آمریکانا۱۰ در سال ۱۹۷۱ منتشر شد، اما تا سال‌های ۱۹۸۰ طول کشید تا مردم رفته‌رفته نام او را به‌عنوان نویسنده‌ای بزرگ، در کنار نام‌هایی مثل تامس پینچن، بیاورند.انتشار نویز سفید در سال ۱۹۸۵ او را، به‌قول ریچار پاورز، نویسندۀ آمریکایی برندۀ جایزۀ پولیتزر در مقدمه‌ای که برای نسخۀ ۲۵سالگی رمان نوشته، «در مرکز تخیل معاصر جای داد؛ تنها تعداد اندکی کتاب به ذهنم می‌رسند که در طول عمر من نوشته شده‌اند و چنین تحسین سریع و گسترده‌ای نصیبشان شده، و درعین‌حال تأثیر عمیقی بر دهه‌ها پس‌ازآن بر جای گذاشته‌اند» دیوید رمنیک، سردبیر نیویورکر، مجله‌ای که داستان‌های دِلیلو اغلب در آن ظاهر شده، به او لقب استاد می‌دهد. «اگر کتاب‌هایی باشند که زمانۀ ما را بهتر از جهان زیرین، نویز سفید، لیبرا و مائوی دوم۱۱توصیف می‌کنند، من واقعاً آن‌ها را نمی‌شناسم. او تا عمقِ کیستی ما را می‌بیند و درعین‌حال، پیش‌بینی می‌کند که در حال تبدیل شدن به چه کسانی هستیم. او استعداد ادبی شگفت‌انگیز و بی‌همتایی‌ست».کولم توبین، نویسندۀ ایرلندی که حدوداً ۳۰ سال است دِلیلو را می‌شناسد، می‌گوید «او چیزی را که در هوا جریان داشت گرفت. نوعی بدگمانی، درک اینکه چیزها دارند به پایان می‌رسند، این ایده که چیزی نبود که متصل نباشد و اینکه خیلی چیزها نوعی توهم بود. این توهم توجه‌اش را جلب کرد و شروع کرد به یافتن لحنی که تطابقی با جریان پنهانی این جهان داشته باشد، نیروی پنهانی که جایگزین واقعیت شده بود و خودْ واقعیتی شده بود که بیشتر شبیه به پژواک بود تا صدا».«جمله‌های او نیاز داشتند تا در طعنه غوطه بخورند، زیرا بسیاری از کلمات و عبارات در تبلیغات و سخنرانی‌ها استفاده شده بودند، بخش زیادی از زبان خوار شده بود. به‌نظرم او درکی از شکنندگی فناوری دارد که شبیه به هیچ رمان‌نویس دیگری نیست و شیفتگی‌ای نسبت به قدرت و محدودیت‌های فناوری دارد که بی‌نظیر است. دلیلو رمان روان‌شناختی نمی‌نویسد، دربارۀ احساسات هم نمی‌نویسد، بلکه نویسنده‌ای است که درکی از واقعیتی دارد که پنهان است و می‌توان با عرضۀ اشارت‌ها و سرنخ‌ها و تصاویر آن را احضار کرد. او تسلط خارق‌العاده‌ای نه تنها بر لحن، بلکه بر نیم‌پرده دارد، نه فقط بر صدا، بلکه بر چیزی که تقریباً آشکار است، تقریباً به زبان آمده است». تأثیر او بر دیگر نویسندگان جوان‌تر چشم‌گیر بوده است: ریچل کوشنر، جاناتان لِتِم و دینا اسپیوتا همگی از دینی که به او دارند گفته‌اند.دِلیلو ارتباطی میان بیلبوردهای زمان کودکی‌اش در برانکس، حرفه‌اش در تبلیغات و داستان‌هایش نمی‌بیند. معتقد است که ردّ وابستگی‌اش به تصاویر -هم شکل کلمات روی صفحه و هم تصاویری که گاه در ذهنش شناور می‌شوند- را می‌توان تا فیلم‌هایی دنبال کرد که هنگامِ نوشتنِ آمریکانا تماشا کرده است، به‌خصوص فیلم‌های سیاه و سفید. (توبین می‌گوید «او واقعاً دربارۀ فیلم‌ها می‌داند»). آیا رهاکردن شغلش برای رمان‌نویس‌شدن ترسناک بود؟ «نه، آسودگی خیال بزرگی بود. در آپارتمانی زندگی می‌کردم که اجاره‌اش فقط ماهی ۶۰ دلار بود. می‌توانستم پول پس‌انداز کنم. یک روز صبح بیدار شدم و گفتم: امروز استعفا می‌دهم و همین کار را کردم. خاطرۀ روشنی از آن روز دارم. خیلی آهسته، شروع کردم به کارکردن روی اولین رمانم و بعد از دو سال، عزمم را جزم کردم که حتی اگر هیچ‌کس این کتاب را منتشر نکند، این راه را ادامه دهم. و همین کار را کردم و شانس آوردم -اولین ناشری که آن را دید، قبولش کرد- و از همان موقع خوش‌شانس بوده‌ام. کودکی من در برانکس گذشت. همه‌جور چالشی داشتیم. اما احساس می‌کردم وضعم خوب است و وضعم خوب خواهد بود مادامی‌که کاری را بکنم که شمّم دیکته می‌کرد».احتمالاً شمّش این را نیز به او می‌گوید که شهرت، وقتی به رمان‌نویس برگردد، مختل پذیرش خود اثر است. مسلماً کم‌حرفی او از روی کارکشتگی است و به‌دقت با وقار و ادب سنتی پوشیده شده است. دربارۀ انتخابات پیش‌رو هیچ نظری نمی‌دهد. می‌گوید «لب‌های من مهر شده‌اند،» هرچند به لبخندی در صدایش پی می‌برم. کل حرفی که دربارۀ همه‌گیری می‌زند این است که خودش و همسرش، باربارا بِنِت، در طول قرنطینه در نیویورک مانده‌اند و احساس می‌کنند که از اغلب افراد خوش‌اقبال‌تر بوده‌اند؛ و هنوز «شگفت‌زده» می‌شود از اینکه هر بار از در خانه قدم بیرون می‌گذارد، در کنار کلاه، ماسک نیز می‌پوشد: «خیلی سینمایی است».اما از او، مثل من پیش‌ازآنکه تلفن را قطع کند، دربارۀ رؤیای آمریکایی بپرسید و او کمی نرم می‌شود. آیا معتقد است که دورۀ آن سر آمده؟ «من در این کتاب به آن فکر نمی‌کردم، اما هرچه پیرتر شده‌ام، بیشتر به آن آغازها فکر می‌کنم: والدینم، چیزهایی که مجبور بودند به آن تن بدهند. ما در خانه‌ای در برانکس ایتالیایی زندگی می‌کردیم. سه نسل بودیم: ۱۱ نفر. فقط همانجا را می‌شناختیم. من هنوز به برانکس برمی‌گردم تا رفقایی را که با آن‌ها بزرگ شده‌ام، آن‌هایی که هنوز زنده‌اند را ببینم. در محلۀ قدیمی قرار می‌گذاریم و غذایی می‌خوریم، حرف می‌زنیم و خاطره می‌گوییم و می‌خندیم». برای اولین‌بار، صدایش سبک‌تر به‌نظر می‌رسد، عاقبت احساس -یا به‌هرحال نوعی نیرو- به همراه دارد. می‌گوید «اوه، خیلی شگفت‌انگیز است. واقعاً شگفت‌انگیز است». برایم آرزوی موفقیت می‌کند و بعد -تق- ناپدید می‌شود.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:DeLillo, Don. The Silence. Picador, 2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را الکس پرستون و ریچل کوک نوشته و ترکیبی است از دو نوشته در گاردین: «The Silence by Don DeLillo review – Beckett for the Facebook age»که در تاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۲۰ و «Don DeLillo: 'I wondered what would happen if power failed everywhere'»که در تاریخ ۱۸ اکتبر ۲۰۲۰ منتشر شده‌اند. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «و ناگهان برق برای همیشه قطع شد» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است. •• الکس پرستون (Alex Preston) نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی است. نخستین رمان او این شهر خون‌چکان (This Bleeding City) برندۀ چندین جایزه شد و آخرین رمانش در عشق و جنگ (In Love and War) نام دارد.••• ریچل کوک (Rachel Cooke) روزنامه‌نگار و نویسندۀ بریتانیایی است. او کارش را در مقام گزارشگر ساندی تایمز آغاز کرد. نوشته‌های او همچنین در نشریاتی چون نیو استیتسمن و آبزرور منتشر شده است.[۱] proto-fascist[۲] Super Bowl مسابقۀ سالانۀ قهرمانی لیگ ملی فوتبال (NFL) آمریکا [مترجم].[۳] Zero K[۴] cryogenics[۵] Novella یک رمان کوتاه یا داستان‌کوتاه بلند؛ معادل رمانک پیشنهاد مترجم است [مترجم].[۶]   Underworld[۷]   Libra [۸]  White Noise این رمان در ایران با عنوان برفک منتشر شده است [مترجم].[۹]   The Names [۱۰]  Americana  [۱۱]  Mao II

بازیگر معروف، فرزند بازیگر معروف: خویشاوندسالاری در هنر

$
0
0
الکساندر لارمن،کریتیک — چند روز پیش خبردار شدم که نویسنده‌ای جوان و مستعد در صدد است تا اولین رمانش را منتشر کند. ظاهراً او ماجرایی جالب و چه‌بسا عجیب دارد؛ قبلاً در کتاب‌فروشی بزرگ و سرشناس «مستر بی» کتاب می‌فروخت و همین چند ماه پیش نخستین مجموعۀ داستان‌کوتاهش را به انتشار رساند. آنجا بود که اسمش به چشمم خورد: نائومی ایشی‌گورو. اولین برداشتم این بود که شاید فقط شباهت اسمی باشد و این فرد نسبتی با نویسندۀ انگلیسی‌ژاپنیِ برندۀ جایزۀ نوبل، سر کازوئو ایشی‌گورو نداشته باشد؛ اما تصورم اشتباه بود. گاردین چند ماه پیش با او دربارۀ نوشته‌هایش مصاحبه کرد. نائومی خیلی راحت در مورد پدر مشهورش صحبت کرد و دربارۀ جایزۀ نوبلش گفت «حتی تلفنی هم فرصت نشد که درست‌وحسابی با هم حرف بزنیم، چون خبرنگارها مثل مور و ملخ ریخته بودند دم خانه‌اش». نائومی همچنین گفت که نویسنده‌بودن پدرش باعث شده که حرفۀ نویسندگی برای او «گزینه‌ای امکان‌پذیر به نظر برسد؛ یعنی حس چیزی دست‌نیافتنی را نداشت» و اینکه «آدم با خودش می‌گوید اگر بخواهم می‌توانم؛ فقط باید سخت کار کنم».کمتر مسئله‌ای وجود دارد که به اندازۀ خویشاوندسالاری، به‌خصوص در حیطۀ هنر و ادب، موجب خشم و دلزدگی شود. بسیاری از کسانی که می‌خواهند نویسنده یا بازیگر شوند همواره این سوءظن را در ذهنشان دارند که این صنعت‌ها مثلِ فروشگاه‌هایی دربسته هستند و ورود به این مشاغل دهان‌پرکن و نان‌وآب‌دار فقط با داشتن نامی مشهور یا آشنایانی سطح بالا امکان‌پذیر است.هنوز ماجرای تأسف‌بار خبرنگار جوان، مکس گوگارتی، را به یاد دارم. او از گاردین پروژه‌ای گرفت تا مجموعه‌ای از یادداشت‌های وبلاگی دربارۀ سفرهایش طی دورۀ یک‌سالۀ استراحت پیش از دانشگاه بنویسد. گوگارتی، که در آن زمان نوزده‌ساله بود، ابتدا به‌خاطر نحوۀ معرفیِ خودش مورد انتقادهای بسیار شدید قرار گرفت، معرفی‌ای که او از خودش ارائه داده بود، تا حدی بی‌پیرایه و به‌شکل تمسخرآمیزی طبقه متوسطی بود: «توی یه رستوران با چندتا آدم دوست‌داشتنی و باحال کار می‌کنم؛ یه نمایشنامه دارم می‌نویسم؛ یه چیزهایی واسه مجموعۀ اسکینز می‌نویسم؛ هرچی پول دستم بیاد خرج غذا و شلوار جین چسبان می‌کنم و می‌خوام یه سفر دوماهۀ کم‌خرج به هند و تایلند رو شروع کنم»، اما بعد کاشف به عمل آمد که پدرش سفرنامه‌نویسی آزادکار است و هر از گاهی هم برای گاردین می‌نویسد؛ این‌طور بود که جهنم به پا شد. اگر توئیتر آن‌موقع وجود داشت، اسمش تا چند روز ترند می‌شد.اتفاقاً یادداشت‌های وبلاگی گوگارتی هیچ‌گاه به مرحلۀ عمل نرسید، اما از همان‌موقع پیشۀ موفقی در حوزۀ رسانه داشته و در بی‌بی‌سی به‌عنوان ویراستار و نویسنده کار کرده است. شاید هنوز هم ستیزه‌جویان اینترنتی دیگری باشند که از روی نارضایتی غرولند کنند که موفقیت او مدیون پدرش است، اما اکثر افراد، پس از گذشت دوازده سال از زمانی که گوگارتی سعی کرد (و موفق نشد) روزنامه‌نگار آزادکار شود، این قضیه را کنار گذاشته‌اند. گذشته از این، خیلی‌های دیگر هم از آن زمان تا امروز آماج چنین انتقاد‌هایی بوده‌اند. آموزش جنسی۱، سریال موفق نتفلیکس، یکی از بدیع‌ترین و بامزه‌ترین برنامه‌هایی است که از آغازبه‌کار نتفلیکس منتشر شده، اما خیلی‌ها دربارۀ اینکه لوری نان ناگهان از کجا وارد صحنه شد ابهاماتی را مطرح کرده‌اند، چون او پیش از گرفتن این پروژۀ بزرگ، موفقیت چشمگیری در سابقه‌اش نداشت. از قضا همین گاردین مصاحبه‌ای با نان انجام داد (این دو ماجرا بخشی از یک الگوی کلی هستند؟) و او یک سری مسائل را شفاف‌سازی کرد. نویسندۀ آن مطلب نکتۀ دیگری هم اضافه کرد: «مادرش بازیگر استرالیایی، شارون لی‌هیل و پدرش کارگران بریتانیایی تئاتر، ترور نان، هستند».با‌این‌حال، لوری نان هم مثل نائومی ایشی‌گورو خیلی راحت دربارۀ استفاده از جایگاه ممتاز و اسم خانوادگی شناخته‌‌شده‌اش برای پیشرفت شغلی صحبت کرد. چنان‌که در مصاحبه‌اش گفت، «حضور در خانواده‌ای هنری باعث شد از کودکی حس کنم که این می‌تونه یک گزینۀ احتمالی برای من باشه. دوستانی دارم که خودشون تو حوزۀ هنر فعال هستند، ولی خانواده‌شون نه؛ برای چنین افرادی ورود به این حیطه، دشوارتر هست. خانواده‌ام قطعاً تشویقم کردند که دنبال علاقه‌ام برم». بدون شک بی‌تأثیر نیست که پدرتان رئیس سابق تئاتر ملی سلطنتی و شرکت سلطنتی شکسپیر باشد، ولی این نکته هم به‌همان‌اندازه مهم است که سریالی که نان ساخته، اثری واقعاً درخشان از آب درآمده است. نام خانوادگی بزرگ شاید درها را باز کرده و امکان برگزاری جلسات اولیه را فراهم نموده باشد، ولی آنچه ضامن موفقیتش بوده استعداد خودش است.مباحث مربوط به خویشاوندسالاری طی نسل‌ها مسئله‌ای محوری در دنیای نویسندگی بوده است. اگرچه اکثر نویسندگان بزرگ بریتانیایی پیش از قرن بیستم (دیکنز، شکسپیر، جین آستن و امثالهم) از خانواده‌ای اهل ادب نبوده‌اند، اما این حرفه در آن زمان خیلی بیشتر از امروز مبتنی بر این بود که به فردی مستعد فرصت دهند تا خودش شایستگی‌اش را به نمایش بگذارد، نه اینکه بخواهد پا جای پای والدین شناخته‌شده‌اش بگذارد. شاید معروف‌ترین مثال آن در ادبیات قرن بیستم، مارتین آمیس است که اولین رمانش، نوشته‌های ریچل۲، در سال ۱۹۷۳ منتشر شد، یعنی زمانی که ۲۴ ساله بود.مارتین آمیس چندین جا توضیح داده که نویسنده‌شدنش چیزی جز «ورود به حرفۀ خانوادگی» نبوده، انگار که ادبیات حرفه‌ای مثل قصابی یا غسالی باشد. او گفته ناگزیر هر ناشری علاقه‌مند است که روی نسل دوم خاندانی اهل قلم سرمایه‌گذاری کند. پدرش کینگزلی یکی از شناخته‌شده‌ترین ادیبان بریتانیا در اوایل دهۀ هفتاد بود و تا زمان مرگش در سال ۱۹۹۵ همچنان جزء نویسندگان مطرح کشور به شمار می‌آمد، پس این حس همگانی وجود داشت که شهرت او راه را برای خلاقیت پسرش هموار کرده است. بی‌دلیل نبود که در مسابقه‌ای که مجلۀ نیواستیتسمن در سال ۱۹۸۰ برگزار کرد، جایزۀ دور از ذهن‌ترین عنوان برای یک کتاب به «مارتین آمیس: راه دشوار من» رسید.با آنکه خویشاوندسالاری عاملی مهم در ادبیات است، در حرفۀ بازیگری از آن هم شایع‌تر است. همیشه خاندان‌های بزرگی وجود داشته‌اند که اعضایشان از سن کم به کارهای سطح‌بالا دست یافته‌اند (فونداها و بریمورها در آمریکا، ردگریوها و فاکس‌ها در بریتانیا) و با توجه به اینکه عدم دستیابی به حرفۀ بازیگری برای علاقه‌مندان این هنر بسیار دلسردکننده است، این باور عمومی همچنان پابرجاست که آدم‌هایی که پارتی‌ دارند و در مؤسسات خصوصی یا آکسفورد و کمبریج تحصیل کرده‌اند، می‌توانند بدونِ هیچ زحمتی بهترین نقش‌ها را برای خودشان بردارند. با نگاهی گذرا به برخی از موفق‌ترین بازیگران امروزی بریتانیا همچون بندیکت کامبربچ، کیت بکینسل، ساموئل وست، دنیل ردکلیف، روری کینیار، هری لوید و هتی موراهان، می‌بینیم که پدر و مادر تک‌تک آن‌ها یا جزء بازیگران شناخته‌شده بوده‌اند (مثل بکینسل، وست، کامبربچ یا کینیار) یا کارگردان بوده‌اند (مثل موراهان)، یا دستی در سطوح بالای صنعت سرگرمی داشته‌اند. مثلاً پدر لوید، جاناتان، رئیس آژانس مشهور استعدادیابی «کرتیس براون» است و والدین ردکلیف کارگزاران مشهوری در انتخاب بازیگر و ادبیات هستند.در آمریکا، وضعیتِ متفاوت و چه‌بسا بدتری حاکم است. شاهد ظهور مایا هاوک، کیت هادسن، داکوتا جانسون، جیدن اسمیت، لیلی‌رُز دپ و خیلی‌های دیگر هستیم و شاید ناگزیر باید بپذیریم که صنعت چندین میلیارد دلاری فیلم بعضی از بهترین نقش‌ها را به فرزندان مشاهیرِ شاغل در این حیطه می‌دهد. از همان نخستین روزهای سینما که جان و لیونل بریمور حرفۀ خود را آغاز کردند، قضیه به همین منوال بوده و این بازیگران کاری کردند که نام‌های پرآوازه‌شان در این صنعت ادامه یابد، کما اینکه امروزه با بازیگری همچون درو بریمور مواجهیم. با وجود تمام حرف‌های مربوط به «برابری» و «انصاف» که در این صنعت در بوق و کرنا می‌شود و جدیدترین تجلی آن در سهمیه‌ای است که تمام فیلم‌های نامزد اسکار باید برآورده کنند، تاکنون کسی تلاشی جدی نکرده است تا با سهمیۀ ویژۀ فرزندان سلبریتی‌ها و بازیگران مخالفت کند. به‌نظر می‌رسد خویشاوندسالاری همچنان حی‌و‌حاضر است و حالاحالاها جا خوش کرده است.این پرسش همچنان پابرجاست که چقدر باید نسبت به این قضیه واکنش نشان دهیم و تکلیفمان در قبال آن چیست. از سویی، شکی نیست که این وضعیت، به‌خصوص در ادبیات و بازیگری، بسیار غیرمنصفانه و دلسردکننده است، چون نام خانوادگی مشهور و خانوادۀ شناخته‌شده روزبه‌روز بیشتر به پیش‌نیازی تبدیل می‌شود که ‌برای آغازبه‌کار در این پیشه‌ها لازم است. اما از میان بازیگران بریتانیایی‌ای که قبلاً یاد کردم، تمامشان (شاید به استثنای شخص شخیص هری‌پاتر، آقای ردکلیف) در حیطۀ کاری خود جزء برجسته‌ترین‌ها به شمار می‌آیند و برای کارهایشان در حوزۀ فیلم و تلویزیون و تئاتر ستوده شده‌اند. می‌توان مثل لوری نان چنین استدلال کرد که بزرگ‌شدن میان بازیگران، نویسندگان و کارگردانانْ اعتمادبه‌نفس و تجربۀ کافی برای آغازبه‌کار را در اختیارشان قرار داده، حال ‌آنکه این تجربه در اختیار دیگران نیست و همین امر نشان می‌دهد که چرا آن‌ها در حوزۀ کاری خود شکوفا شده‌اند و بسیاری دیگر به این موفقیت نایل نیامده‌اند. این هم دور از ذهن نیست که دختر کازوئو ایشی‌گورو در فضایی بزرگ شده باشد که احترام و کنجکاوی نسبت به ادبیات در آن حاکم بوده و همین فضا باعث شده که شغل کتا‌ب‌فروشی را انتخاب کند و حالا هم اولین گام‌هایش را در حیطۀ نویسندگی برداشته است.خویشاوندسالاری کلمۀ زشتی است و خیلی‌ها معتقدند که وضعیتِ نادرست و غیرمنصفانۀ کنونی باید اصلاح شود. من خودم بدون برخورداری از اسمی مشهور یا کمک از خویشاوندی شناخته‌شده وارد حوزۀ ژورنالیسم و نویسندگی شدم و از این جهت نمی‌توانم منکر این احساس باشم که اگر فامیلم مثلاً استاپارد یا منتل بود، زندگی‌ام خیلی راحت‌تر می‌شد. اما اکثر نویسندگان و بسیاری از بازیگران هم بدون برخورداری از این امتیازات وارد پیشۀ خود شده‌اند. شکی در این نیست که فرزندان افراد مشهور، که در هر صورت با ثروت و امتیازهای زیاد به دنیا می‌آیند، می‌توانند بدون زحمت به جایگاه مدنظرشان برسند، اما اگر فقط به لطف نامشان به این جایگاه رسیده باشند، نخواهند توانست آن را حفظ کنند. مثلاً جیسون کانری یا کیمبر ایستوود را در نظر بگیرید؛ هیچ‌کدامشان نتوانستند حرفه‌ای برای خود رقم بزنند که با پدران مشهورشان قابل‌مقایسه باشد.استعداد نهایتاً چیره می‌شود. اگر موروثی باشد، چه بهتر، اما فردی که به سینما می‌رود یا کتاب می‌خرد فقط تا حدی به یک نام پرآوازه توجه می‌کند؛ از آنجا به بعد بحث استعداد است. در نهایت بهتر است آن‌قدرها نگران امتیازاتی (منصفانه یا غیرمنصفانه) نباشیم که افراد مشهور از آن بهره‌مندند، بلکه به جای آن تمرکز خود را معطوف بر این امر کنیم که افرادی که والدین پرآوازه‌ای نداشته‌اند هم بتوانند به این صنعت‌های حصاربندی‌شده دسترسی داشته باشند، وگرنه با چنان فقدان تنوعی روبه‌رو خواهیم بود که شاید حتی گاردین هم دیگر مصاحبه و نوشته‌های اول شخصی از فرزندان افراد مشهور (از جمله بلا مک‌کِی، دختر سردبیر سابق این روزنامه، آلن راسبریجر) منتشر نکند؛ آن‌وقت خدا می‌داند کمبود مطالبمان را چطور باید پر کنیم.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را الکساندر لارمن نوشته و در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Is artistic nepotism an evil – or a necessity?» در وب‌سایت کریتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۹۹ با عنوان «بازیگر معروف، فرزند بازیگر معروف: خویشاوندسالاری در هنر» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• الکساندر لارمن (Alexander Larman) نویسنده، ژورنالیست و مورخ بریتانیایی است که آخرین کتابش زنان بایرون (Byron’s Women) نام دارد.[۱] Sex Education[۲] The Rachel Papers

اگر می‌خواهید چیزی بیاموزید باید سر سفرۀ مردگان بنشینید

$
0
0
آلن جیکوبز، آتلانتیک — در این دوران، شاید خیلی عجیب باشد که کسی کتابی منتشر کند و در آن به خوانندگانش توصیه کند که نوشته‌های گذشتگان را بخوانند. مگر همین زمانِ حال، با شدت و حدت، همۀ توجه ما را نمی‌طلبد؟ بیماری همه‌گیری دنیا را در نوردیده؛ انتخابات ریاست‌جمهوری تمام توجه آمریکا را به خود جلب کرده؛ و انگار که این‌ها کم باشد، حالا داریم وارد فصل گردبادها هم می‌شویم. همین زمان حال کافی است تا تمام وقتمان را پر کند. دیگر چه کسی وقت دارد که صرفِ گذشته کند؟اما از نظر من اتفاقاً در همین شرایط و دوران است که باید کمی وقت بگذاریم و خودمان را از آتشِ سوزانِ اخبار نگران‌کننده دور نگه داریم. وقتی می‌خواهیم شرایط خودمان را مدیریت کنیم، به دو چیز نیاز داریم: اول به چشم‌انداز و دوم به آرامش. حرف‌های گذشتگان می‌تواند هردوی آن‌ها را در اختیارمان بگذارد، حتی وقتی چیزهایی می‌گویند که دوست نداریم بشنویم؛ حتی وقتی آن سخنان متعلق به کسانی باشد که کارهای بد کرده‌اند. یکی از بهترین راهنمایانی که برای چنین مواجهه‌ای با گذشته می‌شناسم فردریک داگلاس است. برده‌ای فراری که بلیغ‌ترین و پرشورترین حامی لغو برده‌داری بود.روز چهارم جولای۱ ۱۸۵۲، داگلاس در روچستر نیویورک خطابه‌ای با عنوان «معنای چهارم جولای برای سیاه‌پوستان» ایراد کرد. در میان چیزهایی که تاکنون خوانده‌ام، این سخنرانی یکی از بهترین نمونه‌های تسویه‌حساب عاقلانه با گذشته‌ای آزارنده است. داگلاس در ابتدا اقرار می‌کند که پدران بنیانگذار «مردانی بزرگ بودند»، هرچند فوراً این نکته را نیز اضافه می‌کند که «البته موضعی که من ناچارم در برابر آن‌ها اتخاذ کنم، قطعاً چندان همدلانه نیست؛ اما این چیزی از ارزش و ستایشی که برای کارهای بزرگشان قائلم کم نمی‌کند». بله: داگلاس مجبور است آن‌ها را با دیدی انتقادی ببیند، چون آن‌ها هنگام پایه‌ریزی این کشور برده‌داری را از بین نبردند و همین کار آن‌ها موجب شد او به بردگی گرفته شود، کتک‌ بخورد، مورد سوءرفتار قرار بگیرد و تمام حقوق انسانی‌اش از او گرفته شود. برده‌داری مجبورش کرد در غل‌وزنجیر و تحت سایۀ ترس زندگی کند تا اینکه روزی توانست فرار کند. بااین‌حال، «پیش شما آمده‌ام تا برای کارهای نیکی که کردند و اصولی که به پاسداری از آن‌ کوشیدند، یادشان را گرامی بدارم».چه‌چیز باعث می‌شد بنیانگذاران آمریکا در نظر داگلاس ستودنی باشند؟ خب، «آن‌ها کشورشان را بیشتر از منافع شخصی‌شان دوست داشتند» که بسیار پسندیده است؛ گرچه آن‌ها «مردان صلح» بودند، اما «ترجیح می‌دادند به انقلاب تن‌ بدهند تا اینکه در صلح‌ و آرامش خود را به غل‌وزنجیر بسپارند»، که این هم پسندیده است و از قضا ویژگی خود داگلاس هم هست؛ و اینکه «در نظر آن‌ها، هیچ‌چیز نادرستی ’ماندگار‘ نبود»، که بسی ستودنی است. شاید مهم‌تر از همه اینکه «از نظر آن‌ها، ارزش‌های ’غایی‘ عدالت و آزادی و انسانیت بود، نه برده‌داری و ستم». ازاین‌رو، «باید یاد چنین مردانی را گرامی داشت. آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».در روزگار و نسل خود. اما دستاوردهایشان، هرچند در دوران خودشان خارق‌العاده بود، امروزه دیگر کافی نیست. حتی شاید هیچ‌وقت کافی نبوده، چون خود آن‌ها به ارزش‌هایی از که آن دم می‌زدند، پایبند نبودند. آن‌ها اعلام کردند که تعهدی ’غایی‘ (یعنی مطلق و بی‌چون‌وچرا) به عدالت، آزادی و انسانیت دارند، اما حتی کسانی از میان آن‌ها که خودشان برده نداشتند هم حقوق سیاه‌پوستان را بی‌چون‌وچرا نمی‌دانستند. پس داگلاس چاره‌ای ندارد جز آنکه بی‌پرده بگوید: «چهارم جولای روز شماست، نه روز من. شما باید در آن شادی و پایکوبی کنید و من باید به سوگواری بنشینم».قابل تصور نیست که چقدر برای داگلاس سخت بوده که در ستایش بنیانگذاران آمریکا سخن بگوید. او در خودزندگی‌نامه‌اش خاطره‌ای تعریف می‌کند: دوازده‌ساله بود که کتابی پیدا کرد که در آن یک برده و صاحبش با هم گفت‌وگو می‌کردند. «هرچه بیشتر می‌خواندم، نفرت و انزجارم از کسانی که مرا به اسارت گرفته بودند بیشتر می‌شد. نمی‌توانستم آن‌ها را چیزی جز مشتی راهزن موفق بدانم که خانه‌شان را ترک کرده به آفریقا آمده بودند تا ما را از خانه‌‌هایمان بدزدند و در غربت اسیر کنند. از آن‌ها بیزار بودم؛ بدذات‌ترین و پلیدترین انسان‌های روی زمین بودند». بنیانگذاران هم از این بیزاری معاف نبودند: هرچه نباشد، بسیاری از آن‌ها برده داشتند و برخی دیگر هم برده‌داری را روا می‌داشتند. آن‌ها هم به‌اندازۀ کسانی که ادعا می‌کردند مالک داگلاس هستند، مستحق نکوهش بودند. اما داگلاس در سخنرانی روچستر چنان بر خشمش غلبه می‌کند که می‌گوید: «آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».چند دهه پیش، جستاری از یک منتقد ادبی فمینیست به نام پاتروسینیو شویکهارت خواندم که می‌گفت فمینیست‌ها باید متون زن‌ستیزانۀ گذشته را بخوانند. او به فمینیست‌ها توصیه می‌کرد با زن‌ستیزی روبه‌رو شوند، اما درعین‌حال در این متون به دنبال چیزی باشند که به آن «لحظۀ آرمان‌شهری» می‌گفت، «هستۀ اصیلی» از تجربۀ انسانی که می‌توان به اشتراک گذاشت و ستود. گمانم داگلاس نیز چنین کاری می‌کند. گناهان و حماقت‌های بنیانگذاران آمریکا چنان بهای سنگینی برای داگلاس و خواهران و برادران سیاه‌پوستش به‌دنبال داشت که اگر آن‌ها را تمام‌وکمال هم تقبیح می‌کرد، حق داشت، اما او چنین نمی‌کند. «آن‌ها در روزگار و نسل خود انسان‌هایی بزرگ بودند».اگر کسی به اندازۀ داگلاس زخم خورده باشد، بسیار بی‌انصافی است که از او لطف و خویشتن‌داری داگلاس را توقع داشته باشیم. من حتی به خودم اجازه نمی‌دهم که چنین چیزی بخواهم. چنین سخنان ستایش‌آمیزی دربارۀ بنیانگذاران آمریکا واقعاً چیزی کم از معجزه ندارد. اما این انصاف بخشی لاینفک از موفقیت شایان‌توجه داگلاس به‌عنوان سخنور بود؛ کسی که می‌توانست نیمه‌معتقدها و مرددها را مجاب کند. او می‌دانست چطور غربال و ارزیابی کند، بازگردد و دوباره بیاندیشد. آرمانی‌ جلوه دادن گذشته یا سیاه‌نماییِ آن به یک اندازه آسان است و در این روزهای پرتنش و هراس‌انگیز بسی وسوسه‌کننده. اما داگلاس الگویی برای گفت‌وگو با گذشته در اختیارمان می‌گذارد که چشم‌پوشی و صداقت، به یک اندازه، در آن حضور داشته باشد. از این جهت است که می‌گویم هنگام رویارویی با گناهان گذشتگان باید فردریک داگلاس را الگوی خود بدانیم.داگلاس وقتی آثار گذشتگان را می‌خواند، حتی وقتی شدیداً مخالف آن‌ها بود، چشم‌اندازهایی برای روزگار خودش می‌یافت و، چون آن گذشتگان از این دار مکافات رفته بودند، خواندن آثارشان به او آرامش ذهنی هم می‌بخشید. هرچه نباشد، مردگان که جواب نمی‌دهند، مگر اینکه خودمان از آن‌ها جواب بخواهیم. این دیدار و مواجهه تحت کنترل ماست. خودمان تصمیم می‌گیریم به اجدادمان توجه کنیم یا نه.وقتی به آن‌ها توجه کنیم، وقتی از این «آتش سوزان» کمی دور شویم، چند نفس عمیق بکشیم و به دنیای گذشتگان قدم بگذاریم، چه بسا نبضمان کمی آرام بگیرد و فرصتی برای اندیشیدن بیابیم. کسی چیزی از ما طلبکار نیست. اگر ما مشتاق باشیم، گذشتگان هم مشتاق‌اند که با ما سخن بگویند. شاید گاهی سخنان توهین‌آمیز بگویند، اما شاید حرف‌های حکیمانه‌ای هم داشته باشند که یا نمی‌دانیم یا فراموش کرده‌ایم.دوهزار سال پیش، هوراس شاعر رومی نامه‌ای منظوم به دوستش نوشت و در آن توصیه کرد: «مکتوبات حکما را دریاب / وز آن‌ها بپرس تا توانی / به طریقی آرام روزگار گذرانی». توصیۀ خوبی بوده و هست.فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار می‌گیرند. گزیده‌ای از بهترین مطالب وب‌سایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پرونده‌های موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر می‌شوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتی‌ها» و نظایر آن پرداخته‌ایم.فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب به‌عنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.اطلاعات کتاب‌شناختی:Jacobs, Alan. Breaking Bread With the Dead: A Reader’s Guide to a More Tranquil Mind. Penguin,2020پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را آلن جیکوبز نوشته و در تاریخ ۶ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «Hate the Sin, Not the Book» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۹۹ با عنوان «اگر می‌خواهید چیزی بیاموزید باید سر سفرۀ مردگان بنشینید» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است.•• آلن جیکوبز (Alan Jacobs) نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات انگلیسی است. او تا به حال چندین کتاب دربارۀ کتاب‌خوانی نوشته است. لذت خواندن در عصر حواس‌پرتی یکی از کتاب‌های اوست که انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را ترجمه و منتشر کرده است.••• این مطلب برگرفته از کتاب جدید جیکوبز به نام سر سفرۀ مردگان: راهنمای خوانندگان برای داشتن ذهنی آرام‌تر است.[۱] چهارم جولای روز استقلال ایالات متحده آمریکا است [مترجم].
Viewing all 220 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>